به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
183
سکه
940
دستی به کش موهام می‌کشم و بعد اون‌ها رو محکم می‌کنم و از آشپزخونه بیرون میرم و به مامان نگاه می‌کنم. برقی که توی چشم‌های مامان بود غیرقابل انکار بود. وارد اتاق میشم و گوشیم رو، از روی تخت برمی‌دارم. اینترنتش رو، روشن می‌کنم و باز سیل پیام‌ها سرازیر میشه. وارد واتساپ میشم و بعد چت ترنم رو باز می‌کنم. مثل همیشه دائم آنلاین بود، پیام ارسال شده از سمت ترنم رو زیر ل*ب می‌خونم:

- اون دختره رو بیخیال حدس بزن چی کار کردم.

متفکر به صفحه چت نگاه می‌کنم و بعد از این‌که چیزی به ذهنم نرسید شروع به تایپ کردن می‌کنم:

- نمی‌دونم، چی کار کردی؟

دکمه ارسال رو می‌زنم و بدون این‌که به بقیه پیام‌ها سر بزنم منتظر به چت ترنم خیره میشم تا جوابم رو بده. بعد از دو دقیقه پیامم رو سین می‌زنه و درحال تایپ میشه:

- ر*ل زدم.

و بعد ایموجی خنده می‌ذاره. زبونم رو، روی لبم می‌کشم و بعد سریع تایپ می‌کنم:

- از کِی؟

دکمه ارسال رو می‌زنم که ترنم در لحظه سین می‌زنه. با لرزیدن گوشی توی‌ دستم متوجه میشم که ترنم بهم زنگ زده. سریع جواب میدم:

- سلام.

صدای شاد ترنم به گوشم می‌رسه:

- سلام عشقم.

تک خنده‌ای می‌کنم و بعد میگم:

- بی‌خبر ر*ل زدی، افتخار ندادی بهمون زودتر خبر بدی؟

قهقه‌ی ترنم توی گوشم می‌پیچه. به سمت در اتاق میرم و نگاهی به بیرون می‌اندازم، مامان همچنان مشغول صحبت کردن با صابر بود. نفس عمیقی می‌کشم و با خیال راحت، روی تخت صبا می‌شینم.

- ظهر با آوا منتظر سرویس‌ بودیم که خانوم باقری بهمون گفت سرویس‌مون امروز نمیاد و باید پیاده بریم. مسیر خونه‌هامون باهم یکیه دیگه، راه افتادیم سمت خونه و توی راه تصمیم گرفتیم یه سر به کافه‌ای که جدید باز شده بزنیم.

وسط حرفش می‌پرم و میگم:

- لابد صاحب کافه با تو ر*ل زده.

ترنم تک خنده‌ای می‌کنه و بعد صدای شیطونش به گوشم می‌رسه:

- ایول صنم بانو. منتها کافه مال خودش نیست و با دوتا دیگه از دوست‌‌هاش شریکه.

ل*ب‌هام رو جمع می‌کنم و میگم:

- اگه بابات بفهمه چی؟

- بفهمه، الان ر*ل داشتن یه چیز عادی شده.

با تعجب داشتم حرف ترنم رو هضم می‌کردم که صداش به گوشم می‌رسه و رشته افکارم رو پاره می‌کنه:

- خلاصه بگم صنم خانوم، امروز دوتا از صاحب‌های اون کافه اون‌جا بودن و اون ساعت خلوت بود و حسابی از من و آوا خوششون اومده بود. وای صنم این‌قدر خوش‌تیپ بودن که هرچی بگم کم گفتم.

پاهام رو کمی تکون میدم و به ادامه حرف‌های ترنم گوش میدم. حرفی برای گفتن نداشتم چون تجربه‌‌ی این کارها رو نداشتم.

- اسم پسره بنیامینه، بیست و پنج سالشه. اون یکی دوستش هم اسمش امیر بود که با آوا ر*ل زد.

با تعجب ل*ب باز می‌کنم و میگم:

- یعنی در عرض نیم ساعت دوتایی‌تون ر*ل زدین؟

- آره دیگه، ر*ل زدن همینه.

دستم رو به پله‌های تخت تکیه‌ میدم و میگم:

- اسم کافه چی بود؟

صدای شاد ترنم توی گوشم می‌پیچه:

- ژیکان!

***

ظرف شیرینی رو، روی‌ میز می‌ذارم و بعد روی مبل رو‌به‌روی خاله می‌شینم. دوقلو‌های خاله درحال بالا و پایین پریدن بودن و ثنا دختر بزرگ خاله با مامان مشغول حرف زدن بود. نگاهی به لباس‌های تنم می‌اندازم، جوراب شلواری مشکی رنگی زیر دامن سرمه‌ای رنگم پوشیده بودم. لباس سرمه‌ای رنگی هم پوشیده بودم که بلندیش تا روی رونم می‌رسید. خداروشکر حاج بابا امشب بهم گیر نداد که حتماً چادر بپوش و گرنه الان یه گلوله پارچه‌‌ی متحرک بودم! پاهام رو، روی هم می‌اندازم و به صبا نگاه می‌کنم که دامن مشکی رنگ و لباس فیروزه‌ای به تن کرده بود مشغول بازی کردن با سهیل و سما، دوقلوهای خاله بود. حاج بابا با شوهر خاله مشغول صحبت کردن درباره‌‌ی بازار فرش بودن و خاله هم توی بحثشون شریک بود. تنها کسی که بی‌هیچ حرفی اطراف رو‌ نگاه می‌کرد من بودم. نگاهم رو از دیوار اموات می‌گیرم و بعد خودم رو به مامان نزدیک می‌کنم تا از بیکاری در بیام. نگاهم رو به ثنا می‌دوزم، پوست سبزه رنگی داشت با چشم‌های ریز مشکی که حصاری از مژه‌های بلند چشم‌هاش رو پوشونده بود.

دستی به گوشه شالم می‌کشم و بعد به صحبت‌های بین مامان و ثنا گوش میدم. ثنا یک ماه بود که توی آرایشگاه مشغول به کار بود و الان هم داشت درباره‌‌ی محل کارش با مامان صحبت می‌کرد و خاله هم هر از گاهی دل از بحث فرش می‌کند و به اون‌ها می‌پیوست. صاف می‌شینم و به دوقلوهای هفت ساله‌‌ی خاله نگاه می‌کنم. اولین چیزی که توی خانواده‌‌ی خاله به چشم می‌خورد تفاوت سنی خیلی زیاد بین ثنا و دوقلوها بود و این تفاوت سنی به این دلیل بود که ثنا بچه‌‌ی خاله نبود. انگشت اشاره‌ام رو بالا میارم و به شقیقه‌ام نزدیک می‌کنم و کمی اون‌ رو می‌خارونم. چهارده سال از اومدن ثنا به خانواده‌‌ی خاله گذشته بود که خاله باردار شد و همه این‌رو به حساب خوش‌قدمی ثنا گذاشتن.

خسته بودم از این‌که توی جمع کسی من‌ رو آدم حساب نمی‌کرد تا باهاش صحبت کنه و هرلحظه که بیشتر می‌گذشت دعا می‌کردم که مهمونی تموم شه و به رخت‌ خوابم برگردم و آمار دوست پسر ترنم رو دربیارم.

- صنم جان؟

انگشتم رو از روی شقیقه‌ام برمی‌دارم و بعد به سمت ثنا که من رو صدا زده بود می‌چرخم و میگم:

- جانم؟

لبخندی بهم می‌زنه که چال گونه‌اش دوباره نمایان میشه. کمی خودش رو بهم نزدیک می‌کنه و میگه:

- برای کراتین مو نیاز به مدل دارم، فردا می‌تونی بیای باهام آرایشگاه؟

نگاهم بین مامان که درحال مرتب کردن روسریش بود و ثنا که مشتاقانه اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود می‌چرخه. آروم ل*ب می‌زنم:

- حاج بابا باید اجازه بده!

جمله‌ام که تموم میشه انگار روح از بدنم جدا میشه و دوباره به بدنم برمی‌گرده. توی نگاهم غم‌ جا می‌گیره، حتی برای آب خوردنم هم نیاز به حاج بابا داشتم و گرنه کی بدش می‌اومد از دست این موهای گوسفندی راحت شه؟ صدای مامان من رو از تفکراتم دور می‌کنه:

- صنم راست میگه، حاج احمد عمراً راضی بشه!

خاله از روی مبل بلند میشه و کنار مامان می‌شینه و آروم میگه:

- خواهر خلاف شرع که نمی‌خوان بکنن.

مامان گوشه‌‌ی ل*ب‌های نازک و کوچکش رو گاز می‌گیره و میگه:

- از نظر حاج احمد دست بردن توی خلقت خدا فرقی با خلاف شرع نداره!

آتیش خشم توی وجودم روشن میشه، دسته‌ی مبل رو محکم فشار میدم و بعد نفس عمیق می‌کشم. صدای ثنا که لبریز از آرامش بود، خشم وجودم رو کمتر می‌کنه:

- خاله جون مدتش شش ماهه‌‌ ست و بعد از شش ماه همون حالت قبلی رو می‌گیره. اگه اجازه بدین من با حاج احمد صحبت می‌کنم.

نگاه مامان روی من ثابت میشه، نگاهم رو می‌دزدم تا متوجه خشمم نشه، مادره دیگه با یه نگاه همه چیز رو می‌فهمه.

- صحبت کن خاله جان، حالا چرا صنم؟

دامنم رو توی دستم جمع می‌کنم، اون لحظه فرقی با کالا نداشتم، کالایی که تنها فروشنده‌اش حاج احمد بود. پوزخندی روی لبم ظاهر میشه و بدون اینکه به سمت ثنا بچرخم به حرف‌هاش گوش میدم:

- آخه کسی رو نمی‌شناسم که موهاش فِر باشه و خوب هزینه‌‌ی این کار خیلی بالاست، گفتم کی بهتر از فامیل؟ میاد مدلم میشه و بدون این‌که قرار باشه هزینه بپردازه کارش راه میوفته.

دیگه نمی‌شنیدم چی میگن، بغض دوباره راهش رو به سمت گلوم کج کرده بود و توی گوشم صدای سوت می‌پیچید.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
183
سکه
940
از روی مبل بلند میشم و بعد راهم رو‌ به سمت آشپزخونه کج می‌کنم. وارد آشپزخونه میشم و دستم‌ رو به زیر شالم می‌رسونم و کمی اون رو آزاد می‌کنم. احساس خفگی بهم دست داده بود، به سمت یخچال می‌رم و بطری آب رو بیرون میارم؛ سر بطری رو باز می‌کنم و بعد بدون این‌که لیوان بردارم از سر بطری آب می‌خورم. با پشت دستم به دهنم می‌کشم و بعد بطری رو داخل یخچال می‌ذارم.

- نه ثنا خانوم.

بدون این‌که قدمی به جلو بذارم ثابت سرجام می‌ایستم، حاج بابا حرفش رو زد و اجازه‌‌ی هیچ‌ حرف دیگه‌ای به ثنا نداد. پوزخندی روی لبم می‌شینه و زیر ل*ب میگم:

- فکر‌ کرده می‌تونه از عهده‌‌ی حاج بابا بر بیاد.

شال روی سرم رو درست می‌کنم و بعد قدمی به جلو می‌ذارم که صدای ثنا باعث می‌شه قدم‌هام رو‌ تندتر کنم و توی چهارچوب در آشپزخونه قرار بگیرم:

- چه اشکالی داره حاج احمد؟ الان خیلی‌ها...

نگاهم قفل دست‌های حاج بابا می‌شه که تسبیح فیروزه‌ای رنگی رو توی دستش می‌چرخوند. بدون این‌که نگاهی به ثنا بندازه با آرامش همیشگیش میگه:

- استعفرالله.

از چهارچوب فاصله می‌گیرم و به سمت نشیمن میرم و روی مبل می‌شینم. سکوت عجیبی حاکم بود و حتی صدای دوقلوها هم نمی‌اومد. لبخند تلخی روی لبم می‌شینه و به عکس بابابزرگم که روی دیوار روبه‌رو قرار داشت نگاه می‌کنم. آرامشی که توی چشم‌هاش موج میزد حتی توی عکس هم غیرقابل انکار بود.

- توی قرن بیستم داریم زندگی می‌کنیم؛ اما عقاید مربوط به عهد باستانه.

سرم رو سریع به سمت ثنا می‌چرخونم، از شدت عصبانیت تند تند نفس می‌کشید. خاله «هین» بلندی میگه و بعد با دستش محکم روی صورتش می‌زنه. حاج بابا بدون اینکه حرفی بزنه به زمین خیره شده بود. با بلند شدن ثنا، سر حاج بابا بالا میاد و منتظر به ثنا نگاه می‌کنه. قدم‌های محکم ثنا به سمت چادرش برداشته می‌شه و بعد از پوشیدن چادر از خونه بیرون میره. خاله سریع از روی مبل بلند میشه و به دنبال ثنا راه می‌افته. صدای بسته شدن در نشون از این میده که ثنا از خونه بیرون رفته. بیخیال، پاهام رو روی هم می‌اندازم و به حاج بابا نگاه می‌کنم. دست حاج بابا بالا میاد و روی ریشش می‌شینه. با صدای باز شدن در نگاهم رو از حاج بابا می‌گیرم و به در می‌دوزم. خاله وارد خونه میشه و به شوهرش نگاه می‌کنه و میگه:

- از خر شیطون پایین نمیاد.

پوزخندی روی لبم می‌شینه، اگه جای من و ثنا عوض میشد و من این‌کار رو می‌کردم الان نصف صورتم کبود شده بود.

حاج بابا همچنان درحال ذکر گفتن بود و نگاه مامان از روش برداشته نمیشد. خاله لباس‌های دوقلو‌ها رو تنشون می‌کنه و بعد از پوشیدن چادر مشکی‌ رنگش میگه:

- شرمنده بخدا، ثنا بچگی کرد... .

مامان بین حرف خاله می‌پره و میگه:

- دشمنت شرمنده خواهر، کجا دارین می‌رین؟ شام نخوردین که!

حاج بابا از روی مبل بلند میشه و تسبیحش رو داخل جیبش می‌ذاره و میگه:

- من میرم باهاش صحبت می‌کنم و راضیش می‌کنم برگرده.

آقا منصور شوهر خاله دستش رو، روی شونه حاج بابا می‌ذاره و میگه:

- نه حاج احمد، همین الان هم کلی شرمنده‌تونم که این بچه این‌جوری رفتار کرد، نمی‌خوام بیشتر از این بچه گستاخی کنه.

گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و بعد از روی مبل بلند می‌شم. آقا منصور کُتش رو می‌پوشه و بعد از خداحافظی از خونه بیرون میرن.

صدای بسته شدن در به گوشم می‌رسه و من خودم رو از شر شالی که روی سرم بود راحت می‌کنم. ظرف شیرینی رو برمی‌دارم و بعد داخل یخچال قرار میدم. صدای توبیخ‌گرانه مامان به گوشم می‌رسه:

- حاجی این چه کاری بود که کردی؟ حداقل می‌گفتی فکرهام رو می‌کنم و بهت میگم تا این‌جوری آبروریزی نشه.

در یخچال رو می‌بندم و به عقب برمی‌گردم و می‌بینم که صبا هم وارد آشپزخونه شده و با استرس داره به من نگاه می‌کنه. صبا قدمی به جلو برمی‌داره و بعد آروم میگه:

- دعواشون نشه.

دستم رو به پیشونیم می‌کشم و آروم ل*ب می‌زنم:

- سابقه‌‌ی دعوا نداشتن... .

با شنیدن صدای پا، از ادامه دادن حرفم صرف نظر می‌کنم و بعد به سمت ظرف‌های روی کابینت میرم و بشقاب‌های گل سرخی رو برمی‌دارم و داخل کمد می‌زارم.

- صنم، لباس‌هات رو بپوش باید بریم جایی.

سریع به عقب برمی‌گردم و با دیدن حاج بابا که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود، با پشت دستم در کمد رو می‌بندم و میگم:

- کجا حاج بابا؟

صورتم رو به سمت صبا می‌چرخونم که نگران درحال بررسی کردن صورت حاج بابا بود.

- بریم این غذاهایی که اضافه مونده رو بدیم به نیازمندش.

بعد از اتمام حرفش از آشپزخونه بیرون میره. صبا سریع کنارم می‌ایسته و میگه:

- بدو‌ برو‌ آماده شو تا جنگ راه نیفتاده.

کمی به سمت جلو هولم می‌ده و من با تکون دادن سرم به معنی «باشه» از آشپزخونه بیرون میام. سرم رو کمی می‌چرخونم و به داخل نشیمن نگاه می‌کنم و دنبال مامان می‌گردم و بعد از این‌که اون رو، روی مبل کنار تلویزیون می‌بینم نفسی از سر آسودگی می‌کشم.

با آرنجم در رو باز می‌کنم و بعد دَم دست‌ترین لباس‌هام رو رو می‌پوشم و از اتاق بیرون میرم. حاج بابا همزمان با من از اتاق بیرون میاد و جلوتر از من راه می‌‌افته. مامان با دیدن من دستش رو توی هوا به معنی «کجا؟» تکون می‌ده و من سریع خودم رو کنارش می‌رسونم و آروم میگم:

- حاج بابا می‌خواد غذاهایی که اضافه مونده رو... .

- صنم زود باش بابا.

حرفم نیمه تموم می‌مونه و نگاهم توی چشم‌های مامان قفل می‌شه. با دستش به در اشاره می‌کنه و میگه:

- زود برو مامان.

لبخندی به مامان می‌زنم و بعد از پوشیدن چادرم بیرون میرم. حاج بابا کنار ماشین ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد، در خونه رو می‌بندم و بعد سوار ماشین می‌شم. جلوی آیینه ماشین آویز یا زینب وصل بود، دستم رو به سمتش می‌برم و آروم روی اون می‌کشم و لبخندی که روی لبم جاخوش می‌کنه ذهنم رو از اتفاق‌های یک ساعت پیش دور می‌کنه. با حس کردن بوی گلاب متوجه می‌شم که حاج بابا سوار ماشین شده و من متوجه نشدم. ماسک خاکستری رنگ توی دستم رو جابه‌جا می‌کنم و بعد به بیرون نگاه می‌کنم.

ساعت نه بود و خیابون‌ها پر از مردمانی بود که هرکدوم دنیای خودشون رو داشتن و مسلماً زندگیشون پُر درد نبود و درد من بین این همه آدم گم بود. نفس عمیقی می‌کشم و بعد آستین مانتوی کاربنی رنگم رو طبق عادت پایین می‌کشم. با ایستادن ماشین به تابلویی که رو‌به‌روم قرار داشت چشم می‌دوزم و نوشته‌ روی تابلو رو آروم زیرلب زمزمه می‌کنم:

- پرورشگاه علی ابن موسی الرضا.

ماسکم رو می‌پوشم و از ماشین پیاده می‌شم. حاج بابا بعد از برداشتن ظرف غذا،در ماشین رو قفل می‌کنه و بعد به سمت آیفون تصویریِ آفتاب‌خورده پرورشگاه میره. صدای خوش‌آمدید توی خیابون بن‌بست می‌پیچه و بعد در با صدای تیک باز میشه. حاج بابا در کرمی رنگ رو با پاش هل میده و بعد منتظر به من نگاه می‌کنه تا وارد شم. گوشه‌‌ی چادرم رو جمع می‌کنم و بعد از در رد میشم و به فضای پرورشگاه نگاه می‌کنم، ساختمون سه طبقه‌ای وسط محوطه نسبتاً بزرگ پرورشگاه قرار داشت. صدای بازی بچه‌ها رو می‌شنیدم و دلم می‌خواست زودتر به داخل برم و بچه‌ها رو ببینم. جنس این بچه‌ها فرق داشت، این بچه‌ها نه کسی بود که نازشون رو بخره تا لوس بشن و نه می‌تونستن جایی رو، روی سرشون بذارن.

به حاج بابا نگاه می‌کنم که مشغول صحبت کردن با مرد میانسالی بود که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت و حدس می‌زدم رئیس این‌جا باشه.

- صنم؟

نگاه کنجکاوم رو به مردی که مشغول صحبت با حاج بابا بود می‌دوزم. حاج بابا به چشم‌های پر از سوالم نگاه می‌کنه و بعد با مهربونی میگه:

- حاج محموده دخترم، بابای یاسمن!
 
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
183
سکه
940
توی کوچه پس کوچه‌های ذهنم دنبال شخصی به نام یاسمن می‌گردم و در نهایت دوجفت چشم آهویی به یاد میارم که متعلق به یاسمن بود. با یادآوری خال بالای لبش، دقیق‌تر صورتش رو به یاد میارم و بعد گوشه‌‌ی چادرم رو جمع می‌کنم و میگم:

- ببخشید که نشناختمتون.

ماسک روی صورتش رو پایین می‌کشه و بعد میگه:

- خدا ببخشه دخترم، یاسمن هم الان این‌جاست، می‌خوای ببینیش؟

مثل همیشه منتظر اجازه‌‌ی حاج بابا می‌مونم و بعد از این‌که اجازه صادر شد به جایی که حاج محمود اشاره می‌کرد نگاه می‌کنم.

اتاق کوچکی گوشه‌‌ی حیاط بود که لامپ‌هاش روشن بود و از راه دور حدس می‌زدم که دوتا گلدون کنار پنجره‌اش گذاشته باشن.

- یاسمن توی اون اتاقه دخترم.

ماسکم رو کمی بالا می‌کشم و بعد از تشکر کردن، گوشه‌‌ی چادرم رو توی دستم می‌گیرم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم. خیلی دوست داشتم که یاسمن داخل ساختمون پیش بچه‌ها باشه تا بتونم بچه‌ها رو ببینم؛ اما شانس باهام یار نبود.

پشت در سرمه‌ای رنگ اتاق می‌ایستم و بعد دستم رو‌ جلو می‌برم و چند ضربه کوتاه به در می‌زنم. صدای ظریف دخترونه‌ای به گوشم می‌خوره و خنده‌ای روی لبم میاد. توی این ده سال صداش هیچ تغییری نکرده بود و امیدوار بودم صورتش هم، مثل قبل باشه.

در به آرومی باز می‌شه و بعد قامت ظریف یاسمن توی چهارچوب در نمایان می‌شه. زبونش رو، روی ل*ب‌های کوچیک و صورتی رنگش می‌کشه و بعد میگه:

- کاری داشتین؟

نگاهم توی چشم‌های مشکی رنگش قفل می‌شه. جوش ریزی که روی شقیقه‌اش بود از چشمم دور نمی‌مونه. چادر سفید رنگش رو کمی جلوتر می‌کشه و میگه:

- صنم؟

دستم رو به بالای ماسکم می‌رسونم و بعد اون‌رو پایین می‌کشم و با لبخند میگم:

- جون صنم؟

تا به خودم میام، بین دست‌های کشیده‌‌ی یاسمن قرار گرفتم. دست‌هام رو دورش حلقه می‌کنم و محکم بغلش می‌کنم. کمی بعد ازم فاصله می‌گیره و دست‌هاش رو قاب صورتم می‌کنه و میگه:

- نمیگی دلم برات تنگ میشه؟

دستم رو، روی دست‌هاش می‌ذارم و متوجه چروک بودن پوست دستش میشم. غم‌ توی چشم‌هام می‌شینه و میگم:

- تو‌ نباید توی این ده سال یه سر بهم می‌زدی؟

برق اشک توی‌ چشم‌هاش از چشمم دور نمی‌مونه و آروم ل*ب میزنه:

- بعد از اون اتفاق دیگه حتی از پنج کیلومتری اون‌ محله هم رد نشدم.

دست‌ها رشو از روی صورتم برمی‌دارم و میگم:

- خدا رحمتش کنه.

قطره‌‌ی اشکی لجوجانه روی گونه‌‌ی استخونیش می‌شینه. انگشت اشاره‌ام رو روی گونه‌اش می‌کشم و اشکش رو پاک می‌کنم. لبخندی روی ل*ب‌‌هام میارم و برای این‌که از اون فضا دورش کنم چشمکی می‌زنم و میگم:

- از کجا فهمیدی که منم؟ روی پیشونیم نوشته بود؟

با بغض می‌خنده و میگه:

- از بس مثل گاو بهم زل زدی که چشم‌هات یادم مونده بود.

انگشتم رو، روی نوک بینیش می‌زنم و بعد زیر ل*ب بهش میگم:

- دیوونه!

چادر روی سرش رو کمی جلوتر می‌کشه و بعد دستش رو جلو میاره و لُپم رو محکم می‌کشه. یک دفعه عقب گرد می‌کنه و وارد اتاق میشه، کنجکاو به داخل اتاق نگاهی انداختم. فرش سرمه‌ای رنگی کف اتاق پهن شده بود و روی دیوار نزدیک در، عکس مادر یاسمن گذاشته شده بود. مادری که وقتی هفت سالش بود توی آتیش سوخت و اون رو تنها گذاشت. بعد از اون آتیش‌سوزی، یاسمن از محله‌‌ی ما رفت و اون خونه که ته بن بست بود به متروکه تبدیل شد.

نگاهم رو از داخل اتاق می‌گیرم و به پرچمی که وسط حیاط بود و توی باد تکون می‌خورد نگاه می‌کنم.

- شماره‌ات رو بده بهم.

بدون این‌که به سمت یاسمن بچرخم، زبونم رو روی ل*ب‌هام می‌کشم و بعد میگم:

- کاغذ آوردی؟

عقب گرد می‌کنم و به یاسمن که پشت سرم ایستاده بود چشم می‌دوزم. کاغذ و خودکاری به دست گرفته بود و با لبخند من رو نگاه می‌کرد. چشمکی می‌زنم و میگم:

- خوشکل شدم؟

«برو بابایی» زیر ل*ب بهم می‌گه و من با خنده شماره‌ام رو بهش می‌گم و اون روی کاغذ می نویسه. بعد از این‌که کارش تموم شد با پاش در رو هل می‌ده و کاغذ و خودکار رو داخل پرت می‌کنه.

- این‌جا زندگی می‌کنی؟

رنگ غم توی‌ نگاهش می‌شینه و آروم ل*ب می‌زنه:

- آره، از وقتی که مامانم رفت دیگه خونه نخریدیم و رفتیم خونه‌‌ی مامان بزرگم.

نفس عمیقی می‌کشم و به ادامه حرف‌هاش گوش میدم:

- یک سال که گذشت، بابام این‌جا رو خرید و بعد از یک‌ سال توی این اتاق ساکن شدیم.

برق اشک توی‌ چشم‌هاش دور از چشمم نموند، دست‌هام رو روی شونه‌هاش می‌ذارم و میگم:

- این‌جا خیلی خوبه، حس خوبی بهم میده.

دست‌هاش رو روی دستم می‌ذاره و میگه:

- حس قشنگیه که بین این همه بچه زندگی کنی؛ ولی حس قشنگی که حضور یه مادر توی زندگیت بهت میده رو‌ نمی‌گیره.

لبخند محوی روی صورتم می‌شینه، دست‌هام رو از روی شونه‌اش بر می‌دارم و با صدای حاج بابا نگاهم رو از یاسمن می‌گیرم:

- صنم، بیا بریم.

قبل از این‌که به خودم بیام دوباره توی آغوش یاسمن فرو میرم، انگار نه انگار که کرونا بود و ترس از کرونا هیچ‌جایی توی دلمون نداشت.

- خیلی دلم برات تنگ شده بود.

نفس عمیقی که می‌کشه رو حس می‌کنم:

- بوی اون‌ محله رو میدی.

تک خنده تلخی می‌کنم و بی‌حرف سرجام می‌ایستم. با یادآوری این‌که حاج بابا منتظرم ایستاده، یاسمن رو از بغلم جدا می‌کنم و میگم:

- حاج بابا منتظرمه!

ماسکم رو بالا می‌کشم و بعد قدمی به عقب برمی‌دارم. دست راستش رو جلو میاره و میگه:

- امیدوارم دوباره ببینمت.

دستم رو به دستش می‌رسونم و بی‌توجه به پوست چروکش که حاصل آتش‌سوزی بود، دستش رو می‌گیرم. برای آخرین بار بهش نگاه می‌کنم و بعد از خداحافظی کردن به سمت حاج بابا قدم برمی‌دارم. صدای مکالمه‌شون به گوشم‌ می‌رسه:

- دستت درد نکنه حاج احمد، خدا تو رو رسوند، امشب غذا ته گرفت و به کارکن‌ها غذا نرسید. می‌خواستم برم غذا بگیرم که تو اومدی، خدا خیرت بده.

صدای آروم حاج بابا پرده‌‌ی گوشم رو نوازش میده:

- خواهش می‌کنم، شرمنده که کم بود.

کنار حاج بابا می‌ایستم و بعد از خداحافظی کردن سوار ماشین حاج بابا می‌شیم.
 
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا