دستی به کش موهام میکشم و بعد اونها رو محکم میکنم و از آشپزخونه بیرون میرم و به مامان نگاه میکنم. برقی که توی چشمهای مامان بود غیرقابل انکار بود. وارد اتاق میشم و گوشیم رو، از روی تخت برمیدارم. اینترنتش رو، روشن میکنم و باز سیل پیامها سرازیر میشه. وارد واتساپ میشم و بعد چت ترنم رو باز میکنم. مثل همیشه دائم آنلاین بود، پیام ارسال شده از سمت ترنم رو زیر ل*ب میخونم:
- اون دختره رو بیخیال حدس بزن چی کار کردم.
متفکر به صفحه چت نگاه میکنم و بعد از اینکه چیزی به ذهنم نرسید شروع به تایپ کردن میکنم:
- نمیدونم، چی کار کردی؟
دکمه ارسال رو میزنم و بدون اینکه به بقیه پیامها سر بزنم منتظر به چت ترنم خیره میشم تا جوابم رو بده. بعد از دو دقیقه پیامم رو سین میزنه و درحال تایپ میشه:
- ر*ل زدم.
و بعد ایموجی خنده میذاره. زبونم رو، روی لبم میکشم و بعد سریع تایپ میکنم:
- از کِی؟
دکمه ارسال رو میزنم که ترنم در لحظه سین میزنه. با لرزیدن گوشی توی دستم متوجه میشم که ترنم بهم زنگ زده. سریع جواب میدم:
- سلام.
صدای شاد ترنم به گوشم میرسه:
- سلام عشقم.
تک خندهای میکنم و بعد میگم:
- بیخبر ر*ل زدی، افتخار ندادی بهمون زودتر خبر بدی؟
قهقهی ترنم توی گوشم میپیچه. به سمت در اتاق میرم و نگاهی به بیرون میاندازم، مامان همچنان مشغول صحبت کردن با صابر بود. نفس عمیقی میکشم و با خیال راحت، روی تخت صبا میشینم.
- ظهر با آوا منتظر سرویس بودیم که خانوم باقری بهمون گفت سرویسمون امروز نمیاد و باید پیاده بریم. مسیر خونههامون باهم یکیه دیگه، راه افتادیم سمت خونه و توی راه تصمیم گرفتیم یه سر به کافهای که جدید باز شده بزنیم.
وسط حرفش میپرم و میگم:
- لابد صاحب کافه با تو ر*ل زده.
ترنم تک خندهای میکنه و بعد صدای شیطونش به گوشم میرسه:
- ایول صنم بانو. منتها کافه مال خودش نیست و با دوتا دیگه از دوستهاش شریکه.
ل*بهام رو جمع میکنم و میگم:
- اگه بابات بفهمه چی؟
- بفهمه، الان ر*ل داشتن یه چیز عادی شده.
با تعجب داشتم حرف ترنم رو هضم میکردم که صداش به گوشم میرسه و رشته افکارم رو پاره میکنه:
- خلاصه بگم صنم خانوم، امروز دوتا از صاحبهای اون کافه اونجا بودن و اون ساعت خلوت بود و حسابی از من و آوا خوششون اومده بود. وای صنم اینقدر خوشتیپ بودن که هرچی بگم کم گفتم.
پاهام رو کمی تکون میدم و به ادامه حرفهای ترنم گوش میدم. حرفی برای گفتن نداشتم چون تجربهی این کارها رو نداشتم.
- اسم پسره بنیامینه، بیست و پنج سالشه. اون یکی دوستش هم اسمش امیر بود که با آوا ر*ل زد.
با تعجب ل*ب باز میکنم و میگم:
- یعنی در عرض نیم ساعت دوتاییتون ر*ل زدین؟
- آره دیگه، ر*ل زدن همینه.
دستم رو به پلههای تخت تکیه میدم و میگم:
- اسم کافه چی بود؟
صدای شاد ترنم توی گوشم میپیچه:
- ژیکان!
***
ظرف شیرینی رو، روی میز میذارم و بعد روی مبل روبهروی خاله میشینم. دوقلوهای خاله درحال بالا و پایین پریدن بودن و ثنا دختر بزرگ خاله با مامان مشغول حرف زدن بود. نگاهی به لباسهای تنم میاندازم، جوراب شلواری مشکی رنگی زیر دامن سرمهای رنگم پوشیده بودم. لباس سرمهای رنگی هم پوشیده بودم که بلندیش تا روی رونم میرسید. خداروشکر حاج بابا امشب بهم گیر نداد که حتماً چادر بپوش و گرنه الان یه گلوله پارچهی متحرک بودم! پاهام رو، روی هم میاندازم و به صبا نگاه میکنم که دامن مشکی رنگ و لباس فیروزهای به تن کرده بود مشغول بازی کردن با سهیل و سما، دوقلوهای خاله بود. حاج بابا با شوهر خاله مشغول صحبت کردن دربارهی بازار فرش بودن و خاله هم توی بحثشون شریک بود. تنها کسی که بیهیچ حرفی اطراف رو نگاه میکرد من بودم. نگاهم رو از دیوار اموات میگیرم و بعد خودم رو به مامان نزدیک میکنم تا از بیکاری در بیام. نگاهم رو به ثنا میدوزم، پوست سبزه رنگی داشت با چشمهای ریز مشکی که حصاری از مژههای بلند چشمهاش رو پوشونده بود.
دستی به گوشه شالم میکشم و بعد به صحبتهای بین مامان و ثنا گوش میدم. ثنا یک ماه بود که توی آرایشگاه مشغول به کار بود و الان هم داشت دربارهی محل کارش با مامان صحبت میکرد و خاله هم هر از گاهی دل از بحث فرش میکند و به اونها میپیوست. صاف میشینم و به دوقلوهای هفت سالهی خاله نگاه میکنم. اولین چیزی که توی خانوادهی خاله به چشم میخورد تفاوت سنی خیلی زیاد بین ثنا و دوقلوها بود و این تفاوت سنی به این دلیل بود که ثنا بچهی خاله نبود. انگشت اشارهام رو بالا میارم و به شقیقهام نزدیک میکنم و کمی اون رو میخارونم. چهارده سال از اومدن ثنا به خانوادهی خاله گذشته بود که خاله باردار شد و همه اینرو به حساب خوشقدمی ثنا گذاشتن.
خسته بودم از اینکه توی جمع کسی من رو آدم حساب نمیکرد تا باهاش صحبت کنه و هرلحظه که بیشتر میگذشت دعا میکردم که مهمونی تموم شه و به رخت خوابم برگردم و آمار دوست پسر ترنم رو دربیارم.
- صنم جان؟
انگشتم رو از روی شقیقهام برمیدارم و بعد به سمت ثنا که من رو صدا زده بود میچرخم و میگم:
- جانم؟
لبخندی بهم میزنه که چال گونهاش دوباره نمایان میشه. کمی خودش رو بهم نزدیک میکنه و میگه:
- برای کراتین مو نیاز به مدل دارم، فردا میتونی بیای باهام آرایشگاه؟
نگاهم بین مامان که درحال مرتب کردن روسریش بود و ثنا که مشتاقانه اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود میچرخه. آروم ل*ب میزنم:
- حاج بابا باید اجازه بده!
جملهام که تموم میشه انگار روح از بدنم جدا میشه و دوباره به بدنم برمیگرده. توی نگاهم غم جا میگیره، حتی برای آب خوردنم هم نیاز به حاج بابا داشتم و گرنه کی بدش میاومد از دست این موهای گوسفندی راحت شه؟ صدای مامان من رو از تفکراتم دور میکنه:
- صنم راست میگه، حاج احمد عمراً راضی بشه!
خاله از روی مبل بلند میشه و کنار مامان میشینه و آروم میگه:
- خواهر خلاف شرع که نمیخوان بکنن.
مامان گوشهی ل*بهای نازک و کوچکش رو گاز میگیره و میگه:
- از نظر حاج احمد دست بردن توی خلقت خدا فرقی با خلاف شرع نداره!
آتیش خشم توی وجودم روشن میشه، دستهی مبل رو محکم فشار میدم و بعد نفس عمیق میکشم. صدای ثنا که لبریز از آرامش بود، خشم وجودم رو کمتر میکنه:
- خاله جون مدتش شش ماهه ست و بعد از شش ماه همون حالت قبلی رو میگیره. اگه اجازه بدین من با حاج احمد صحبت میکنم.
نگاه مامان روی من ثابت میشه، نگاهم رو میدزدم تا متوجه خشمم نشه، مادره دیگه با یه نگاه همه چیز رو میفهمه.
- صحبت کن خاله جان، حالا چرا صنم؟
دامنم رو توی دستم جمع میکنم، اون لحظه فرقی با کالا نداشتم، کالایی که تنها فروشندهاش حاج احمد بود. پوزخندی روی لبم ظاهر میشه و بدون اینکه به سمت ثنا بچرخم به حرفهاش گوش میدم:
- آخه کسی رو نمیشناسم که موهاش فِر باشه و خوب هزینهی این کار خیلی بالاست، گفتم کی بهتر از فامیل؟ میاد مدلم میشه و بدون اینکه قرار باشه هزینه بپردازه کارش راه میوفته.
دیگه نمیشنیدم چی میگن، بغض دوباره راهش رو به سمت گلوم کج کرده بود و توی گوشم صدای سوت میپیچید.
- اون دختره رو بیخیال حدس بزن چی کار کردم.
متفکر به صفحه چت نگاه میکنم و بعد از اینکه چیزی به ذهنم نرسید شروع به تایپ کردن میکنم:
- نمیدونم، چی کار کردی؟
دکمه ارسال رو میزنم و بدون اینکه به بقیه پیامها سر بزنم منتظر به چت ترنم خیره میشم تا جوابم رو بده. بعد از دو دقیقه پیامم رو سین میزنه و درحال تایپ میشه:
- ر*ل زدم.
و بعد ایموجی خنده میذاره. زبونم رو، روی لبم میکشم و بعد سریع تایپ میکنم:
- از کِی؟
دکمه ارسال رو میزنم که ترنم در لحظه سین میزنه. با لرزیدن گوشی توی دستم متوجه میشم که ترنم بهم زنگ زده. سریع جواب میدم:
- سلام.
صدای شاد ترنم به گوشم میرسه:
- سلام عشقم.
تک خندهای میکنم و بعد میگم:
- بیخبر ر*ل زدی، افتخار ندادی بهمون زودتر خبر بدی؟
قهقهی ترنم توی گوشم میپیچه. به سمت در اتاق میرم و نگاهی به بیرون میاندازم، مامان همچنان مشغول صحبت کردن با صابر بود. نفس عمیقی میکشم و با خیال راحت، روی تخت صبا میشینم.
- ظهر با آوا منتظر سرویس بودیم که خانوم باقری بهمون گفت سرویسمون امروز نمیاد و باید پیاده بریم. مسیر خونههامون باهم یکیه دیگه، راه افتادیم سمت خونه و توی راه تصمیم گرفتیم یه سر به کافهای که جدید باز شده بزنیم.
وسط حرفش میپرم و میگم:
- لابد صاحب کافه با تو ر*ل زده.
ترنم تک خندهای میکنه و بعد صدای شیطونش به گوشم میرسه:
- ایول صنم بانو. منتها کافه مال خودش نیست و با دوتا دیگه از دوستهاش شریکه.
ل*بهام رو جمع میکنم و میگم:
- اگه بابات بفهمه چی؟
- بفهمه، الان ر*ل داشتن یه چیز عادی شده.
با تعجب داشتم حرف ترنم رو هضم میکردم که صداش به گوشم میرسه و رشته افکارم رو پاره میکنه:
- خلاصه بگم صنم خانوم، امروز دوتا از صاحبهای اون کافه اونجا بودن و اون ساعت خلوت بود و حسابی از من و آوا خوششون اومده بود. وای صنم اینقدر خوشتیپ بودن که هرچی بگم کم گفتم.
پاهام رو کمی تکون میدم و به ادامه حرفهای ترنم گوش میدم. حرفی برای گفتن نداشتم چون تجربهی این کارها رو نداشتم.
- اسم پسره بنیامینه، بیست و پنج سالشه. اون یکی دوستش هم اسمش امیر بود که با آوا ر*ل زد.
با تعجب ل*ب باز میکنم و میگم:
- یعنی در عرض نیم ساعت دوتاییتون ر*ل زدین؟
- آره دیگه، ر*ل زدن همینه.
دستم رو به پلههای تخت تکیه میدم و میگم:
- اسم کافه چی بود؟
صدای شاد ترنم توی گوشم میپیچه:
- ژیکان!
***
ظرف شیرینی رو، روی میز میذارم و بعد روی مبل روبهروی خاله میشینم. دوقلوهای خاله درحال بالا و پایین پریدن بودن و ثنا دختر بزرگ خاله با مامان مشغول حرف زدن بود. نگاهی به لباسهای تنم میاندازم، جوراب شلواری مشکی رنگی زیر دامن سرمهای رنگم پوشیده بودم. لباس سرمهای رنگی هم پوشیده بودم که بلندیش تا روی رونم میرسید. خداروشکر حاج بابا امشب بهم گیر نداد که حتماً چادر بپوش و گرنه الان یه گلوله پارچهی متحرک بودم! پاهام رو، روی هم میاندازم و به صبا نگاه میکنم که دامن مشکی رنگ و لباس فیروزهای به تن کرده بود مشغول بازی کردن با سهیل و سما، دوقلوهای خاله بود. حاج بابا با شوهر خاله مشغول صحبت کردن دربارهی بازار فرش بودن و خاله هم توی بحثشون شریک بود. تنها کسی که بیهیچ حرفی اطراف رو نگاه میکرد من بودم. نگاهم رو از دیوار اموات میگیرم و بعد خودم رو به مامان نزدیک میکنم تا از بیکاری در بیام. نگاهم رو به ثنا میدوزم، پوست سبزه رنگی داشت با چشمهای ریز مشکی که حصاری از مژههای بلند چشمهاش رو پوشونده بود.
دستی به گوشه شالم میکشم و بعد به صحبتهای بین مامان و ثنا گوش میدم. ثنا یک ماه بود که توی آرایشگاه مشغول به کار بود و الان هم داشت دربارهی محل کارش با مامان صحبت میکرد و خاله هم هر از گاهی دل از بحث فرش میکند و به اونها میپیوست. صاف میشینم و به دوقلوهای هفت سالهی خاله نگاه میکنم. اولین چیزی که توی خانوادهی خاله به چشم میخورد تفاوت سنی خیلی زیاد بین ثنا و دوقلوها بود و این تفاوت سنی به این دلیل بود که ثنا بچهی خاله نبود. انگشت اشارهام رو بالا میارم و به شقیقهام نزدیک میکنم و کمی اون رو میخارونم. چهارده سال از اومدن ثنا به خانوادهی خاله گذشته بود که خاله باردار شد و همه اینرو به حساب خوشقدمی ثنا گذاشتن.
خسته بودم از اینکه توی جمع کسی من رو آدم حساب نمیکرد تا باهاش صحبت کنه و هرلحظه که بیشتر میگذشت دعا میکردم که مهمونی تموم شه و به رخت خوابم برگردم و آمار دوست پسر ترنم رو دربیارم.
- صنم جان؟
انگشتم رو از روی شقیقهام برمیدارم و بعد به سمت ثنا که من رو صدا زده بود میچرخم و میگم:
- جانم؟
لبخندی بهم میزنه که چال گونهاش دوباره نمایان میشه. کمی خودش رو بهم نزدیک میکنه و میگه:
- برای کراتین مو نیاز به مدل دارم، فردا میتونی بیای باهام آرایشگاه؟
نگاهم بین مامان که درحال مرتب کردن روسریش بود و ثنا که مشتاقانه اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود میچرخه. آروم ل*ب میزنم:
- حاج بابا باید اجازه بده!
جملهام که تموم میشه انگار روح از بدنم جدا میشه و دوباره به بدنم برمیگرده. توی نگاهم غم جا میگیره، حتی برای آب خوردنم هم نیاز به حاج بابا داشتم و گرنه کی بدش میاومد از دست این موهای گوسفندی راحت شه؟ صدای مامان من رو از تفکراتم دور میکنه:
- صنم راست میگه، حاج احمد عمراً راضی بشه!
خاله از روی مبل بلند میشه و کنار مامان میشینه و آروم میگه:
- خواهر خلاف شرع که نمیخوان بکنن.
مامان گوشهی ل*بهای نازک و کوچکش رو گاز میگیره و میگه:
- از نظر حاج احمد دست بردن توی خلقت خدا فرقی با خلاف شرع نداره!
آتیش خشم توی وجودم روشن میشه، دستهی مبل رو محکم فشار میدم و بعد نفس عمیق میکشم. صدای ثنا که لبریز از آرامش بود، خشم وجودم رو کمتر میکنه:
- خاله جون مدتش شش ماهه ست و بعد از شش ماه همون حالت قبلی رو میگیره. اگه اجازه بدین من با حاج احمد صحبت میکنم.
نگاه مامان روی من ثابت میشه، نگاهم رو میدزدم تا متوجه خشمم نشه، مادره دیگه با یه نگاه همه چیز رو میفهمه.
- صحبت کن خاله جان، حالا چرا صنم؟
دامنم رو توی دستم جمع میکنم، اون لحظه فرقی با کالا نداشتم، کالایی که تنها فروشندهاش حاج احمد بود. پوزخندی روی لبم ظاهر میشه و بدون اینکه به سمت ثنا بچرخم به حرفهاش گوش میدم:
- آخه کسی رو نمیشناسم که موهاش فِر باشه و خوب هزینهی این کار خیلی بالاست، گفتم کی بهتر از فامیل؟ میاد مدلم میشه و بدون اینکه قرار باشه هزینه بپردازه کارش راه میوفته.
دیگه نمیشنیدم چی میگن، بغض دوباره راهش رو به سمت گلوم کج کرده بود و توی گوشم صدای سوت میپیچید.