سپیده دم که سیاهی شب رخت بربسته است وقت خداحافظی مهتاب و ستارگان بیشمار با زمین به پایان میرسد و آنها کمکم جای خود را به خورشید میدهند. خورشید سرخ رنگ و سوزان، با آن رنگ نارنجی، طلایی و قرمز خویش به آهستگی از پشت کوهها پدیدار شده و گیسوبان طلاییاش را شانه میزند و بر سر کوهها و خانهها پهن میکند. پس از آن که خود را به زحمت به وسط آسمان میرساند، همه چیز همانند الماس میدرخشد.
چشمان زمردین سیاه رنگش را اطراف چرخاند، با دیدن دختر بچهای که با پاهای برهنه بر روی جادهی سوزان میدوید، گوشهی لبان باریکش را گاز کوچکی گرفت و مسیرش را طی کرد. زمانی که چند مرد با اندامهای قول مانندی اسلحه به دست پشت سر دختر بچه میدویدند، سرجایش میخکوب شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی این چند تا مرد، مشکلشون با یه دختر بچه چی میتونه باشه؟ اون هم با اسلحه که اسباب بازی نیست و ممکنه به اون آسیب بزنن.
دستهی کیفش را بر روی شانهاش تنظیم کرد و چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغیاش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد، سپس به سرعت دوید. صدای کلفت و بم آن مرد که جلوتر از مابقی میدوید، در گوشش نجوا شد:
- وایسا دختر، راه فراری نداری!
به قدری دویده بود و نفسنفس میزد که به ششهایش فشار وارد شد. نه میتوانست به تندی آنها بدود و نه میتوانست لحظهای بایستد و نفس تازه کند. در حین دویدن، نگاهی به آسمان کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدایا خودت کمکش کن، اون هنوز خیلی بچهست.
زمانی که به جادهی خاکی رسید، مسیر آنها را گم کرد و بر روی تکه سنگی نشست. چنگی به موهای مجعدش زد و با یک حرکت از جای برخاست. در این نزدیکیها، یک راهی را بلد بود که به مزرعهای بزرگ ختم میشد. به سرعت دوید تا به مزرعه رسید. نگاهش حول فضایی چرخید که دو اسب در حال دویدن بودند. با دیدن اسبها، خندهای مزین لبان باریک و سرخ رنگش شد؛ اما حال زمانی نبود که به تماشای اسبها بپردازد و با عشق به دیدار آنها برود. به جلوی درب ورودی ستورگاه که رسید، بادیگاردی سد راهش شد و ل*ب زد:
- تو کی هستی؟
گویا زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. حال باید به او میگفت که چه کسی است؟ باید اعتراف میکرد که برای نجات جان آن دختر بچه این همه راه را دویده تا به این مزرعه رسیده؟
بادیگارد مچ دستش را گرفت و محکم فشار داد و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- پرسیدم تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
در دو چشم عسلی رنگ او خیره شد و با ترس و لرز گفت:
- دنبال یه دختر بچه میگردم، خیال کردم که اون... .
به او مجال حرف زدن نداد و به اجبار و کشانکشان او را به ستورگاه برد. زمانی که او را هُل داد و چیزی نمانده بود تا پخش زمین شود، آتش مچ دستش را گرفت و مردمک چشمانش را در اعضای صورتش چرخاند. پس از حلاجی کردن اعضای صورت او، کمان ابروانش را درهم کشید و خطاب به بادیگارد گفت:
- بایار، این دختر کیه و اینجا توی مزرعه چیکار میکنه؟
آنیز بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و مچ دستش را از میان دست پرقدرت آتش بیرون کشید و ل*ب زد:
- اون دختر بچه کجاست؟ باهاش چیکار کردی، هان؟
فاصلهی بینشان را با چند قدم کوتاه پر کرد. ناخودآگاه یک تای ابروان هشتی مشکی رنگش بالا پرید و با خشم به دو چشم سبز رنگ آتش خیره شد و به ادامهی حرفش افزود:
- کشتیش؟ آره... آره تو کشتیش، چطور میتونی اینقدر بیرحم باشی؟
ناخودآگاه، قطرهی سرکش اشکی از گوشهی چشمانش چکید. با لجاجت به وسیلهی سر آستین لباسش، اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و چند مرتبه دست مشت شدهاش را روی سینهی او کوبید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- یعنی اینقدر بیوجدانی که آدمهات رو میفرستی با اسلحه یه دختر بچه رو دنبال کنن و بکشن؟
هر دو دست آنیز را گرفت و با خشم در تیلههای قیرگونش خیره شد و سپس خطاب به بایار گفت:
- این دختر رو همین الان از اینجا ببر و بهش بفهمون که اینجا چاله میدون نیست که هرگاه دلش خواست سرش رو بندازه پایین و بیاد و هرگاه دلش نخواست نیاد.
@Liza