به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
عنوان رمان: هوژین من
نام نویسنده: سما شاهسونی

نام ناظر: @ARNICA
ژانرها: عاشقانه، ترا‌ژدی
خلاصه:
یه واژه کوردی هم هست به اسم «هوژین»
یعنی زندگی بخش، یعنی کسی که با اومدنش زندگی رو دوباره تازه می‌کنه؛ کسی که بهت شور و شوق تازه‌ای برای زندگی میده.
چقدر قشنگه یکی بیاد، بدونی که ان‌قدر قراره زندگیت زیبا و عوض بشه که بهش بگی«هوژین من»
 
آخرین ویرایش:

حوراء

برترین کاربر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
647
سکه
2,140
1733934421673.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



◇| قوانین تایپ آثار |◇






‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:






بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:






برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:






بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:






برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:






پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:






برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:






‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید






با آرزوی موفقیت برای شما!



[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
مقدمه: گاهی زندگی تمام اون چیزی نیست که فکر می‌کردی کلی واقعیت وجود داره که از چشم تو پنهان مونده؛ پشت خط خط‌اش رازها و حقایق پنهانی وجود داره. همه چیز می‌تونه به سرعت تغییر کنه پس فقط خودت رو با سرنوشتت همراه کن و اون رو بپذیر.
 
آخرین ویرایش:

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
به نام خداوند بخشنده و مهربان

«هه‌ر تۆم ده وی تۆ»
من فقط تو را می‌خواهم


پارت1:

خسته و کوفته از مدرسه برگشتم خونه، مثل همیشه کسی نبود.
مادر و پدرم هر دو معلم بودن ،یه خانواده کاملاً فرهنگی داشتیم.
مادرم دبیر زبان انگلیسی و پدرم دبیر ادبیات؛ درست نقطه مقابل هم بودند؛ اما دل‌هاشون یکی بود.
خب می‌خوام بیشتر از خودم بگم من ویان هستم 18سالمه و سال آخر دبیرستانم رشتم گرافیکه، می‌دونم اسم عجیبی دارم این یه اسم اصیل کوردی هست به معنای دلربا.
یه برادر بزرگ‌تر از خودم دارم که 23سالشه و اسمش وریا هست ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم نیلی داره.
طبق چیزی که بهم گفتن یه رگم کورده و رگ دیگه‌ام ترک؛ هر چند یه قانون نانوشته توی زندگی‌مون وجود داره که کسی حق نداره راجع به کورد بودنمون و شهری که قبلاً توش بودیم حرف بزنه، انگار یه جورهایی همه از این موضوع فراری هستند.
با صدای قار و قور شکمم تصمیم گرفتم بلند شم یه چیزی بخورم به جای این فکرها.
در یخچال رو باز کردم و ماکارونی رو بیرون آوردم تا گرمش کنم و حسابی از خجالت شکم نازنینم در بیام. برای خودم یه آهنگ خفنم گذاشتم که حوصلم سر نره تا غذا گرم میشه.
ناهارم رو که خوردم و حسابی سیر شدم رفتم سراغ درس تا واسه امتحان فردا حسابی آماده باشم. مشغول بودم که یهو یه پیام واسم اومد، گوشیم رو برداشتم از تلگرام بود.
حدس زدم شاید بچه ها باشن خواستم بی‌خیال بشم؛ اما کنجکاوی بهم ابن اجازه رو نمی‌داد. سریع رفتم تلگرام از یه اکانت ناشناس بود اول پروفایلش رو چک کردم تا بفهمم پسره یا دختر چون اسمی نداشت.
یه پسر بود یا بهتر بگم مرد که پشت به دوربین با لباس کوردی سیاه ایستاده بود و
معلوم بود عکسه خودشه؛ واسم جالب شد بفهمم این مرد کیه و چی‌کارم داره پس به صحفه چت برگشتم و متنی رو خوندم که چیزی ازش سر در نمیاوردم.

«تو ژیان و ژان منی»
هیچی نمی‌فهمیدم؛ اما با این اوصاف که فهمیدم طرف کورده معلوم بود یه جمله کوردیه؛ اما منی که تا به حال یک کلمه هم کوردی صحبت نکردم از کجا بفهمم معنیش چی هست؟
انگشت‌هام روی کیبورد حرکت کرد و شروع به تایپ کردم:«ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتید و من اصلآ متوجه حرفتون نمی‌شم .
 
آخرین ویرایش:

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
هوژین من


دڵم تاوانباری ئەبەدی زیندانی ئەشقی تۆیە
قلبم مُجرم حبس ابدِ زندان عشق توئه

پارت2:

پیام رو فرستادم و یکم منتظر موندم تا انلاین بشه و زودتر کنجکاوی یا بی تعارف فوضولیم بر طرف بشه؛ ولی انگار طرف قصد نداشت انلاین بشه خب به درک میرم درسمو بخونم اینا واسه من نمره نمیشه.
همینطور که سعی داشتم این آرایه های فارسی رو توی مغزم پردازش کنم و جا بدم صدای بستن درب حیاط رو شنیدم؛ بنظرم بابا بود. با ذوق خودمو به در هال رسوندم و یه ضرب بازش کردم پریدم بیرون و داد زدم: خوش اومدی باباجونم.

با صحنه ای که دیدم چشمام گرد شد بابا تنها نبود یه پسر قد بلند و هیکلی هم همراهش بود که نمی شناختمش.
تا به خودم اومدم با دست محکم زدم تو سرم و پریدم داخل و در رو محکم بستم.
با عجله سمت اتاقم رفتم در اونجا رو هم کوبیدم؛ اخه یکی نیست بگه دختری احمق این چه کاریه؟ اول ببین بابات تنها هست یا نه بعد مثل وحشیا بپر بیرون،وای خیلی زشت شد حالا این پسره با خودش چه فکری می کنه .
رفتم جلو ایینه تا ببینم چطور رفتم جلو پسر مردم، وای وای خدا! موهای بلندم که حوصله نداشتم ببافمشون همینطور پریشون دورم ریخته بود تنمم یه پیراهن چهارخونه مدل مردونه بود با شلوار گشاد ستش که اونم چهارخونه بود و شکل پیژامه. رسما با این لباس‌های خز گند زدم به آبروی خودم و بابا.
سریع لباس‌هام رو با یه تونیک و شلوار مشکی عوض کردم و اون لباس‌های آبرو بر رو انداختم توی کمد؛ ولی چه فایده با چه رویی برم بیرون؟
با خودم درگیر بودم که چند تقه به در خورد و بعد از بفرمایید آرومی که گفتم بابا اومد داخل. سرم رو انداختم پایین و سلام آرومی کردم. با خنده کوتاهی جوابم رو داد که باعث شد بیشتر خجالت بکشم.
بابا: حالا نمی‌خواد ان‌قدر سرخ و سفید بشی، اتفاقه دیگه پیش میاد اون بنده خدا هم اصلآ حواسش نبود چیزی ندید، بیا بیرون یکم پذیرایی کن مهمونه از راه دور اومده زشته.

ویان: ببخشید بابا، راستی این اقا کیه اصلا؟.
بابا همین‌طور که بیرون می‌رفت و یه لبخند ریزی داشت گفت:
- بیا بهت میگم که کیه، غریبه نیست. رفتم سمت پذیرایی، پسره روی مبل دو نفره آبی رنگمون نشسته بود و سرش توی گوشی بود که با سلام آرومی که کردم یهو سرش رو آورد بالا.
جور عجیبی نگاهم می‌کرد نگاهش انگار یه چیزی داشت که واسم سخت بود درکش، یه جور دلتنگی بود شاید هم...نمیدونم واقعا.
زیادی برام آشنا بود انگار یه جایی دیده بودمش؛ اما واقعآ نمی‌دونستم کیه.
نگاهی دقیق‌تر بهش کردم یه پسر با قد بلند و هیکلی، پوستش برنزه بود و چشم‌ها و موهاش مشکی بود، چشم‌هاش گیرایی خاصی داشت.
پسره گفت:
- سلام خوبین؟
هول سری پایین انداختم و گفتم:
- ممنون شما خوب هستید؟ خوش اومدین.
پسر: ممنونم.
با اجازه‌ای گفتم و رفتم سمت آشپزخانه هنوز نگاهش رو حس می‌کردم از شانس بدم اپن اشپز خونمون سرتاسری بود کاملآ بهم دید داشت. سعی کردم با آرامش کارهام رو انجام بدم نمی‌دونم بابا کجا رفت. کتر آب رو گذاشتم روی گاز تا جوش بیاد چایی درست کنم؛ ظرف میوه رو از یخچال بیرون اوردم و روی اپن گذاشتم بعدم سه تا بشقاب و کارد. موقع انجام کارها نگاهش رو که همراهم بود، حس می‌کردم؛ ولی حس بدی نداشتم، نگاهش بد نبود.
بشقاب‌ها رو روی میز جلوش گذاشتم و ظرف میوه رو گرفتم تا برداره.

ویان:بفرمایید

سیب سبزی برداشت و تشکر کرد، برای خودم پرتقال برداشتم و گذاشتم توی بشقابم و نشستم روی مبل تک نفره و باز تعارف کردم تا بخوره. صدای بابا اومد که به پسره گفت:
هایکا جان راحت باش خونه‌ی خودته تعارف نکن.
 
آخرین ویرایش:

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
هوژین من

چاوی رشی تو جوانترین رشی ژیانم بو
چشم‌های سیاه تو قشنگ‌ترین سیاهی زندگیم بود.


پارت3:

هایکا؟ چقدر آشنا هست، چرا چیزی یادم نمیاد؟
با صدای بابا به خودم اومدم و به طرفش برگشتم.
بابا:
- ویان؟ یادته توی اتاق چی ازم پرسیدی؟
من: آره بابا

یه لبخند عمیق زد و با مهربونی که توی صداش بود گفت:
- خب الان بهت میگم که این آقا هایکا کیه و قضیه چیه متعجب‌ام که یادت رفته هر چند...‌‌ .
مکثی کرد و چهره‌اش کمی درهم شد؛ اما دوباره لبخند کوچکی رو ل*ب هاش نشوند و ادامه داد: خب هایکا پسر عموی منه، از اینکه ان‌قدر جوون هست هم تعجب نکن، اون پسر عمو نیوانمه که هم سنه خودمه، این پسر عموی گل من فقط پنج سال از تو بزرگ‌تره، اصلآ تو یادت نمیاد هایکا رو؟ توی بچگی هم‌بازی بودین، خیلی به هم وابسته بودید؛ چطور یادت نیست؟
من که کلا از تعجب چشم‌هام گرد و دهنم باز مونده بود، توی چهره ام سردرگمی و بهت کاملاً هویدا بود با تشنج فاصله‌ای نداشتم.
خدای من! یعنی با این توصیف‌ها این هم‌بازی بچگی‌هام هست؟ همون هایکای کوچولو؟
پس چرا چیز زیادی به جز یه چهره محو و یه اسم یادم نیست؟
تصمیم گرفتم این سؤال‌ها رو از بابا بپرسم و با کمی گیجی که باعث درهم شدن صورتم و اخم محوی شده بود پرسیدم.بابا که حرف‌هام رو شنید همراه با هایکا خنده‌ای کردن و بعد با آرامش و خونسردی که همیشه توی صورت و صداش موج می‌زد گفت:
- خب دخترم تو اون زمان خیلی بچه بودی؛ کلآ پنج سال،طبیعیه یه سری چیزها رو یادت نیاد یا اصلاً فراموششون کنی.
بعد هم بلند شد و همین‌طور که به آرومی سمت کتش می‌رفت و از روی دسته مبل برش می‌داشت گفت اتاق مهمون رو به هایکا نشون بدم اون‌ هم میره دنبال مامان و بعد خرید کنند میان و خداحافظی کرد و از در خونه بیرون رفت.
من که همچنان تو شوک بودم با صدای هایکا که اسمم رو صدا میزد به خودم اومدم.
هایکا: ویان.
من: بله ببخشید چی می‌خواستین.
خنده‌ کوتاهی کرد و با برقی که به وضوح موقع حرف زدن می‌تونستم توی چشم‌هاش ببینم ادامه داد.
هایکا: چرا رسمی حرف می‌زنی؟ باورم نمی‌شه ویان کوچولوم حالا ان‌قدر بزرگ شده، ا‌ن‌قدر که حتی من‌ رو فراموش کرده.

دوباره سردرگمی و تعجب باعث گرد شدن چشم‌هام شد ، ویان کوچولوم؟ خدایا من چرا درست چیزی یادم نمیاد؟
من: یه لحظه صبر کنین آخه چرا من یادم نیست میشه همه چی رو بگین من اصلآ شما رو یادم نمیاد.
به وضوح غبار غم رو که روی چشم‌های مشکیش نشست دیدم؛ با صدایی که گرفته شده بود و کاملاً ناراحتی و دلخوری‌اش حس می‌شد گفت:
- واست تعریف می‌کنم همه چی رو؛ ولی الان خیلی خسته‌ام نازارکم اتاق من رو نشون میدی؟
از کلمه‌ای که گفت تعجب کردم؛ ولی چیزی نپرسیدم وای خدا یه روزه کلی اطلاعات وارد مغزم شده، به سمت اتاق مهمون بردمش که دیدم وای!
این‌جا که ملافه و رو بالشتی نداره بهش گفتم:
- آقا هایکا شما یه لحظه بیاین برین تو اتاق من تا این‌جا رو درست کنم، مامانم ملافه و رو بالشتی‌هاش رو شسته یادش رفته دوباره بزاره سرجاش.
سری به معنای فهمیدن حرفم تکون داد و دنبالم اومد، در اتاقم رو که روبه روی اتاق مهمون بود باز کردم و تعارفش کردم بره تو؛ با دیدن نقاشی‌هام که به دیوار اتاق زده بودم چشم‌هاش برقی زدن وبا لبخند محوی دونه به دونه‌اش رو نگاه کرد.
هایکا: هنوز هم عاشق نقاشی هستی؟
باز هم تعحب و بهت مهمون صورتم شد از این همه اطلاعاتی که راجع به من داشت به وجد اومدم.

به گفتن بله‌ای اکتفا کردم و توی فکر فرو رفتم؛ اما سعی کردم به خودم بیام و بعد‌ رفتم اتاق مهمان رو آماده کردم و صداش زدم که بیاد وقتی اومد تشکری کرد و وسایلش رو گوشه اتاق کنار تختی که روبه روی در بود گذاشت، قبل از این‌ که برم گفتم چیزی لازم داشت صدام کنه.




هایکا: آرام، مرموز، یکی از اسطوره‌های کردستان

نازارکم: دلکم
 
آخرین ویرایش:

sama1384_19

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-10
نوشته‌ها
7
سکه
35
هوژین من

بمبەوە شاری دڵی خۆت ، تەیری بێ لانم مەکە
مرا به شهر دل خودت ببر ، مرا بی آشیانه رها مکن.

پارت4:

وای مغزم واقعاً دیگه نمی‌کشه باید ذهنم رو از این اتفاق‌ها خالی کنم و چه راهی بهتر و دلنشین‌تر از در آغوش گرفتن عشقم برای دستیابی به آرامش؟
سمت تختم رفتم و خودم رو با چشم‌های بسته پرت کردم روش، بالشت کوچولوم رو ب*غل گرفتم تا با ب*غل گرفتن خواب به آسودگی برسم.

چهار ساعت بعد:
با صدای خنده و صحبت کردنی که از توی سالن می‌اومد بیدار شدم.
با گیجی و سردرگمی که بخاطر تازه بیدار شدنم بود نگاهی به ساعت انداختم،چشم‌هام گرد شد یا موسی ابن جعفر چهار ساعت خوابیدم؟ به خرس قطبی گفتم خیالت راحت برو من جات هستم.
بلند شدم رفتم جلوی آیینه نگاه دقیقی به صورت و چشم‌هام که بخاطر خواب زیاد پف کرده بود انداختم. موهام رو شونه زدم و بافتم یه سارافون جین ابی با شلوار و زیر سارافونی مشکی و شال مشکی برداشتم و پوشیدم. از اتاق که بیرون زدم یه راهرو جلوی روم بود که به سالن منتهی می‌شد. وقتی رفتم جلوتر دیدم عه وریا و خانومش و دوردونه عمه هم اومدن. سلامی کردم که سر همه به سمتم برگشت. وریا با شیطنت گفت:
- به به! خواهر خوابالوی خودم، چطوری خرسی خانوم؟.
حسابی حرص خوردم و با لحن کشداری اسمش رو صدا زدم که باعث خنده سایرین شدـ
چشمم افتاد به نیلی که تو ب*غل هایکا داره دست و پا میزنه و با زیون شیرینش صدام میکنه:
- عمه ویا.
این کوچولو هیچوقت منو ویان صدا نمیزد همیشه می‌گفت عمه ویا. لبخندی شیرینی زدم و دست ‌هام رو باز کردم روی زانوهام جلوی پای هایکا نشستم و قربون صدقه برادر زاده خوشگلم رفتم.
هایکا نیلی رو قلقلک داد که قهقه اش بلند شد و نیلی بیشتر سمتم خم شد که گرفتمش بغلم و بلند شدم روی تنها مبل خالی که کنار دست هایکا بود نشستم. مشغول بازی با نیلی شدم و اون با شیرین زبونیش واسم تعریف می‌کرد که توی مهدکودکش با یه دختر کوچولو دوست شده و... .
با حرف مامان نگاهم‌ رو سمتش چرخوندم. مامان:ویان بابات گفت که هایکا رو یادت نمیاد حق داری اون زمان سنت خیلی کم بود که هم‌بازی هایکا بودی، زیادی بهم وابسته بودین یادمه هایکا که مدرسه می‌رفت تا وقتی بیاد توی حیاط منتظرش می‌موندی آخه خونه هامون نزدیک هم بود کلا یه کوچه فاصله داشت از مدرسه که برمی‌گشت اول می‌اومد پیش تو بعد می‌رفت خونه.
این دفعه وریا ادامه داد:
- آره من که خوب یادمه، اون موقع همکلاسی هایکا بودم اونم توی مدرسه همش می‌خواست زود برگرده پیش ویان خیلی هم رو دوست داشتن. اخمام رو توی هم کشیدم و سعی کردم کمی به مغزم فشار بیارم که چیزایی که میگن رو یادم بیاد، یه سری تصاویر و خاطرات محوی یادم اومد.
سرم رو تکون دادم و رو به هایکا گفتم:تو منو تاب می‌دادی یادم میاد تابم می‌دادی خوردم زمین و کلی گریه کردم بعد رفتی واسم بستنی خریدی تا اروم شم. هایکا با نگاهی خیره و پر شوق توی چشم‌هام نگاه می کرد و گفت:
- آخرم بستنی خودمم بهت دادم بخوری.
همه خنده ای کردن و هایکا با نگاهی که معنیش رو نمی‌فهمیدم لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
مشغول گپ و گفت بودیم که نیلی شالم رو کشید.
من:جونم خوشگله.
نیلی:عمه بریم پارک.
من:نمیشه نیلی ساعت نُه شبه تنها نمی‌تونیم بریم.
هایکا که حرف‌هامون رو شنیده بود بهم گفت: -اگر بخوای منم همراهتون میام اونجا هم حرف می‌زنیم.
سردرگم سری تکون دادم و رو به وریا گفتم نیلی چی می‌خواد قبول کرد که ببرمش از بابا هم اجازه گرفتم و چون لباسم مناسب بود باهمون بیرون رفتیم فقط یه کاپشن مشکی برداشتم و پوشیدم رویا هم کلاه و کاپشن تن نیلی کرد و راه افتادیم.
 
بالا