به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
عنوان: نای مرا موهای تو بر دار کشیدن
ژانر: عاشقانه، جنایی، درام
نویسنده: رها آداباقری

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه‌ات را روی نوت بنوازی. گاهی داستانی برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌‌ است و می‌گوید که در روزگار امروزت، جوری در عین پروایی بی‌پروا باش و بِایست؛ جوری قوی و آماده‌ی نبرد عشق باش که کسی فکرش را هم نکند، دیروز؛ چندین بار، زخمی شده‌ای و زمین خورده‌ای.​
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
مقدمه:
نه، نمی‌توانم فراموشت کنم؛
زخم‌های من، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند.
بال‌های من، تکه‌تکه فرو می‌ریزند.
بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند و نشان فلوت تو را می‌پرسند.
نه، نمی‌توانم فراموشت کنم؛
خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند.
تو همچون پرنده‌‌ی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است.
تاریکی به رسم خود آدم را محو می‌کند و به رسم خود از یادت می‌‌برد.
برای گذشتن از این تاریکی است؛
آتش بر تن کرده‌ام امشب،
بسوی تو بال می‌‌زنم... .

شمس لنگرودی​
 
آخرین ویرایش:

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
به قول بزرگی؛ تعادل میان عشق و نفرت، تعادل میان بودن‌ها و نبودن‌ها و تعادل میان آمدن‌ها و رفتن‌های زندگی مرزی‌ست که می‌گذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند.
انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپ دِنجی که پاتوق همیشگی دیدار‌هایشان بود، خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک‌زن با آن نورهای قرمزی که کلمه‌ی اسپرسو را نشان می‌داد، خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی و کمیاب اطرافش جمع شده بودند.
دخترک دست لرزانش را از روی دهان نیمه‌باز مانده‌اش برداشت و با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای برناجانش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت از کنارش رد میشد، تکانی شدیدی خورد و دست راستش را با لرزشی عیان و اضطرابی بیش از پیش به روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت، هیکل تنومند برنا را تشخیص داد.
برق اشک در چشمانش درخشید؛ برنا به همراه دو مأمور قانون سبزپوش که دوش به دوشش حرکت می‌کردند، به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
چه شده بود مگر؟ برنای او که خود تابع قانون و مرد قوانین بود! به یاد نداشت حتی در یکی از پرونده‌هایی که وکالت می‌کرد حق‌خوری یا کاری خلاف عُرف انجام داده باشد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریفش بسته بودند.
تنها کف دستان خیس از عرقش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- برنا... برنا؟ ببین منو... همین‌جام، چی‌شده؟ برنا منو نگاه کن، چی‌شده؟! برنا!
 
آخرین ویرایش:

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
یادش بود که تنها لحظه‌ای مرد برومندش با چشمان دریایی و خروشانش به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ی بهت زده‌اش، ل*ب گزید.
مثل همیشه کراوات نازک و سیاهش را شل بسته بود و کت اسپرتش را به‌طوری که دستان و آن دستبند نقره‌ای براق و نحس را پنهان کند، روی مچ‌هایش انداخته بود.
آه و سکوت تلخش به معنای حرف‌های نگفته و حقیقت‌های پنهانی بود که به گمانش قرار بود پنهان‌تر هم بماند. شرمسار از برق اشک دیدگان سیاه دخترک سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
گویی که ذهنش به زمان حال برگشت که لرزی بر اندامش نشست؛ از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
یک کیلو مواد مخدر هرگز با شخصیت برنای او هم‌خوانی نداشت! قطع به یقین کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود؛ به حتم کسی در این میان موش دوانده بود و با دوز و کلک قصد بریدن نفسش را داشت.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد. گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای نوبرانه گَس بود.
 
آخرین ویرایش:

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
سرش را به سمت آسمانی دوخت که خشمگین غرش سر می‌داد و لحظه‌ای با تلألو رعد و برق نورانی‌اش کل خیابان را روشن می‌کرد. ناباور لبخند زد و به مراتب میان لبخندش همانند دیوانه‌ها بغض سنگینش را رها کرد.
باورش نمی‌شد؛ به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند؛ ل*ب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادین منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
ل*ب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌ی دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدند و چشمان مات و تارش دومرتبه پر شدند. بیخودی که نبود! می‌خواستند همه‌ی پشت و پناهش را دار بزنند؟ مگر به جز برنای مهربانش چه کسی را داشت؟ اصلاً چه کسی برایش مانده بود؟ شرط می‌بست که حتی مادرش در آن سر دنیا هم لحظه‌ای دلش هوایش را نمی‌کند و پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دستش را لبه‌ی جدول گذاشت و عق زد؛ چرا این این عق زدن‌ها تمامی نداشت؟ هیچ‌چیزی برای بالا آوردن نبود؛ از صبح چیزی نخورده بود و معده‌اش به شدت درد می‌کرد، کل وجودش درد می‌کرد، تار‌به‌تار تنش به گِز‌گِز افتاده بود.
مانتوی نخی و سیاهش از شدت خیسی در تن ریزه‌اش زار میزد. سرش را روی پایش گذاشت و بلند‌تر از قبل گریست؛ اشک و باران از تیغه‌ی بینی‌ قلمی‌اش سر خوردند روی آسفالت تیره رنگ، درست مثل بخت غرق در سیاهی‌اش، همه‌چیز سیاه بود.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد. فضایی تهی از زندگانی و نحس از هرچه که از دیده می‌گذشت. از آن چوبه‌ی منحوس متنفر بود؛ از آن سرباز سبزپوشی که کمر به هل دادن عشقش بسته و منتظر ایستاده بود، از آن چهارپایه‌ی لغزنده و فرتوت، از تک‌به‌تکشان هراس داشت. دومرتبه بغضش ترکید؛ نفسش را به سختی بالا داد، خیس بود و لرزان و مگر از این پروا دیگر چیزی هم مانده بود؟
 

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان چمنی و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ انگار که دخترک باید فاتحه عشقش را هم می‌خواند! گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و بی‌وقفه کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- برسام... التماست می‌کنم! دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ هیچ کاری؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلب و روحش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
پوزخند برسام حرف‌ها داشت که بگوید، وقتی که دستش را به روی صورت شش تیغ کرده‌اش کشید و کلافه نگاه دزدید. پروا امیدوارانه چشم درشت کرد و پلک زدن را به فراموشی سپرد.
سبزی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی و تیرگی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری خودتو به کشتن میدی پروا!
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمی‌شد؛ لعنت بر هر چه و هر که مسبب این حالشان بود.
با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ی تضعیف شده و شانه‌های افتاده‌ی برنا را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت و ته ریشی که بیشتر از همیشه بود، به سوی چهارپایه‌ی چوبی و چوبه‌ی داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده بود، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت.
دهان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. امکان نداشت! قرار بود دیگر چال گونه‌ی برنا را نبیند؟ سنگینی خیرگی چشمان دریایی‌‌اش را حس نکند؟ زمزمه‌اش بی‌‌جان‌تر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون... برنای من؟ ن... نه... نمی‌تونم! برنا نه... نه... برسام؟ برسام... نذار... .
 

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
گویی مرگ به همین شکل بود؛ لحظه‌ای گوش‌هایش کر مطلق شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت. پلک‌هایش سرخودانه سنگین شدند و تن لرزان و بی‌جانش در تخت سی*ن*ه‌ای پهن جا خوش کرد.
برسام با نگرانی و اخم‌های درهم آمیخته «پروا» گویان تن بی‌هوش دخترک را در آغوش گرفت و هم‌زمان به آن‌سویی خیره شد که تا چندی دیگر نفس جوانی شاید بی‌گناه، برای همیشه قطع میشد.
بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
برنا یک پای لرزان و ترسیده‌اش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشت‌سرش بالا کشید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی کم‌جان نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و با خوشه انگور به دهان می‌آید.
نگاه ترسیده و مردمک‌های گشاد شده‌اش همچون دریایی طوفانی به ارتفاع زیر پاهایش خیره بود که طناب را به دور صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند.
ناباورانه لبخند زد و نگاهش به آن‌سوی محوطه‌ مات شد؛ دختری آشنا در آغوش مردی آسوده به خواب رفته بود، لبش را گزید و چندبار پلک زد تا آخرین تصویرش را برای همیشه در پَس دیدگانش ثبت کند.
مگر میشد پروایی که هر نفسش به نفس‌هایش بند بود را نشناسد؟
 
آخرین ویرایش:

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
10
سکه
50
مگر میشد آن شال آبی آسمانی که هدیه خودش بود را تشخیص ندهد؟ آن تن گنجشکی‌ و صورت برفی و گردش را، اندام ریزه‌میزه‌اش، لبخند و حتی هر نفسش را از بر بود.
مردی که عشقش را در آغوش خود اسیر کرده بود را هم می‌شناخت؛ لبخندش را درک نمی‌کرد! گویی آینده‌ی تلخ را برایش یادآور میشد.
دلسوزانه برای خودش آهی سر داد؛ چه شد پس؟! مگر همیشه به تمام موکلانش وعده‌ی آزادی نمی‌داد؟ مگر قرار نبود سر بی‌گناه بالای دار نرود؟ او که حال با تمام بی‌گناهی‌اش بالای دار بود! چه میشد اگر بهتر زندگی بیهوده‌اش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را بیشتر با پروایش مزه‌مزه کرده بود، اگر که زمزمه‌های عاشقانه‌اش را بیشتر برایش خوانده بود.
ل*ب‌های خشکیده‌اش تکان خوردند و با تجسم تک‌به‌تک اعضای چهره‌‌ی پرواجانش، از پَس صدای بم و گرفته‌اش زمزمه سر داد:
- دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
قطره اشکی از تیغه‌ی بینی‌ نامتقارنش راه پیدا کرد و روی گونه‌ی استخوانی‌اش رد انداخت.
- هم موی من و هم قد بالای... .
سرباز یونیفرم‌پوشی که چشمانش را بسته بود با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشته‌ی افکار و زمزمه‌ی آخرش را قطع کرد.
آسمان غرش کرد و رعدی زد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که گویی تاوان اشتباهات نکرده‌ را پس می‌داد.
هیکل تنومندش آویزان از آن طناب رقصان فشار آخرت را تحمل می‌کرد، با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسی‌اش، حلقه‌ی چشمانش سرخ‌تر و رگ‌های کنار شقیقه‌اش برجسته‌تر، گویی روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن
هم موی من و هم قد بالای تو رعنا
همسایه و همزاد سپیدار کشیدن

***
 
بالا