به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
Negar_1689605079247.png
کد رمان: 0‌0‌6
ناظر: @پرتوِماه
 عنوان: مهر و سَها
نویسنده: (AVA.GH (@IVI
ژانر: تخیلی# عاشقانه #فانتزی
خلاصه:
فرزند مهر، زاده شد.
قمر پدیدار گشت و وجود مهر لبالب حسد شد؛ نیست شد!
ربودن یک ستاره؟ اشتباه بود.
شاید اگر این پیشامد، رخ نمی‌داد...
مهر زاده با نفرینِ سهای مادر، به خواب نمی‌رفت.
پ.ن: سَها به معنی ستاره است.
 
امضا : IVI

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
241
مدال‌ها
20
سکه
1,364
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
https://bockino.ir/threads/%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1-%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AD%DB%8C.80/

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
مقدمه:
تا به حال گمان کرده‌اید که تمام زندگی،
می‌تواند توهم یا خواب باشد؟
من هم فکر نمی‌کردم،
امّا زندگی من،
خوابی بود که در آن نفس کشیدم،
شادی‌هایی به شیرینی عسل و غم‌هایی به تلخی قهوه‌های عصرانه‌ام، لمس کردم!
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
نفس نفس زنان و بی‌توجه به دانه‌های عرقی که پیشانی‌ام را تر کرده بود، بدون لحظه‌ای وقفه، با سرعتی که از ترسم سرچشمه می‌گرفت، درختان تنومند و سر به فلک کشیده‌ را پشت سر می‌گذاشتم. هر از گاهی برمی‌گشتم و به پشت سرم نگاهی کوتاه می‌انداختم؛ تا از فاصله‌اش با جسم خسته‌ام مطمئن شوم.
اگر انسان بود؛ بعد از این همه دویدن، نباید چو من خسته می‌شد؟
چشم‌های سراسر سفیدش که لرزه بر اندامم می‌انداخت و بدن غول‌پیکر مانندش، منکر انسان بودنش می‌شد؛ این موضوع باعث می‌شد که کنترلی روی صدایم نداشته باشم و با صدایی لرزان، «کمک» را فریاد بزنم.
صدای زوزه‌ی باد و نور کم‌سوی ماه، به ترسم می‌افزود و باعث می‌شد که اشک‌هایم، راه خودشان را روی گونه‌های برجسته‌ام باز کنند.
در حین دوییدن، دستی من را پشت یک درخت عظیم کشید. دهانم را برای زدن جیغی جانانه باز کردم که دستش روی دهانم نشست. با تنی که به رعشه افتاده بود، هراسان دست و پا می‌زدم تا رهایم کند.
- آروم باش، قول میدم که کاری باهات ندارم.
از صدای بم‌اش پی بردم که یک مرد است. کلاه کاپشن چرم روی سرش و تاریکی هوا، مجال دیدن چهره‌اش را نمی‌داد.
با بغض و وحشت، دستی به چشمان آبی رنگم که نم‌ داشت کشیدم؛ نفس‌زنان سرم را به معنای «باشه» تکان دادم که آرام دستش را برداشت.
سعی کردم نفس‌های لرزانم را کنترل کنم. هنوز هم تمام وجودم مانند بید می‌لرزید.
سرم را بالا آوردم و با بغض گفتم:
- پیدام نکنه... .‌
دستش را به علامت سکوت جلوی دهانش قرار داد و با حرصی که از صدایش مشهود بود، گفت:
‌- آروم‌تر صحبت کن! نترس، اجازه نمیدم اتفاقی برات بیفته. نجاتت میدم.
زیر ل*ب و مردد «خیلی خب»ای زمزمه کردم که انگشت اشاره‌اش را به سمت آن موجود عجیب گرفت و گفت:
‌- میرم حساب اون رو برسم. هر اتفاقی افتاد، از جات تکون نخور. فهمیدی؟
دیوانه بود؟! اگر می‌مرد هم نباید از این‌جا تکان می‌خوردم، یا از این‌جا دور می‌شدم؟ تا آخر عمرم این‌جا می‌ایستادم؟ نمی‌شد که، می‌شد؟ قرار نیست هر حرفی که گفت را بپذیرم.
با صدای جیغی رعب‌آور از جا پریدم و متوجه نبودن مرد غریبه شدم. نامحسوس سرم را از پشت تنه‌ی درخت کمی آن طرف‌تر بردم و دیدم که با یک شمشیر بالای سر جسمی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم و آرام به سمتش رفتم. به خاکسترهای روی زمین خیره شده بودم.
سرم را بالا آوردم، و بهت زده ل*ب زدم:
‌- این دیگه چی... ‌.
کلامم را قطع کردم و تازه نگاهم به چهره‌ی منجی‌ام افتاد.
خیره به چشمان طوسی رنگش سخنم را ادامه دادم:
- چی بود؟!
ل*ب‌های گوشتی‌اش را به نشانه پوزخندکش آمد.
‌- شکارچی.
ابروهایم‌ بالا پرید و گیج به خاکسترها نگاه کردم.
‌- خیلی برات نامفهومه؟
اخمی روی صورتم نشاندم که با لحنی دستوری گفت:
- دنبالم بیا.‌
طلبکار گفتم:
‌- چرا باید بهت اعتماد کنم؟‌
کلافه گفت:
‌- چون که همین الان جونت رو نجات دادم؛ می‌خوای اعتماد کن، نمی‌خوای هم نکن.
‌- امّا من نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
شانه‌ای بالا انداخت و به راه افتاد. اگر همراهش نمی‌رفتم بی‌شک تا صبح دوام نمی‌آوردم، بی‌میل دنبالش به راه افتادم.
پس از چند دقیقه راه رفتن، به یک درخت که از خیلی، خیلی بیشتر بزرگ بود، نزدیک شدیم.
روی زانو خم شد، کمی به درخت نگاه و سرش را کج کرد؛ مانده بودم که دارد چه می‌کند!
با دیدن حرکاتش، اضطرابی که از محیط تاریک و وحشتناک جنگل می‌گرفتم را از یاد بردم! درحالی که سعی می‌کردم خنده‌ام را کنترل کنم گفتم:
- چه کار می‌کنی؟!
بی‌توجه به حرف من و کاملاً جدی، دستش را به تنه درخت نزدیک کرد و چند ضربه ریتمیک و کنترل شده وارد کرد.
با تعجب به در کوچکی که روی درخت پدیدار شده بود نگاه می‌کردم.
- باید وارد این در بشیم.
با تعجب خیره به او که این حرف را زده بودم گفتم:
- نکنه تو دیوونه‌ای؟!
بی‌توجه به حرف من، شروع کرد به توضیح دادن:
- یکی از برگ‌های درخت رو روی این در می‌ذاری، دستت رو روش نگه می‌داری و چشم‌هات رو می‌بندی.
حرفش جدی بود؟!
- یالا دیگه! نکنه می‌ترسی؟
آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و گفته‌هایش را اجرا کردم.
- خب حالا می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
باز شدن چشمانم با مبهوت شدنم مصادف شد.
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
همان‌جای قبل بودیم، امّا با تفاوت‌هایی بسیار!
شبیه به دهکده بود، دهکده‌ای پر از کلبه‌های چوبی و سنگی؛ زیبا بود با وجود این‌‌که پرنده هم پر نمی‌زد.
متحیر به آن مرد که بی‌خیال سرش را پایین انداخته و مشخص نبود به کجا می‌رود، نگاه کردم. اخم‌هایم را در هم کشیدم و با قدم‌هایی محکم به سمتش رفتم و چند ضربه به شانه‌اش زدم که ایستاد، اما برنگشت.
با عصبانیت شروع به صحبت کردم:
- میشه الان توضیح بدی دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ باید بدونم کجا هستم یا نه؟ باید بدونم قراره کجا بریم یا نه؟ باید تو رو بشناسم یا نه؟ چرا جواب سوال‌های من رو نمیدی؟
با صدای بلندتری ادامه دادم:
- هان؟ چرا جواب نمیدی؟‌
نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت:
‌- فعلاً چیزی نپرس، زمانش که برسه به جواب سوال‌هات میرسی.
برای اعتراض ل*ب گشودم که به سمتم برگشت، دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- من الان فقط به یک سوال می‌تونم جواب بدم.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- اون هم اینه که داریم به یه جای امن میریم.‌
‌- امّا باید اول تو رو بشناسم.‌
شروع کرد به راه رفتن و غرید:
‌- دنبالم بیا و چند دقیقه زبون به دهن بگیر.
- نمی‌تونم! تو چرا متوجه نیستی؟!
- اگه نمی‌تونی صبر کنی خب به درک، هر جا دوست داری می‌تونی بری.
با تردید به چهره‌اش نگاه کردم که با دیدن پوزخندش، عصبی شدم.
رو از او برگرداندم و به سمت درخت‌ها قدم برداشتم.
به جز صدای قدم‌های خودم، صدای قدم‌های او که دور می‌شد نیز به گوش می‌رسید. شب بود و تاریک، معده‌ام درد می‌کرد و گرسنه بودم.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود، سرگردان و بی‌هدف قدم برمی‌داشتم.
دیگر خبری از کلبه‌ها نبود، درخت بود و خش‌خش‌های ناشی از وزش باد، که برگ درختان را به صدا درمی‌آورد.
خسته و ناامید کنار یک درخت نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
پدر و مادرم در چه حالی بودند؟ حتماً نگران شدند! چرا همراه آن مرد نرفتم؟ با کمی تفکر متوجه شدم که جواب سوالم واضح است! نباید به کسی اعتماد می‌کردم. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بر ترسم می‌افزود و بغض گلویم را می‌فشرد. امکان نداشت تا صبح دوام بیاورم.
در افکارم دست و پا می‌زدم که خمیازه‌ام برای لحظه‌ای افکارم را تا حدودی کنار زد.
احساس خستگی شدید آرام آرام بر من غلبه کرد؛ پس چشمانم را بستم و دگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
آرام چشمانم را گشودم. معده‌ام درد می‌کرد.
کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم.
این‌جا کجا بود؟!
روی یک تخت دراز کشیده بودم. ملحفه‌ی طوسی رنگ را کنار زدم و بلند شدم. با تعجب به اتاق نگاه کردم.
یک کمد چوبی قدیمی، میز چوبی قهوه‌ای و تخت یک نفره‌ای به همان رنگ که تا چند دقیقه‌ی پیش، روی آن خوابیده بودم و دری که اطلاع نداشتم قرار است به کجا ختم بشود!
به سمت در قدم برمی‌داشتم که با هر قدم، صدای جیر‌جیر کردن پارکت‌های قهوه‌ای رنگ به گوش می‌رسید.
در را باز کردم و نگاهی به بیرون اتاق انداختم. سمت راست یک آشپزخونه نقلی و زیبا بود. سمت چپ یک پذیرایی نسبتا بزرگ که شامل مبل‌های چرم قدیمی خردلی، یک شومینه و یک صندلی ساده چوبی جلوی شومینه بود.
کنار در اتاق خواب، در دیگری توجه من را جلب کرد که باعث شد به سمتش قدم برداشته و وارد بشوم.
یک انباری بود! یک مشت خرت و پرت فضای آن‌جا را اشغال کرده بود. روی دیوارش یک کتابخانه‌ی کوچک جا خوش کرده بود. حداقل این کتابخانه جزو آن خرت و پرت‌ها محسوب نمی‌شد. کتاب‌های جالبی داشت. کتاب‌های افسانه‌ای و تخیلی قفسه را پر کرده بودند. مشغول دید زدن کتاب‌ها بودم، ولی با صدایی که از بیرون انباری آمدم، از کتاب‌ها چشم گرفتم.
از انباری خارج شدم و در را بستم.
برگرداندن سرم باعث شد با مردی رو‌به‌رو بشوم که من را به این‌ جنگل عجیب و غریب آورده بود!
با چشم های سبز و درشتش نگاهی به من انداخت، بعد شونه‌ای بالا انداخت و به سمت اتاق رفت!
یعنی این کلبه خانه‌ی او بود؟
من چگونه به این‌جا آمده بودم؟!
همان‌طور آن‌جا خشک شده بودم که صدای به هم کوبیده شدن در کمدِ داخل اتاق، من را به خودم آورد.
داخل اتاق که رفتم، شلوار جین طوسی، یقه اسکی طوسی و پالتوی مشکی‌اش جایش را به یک تیشترت سبز تیره و شلواری به همان رنگ داده بود. متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت.
با تردید پرسیدم:
- من چطور به این‌جا اومدم؟!
پوزخندی زد، ل*ب‌های گوشتی‌اش را با زبان تر کرد و جواب داد:
- خواب بودی و داشتی از سرما جون می‌دادی، من هم حس انسان دوستیم گل کرد که بهت پناه دادم.
هاج و واج نگاهش می‌کردم که با قدم‌هایی محکم از کنارم عبور کرد.
هم‌زمان با رد شدنش سر من هم به سمتش چرخید. به سمت صندلی جلوی شومینه رفت و روی آن نشست.
با پررویی تمام خیره به من نگاه می‌کرد. سردرگم به سمت مبلی که فاصله چندانی با صندلیش نداشت رفتم و رویش نشستم. معذب از نگاه خیره‌اش می‌خواستم حرفی بزنم که صدایش به گوشم رسید:
- می‌دونم سوالات زیادی داری؛ اینم می‌دونم اونقدر سمج هستی که تا وقتی بهت نگم اینجا چه خبره، ول کن نیستی... .
‌- خب؟
- ولی الان وقتش نیست، به وقتش برات همه چیز رو تعریف می‌کنم.
نیشخندی زدم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
‌- خب میشه بپرسم کی وقتش می‌رسه؟
دستی به ته ریش نسبتاً کوتاهش کشید، با تاسف سری تکان داد و گفت:
‌- نه!
 
آخرین ویرایش:
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
پوفی کشیدم و گفتم:
- حداقل جواب یکی از سوال‌هام رو همین الان بده.
سوالی به من نگاه کرد که بعد مکث کوتاهی پرسیدم:
- این‌جا کجاست؟
با لحن مسخره‌ای پاسخ داد:
- کلبه‌ای در جنگل، جنگلی در زمین... .
بهت‌زده به او نگاه می‌کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی وجود یک دهکده توی جنگل و روی زمین این‌قدر عجیبه؟
سری تکون دادم و آهسته گفتم:
‌‌- نه! ولی آخه اون موجود که زمینی نبود، بود؟!
سری به نشانه‌ی نه تکان داد که گفتم:
- پس روی زمین چیکار می‌کرد؟
- خب روی زمین موجوداتی جز انسان‌ها هم زندگی می‌کنن. من هم زمینی نیستم، درست مثل اون موجود.
با حیرت گفتم:
‌- پس تو چی هستی؟!
مهلت پاسخ به او ندادم و سوال بعدی را پرسیدم:
- شما به یه سیاره دیگه تعلق دارید و یه جور آدم فضایی به حساب میاین، امّا چرا این‌جا هستین؟
‌- کافیه فعلاً، قرار بود یکی از سوال‌هات رو الآن جواب بدم. یادت که نرفته؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه‌ی «نه» تکان دادم.
دلم می‌گفت می‌توانم به او اعتماد کنم، اما عقل ساز مخالف می‌زد.
چند ثانیه در سکوت سپری شد که پیش‌قدم شدم و سکوت را شکستم:
‌- هی آدم فضایی... .
‌- ساموئل.
با تعجب گفتم:
‌- چی؟!
‌- می‌تونی ساموئل صدام کنی.
ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:
‌- خب تو این کلبه‌ای در جنگل، چیزی برای خوردن گیر میاد؟ من گرسنه‌ام.
سری تکان داد و به سمت همان آشپزخانه‌ی نقلی و زیبا رفت که دنبالش راه افتادم. از یخچال خبری نبود! وسط آشپزخانه ایستاد. دریچه‌ای که وسط آشپزخانه بود را باز کرد. دو ظرف مستطیلی فلزی از دریچه بیرون آورد و به سمت من گرفت.
ظرف‌ها را از دستش گرفتم که دریچه را بست.
پشت کانتر، سه صندلی کوچک چوبی بود، روی اولین صندلی نشستم، ظرف‌ها را روی کانتر گذاشتم و در یکی از آنها را باز کردم. چند شیرینی کوچک درون ظرف بود که بوی فوق‌العاده‌ای داشت!
با ولع شروع به خوردن شیرینی‌ها کردم. بیشتر از حد انتظار خوشمزه بودن.
 
آخرین ویرایش:
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
آخرین شیرینی ظرف اول را می‌جویدم که خیلی آروم و نامحسوس سرم را برگرداندم، زیر چشمی نگاهی به ساموئل انداختم که متوجه نگاه خندانش شدم.
به محض چشم در چشم شدنمان لبخندش پهن‌تر شد.
سرم را کامل به سمتش برگرداندم، ابرویی بالا انداختم و با حالتی سوالی نگاهش کردم.
با حفظ لبخندش گفت:
- سیر شدی؟
شیرینی را بلعیدم، از روی صندلی پشت کانتر بلند شدم و روبه‌روی او ایستادم. «آره»ای زیرلب گفتم و بابت شیرینی‌ها تشکر کردم. بعد از مکثی نسبتاً طولانی‌ با تردید گفتم:
- احیاناً این‌جا این‌قدری امن هست که بتونم بزنم بیرون از کلبه؟
ابرویی به معنای «نه» بالا انداخت که چشم‌هایم را ریز کردم و طلبکارانه گفتم:
- هی‌هی! تو خودت گفتی این‌جا امنه!
سری تکان داد و گفت:
- آره این‌جا امنه امّا نه خارج از این‌جا، البته اگه یکم صبر کنی یه نفر رو میارم که مراقبت باشه. بعدش می‌تونی بیرون هم بری.
گیج نگاهش کردم که از کنارم رد شد و به سمت اتاق حرکت کرد.
یعنی چه؟! من باید به خانه برمی‌گشتم!
وسط آشپزخانه ایستاده بودم که از اتاق خارج شد و به سمت در خانه رفت. می‌خواستم بپرسم که به کجا می‌رود، امّا صدای بسته شدن در که در خانه طنین انداز شد، مانع صحبت کردن من شد.
کلافه سری تکان دادم و به انباری رفتم.
یکی از کتاب‌ها را برداشتم و بعد خارج شدن از اتاق، به سمت صندلی جلوی شومینه رفتم. کتاب جالبی بود و روایتگر زندگی یک شاهزاده!
تا نصفه‌ی کتاب را خوانده بودم و نمی‌دانستم دقیقاً در کدام قسمت از روز قرار دارم.
کتاب را بستم، به انباری رفتم و آن را سر جایش قرار دادم.
با خارج شدن از انباری، در پی جست‌وجوی ساعت روی دیوار ها بودم؛ امّا خبری از ساعت نبود. روبه‌روی شومینه ایستادم، پایین لباس بافت طوسی رنگم را کمی بالا زدم و دستم را به سمت جیب شلوار جین مشکی‌ام بردم که با لمس کردن موبایل، لبخندی روی ل*ب‌هایم نشست.
موبایل را از جیبم خارج کردم و صفحه‌‌اش را روشن کردم. ساعت دو ظهر را نشان می‌داد و سیم‌کارت آنتن نداشت!
با حرص چنگی به موهایم زدم و لعنتی نثار زندگی کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم بلکه راه حلی پیدا کنم، امّا نمی‌شد که نمی‌شد!
درحال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای باز شدن در به گوش رسید.
به سرعت به عقب برگشتم که با در باز مواجه شدم، امّا کسی آن‌جا نبود!
به سمت در رفتم. به بیرون نگاهی انداختم، امّا باز هم چشم‌هایم چیز خاصی را مشاهده نکرد!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و در را بستم.
یک قدم به عقب برداشتم، با یک جسم برخورد کردم که باعث شد جیغ بلندی بکشم و با وحشت به عقب برگردم.
ساموئل بود، با یک دختر و یک پسر!
هر سه با چهره‌ای خندان نگاهم می‌کردند.
آب دهانم را فرو فرستادم، ابروهایم را در هم کشیدم و بدون توجه به سنگینی نگاه دختر و پسر، طلبکارانه به ساموئل نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
ابرویی بالا انداخت و همان‌طور در چشمانم زل زد.
چشم از او گرفتم و نگاهم را روی ل*ب‌های گوشتی و قرمز دختر، که برای جلوگیری از خنده محکم به هم فشرده می‌شدند، نشاندم. حتی چشم‌های خاکستری‌اش نیز، آشکارا خندان بود. طره‌ای از موهای مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد که نگاهم سمت پسر کشیده شد.
دست بین موهای خرمایی‌اش کشید و مرتبشان کرد، با چشم‌های مشکی رنگش در چشمانم زل زده بود و لبخندی دوستانه روی ل*ب‌های گوشتیش خودنمایی می‌کرد. خالی کوچک سمت راست صورتش بود که تقریبا فاصله‌ی کمی با لبش داشت.
رو به ساموئل کردم، ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- معرفی نمی‌کنی؟
سری تکان داد، دستش را سمت دختر گرفت و رو به من گفت:
- خب، این... .
دختر وسط حرفش پرید و گفت:
- تارا هستم.
و دستش را به سمت من گرفت که آرام دستش را فشردم و با لبخند گفتم:
- من هم لیا هستم، از آشنایی باهات خوش‌وقتم.
سری تکان داد که پسر قدمی جلو گذاشت و رو‌ به من گفت:
- آرون هستم.
دستش که به سمتم گرفته شده بود را فشردم و با همان لبخند سری تکان دادم.
به سمت مبل‌ها رفتیم و نشستیم.
- خب... ساموئل ما رو برای حفاظت از تو به اینجا آورده، لازمه یه چیزهایی رو بدونی.
لبخند از روی لبم رفت. به آرون که رو‌به‌روی من نشسته و این حرف را زده بود، نگاه کردم.
خواستم دهن باز کنم که ساموئل دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- این‌جا، خیلی‌ها هستن که در حال حاضر می‌تونن به تو آسیب بزنن. سعی کن خیلی بیرون از کلبه نری؛ اگه هم خواستی بری حتما باید آرون و تارا همراهیت کنن.
اخمی کردم و با عصبانیت غریدم:
- یعنی چی، مگه اسیر آوردین؟! ضمناً تا کی من باید این‌جا بمونم؟ فقط بهم بگید از کجا باید برگردم به خونم، خودم میرم!
ساموئل چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد که نتونستم بفهمم.
- چرا جوابمو نمیدی؟
باز هم سکوت کرده بود.
با حرص از جا بلند شدم و خواستم دوباره اعتراض کنم، امّا ساموئل با شتاب بلند شد و به سمتم آمد.
با ترس قدمی به عقب برداشتم که به من رسید، مچ دستم را محکم گرفت و با چشم‌هایی بر افروخته زمزمه کرد:
- با مرگ.
با حرفی که زد، بهت زده نگاهش کردم؛ دهانم چون ماهی برای سخن گفتن باز می‌شد امّا دریغ از صدایی که راه خروج را بیابد. با فریاد بلندی که زد، روح از تنم رفت و مات ماندم:
- با مرگ می‌تونی برگردی خونت. فهمیدی؟ با مرگ.
نفسی گرفت و با صدایی که از خشم دورگه شده بود غرید:
- نمی‌تونی برگردی، بفهم! اگه راه برگشتی برات وجود داشت؛ حتی نمی‌ذاشتم بفهمی ما و این‌جا وجود داریم.
با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، تصویرش جلوی چشمانم تارتر می‌شد. سر خوردن قطره اشکی را از چشمانم تا امتداد چانه‌ام حس کردم.
با بغض و همان چشم‌های خیس، دیدم که مچ دستم را ول کرد، چنگی به موهایش زد و از کلبه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,940
مدال‌ها
28
سکه
11,002
از کلبه که خارج شد، تارا با سرعت به سمت من آمد و آرون نیز به دنبال ساموئل رفت.
تارا بازوهایم را در دستانش گرفت و من را به آغوشش کشاند.
آرام که شدم از بغلش بیرون آمدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
با لبخند گفت:
- ساموئل می‌دونست آمادگی فهمیدنش رو نداری. همین که یکم از قضیه رو می‌دونی باعث میشه به اینجا عادت کنی. یه مدت که بگذره، ساموئل خودش کامل بهت میگه که چی به چیه.
نمی‌خواستم سخن‌هایش را بپذیرم، پس جمله‌اش را نشنیده گرفتم و آرام گفتم:
- می‌خوام برم بیرون.
دستش را پشت کمرم قرار داد و همان‌طور که به سمت در هدایتم می‌کرد، گفت:
- خیلی خب، بیا بریم.
به محض خروج از کلبه با درخت‌های بلندی که دور و بر کلبه بودند مواجه شدیم. قشنگ و سرسبز بودند.
کمی آن طرف‌تر از کلبه، چشمانم آرون و ساموئل را دید که به سمت ما قدم برمی‌دارند.
ساموئل هنوز هم اخم‌هایش در هم بود، امّا آرون با لبخندی محو و ابروهایی بالا پریده رو به من و تارا گفت:
- جایی تشریف می‌برید؟
زیر چشمی به ساموئل نگاهی انداختم و پاسخ دادم:
- می‌خوام یکم این دور و بر رو ببینم.
بعد مکث کوتاهی ادامه دادم:
- البته فقط با تارا.
آرون اخم‌هایش را در هم کشید و ساموئل غرید:
- آرون باهاشون میری.
سری تکان دادم و با لبخندی حرص‌درآر غریدم:
- عه این طوریاست؟ اصلاً خودم تنهایی میرم.
می‌خواستم به سمت جنگل حرکت کنم که سر راهم قرار گرفت و مانع حرکتم شد.
- دلت می‌خواد بمیری؟
لبانم را با زبان تر کردم و خواستم چیزی بگویم که با لحنی دستوری رو‌به تارا گفت:
- باید همراهش بری!
سپس نگاهی تحدیدآمیز به او انداخت، گویی قصد داشت با چشمانش چیزی را به او یادآوری کند.
تارا سری تکان داد و در کنار من، به سوی جنگل قدم برداشت.
پس از چندی، پوفی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم برام بپا نذاشته باشه وگرنه... .
با ایستادنش سخنم را نصفه و نیمه رها کردم و ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- چی‌شد؟!
- هی، آرون بپا نیست و برای حفاظت از تو اومده! ساموئل هم که باهات دشمنی نداره دختر خوب، هر کاری هم داره می‌کنه برای محافظت از تو می‌کنه! خیلی باید مراقبت باشیم.
بدعنق گفتم:
‌- چرا اون‌وقت؟
‌- تو برامون خیلی مهمی. اگه هم مراقبت نباشیم خیلی راحت تو رو از دست می‌دیم. وقتی بهمون اعتماد کردی، به اینجا عادت کردی و همه چیز رو از زبون ساموئل شنیدی؛ متوجه میشی قضیه از چه قراره و مطمئناً حق رو به ما میدی.
نیشخندی زدم و با لحن مسخره‌‌ای گفتم:
- ببینم، تو چی فکر کردی؟! فکر کردی من بی‌خیال جایی میشم که نوزده سال توش بزرگ شدم؟ فکر کردی به همین راحتی بی‌خیال خانوادم میشم؟!
بهت‌زده به من می‌نگریست که عصبی‌ ادامه دادم:
- ببین! من فقط منتظر اینم که به هر قیمتی شده راه برگشت به خونم رو پیدا کنم. من اینجا نمی‌مونم. فهمیدی؟
فریاد زدم:
- نمی‌مونم!
به سرعت از او رو گرفته و با شتاب به سمت کلبه حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : IVI
بالا