بدنم از عصبانیت به رعشه افتاده بود، امّا به سرعت خود را به کلبه رساندم.
با لگد محکمی که به نیمکت چوبی کنار در زدم، برای لحظهای نفسم بند آمد.
درد پاهایم مجال قدم برداشتن نمیداد، امّا به سختی و بی توجه نسبت به سنگینی نگاه دو نفر، که مطمئناً آرون و ساموئل بودند، همانطور لنگ لنگان به سمت اتاق راه افتادم. وسطهای راه دستی بازویم را احاطه کرد و با شتاب من را به سمت خویش برگرداند. بیخیال بودم، امّا با دیدن چشمهای خشمگین ساموئل و شنیدن داد بلندش؛ وحشت در وجودم رخنه کرد:
- این مسخره بازیات رو تموم میکنی یا بفرستمت همون جایی که قبلاً بودی؟
کمی گذشت تا حرفهایش را تجزیه و تحلیل کنم!
شوق، وحشت درونم را کنار زد و جانشیناش شد؛ پس با هیجان گفتم:
- من رو برگردون به جایی که قبلاً بودم!
دستش از دور بازوی من، آرام آرام شل میشد و هر لحظه که میگذشت چشمهایش از فرط تعجب بیشتر و بیشتر گرد میشد.
ناباور ل*ب زد:
- اینقدر به مرگ علاقه داری؟
سردرگم سری تکان دادم، آب دهانم را فرو فرستادم و گفتم:
- انقد حرف از مرگ نزن، من فقط زندگی قبلیم رو میخوام!
نفس عمیقی کشید و با تُن صدایی آروم، اما با خشم گفت:
- آخه احمق! تو از مرگ برگشتی، میفهمی یا باز میخوای به خریت بزنی خودت رو؟!
با ابروهایی بالا پریده در چشمانش خیره بودم، امّا پس از چند لحظه ل*بهای نسبتاً باریکم را برای جلوگیری از خنده به یکدیگر میفشردم.
کنترلم از دستانم خارج شد و شروع به قهقهه زدن کردم.
ساموئل با اخم، امّا آرون و تارا با تعجب به من خیره شده بودند.
دستی به چشمان قهوهای رنگم که حالا از شدت خنده با لایه ای اشک پوشانده شده بود کشیدم و با لحنی که هنوز هم خنده درونش آشکار بود، گفتم:
- دوربین مخفیه؟
با دیدن نگاههای جدی سه نفرشان، خندهام بند آمد.
ابروهایم را به هم پیوند زدم، انگشت اشارهام را به طرف ساموئل گرفته و زمزمه کردم:
- تو یه دیوونهای!
تک خندهای کردم و ادامه دادم:
- نکنه واقعا انتظار داری این اراجیف رو باور کنم؟!
ابروهایش در هم رفت و رو به آرون و تارا غرید:
- یکی برای این زبون نفهم، قضیه رو توضیح بده.
- ساموئل! باید بهش وقت بدیم. من باهاش صحبت میکنم و ازتون میخوام که به هیچ وجه، فعلاً کاری به کارش نداشته باشید.
تارا بعد زدن این حرف دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق هدایتم کرد.
وارد اتاق که شدیم، روی تخت نشستم و با لبخندی مسخره منتظر شنیدن اراجیف جدید شدم.
دهانش برای زدن حرف باز شد، امّا با درد فجیعی که خیلی ناگهانی در سرم ایجاد شد، درد پاهایم، حرفهای ساموئل و چیزهایی که قرار بود از زبان تارا بشنوم را از یاد بردم و هوشیاریام را از دست دادم.
***
در راه خروج از جنگل بودم، ایستادم و به آنطرف خروجی خیره شدم.
با لگد محکمی که به نیمکت چوبی کنار در زدم، برای لحظهای نفسم بند آمد.
درد پاهایم مجال قدم برداشتن نمیداد، امّا به سختی و بی توجه نسبت به سنگینی نگاه دو نفر، که مطمئناً آرون و ساموئل بودند، همانطور لنگ لنگان به سمت اتاق راه افتادم. وسطهای راه دستی بازویم را احاطه کرد و با شتاب من را به سمت خویش برگرداند. بیخیال بودم، امّا با دیدن چشمهای خشمگین ساموئل و شنیدن داد بلندش؛ وحشت در وجودم رخنه کرد:
- این مسخره بازیات رو تموم میکنی یا بفرستمت همون جایی که قبلاً بودی؟
کمی گذشت تا حرفهایش را تجزیه و تحلیل کنم!
شوق، وحشت درونم را کنار زد و جانشیناش شد؛ پس با هیجان گفتم:
- من رو برگردون به جایی که قبلاً بودم!
دستش از دور بازوی من، آرام آرام شل میشد و هر لحظه که میگذشت چشمهایش از فرط تعجب بیشتر و بیشتر گرد میشد.
ناباور ل*ب زد:
- اینقدر به مرگ علاقه داری؟
سردرگم سری تکان دادم، آب دهانم را فرو فرستادم و گفتم:
- انقد حرف از مرگ نزن، من فقط زندگی قبلیم رو میخوام!
نفس عمیقی کشید و با تُن صدایی آروم، اما با خشم گفت:
- آخه احمق! تو از مرگ برگشتی، میفهمی یا باز میخوای به خریت بزنی خودت رو؟!
با ابروهایی بالا پریده در چشمانش خیره بودم، امّا پس از چند لحظه ل*بهای نسبتاً باریکم را برای جلوگیری از خنده به یکدیگر میفشردم.
کنترلم از دستانم خارج شد و شروع به قهقهه زدن کردم.
ساموئل با اخم، امّا آرون و تارا با تعجب به من خیره شده بودند.
دستی به چشمان قهوهای رنگم که حالا از شدت خنده با لایه ای اشک پوشانده شده بود کشیدم و با لحنی که هنوز هم خنده درونش آشکار بود، گفتم:
- دوربین مخفیه؟
با دیدن نگاههای جدی سه نفرشان، خندهام بند آمد.
ابروهایم را به هم پیوند زدم، انگشت اشارهام را به طرف ساموئل گرفته و زمزمه کردم:
- تو یه دیوونهای!
تک خندهای کردم و ادامه دادم:
- نکنه واقعا انتظار داری این اراجیف رو باور کنم؟!
ابروهایش در هم رفت و رو به آرون و تارا غرید:
- یکی برای این زبون نفهم، قضیه رو توضیح بده.
- ساموئل! باید بهش وقت بدیم. من باهاش صحبت میکنم و ازتون میخوام که به هیچ وجه، فعلاً کاری به کارش نداشته باشید.
تارا بعد زدن این حرف دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق هدایتم کرد.
وارد اتاق که شدیم، روی تخت نشستم و با لبخندی مسخره منتظر شنیدن اراجیف جدید شدم.
دهانش برای زدن حرف باز شد، امّا با درد فجیعی که خیلی ناگهانی در سرم ایجاد شد، درد پاهایم، حرفهای ساموئل و چیزهایی که قرار بود از زبان تارا بشنوم را از یاد بردم و هوشیاریام را از دست دادم.
***
در راه خروج از جنگل بودم، ایستادم و به آنطرف خروجی خیره شدم.
آخرین ویرایش: