با چشمانی به خون نشسته غریدم:
- به چه حقی با من اینطور صحبت میکنی؟! کتاب مِهر دیگه چیه؟ اون در کوفتی باز بود. اصلا توی عوضی بودی که منو از خانوادم دور کردی، حالا طلبکاری؟ فکر کردی نمیدونم تمام اومدنم به اینجا، کار تو بوده؟ چی میخوای از جون من؟!
ساموئل در سکوت رو برگرداند و همراه بقیه به سمت در کلبه راه افتادند، اما آرکا همچنان روبهروی من ایستاده بود. تکیه به در انباری دادم، چشمانم را بستم و نالان زمزمه کردم:
- من فقط حوصلم سر رفته بود و قصد داشتم یه کتاب بخونم، همین!
و در همین حین دست مشت شدهام را از سر ناتوانی به در انباری کوبیدم که پشتم خالی شد و افتادم. بی حواس و به خاطر افتادن ناگهانیام، شروع کردم به خندیدن.
بچهها را دیدم که بهتزده به من نگاه میکنند و تارا کسی بود که جلو آمد، دستانم را گرفت و بلندم کرد.
وقتی کنار تارا ایستادم، به پشت سرم و در باز شدهی انباری نگاه کردم، خندهام بند آمد.
باورم نمیشد! در انباری باز شده بود، اما دیگر انباریای در کار نبود!
حیران نگاهی به بقیه و نگاهی به درِ باز انداختم!
راهرویی تاریک و خالی از هر گونه وسیلهای بود.
آب دهانم را فرو فرستادم و زمزمه کنان گفتم:
- اون روز این شکلی نبود... .
آرکا در سکوت به من خیره شده بود و آرون در انباری را بست.
- باید ساحره رو خبر کنیم، اینطوری فایده نداره!
صدای آرکا بود.
نمیدانستم ساحره کیست، اما انگار کاری از دستش برمیآمد؛ اصلا شاید توانست مرا هم بازگرداند!
ساموئل رو به آرون کرد و گفت:
- وسیلهای لازم داری بردار تا بریم.
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟ منم بیام؟
آرکا چش غرهای رفت و ساموئل گفت:
- میریم دنبال ساحره. تو، آرکا و تارا، میمونید تو کلبه.
ناراضی به سمت آشپزخانه راه افتادم و پس از باز کردن دریچهی کف آشپزخانه، سه تکه گوشت بیرون آوردم و در ظرف گذاشتم؛ از آشپزخانه خارج شدم که با جای خالی ساموئل و آرون روبهرو شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تارا و آرکا رفتم، ظرف گوشت را به سمت آرکا گرفتم و با اخم گفتم:
- گرسنهام.
خندید و با خندهاش، تارا هم ریز ریز شروع به خندیدن کرد. همانطور با اخم به جفتشان نگاه میکردم که آرکا به حرف آمد:
- حالا اخم نکن بابا، ساموئل و آرون حداقل تا سه روز دیگه نیستن، مهمونی میگیریم، نمیذاریم حوصلت سر بره، کلی قراره خوش بگذرونیم.
و در آخر نیشخندی زد که تارا ناباور زمزمه کرد:
- نه!
و سپس تک خندهای کرد.
متعجب پرسیدم:
- مهمونی؟ خوش بگذرونیم؟
آرکا با اطمینان پلکهایش را روی هم فشرد و گفت:
- شک نکن.
سپس ظرف را از دست من گرفت و به بیرون کلبه رفت. بعد از کمی صحبت با تارا، از کلبه بیرون و پیش آرکا رفتیم.
شام را با شوخی و خنده خوردیم، آواز خواندیم و برای مهمانی، برنامهریزی کردیم.
قرار بود حسابی خوش بگذرانیم، اما نمیدانم چرا، تارا خیلی از این مهمانی گرفتن، راضی نبود.
آخر شب که به کلبه برگشتیم روی مبلها نشستیم، بازهم گفتیم و خندیدیم.
آن شب، کاملا بر خلاف شبهای قبل که خوابم نمیبرد و حوصلهام سر میرفت، بود.
از شدت خستگی، روی مبلها خوابمان برد.
ناظر: @پرتوِماه
- به چه حقی با من اینطور صحبت میکنی؟! کتاب مِهر دیگه چیه؟ اون در کوفتی باز بود. اصلا توی عوضی بودی که منو از خانوادم دور کردی، حالا طلبکاری؟ فکر کردی نمیدونم تمام اومدنم به اینجا، کار تو بوده؟ چی میخوای از جون من؟!
ساموئل در سکوت رو برگرداند و همراه بقیه به سمت در کلبه راه افتادند، اما آرکا همچنان روبهروی من ایستاده بود. تکیه به در انباری دادم، چشمانم را بستم و نالان زمزمه کردم:
- من فقط حوصلم سر رفته بود و قصد داشتم یه کتاب بخونم، همین!
و در همین حین دست مشت شدهام را از سر ناتوانی به در انباری کوبیدم که پشتم خالی شد و افتادم. بی حواس و به خاطر افتادن ناگهانیام، شروع کردم به خندیدن.
بچهها را دیدم که بهتزده به من نگاه میکنند و تارا کسی بود که جلو آمد، دستانم را گرفت و بلندم کرد.
وقتی کنار تارا ایستادم، به پشت سرم و در باز شدهی انباری نگاه کردم، خندهام بند آمد.
باورم نمیشد! در انباری باز شده بود، اما دیگر انباریای در کار نبود!
حیران نگاهی به بقیه و نگاهی به درِ باز انداختم!
راهرویی تاریک و خالی از هر گونه وسیلهای بود.
آب دهانم را فرو فرستادم و زمزمه کنان گفتم:
- اون روز این شکلی نبود... .
آرکا در سکوت به من خیره شده بود و آرون در انباری را بست.
- باید ساحره رو خبر کنیم، اینطوری فایده نداره!
صدای آرکا بود.
نمیدانستم ساحره کیست، اما انگار کاری از دستش برمیآمد؛ اصلا شاید توانست مرا هم بازگرداند!
ساموئل رو به آرون کرد و گفت:
- وسیلهای لازم داری بردار تا بریم.
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟ منم بیام؟
آرکا چش غرهای رفت و ساموئل گفت:
- میریم دنبال ساحره. تو، آرکا و تارا، میمونید تو کلبه.
ناراضی به سمت آشپزخانه راه افتادم و پس از باز کردن دریچهی کف آشپزخانه، سه تکه گوشت بیرون آوردم و در ظرف گذاشتم؛ از آشپزخانه خارج شدم که با جای خالی ساموئل و آرون روبهرو شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تارا و آرکا رفتم، ظرف گوشت را به سمت آرکا گرفتم و با اخم گفتم:
- گرسنهام.
خندید و با خندهاش، تارا هم ریز ریز شروع به خندیدن کرد. همانطور با اخم به جفتشان نگاه میکردم که آرکا به حرف آمد:
- حالا اخم نکن بابا، ساموئل و آرون حداقل تا سه روز دیگه نیستن، مهمونی میگیریم، نمیذاریم حوصلت سر بره، کلی قراره خوش بگذرونیم.
و در آخر نیشخندی زد که تارا ناباور زمزمه کرد:
- نه!
و سپس تک خندهای کرد.
متعجب پرسیدم:
- مهمونی؟ خوش بگذرونیم؟
آرکا با اطمینان پلکهایش را روی هم فشرد و گفت:
- شک نکن.
سپس ظرف را از دست من گرفت و به بیرون کلبه رفت. بعد از کمی صحبت با تارا، از کلبه بیرون و پیش آرکا رفتیم.
شام را با شوخی و خنده خوردیم، آواز خواندیم و برای مهمانی، برنامهریزی کردیم.
قرار بود حسابی خوش بگذرانیم، اما نمیدانم چرا، تارا خیلی از این مهمانی گرفتن، راضی نبود.
آخر شب که به کلبه برگشتیم روی مبلها نشستیم، بازهم گفتیم و خندیدیم.
آن شب، کاملا بر خلاف شبهای قبل که خوابم نمیبرد و حوصلهام سر میرفت، بود.
از شدت خستگی، روی مبلها خوابمان برد.
ناظر: @پرتوِماه