نفس نفس زنان و بیتوجه به دانههای عرقی که پیشانیام را تر کرده بود، بدون لحظهای وقفه، با سرعتی که از ترسم سرچشمه میگرفت، درختان تنومند و سر به فلک کشیده را پشت سر میگذاشتم. هر از گاهی برمیگشتم و به پشت سرم نگاهی کوتاه میانداختم؛ تا از فاصلهاش با جسم خستهام مطمئن شوم.
اگر انسان بود؛ بعد از این همه دویدن، نباید چو من خسته میشد؟
چشمهای سراسر سفیدش که لرزه بر اندامم میانداخت و بدن غولپیکر مانندش، منکر انسان بودنش میشد؛ این موضوع باعث میشد که کنترلی روی صدایم نداشته باشم و با صدایی لرزان، «کمک» را فریاد بزنم.
صدای زوزهی باد و نور کمسوی ماه، به ترسم میافزود و باعث میشد که اشکهایم، راه خودشان را روی گونههای برجستهام باز کنند.
در حین دوییدن، دستی من را پشت یک درخت عظیم کشید. دهانم را برای زدن جیغی جانانه باز کردم که دستش روی دهانم نشست. با تنی که به رعشه افتاده بود، هراسان دست و پا میزدم تا رهایم کند.
- آروم باش، قول میدم که کاری باهات ندارم.
از صدای بماش پی بردم که یک مرد است. کلاه کاپشن چرم روی سرش و تاریکی هوا، مجال دیدن چهرهاش را نمیداد.
با بغض و وحشت، دستی به چشمان آبی رنگم که نم داشت کشیدم؛ نفسزنان سرم را به معنای «باشه» تکان دادم که آرام دستش را برداشت.
سعی کردم نفسهای لرزانم را کنترل کنم. هنوز هم تمام وجودم مانند بید میلرزید.
سرم را بالا آوردم و با بغض گفتم:
- پیدام نکنه... .
دستش را به علامت سکوت جلوی دهانش قرار داد و با حرصی که از صدایش مشهود بود، گفت:
- آرومتر صحبت کن! نترس، اجازه نمیدم اتفاقی برات بیفته. نجاتت میدم.
زیر ل*ب و مردد «خیلی خب»ای زمزمه کردم که انگشت اشارهاش را به سمت آن موجود عجیب گرفت و گفت:
- میرم حساب اون رو برسم. هر اتفاقی افتاد، از جات تکون نخور. فهمیدی؟
دیوانه بود؟! اگر میمرد هم نباید از اینجا تکان میخوردم، یا از اینجا دور میشدم؟ تا آخر عمرم اینجا میایستادم؟ نمیشد که، میشد؟ قرار نیست هر حرفی که گفت را بپذیرم.
با صدای جیغی رعبآور از جا پریدم و متوجه نبودن مرد غریبه شدم. نامحسوس سرم را از پشت تنهی درخت کمی آن طرفتر بردم و دیدم که با یک شمشیر بالای سر جسمی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم و آرام به سمتش رفتم. به خاکسترهای روی زمین خیره شده بودم.
سرم را بالا آوردم، و بهت زده ل*ب زدم:
- این دیگه چی... .
کلامم را قطع کردم و تازه نگاهم به چهرهی منجیام افتاد.
خیره به چشمان طوسی رنگش سخنم را ادامه دادم:
- چی بود؟!
ل*بهای گوشتیاش را به نشانه پوزخندکش آمد.
- شکارچی.
ابروهایم بالا پرید و گیج به خاکسترها نگاه کردم.
- خیلی برات نامفهومه؟
اخمی روی صورتم نشاندم که با لحنی دستوری گفت:
- دنبالم بیا.
طلبکار گفتم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
کلافه گفت:
- چون که همین الان جونت رو نجات دادم؛ میخوای اعتماد کن، نمیخوای هم نکن.
- امّا من نمیتونم بهت اعتماد کنم.
شانهای بالا انداخت و به راه افتاد. اگر همراهش نمیرفتم بیشک تا صبح دوام نمیآوردم، بیمیل دنبالش به راه افتادم.
پس از چند دقیقه راه رفتن، به یک درخت که از خیلی، خیلی بیشتر بزرگ بود، نزدیک شدیم.
روی زانو خم شد، کمی به درخت نگاه و سرش را کج کرد؛ مانده بودم که دارد چه میکند!
با دیدن حرکاتش، اضطرابی که از محیط تاریک و وحشتناک جنگل میگرفتم را از یاد بردم! درحالی که سعی میکردم خندهام را کنترل کنم گفتم:
- چه کار میکنی؟!
بیتوجه به حرف من و کاملاً جدی، دستش را به تنه درخت نزدیک کرد و چند ضربه ریتمیک و کنترل شده وارد کرد.
با تعجب به در کوچکی که روی درخت پدیدار شده بود نگاه میکردم.
- باید وارد این در بشیم.
با تعجب خیره به او که این حرف را زده بودم گفتم:
- نکنه تو دیوونهای؟!
بیتوجه به حرف من، شروع کرد به توضیح دادن:
- یکی از برگهای درخت رو روی این در میذاری، دستت رو روش نگه میداری و چشمهات رو میبندی.
حرفش جدی بود؟!
- یالا دیگه! نکنه میترسی؟
آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و گفتههایش را اجرا کردم.
- خب حالا میتونی چشمهات رو باز کنی.
باز شدن چشمانم با مبهوت شدنم مصادف شد.