What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
19
Reaction score
121
Time online
11h 8m
Points
53
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
95
  • #11
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_9
***
بند کیف دوشی‌اش را با قاطعیت در دستانش فشرد و با دست آزادش، درب طلایی‌رنگ را به آرامی گشود. بر خلاف انتظاری که در سر داشت، تنها آدلیر را دید که به طرز نامتعارفی بر صندلی لم داده و نگاهش را بی‌هدف به اطراف می‌چرخاند. رز کیفش را به پشتش هل داده و بی‌درنگ، بر صندلی مقابل آدلیر می‌نشیند و نگاهی با غرور و عمیق به چشمانش دوخت، گویی می‌خواست رازهای نهانی را از دل او به بیرون بکشد.
- عجیبه! با اون دوز مصرفی که من دیدم، فکر می‌کردم کلاً از این دنیا فارغ شدی؛ چه برسه به این که صدای عموم به مغزت برسه و بتونه تحلیلش کنه.
آدلیر، با خونسردی مثال‌زدنی، پایش را روی پای دیگر انداخت و حرکتی آرام در صندلی‌اش کرد. انگشتانش، بی‌هدف، در میان ته ریش سایه‌دار و خوش‌تراشش به گردش درآمدند.
- اتفاقاً حواسم بود چه‌قدر می‌خورم. ولی آزراء؛ تو نگران چی هستی؟ مگه قراره به خاطر یکم نوشیدنی به جهنم برم؟
رز به تقلید از آدلیر، پا روی پا گذاشت و دست‌هایش را مثل حصاری بر سینه استوار ساخت.
- اصلاً برام مهم نیست که تو قراره کجا بری، فقط جواب سوالم رو می‌خوام. توی اون مکان نحس و نفرین شده چه اتفاقی برای من افتاد؟
نفسش را با تلخی به بیرون فرستاد. چشمان دخترک گواه پوچی بودند و در مردمک‌های مشکین‌فامش، که مثل آسمان شب‌کویر لوت، با ستارگان آذین بسته بود، می‌توانست بی‌خبری را مشاهده کند.
- فکر نمی‌کنی اگه واقعاً گوش می‌دادی، حالا این‌قدر سردرگم نبودی؟ دیشب همه چیز رو گفتم.
صدای خنده‌های هیستریک رز، قفل دستانش را از هم گسست. اخمی عمیق بر چهره‌اش افکنده بود. دستانش را با غیظ بر میز کوبید و کلامش همچون پتکی بر سرش فرود آمد. آن دختر مظهر خشم بود و نامش برازنده‌ی او.
- هاه! تو فقط یه مشت چرت و پرت تحویلم دادی. داستان مسخره‌ت رو از دل کدوم افسانه مزخرف کشیده بودی بیرون؟
دستش را به معنی نه جلوی صورتش تکان داد و با همان اخمش گفت:
- نه اصلاً ولش کن، نمی‌خوام بدونم.
- ببین رز... .
رز نفس عمیقی کشید؛ اما حرارتی که در رگ‌هایش می‌دوید، مهلت خونسردی را از او گرفت، سخنش را مجدد قطع کرد و این بار نیم‌خیز به سمت او جهید و در اواسط میز متوقف شد.
- گوش کن آدلارد... من کسیم که توی این سازمان یه کلمه‌‌ام می‌تونه سرنوشت بقیه رو عوض کنه. فقط کافیه یه اشاره کنم تا قبل از این که بفهمی چی شده، توی یه اتاق کوچیک و تاریک سیاه بپوسی. فکر نکن نمی‌فهمم کی هستی یا چی توی سرت می‌گذره. اگه تا چند ثانیه دیگه، راستش‌ رو نگی، خودم کاری می‌کنم که آرزو کنی همون اول کار حرف زده بودی. باور کن دلت نمی‌خواد که مجبورم کنی.
آدلیر لحظه‌ای در سکوت ایستاد، گویی زمان در نگاه نافذش منجمد شده بود. بی‌آن‌که پلک بزند، به جلو متمایل شد و در عمق چشمان شعله‌ور رز خیره ماند. لبخندی محو، نه از جنس تمسخر و نه از سر تسلیم، بلکه زاده‌ی آگاهیِ خاموشی بر ل*ب نشاند و با لحنی نرم، اما لبریز از یقین چنین گفت:
- همیشه فکر می‌کنی اگه صدات رو بالا ببری، بقیه کوتاه میان... ولی حقیقت، با فریاد روشن نمی‌شه، رز. واقعاً می‌خوای بهت بگم چطوری جواب سوالت رو پیدا کنی؟ باشه؛ اما یادت نره وقتی یه راز از سایه بیرون بیاد، دیگه هیچ‌چیزی مثل قبل نخواهد بود.
رز، همچون شعله آتشی که در میانه‌ی طوفان گم شده باشد، لحظه‌ای به خاموشی گرایید. واژگان آدلیر، نه فریاد بودند و نه تهدید؛ اما در عین آرامش، همانند زهر در جام شر*اب، روان و مرموز، در عمق جانش رسوخ کردند. در چشمانش، که تا پیش از آن با صلابت آذرخشی در نیم‌روز می‌درخشیدند، جرقه‌ای از تردید جوانه زد؛ نگاهی که دیگر نه خشم بود و نه قدرت، بلکه آمیخته‌ای غریب از حیرت و گمان.
ساق پایش را، چنان‌که گویی تازه به حضورش در آن وضعیت واقف شده باشد، آهسته از روی میز برداشت. حرکتی بی‌صدا، اما پر از معنا؛ چون فروریختن ماسه از میان انگشتان. صدای لطیف کشیده شدن چکمه‌اش بر سطح کاشی‌کاری شده زمین، به مثابه پژواکی خاموش از غروری بود که لحظه‌ای عقب‌نشینی کرد، بی‌آنکه شکست خورده باشد.
آنگاه، با نگاهی که اکنون در تاریکی اندیشه‌هایش سرگردان بود، بازگشت و بی‌کلام، بر جای نخست خود نشست؛ نه به نشانه‌ی تسلیم، بلکه چون مسافری که در برابر افقی مبهم ایستاده، در انتظار طلوع حقیقتی که هنوز زاده نشده است.
در همان لحظه‌ای که هوا از جنبش ایستاد و نفس‌ها در سینه‌ها حبس شدند، گویی زمان خود را در سکوتی سنگین پیچیده بود، درب بزرگ و طلایی‌رنگ اتاق با غرشی سنگین گشوده شد. عطر گرمی از لابلای چهارچوب درب به درون خزید و قامت استوار مردی در آستانه‌اش نمایان شد. او، با وقاری آمیخته به خشم خاموش، گام درون نهاد. عطر عمویش؛ رئیس کل، همچون سایه‌ی قدرتی بلامنازع.
نگاهی کوتاه و نافذ بین آن دو ردوبدل کرد؛ سپس، بی‌آنکه مقدمه‌ای بچیند، با صدایی صاف و لحنی عبوس گفت:
ـ اوف... باید مدیر بخش اسناد رو عوض کنم، پیدا کردن دوتا برگه شده آرزو.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom