#پارت هشت
شهیار در حال جستوجو برای مهرو با مادربزرگش ماندان بود که ناگهان با گریههای آلاله مواجه شد. صدای گریه او، مانند زنگی آزاردهنده در دل شب، فضای آرام را بر هم زد. آتش و شعلههای ترس در چشمانش درخشان بود. آشوب در کنارش ایستاده و در حال توضیح دادن ماجرا به مستان، مادر آلاله، بود. چهره مستان پر از نگرانی و خشم بود. با دیدن شهیار، ناگهان فریاد زد:
- برو و هرچه سریعتر جلوی زن دیوانهات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمیآمد!
در دل شب، سایههای تاریک چادرها به نظر میرسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آنها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این درگیری بود، با چهرهای عصبانی و نگران به سمت آنها رفت. او با صدای بلند گفت:
- وسط این آشفته بازار در حال دعوا هستید، شهیار! من تو را اینگونه تربیت نکردم که بر سر زن بیوه و بیپناه فریاد بکشی! زودباش، باید برویم. ممکن است گلدیس از شدت شوک بلایی سر خودش یا کسی دیگر بیاورد!
مستان با لحنی پر از اضطراب گفت:
- مادربزرگ، من هم با شما میآیم.
سپس آشوب و آلاله را به یکی از زنان همسایه سپرد. مستان، خواهر کوچکتر رکسان، زنی به زیبایی رکسان ولی تندمزاج و کینهتوز بود. او از هیچ فرصتی برای تحقیر خانواده آزادان نمیگذشت و حالا در این موقعیت بحرانی، چهرهاش پر از خشم و تمسخر بود. ناگهان صدای وزش باد سردی به گوش رسید که به نظر میرسید از دل جنگلهای تاریک اطراف میآید و حس ترس و عدم قطعیت را در دل همه ایجاد کرد.
چند دقیقه بعد، آتش و شهنام به محل چادرها رسیدند. وقتی در جستوجوی گروه بودند، یکی از اهالی ایل که شاهد ماجرای مستان و شهیار بود، با صدای لرزان گفت:
- بروید، اوضاع خراب است!
شهنام و آتش با سرعت به سمت چادرشان رفتند. وقتی رسیدند، مادربزرگ در حال آرام کردن گلدیس بود که توجهشان به مستان جلب شد. او رکسان گریان را در آغوش گرفته و با صدای بلند فریاد میکشید:
شما هیچکدام لیاقت عروسی مثل خواهرم را ندارید! چه شد شهیار؟ یک زمانی مجنون و عاشق دلباخته خواهرم بودی، حالا چطور گذاشتی زن بیاصل و نسب دست روی رکسان بلند کند و صورت زیبا و لطیف خواهرم را چنگ بزند و با سیلی سخت سرخ کند؟
شهیار، که با خشم گوشهای ایستاده و به نظر میرسید به زور خود را کنترل کرده، ناگهان فریاد کشید:
- مستان، اوضاع را پیچیدهتر نکن! روی زخمهای قدیمی فلفل نریز! کاری نکن که دستم را بلند کنم!
در این لحظه، صدای نالهای از دل جنگل به گوش رسید که همه را به سکوت واداشت. نالهای که به نظر میرسید از عمق تاریکیها میآید و حس ترس را در دلها نشاند.
مستان با طعنه گفت:
-آره، بلند کن! بلند کن! شما و زن دیوانهات خوب بلدید خواهران بیپناهی مثل ما را مجازات کنید!
مادربزرگ، که نمیتوانست گلدیس را به حال خودش رها کند، به شهنام نگاه کرد و گفت:
- چرا مثل سرو بیحرکت ایستادهای؟ مداخله کن و نگذار دعوا بیش از این کشیده شود!
شهنام، که از شدت عصبانیت چهرهاش سرخ شده بود و مشتهایش را میفشرد، به آتش گفت:
- برو مواظب مادرت باش!
در این لحظه، سایهای بزرگ و تاریک از گوشهای از چادرها عبور کرد و همه را دوباره به وحشت انداخت به نطر می رسید آرامش ساعت هاست که به پایان رسیده است واکنون خطر درکمین است.
شهیار در حال جستوجو برای مهرو با مادربزرگش ماندان بود که ناگهان با گریههای آلاله مواجه شد. صدای گریه او، مانند زنگی آزاردهنده در دل شب، فضای آرام را بر هم زد. آتش و شعلههای ترس در چشمانش درخشان بود. آشوب در کنارش ایستاده و در حال توضیح دادن ماجرا به مستان، مادر آلاله، بود. چهره مستان پر از نگرانی و خشم بود. با دیدن شهیار، ناگهان فریاد زد:
- برو و هرچه سریعتر جلوی زن دیوانهات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمیآمد!
در دل شب، سایههای تاریک چادرها به نظر میرسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آنها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این درگیری بود، با چهرهای عصبانی و نگران به سمت آنها رفت. او با صدای بلند گفت:
- وسط این آشفته بازار در حال دعوا هستید، شهیار! من تو را اینگونه تربیت نکردم که بر سر زن بیوه و بیپناه فریاد بکشی! زودباش، باید برویم. ممکن است گلدیس از شدت شوک بلایی سر خودش یا کسی دیگر بیاورد!
مستان با لحنی پر از اضطراب گفت:
- مادربزرگ، من هم با شما میآیم.
سپس آشوب و آلاله را به یکی از زنان همسایه سپرد. مستان، خواهر کوچکتر رکسان، زنی به زیبایی رکسان ولی تندمزاج و کینهتوز بود. او از هیچ فرصتی برای تحقیر خانواده آزادان نمیگذشت و حالا در این موقعیت بحرانی، چهرهاش پر از خشم و تمسخر بود. ناگهان صدای وزش باد سردی به گوش رسید که به نظر میرسید از دل جنگلهای تاریک اطراف میآید و حس ترس و عدم قطعیت را در دل همه ایجاد کرد.
چند دقیقه بعد، آتش و شهنام به محل چادرها رسیدند. وقتی در جستوجوی گروه بودند، یکی از اهالی ایل که شاهد ماجرای مستان و شهیار بود، با صدای لرزان گفت:
- بروید، اوضاع خراب است!
شهنام و آتش با سرعت به سمت چادرشان رفتند. وقتی رسیدند، مادربزرگ در حال آرام کردن گلدیس بود که توجهشان به مستان جلب شد. او رکسان گریان را در آغوش گرفته و با صدای بلند فریاد میکشید:
شما هیچکدام لیاقت عروسی مثل خواهرم را ندارید! چه شد شهیار؟ یک زمانی مجنون و عاشق دلباخته خواهرم بودی، حالا چطور گذاشتی زن بیاصل و نسب دست روی رکسان بلند کند و صورت زیبا و لطیف خواهرم را چنگ بزند و با سیلی سخت سرخ کند؟
شهیار، که با خشم گوشهای ایستاده و به نظر میرسید به زور خود را کنترل کرده، ناگهان فریاد کشید:
- مستان، اوضاع را پیچیدهتر نکن! روی زخمهای قدیمی فلفل نریز! کاری نکن که دستم را بلند کنم!
در این لحظه، صدای نالهای از دل جنگل به گوش رسید که همه را به سکوت واداشت. نالهای که به نظر میرسید از عمق تاریکیها میآید و حس ترس را در دلها نشاند.
مستان با طعنه گفت:
-آره، بلند کن! بلند کن! شما و زن دیوانهات خوب بلدید خواهران بیپناهی مثل ما را مجازات کنید!
مادربزرگ، که نمیتوانست گلدیس را به حال خودش رها کند، به شهنام نگاه کرد و گفت:
- چرا مثل سرو بیحرکت ایستادهای؟ مداخله کن و نگذار دعوا بیش از این کشیده شود!
شهنام، که از شدت عصبانیت چهرهاش سرخ شده بود و مشتهایش را میفشرد، به آتش گفت:
- برو مواظب مادرت باش!
در این لحظه، سایهای بزرگ و تاریک از گوشهای از چادرها عبور کرد و همه را دوباره به وحشت انداخت به نطر می رسید آرامش ساعت هاست که به پایان رسیده است واکنون خطر درکمین است.