جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #21
#پارت نوزده
آزاد خان جلوتر از بقیه به کمپ رسید و از اسب پیاده شد. با صدای بلندی فریاد زد:
‌ - پزشک را خبر کنید! حال مالک بد است! اهالی او را به چادر خود بردند. در همین حین، ساحر و مالک نیز به آنجا رسیدند. آزادان به ساحر گفت:
- پس این پزشک کجاست؟
ساحر با چهره‌ای نگران پاسخ داد:
- به نظر می‌رسد پزشک سه روز پیش به شهر برگشته. او نتوانست با شرایط زندگی ما کنار بیاید. آزادان عصبانی فریاد زد:
- چه می‌گویی؟ مگر حال مالک را نمی‌بینی؟
ساحر سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- من نمی‌دانستم. فقط شنیده بودم که از شرایط راضی نیست و می‌خواهد برود.
فرخزاد که مشاجره را شنیده بود، از چادر مالک بیرون آمد و گفت:
- آزادان خان، ما هر چه از دستمان برمی‌آمد کردیم، اما حالش وخیم‌تر شده. نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده و به نظر می‌رسد که در حال از دست دادن هوش است. خونریزی‌اش هم بند نیامده و به نظر می‌رسد که ستون مهره های نزدیک گردنش آسیب دیده است وقتی سرش را تکان می‌دهیم، فریاد می‌کشد.
ساحر با صدای بلند و عصبی گفت:
- چرا تکانش می‌دهید؟ مگر نمی‌دانید اگر آسیب نخاعی داشته باشد، با کوچک‌ترین حرکتی ممکن است تا آخر عمر فلج شود؟
فرخزاد جواب داد:
- نه بابا، کاربلد هستی!دکتر جان، بیمار در حال فوت است. برو رسیدگی کن!
بعد او دو دستش را بالا برد و به سمت چادر مالک اشاره کرد. آزادان که در فکر فرو رفته بود، گفت:
- ساحر، از قرار معلوم، چند ساعت بیشتر فرصت نداریم. چابک‌ترین اسب را بردار و به سمت روستای نزدیک برو. پزشک را همراه خودت بیاور. زود باش، سریع حرکت کن.
فرخزاد به ساحر که سوار بر اسب سفیدی می‌شد، نگاهی انداخت و با نیش‌خند گفت:
- عجله کن ساحر، وگرنه مرگش گردن تو می‌افتد. روحش در آن دنیا پاچه‌ات را می‌گیرد!
ساحر که برای بار دوم در سرازیری دشت، این بار به سمت روستا، اسبش را می‌تازاند، سعی داشت تا قبل از طلوع صبح پزشک را یافته و برگردد. بلاخره نورهای روستا به چشمانش خورد و چشمانش از خوشحالی درخشید. حدود ساعت دو و نیم بود که از مردی رهگذر درباره‌ی مکان درمانگاه روستا جویا شد. مرد خاطرنشان کرد که ممکن است پزشکی در آنجا نباشد، اما ساحر به امیدی که در دل داشت، گوش نکرد و در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا می‌تازاند.
وضع درمانگاه به هیچ‌وجه مطابق انتظار ساحر نبود. تنها سه پرستار در آنجا مشغول بودند: یکی مسئول میز اطلاعات که در حال ثبت نام بیماران بود، دیگری مسئول فروش دارو و سومی به نام پریزاد، دختری کوتاه‌قد با چشمان عسلی و ریزاندام که مسئول تزریقات و پانسمان بود و شیفت شب را سپری می‌کرد. پریزاد به همراه کسی که مسئول داروها بود، مشغول باز کردن بسته‌های جدید بود که ناگهان پرستار کناریش به پریزاد گفت:
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #22
#پارت بیست

- پریزاد چرا ازدواج نمی‌کنی؟ دیگر دارد سی سالت می‌شود یک لحظه آن بسته را رها کن و این عکس را ببین! عکس پسرداییم است که تازه از همسرش جدا شده و یک پسر هم دارد که حضانتش به همسر سابقش داده شده خدا را شکر وضعش خوب است و دستش به دهنش میرسد پریزاد با عصبانیت گفت:
- من بارها گفته‌ام تا عاشق نشوم و دل به کسی ندهم ازدواج نمی‌کنم تو هم با این موردهایت که طرف مقابلش پاسخ داد:
-دختره ترشیده بنشین تا شاهزاده سوار بر اسب بیاید و از همین جا تو را ببرد در همین حین صدای شیهه اسب از محوطه بیمارستان نزدیک در نگهبانی به گوش رسید. به نظر می‌رسید نگهبان در حال مشاجره با کسی بود.

***

(هم زمان ایل )

آزادان خان با چهره‌ای درهم و صدایی پر از خشم به فرخزاد گفت:
- اون سه شکارچی که بودند، یکی تلف شد و دو نفر دیگه فرار کردند. این چه وضعی است؟
فرخزاد با صدای آرام و محکم پاسخ داد:
- من شاگردم فرستادم تا چک کند، چادرشان خالی بود. انگار بساطشان جمع کردند و فوراً از ایل رفتند. این کاغذ پاره هم پیدا کردیم، تا اون جا که سواد می‌کشد،انگار شکارچی‌های غیرقانونی بودند که برای فرار از مجازات چندماهی تو ایل پنهان شده بودند.
آزادان خان با عصبانیت فریاد زد:
- کی مسئول رسیدگی به ورود و خروج افراد غریبه به ایل بود؟
فرخزاد با نگاهی تردیدآمیز گفت:
خب معلوم است ساحر شرط می‌بندم زیرمیزی گرفته است و اجازه ورود داده است.
آزادان خان با خشم گفت:
- چه می‌گویی فرخزاد؟ دست از بدگویی پشت سر اون بدبخت بردار! همچین آدمی نیست!
همان زمان، آتش با چشمان گریان و صدای بلندی فریاد زد:
- پدربزرگ! پدربزرگ! کجا بودی؟ همه جا رو دنبالت گشتم! بیا فوراً باید برویم.
آزادان خان با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
- آتش، کله ایل فهمیدن، آروم‌تر! تو راه بگو ببینم چه شده؟
آتش با صدای لرزان ادامه داد:
- پدرم و عموشهنام همدیگه رو کشتن! تورو خدا، بیا از هم جداشون کن!
آزادان خان با چهره‌ای مضطرب و دلشوره‌ای عمیق به فرخزاد نگاه کرد و گفت:
- لطفاً تا من برگردم، مراقب اوضاع باش.
فرخزاد نشانه تایید سری تکان داد، اما در چشمانش نگرانی موج میزد.
آزادان و آتش که به سرعت راه می‌رفتند، چند دقیقه بعد آزادان خان در کمال ناباوری شهنام و شهیار را یافت که زخمی و مشت و لگد خورده بودند. چند نفر سعی داشتند آن‌ها را از هم جدا کنند. مادربزرگ با فریادهای دلخراش می‌گفت:
- بس کنید!
و رکسان هم بر سرش دودستی می‌کوبید و با صدای بلند گریه می‌کرد.
آزادان خان تفنگش را از شانه‌اش درآورد و تیر هوایی زد. صدای شلیک، مانند رعدی در سکوت شب پیچید و همه را به خود آورد و فریاد زد:
- کنار بروید
همه با وحشت کنار رفتند.
آزادان اعصابی به شدت درهم، جلو رفت. و لوله تفنگ را بر روی شهنام که روی شهیار نشسته و مشت میزد، گرفت. دلش در سینه‌اش به تپش افتاده بود.
تا سه می‌شمارم؛ ولش کردی کردی، نکردی هردوتون رو خلاص می‌کنم و خودم و بقیه رو راحت می‌کنم!
این تهدید، مانند آتشی در دل شب، شعله‌ور شد. تنش در هوا سنگین بود و نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. چشمان شهنام و شهیار پر از ترس و ناامیدی بود. در این لحظه، همه چیز به یک نقطه عطف رسیده بود، جایی که هر حرکت و هر کلمه می‌توانست سرنوشت آن‌ها را تغییر دهد.
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #23
#پارت بیست ویک

شهنام به نشانه تسلیم، دست‌هایش را از یقه شهیار برداشت و به آرامی کنار رفت. آزادان، تفنگ را کنار کشید و با نگرانی به او نگاه کرد. مادربزرگ ماندان به سرعت به سمت شهنام آمد و دستش را گرفت و او را بلند کرد. سپس، درحالی‌که چشمانش پر از اشک بود، جلوی شهنام ایستاد و با تمام قدرت یک سیلی محکم به گونه‌اش زد. سکوت سنگینی در فضا حاکم شد، گویی زمان برای لحظه‌ای ایستاده بود.
مادربزرگ با صدای بلند و پر از خشم فریاد کشید:
- مگر وضعیت زن و بچه برادرت را نمی‌بینی؟ چطور دلت آمد به خاطر حرف‌های صدمن یک غاز، او را به این حال و روز بیندازی؟ شهنام که در گوشه‌ای ایستاده بود و ل*ب پاره‌اش را پاک می‌کرد، با صدای آرام و بی‌جان گفت:
- حق با شماست، مادر. ولی شما بهتر از هر کسی می‌دانید که من روی موضوع رکسان حساسم. هر که می‌خواهد باشد.
شهیار با چهره‌ای غمگین و نگران گفت:
- برادر، متأسفم که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته‌ام اعتمادت را به دست آورم. ماندان با نگرانی به رکسان اشاره کرد و گفت:
- رکسان، اینطور نایست! برو جعبه کمک‌های اولیه برای درمان صورت شوهرت بیاور. رکسان با سرعت به سمت چادر دوید.
ناگهان، شهیار بدون توجه به کسی، به داخل چادر رفت و گلدیس را در آغوش گرفت. اشک‌هایش مانند باران از گونه‌هایش سرازیر میشد و او به سمت چادری که دیگر مهروی نبود، رفت. ماندان که از دیدن غم و درد نوه‌هایش به شدت متاثر شده بود، آه بلندی کشید.
آزادان خان که عصبی و مضطرب بود، با نگاهی ناامید به شهنام که رکسان زخم‌های صورتش را با ناراحتی پاک می‌کرد، گفت:
- سروضعت را درست کردی، کله ایل بهم ریخته است. بیا کمکم کن.
بعد روبه مادرش کرد و گفت تو که می خواستی حرف بزنی من را چرا صدا زدی؟
مادربزرگ ماندان با دست بر کمرش ایستاده بود و با صدایی پر از خستگی گفت:
- مگر من می‌توانستم جلوی این دوتا گولاخ را بگیرم؟ باید یکی می‌بود که ازش حساب ببرند. من به پشتیبان نیاز داشتم.
آزادان که جمع را پراکنده بود و به سرعت برای رسیدگی هرج و مرج آن سوی ایل رفت.
مادربزرگ ماندان با چهره‌ای نگران و خسته به رکسان نگاه کرد و گفت:
- وقتی کارت تمام شد، جعبه را به آتش بده و برای شهیار بفرست. بعد هم برو آشوب را بیاور. امشب بچه‌ها پیش من می‌خوابند، البته اگر شبی مانده باشد.
رکسان با چشمی به نشانه تأیید گفت، اما در دلش احساس نگرانی و استرس داشت. ناگهان شهنام از سوزش زخم‌هایش فریاد کشید و با چهره‌ای درهم و پر از درد گفت:
- زود باش! مگر ندیدی پدرم کار دارد؟
رکسان با عصبانیت و نارضایتی پاسخ داد:
- تقصیر خودت هست! چرا این کار را با خودت و برادرت کردی؟
او با چهره‌ای درهم و نگران به شهنام نگاه می‌کرد و احساس خشم در وجودش شعله‌ور بود.شهنام با لحنی سرد و بی‌تفاوت، درحالی‌که سعی می‌کرد احساساتش را کنترل کند، گفت:
- حالا نگران شهیار هستی؟ چشمانش پر از غم و خشم بود.
رکسان با صدایی بلند و پر از خشم گفت:
- تمامش کن! شما دیگر بچه نیستید که بهم حسودی کنید!
احساس ناامیدی و خشم او در کلماتش نمایان بود. شهنام ناگهان جعبه را از دست رکسان گرفت و با تمام قدرت به زمین کوبید. چهره‌اش از خشم و درد قرمز شده بود و با پایش آن را له کرد. با صدای بلندی فریاد زد:
- حالا اگر می‌توانی، ببرند و برای درمان زخم‌هایش بدهند!
فریادش در فضای چادر طنین‌انداز شد.
سپس، با چهره‌ای درهم و غمگین، به سمت جایی که آزادان رفته بود رفت. رکسان که پشت سرش می‌دوید و با نگرانی در صدایش گفت:
- چه می‌کنی؟ هنوز سر صورت خودت رسیدگی نکردم!
اما شهنام فقط به جلو خیره شده بود تندتند راه می رفت. و به حرف‌های او توجهی نکرد.
 

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #24
#پارت بیست دوم
رکسان تا میانه راه به سمت شهنام دوید، اما پایش به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد. درحالی‌که دور شدن شهنام را می‌دید، آتش که ماجرا را مشاهده کرده بود، با ناراحتی از رفتار سنگدلانه پدرش که حتی با صدا زدن‌های مادرش برنگشت، دوید و دست مادرش را گرفت و بلندش کرد. مچ پای مادرش پیچ خورده بود و او به مادرش که اشک غم عمیق می‌ریخت، گفت:
- به من تکیه کن، مادر. بیایید به چادر برویم. برای امشب کافی است، باید استراحت کنی.
هنگامی که آتش رخت مادرش را پهن می‌کرد، مادرش گفت:
- برو آشوب را از پیش رکسان بیاور و امشب را پیش مادربزرگتان بمانید و بخوابید.
آتش چشمی گفت و نور فانوس داخل چادر را خاموش کرد. با چهره‌ای نگران که نمی‌توانست او را تنها بگذارد، بیرون رفت، اما رکسان که بالشت را در آغوش گرفته بود، نخوابید و تا صبح اشک می‌ریخت.
مستان که در تاریکی پنهان شده بود و دست به سینه به ستونی در آن نزدیکی تکیه داده بود، با لبخندی شیطانی کنج لبش، به ماجرا نگاه می‌کرد.
آتش با دویدن به سمت چادر مستان، نفس‌زنان فریاد زد:
- خاله مستان!
مستان که می‌دانست آتش می‌آید، گفت:
- بیا، خاله، اجازه نمی‌خواهد.
آتش وارد چادر شد و مستان که خود را به آن راه زده بود، با مظلوم‌نمایی گفت:
- حال خواهرم چطور است؟ نتوانستم دعوای عمو و پدرت را تحمل کنم و برگشتم.
سپس شروع به ریختن اشک تمساح کرد. آتش با حالتی مصمم گفت:
- خاله، همه‌چیز آرام شده است. نگران نباش. لطفاً آشوب را بیدار کن، می‌خواهیم برویم پیش مادربزرگ و در آنجا بخوابیم.
مستان گفت:
- تازه الآن از پیش زن همسایه آوردمشان. هم آلاله و هم آشوب تازه خوابشان برده‌اند. بهتر است همین‌جا بخوابند. آتش گفت:
- نه، خاله. بهتر است بیشتر از این مزاحم شما نشویم. سپس به سمت آشوب رفت و او را بیدار کرد و گفت:
- اگر خواب آلودی، بیا پشت من سوار شو، برویم.
آشوب چشمانش را مالید و با حال خواب‌آلود گفت:
- نه، برادر، من که بچه نیستم. بیدارم، بیا برویم.
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #25
#پارت بیست وسوم
مستان جلو پرده چادر ایستاد و گفت:
- ببین، آتش، با لج‌بازیت خواب بچه را بهم زدی! آتش عصبی شد و گفت:
- خاله، با تمام احترامی که برایت قائلم، بهتر است کنار بروی. هنوز فراموش نکرده‌ام که چگونه با حرف‌هایت پدرو عمویم را به جان هم انداختی. به خاطر حرف تو مادرم دوباره از پدرم دورتر شد.
سپس کنترلش را از دست داد و گفت:
- فهمیدم که چرا مادربزرگ افعی زهرآگین صدایت می‌کند.
مستان که بهت‌زده شده بود، با لحنی که انگار ناراحت شده بود، کنار رفت و گفت:
- برو پیش همان عجوزه پیر، لیاقت خاله‌ای مهربان مثل من را نداری.
آتش عصبی شد و ته دلش نمی‌خواست چیزی بگوید، اما نتوانست؛ ناامیدانه بدون این‌که برگردد و پشت سرش را نگاه کند، دست برادرش را گرفت و از چادر مستان خارج و دورتر شد و به سمت چادر مادربزرگ رفت.
مستان که در دلش به ماندان ناسزا می‌گفت، بلند با خود گفت:
- حالا که اینطور شد، حالا وقت زهر ریختن این افعی زنگی است.
سپس با حرص و جوش، جعبه کمک‌های اولیه‌اش را برداشت و به سمت چادر شهیار و گلدیس رفت. شهیار که بیرون چادر نشسته بود، به فکر فرورفته بود و هنوز از شوک اتفاقات شب شوم درنیامده بود. زخم‌های صورتش در سوز باد سوت می‌کشید و کزکز می‌کرد.
ناگهان گلدیس به خودش آمد و فریاد زد: «بچه‌ام! بچه‌ام!» شهیار را به خود آمد سریع به داخل رفت تا آرامش کند. وقتی وارد شد، گلدیس گهواره خالی را تکان می‌داد و برایش لالایی می‌خواند. شهیار او را در آغوش گرفت و گفت:
- آرام باش، صبح فردا مهرویمان پیدا می کنیم.
گلدیس ساکت شد و وقتی شهیار او را نگاه کرد، متوجه سفید شدن موهایش در طول فقط یک شب شد. از درون فریاد درد کشید و سپس او را به رخت‌خواب برگرداند و رویش کشید.
در این حین، مستان از پشت پرده چادر اجازه ورود خواست. شهیار عصبانی گفت:
- برای چه آمدی؟ آمدی حال خاله‌ات را ببینی؟
مستان زیر ل*ب باخودش گفت:
- خوب است خودش می‌داند، ولی با لحنی مظلومانه گفت:
- چه حرفی است می‌زنی؟ مادربزرگ ماندان مرهم برای زخم‌های تو فرستاده. من آمدم تحویلش بدهم و از تو عذرخواهی کنم چون نگران خواهرم بودم و حرف‌های خوبی نزدم.
شهیار با حرص پرده چادر را کنار زد و بیرون آمد و گفت:
- کی تو مگر شیطان دوبهم زن هم عذرخواهی بلد است؟ حتی نمی‌توانم باور کنم که مادربزرگ تو را فرستاده باشد. تا همین‌جا زیر مشت و لگدت نگرفتم، گورت را گم کن. مستان، نگذار دست روی زن بالا ببرم.
مستان با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- نیا جلو، جیغ می‌کشم‌ها! وای که چقدر که ترسیدم. حالا بیا و خوبی کن.
چشمان شهیار که از عصبانیت قرمز شده بود، مستان را به چالش کشید. مستان رویش را برگرداند و گفت:
- خوب بخوابی، پدر و همسر نمونه! و لبخند ریز ریز زنان رفت.

***

آتش و آشوب، دست در دست هم، فانوس به دست، بالاخره به چادر مادربزرگ ماندان رسیدند. با کسب اجازه، وارد شدند. مادربزرگ که جاهایشان را پهن کرده بود، با لبخندی گرم گفت:
- عزیزانم، خوش آمدید! بیایید و کمی استراحت کنید. امشب برای همگی ما شب سختی بود.
آشوب، بی‌توجه به همه‌چیز، سریع به سمت تشک رفت و خوابش برد. اما آتش با نگاهی پرسشگر به مادربزرگ ماندان نگاه می‌کرد وگفت:
- مادربزرگ، ماجرای پدرم، عمویم با مادرم چیست؟ چرا خاله مستان مدام از علاقه‌ی عمو به مادرم صحبت می‌کند؟ من دیگر بزرگ شده‌ام. اگر نگویی، مجبورم از خاله مستان بپرسم، با اینکه می‌دانم حرف‌های خوبی نخواهد زد.
مادربزرگ، با نگاهی دلسوزانه، به آتش گفت:
- نوه‌ی عزیزم، امشب را بخواب. فردا بعد از پیداشدن مهرو و آرام شدن اوضاع، همه‌چیز را برایت تعریف می‌کنم. نباید در مورد آنان فکر بدی کنی.
آتش با نگاهی مصمم گفت:
- مادربزرگ، قول دادی. امشب به حرفت گوش می‌دهم و می‌خوابم.
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #26
#پارت بیست وچهارم
***

ساحر در ساعت چهار صبح، درحالی‌که اضطراب و نگرانی در چهره‌اش موج میزد، به نگهبان نزدیک شد و با صدایی پر از استیصال گفت:
- من هرطور شده باید وارد بیمارستان شوم. بیماری بدحال داریم و باید دکتر را با خود ببرم!
نگهبان، با چهره‌ای جدی و نگاهی نافذ، پاسخ داد:
- این وقت شب، با تفنگ و اسب، اجازه ورود نمی‌دهم. به علاوه، هیچ دکتری امشب شیفت نیست.
ساحر با ناامیدی فریاد زد:
- چطور ممکن است که بیمارستان باز باشد و دکتری نباشد؟ من وقت ندارم، باید هر چه زودتر کسی را پیدا کنم که بتواند کمک کند!
نگهبان، درحالی‌که به وضوح از وضعیت بحرانی ساحر متوجه شده بود، به آرامی گفت:
- دکتر یا پرستار، هر کسی که شیفت باشد، قطعاً باید بیاید، اما من نمی‌توانم به تو اجازه ورود دهم.
ساحر، در اوج استیصال و با احساساتی شدید، تصمیم گرفت. ناگهان با اسبش از روی میله کنترل تردد پرید و وارد محوطه بیمارستان شد. نگهبان که از این اقدام غافلگیر شده بود، دست و پایش را گم کرد و از اتاق نگهبانی خارج شد تا جلوی او را بگیرد.
در همین حین، نگهبان با پلیس محلی تماس گرفت و گزارشی از ورود غیرمجاز و مسلح ساحر داد. اما ساحر، مانند برق، از روی اسب پریده و سراسیمه وارد راهرو بیمارستان شد. با صدایی بلند و فریاد کشان گفت:
- کسی اینجا هست که بتواند بیمار زخمی در حال خون‌ریزی را درمان کند؟
او به سرعت اتاق‌ها را یکی‌یکی چک می‌کرد و فریاد می‌کشید. این صداها باعث شد که سه نفر از کادر درمان، هراسان به سالن بیایند. یکی از آن‌ها که مسئول داروها بود، با لکنت زبان گفت:
- پ...پریزاد، مسئول پانسمان و تزریقات است. او را با خود ببرید.
پریزاد، درحالی‌که بهت‌زده و شوکه به ساحر خیره شده بود، نتوانست واکنشی نشان دهد. ساحر به سرعت به سمت او چرخید و با صدای پر از اضطراب گفت:
- پریزاد، کدام یک از شما هستید؟
هر دو نفر به پریزاد اشاره کردند. ساحر، سراسیمه خود را به پریزاد رساند و با لحنی قاطع گفت:
- زود وسایلت را جمع کن، باید با من بیایی!
پریزاد همچنان در بهت و حیرت به ساحر خیره شده بود که یکی از کادر درمانی به آرامی در گوش دیگری گفت:
- فکر کنم عاشق شد! تا حالا پریزاد این جوری ندیده بودم.
ساحر که در میان استرس و اضطراب غرق شده بود، ناگهان تسلط اعصابش را از دست داد. با صدای بلند گفت:
- می‌آیی ؟وقت کافی ندارم!
این جمله، لحظه‌ای سکوت را در سالن ایجاد کرد. پریزاد، بهت‌زده و ترسان، بلآخره به خود آمد با صدای لرزان گفت:
- بله، می‌آیم، فقط آرام باش! و تفنگ روی شانه‌ات را کنار بگذار.
ساحر با نگاهی درمانده به پریزاد زل زده بود و به حرفش گوش کرد و گفت:
- فقط زود باش، هرچه لازم داری بردار.
پریزاد با حالت دستپاچه به سمت یکی از اتاق‌های درمانگاه رفت و با عجله هرچه می‌توانست و فکر می‌کرد به درد بخور باشد جمع می‌کرد و در ساکی می‌گذاشت. ناگهان ساحر بر سر آن دو نفر فریاد زد:
- چه می‌کنید؟ بروید و به پریزاد کمک کنید تا از تفنگم استفاده نکردم.
آن دو لرزان‌لرزان سمت اتاقی که پریزاد بود رفتند. یکی از آن‌ها به پریزاد گفت:
- زود باش، هرچی می‌خوای بگو، برایت بیاوریم. تا گروگان‌گیر دیوانه، ما را هم با خود نبرده!
ناگهان یکی از آن‌ها که مسئول داروها بود، گفت:
- دیدی دختر، سرت چه بلایی آمد؟ چقدر گفتم ازدواج کن، اگر ازدواج می‌کردی، الآن شوهرت می‌آمد دنبالت و توسط دهاتی دیوانه تهدید نمی‌شدی.
پریزاد که حالا خود را در موقعیتی دشوار می‌دید، با عصبانیت گفت:
- اون دهاتی دیوانه هزار بار شرف دارد به اونایی که تو به من معرفی می‌کردی! حداقل اون قصدش نجات جون یه آدم است، نه مثل موردهای تو که با چندتا بچه سره پیری معرکه‌گیری نمی‌کند.
کی گفت فقط بدون شوهر من بلایی سرم میاد و کسی دنبالم نمی‌آد؟ پس پدر و مادرم چی هستند؟ من بی‌کس و کار نیستم!
طرف مقابلش که خفه خون گرفته بود، از روی حرص گفت:
- حالا برو ببینم اون مردک سالم برت می‌گرداند ببینم بازم می‌توانی از شرف نداشته این دیوانه مسلح حرف بزنی!
بعد از این جمله، دست به سینه رفت و گوشه اتاق ایستاد. ورویش را برگرداند آن یکی سعی می‌کرد با پلیس تماس بگیرد.
ساحر که در راهرو با استرس زیاد قدم میزد و مدام برمی‌گشت، ناگهان شک کرد که نکند آن‌ها ترسیده باشند و از پنجره‌ای فرار کرده باشند. به همین دلیل، دنبالشان رفت. وقتی به در اتاق رسید، ناخواسته همه‌ی حرف‌های آن‌ها را شنید.
در یک لحظه، صدای گریه‌های پریزاد به خاطر حرف‌های آن‌ها بلند شد. ساحر که تازه فهمیده بود چه کرده، محکم در را باز کرد و تفنگش را ازشانه‌اش برداشت به وسط سالن پرت کرد و گفت:
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Atrisa1235

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
327
پسندها
923
امتیازها
123
سکه
1,842
  • #27
#پارت بیست وپنج

- من قصد صدمه زدن به کسی را، به خصوص پریزادرا ندارم. من فقط کسی را برای درمان بیمار می‌خواستم. نمی‌خواستم قضیه به این‌جاها بکشد. لطفاً آرام باش، تو گروگان من نیستی. به جان مادرم قسم، صحیح و سالم برت می‌گردانم. من آدم دزد و قاتل نیستم.
لطفاً گریه نکن، من آسیبی به تو نمی‌زنم. لطفاً شما هم با پلیس تماس نگیرید.
یکی از آن‌ها که تکیه داده بود، گفت:
- با این وضعیت و شکل و شمایل و با تهدید این وقت شب امدی محل کارمان، داری به زور یکی از ما رامی‌بری و بعد حرف از اعتماد می‌زنی؟
ساحر پاسخ داد:
- می‌دانم رفتارم نرمال نبود، ولی تو هم اگر در شرایط من بودی، از این بهتر برخورد نمی‌کردی. چند لحظه پیش چه گفتی؟‌‌ این‌که من آدم بی‌شرفی‌ام و ابرو دختر مردم رامی‌برم، تو که من را نمی‌شناسی، چگونه راحت قضاوت می‌کنی؟
درست است که می‌گویند تحصیلات شعور نمی‌آورد امثال تو را می گویند به هر بهانه‌ای داری به من و همکارت توهین می‌کنی، حتی تو این وضعیت شرایط را درک نمی‌کنی.
ساحر با صدای بلند و قاطع ادامه داد:
- من فقط می‌خواهم کمک کنم، نه این‌که کسی را بترسانم.
پریزاد، که حالا به آرامش نسبی رسیده بود، با صدای لرزان گفت:
فقط زود باش، هر چه زودتر برویم، وقت نداریم.
ساحر، با نگاهی جدی، پاسخ داد:
- بله، بیا هر چه سریع‌تر! بعد به سمت درخروجی حرکت کردند.
بعد از این‌که ساحر و پریزاد به درختی رسیدند که اسب را بسته بود، پریزاد با دیدن اسب، ناگهان قلبش تندتر به تپش افتاد. بدنش به لرزه درآمد و به عقب رفت. او با صدایی لرزان گفت:
- من نمی‌توانم سوار شوم. از اسب می‌ترسم.
ساحر که با حرص و تعجب با دست به پیشانی خود کوبید، به پریزاد نزدیک شد و با لحنی آرامش‌بخش گفت:
- نترس، من مراقبت هستم. اسب به تو کاری ندارد. فقط کمی به او اعتماد کن.
پریزاد با قاطعیت و ترس در چشمانش گفت:
- من نمی‌آیم. یکی دیگر را با خود ببر. او به دور و بر نگاه کرد، گویی در جست‌وجوی راه فراری بود.
ساحر با ناراحتی و ناامیدی گفت:
- این همه دردسر نکشیدم که تو برایم ناز کنی. اگر از تکان‌ها و بلندی اسب می‌ترسی، با این دستمال چشمانت را می‌بندم و آرام سوار می‌شوی.
پریزاد با صدایی بلندتر و چهره‌ای مملو از نگرانی گفت:
- به من دست نزن، وگرنه جیغ می‌زنم! او به شدت احساس می‌کرد که در این لحظه، تمام دنیا به او خیره شده است.
ساحر با تعجب و کمی خنده گفت:
- چه دستی، چه جیغی! چه می‌گویی؟ او
لحظه‌ای ایستاد و به اطراف را نگاه کرد. در گوشه‌ای از حیاط، زیر نور ملایم تیرچراغ چهارپایه‌ای قدیمی و چوبی دیده میشد. او به سمت آن رفت، آن را برداشت و با نگاهی مطمئن گفت:
- خب، برو بالا. من کمکت می‌کنم تا سوار شوی.
پریزاد با نگاهی پراز شک و تردید به چهارپایه نگاه کرد. او احساس می‌کرد که این لحظه سرنوشت‌ساز است. در دلش جنگی میان ترس و کنجکاوی در می‌گرفت. آیا می‌تواند بر ترسش غلبه کند؟ او به آرامی به چهارپایه نزدیک شد ساحر با صدای ملایم و تشویق‌آمیز گفت:
- ببین، هیچ چیز نمی‌تواند به تو آسیب برساند. من اینجا هستم.
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 5) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین