به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
129
سکه
642
#پارت هشت
شهیار در حال جست‌وجو برای مهرو با مادربزرگش ماندان بود که ناگهان با گریه‌های آلاله مواجه شد. صدای گریه او، مانند زنگی آزاردهنده در دل شب، فضای آرام را بر هم زد. آتش و شعله‌های ترس در چشمانش درخشان بود. آشوب در کنارش ایستاده و در حال توضیح دادن ماجرا به مستان، مادر آلاله، بود. چهره مستان پر از نگرانی و خشم بود. با دیدن شهیار، ناگهان فریاد زد:
- برو و هرچه سریع‌تر جلوی زن دیوانه‌ات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمی‌آمد!
در دل شب، سایه‌های تاریک چادرها به نظر می‌رسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آن‌ها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این درگیری بود، با چهره‌ای عصبانی و نگران به سمت آن‌ها رفت. او با صدای بلند گفت:
- وسط این آشفته بازار در حال دعوا هستید، شهیار! من تو را این‌گونه تربیت نکردم که بر سر زن بیوه و بی‌پناه فریاد بکشی! زودباش، باید برویم. ممکن است گلدیس از شدت شوک بلایی سر خودش یا کسی دیگر بیاورد!
مستان با لحنی پر از اضطراب گفت:
- مادربزرگ، من هم با شما می‌آیم.
سپس آشوب و آلاله را به یکی از زنان همسایه سپرد. مستان، خواهر کوچک‌تر رکسان، زنی به زیبایی رکسان ولی تندمزاج و کینه‌توز بود. او از هیچ فرصتی برای تحقیر خانواده آزادان نمی‌گذشت و حالا در این موقعیت بحرانی، چهره‌اش پر از خشم و تمسخر بود. ناگهان صدای وزش باد سردی به گوش رسید که به نظر می‌رسید از دل جنگل‌های تاریک اطراف می‌آید و حس ترس و عدم قطعیت را در دل همه ایجاد کرد.
چند دقیقه بعد، آتش و شهنام به محل چادرها رسیدند. وقتی در جست‌وجوی گروه بودند، یکی از اهالی ایل که شاهد ماجرای مستان و شهیار بود، با صدای لرزان گفت:
- بروید، اوضاع خراب است!
شهنام و آتش با سرعت به سمت چادرشان رفتند. وقتی رسیدند، مادربزرگ در حال آرام کردن گلدیس بود که توجه‌شان به مستان جلب شد. او رکسان گریان را در آغوش گرفته و با صدای بلند فریاد می‌کشید:
شما هیچ‌کدام لیاقت عروسی مثل خواهرم را ندارید! چه شد شهیار؟ یک زمانی مجنون و عاشق دلباخته خواهرم بودی، حالا چطور گذاشتی زن بی‌اصل و نسب دست روی رکسان بلند کند و صورت زیبا و لطیف خواهرم را چنگ بزند و با سیلی سخت سرخ کند؟
شهیار، که با خشم گوشه‌ای ایستاده و به نظر می‌رسید به زور خود را کنترل کرده، ناگهان فریاد کشید:
- مستان، اوضاع را پیچیده‌تر نکن! روی زخم‌های قدیمی فلفل نریز! کاری نکن که دستم را بلند کنم!
در این لحظه، صدای ناله‌ای از دل جنگل به گوش رسید که همه را به سکوت واداشت. ناله‌ای که به نظر می‌رسید از عمق تاریکی‌ها می‌آید و حس ترس را در دل‌ها نشاند.
مستان با طعنه گفت:
-آره، بلند کن! بلند کن! شما و زن دیوانه‌ات خوب بلدید خواهران بی‌پناهی مثل ما را مجازات کنید!
مادربزرگ، که نمی‌توانست گلدیس را به حال خودش رها کند، به شهنام نگاه کرد و گفت:
- چرا مثل سرو بی‌حرکت ایستاده‌ای؟ مداخله کن و نگذار دعوا بیش از این کشیده شود!
شهنام، که از شدت عصبانیت چهره‌اش سرخ شده بود و مشت‌هایش را می‌فشرد، به آتش گفت:
- برو مواظب مادرت باش!
در این لحظه، سایه‌ای بزرگ و تاریک از گوشه‌ای از چادرها عبور کرد و همه را دوباره به وحشت انداخت به نطر می رسید آرامش ساعت هاست که به پایان رسیده است واکنون خطر درکمین است.
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
129
سکه
642
#پارت نه

ناگهان شهنام کنترل خودش را از دست داد و دستی که مشت بود را بلند کرد. و مشتی محکم به صورت شهیار زد شهیار که صورتش کبود شده بود با غم وبهت عمیقی به شهنام خیره شد شهنام که چهره‌اش سرخ شده و نفسش به تندی بالا و پایین می‌رفت. خشم و ناامیدی‌اش در چشمانش می‌درخشید، گویی تمام درد و رنج سال‌ها را در آن یک ضربه خلاصه کرده بود.شهنام با صدای خش‌دار عصبانی گفت:
- این بلا را زنه دیوانه‌ات سر رکسان آورده و حالا آمده‌ای و در مورد گذشته‌ی زشتت تجدید خاطره می‌کنی! کی این‌قدر بی‌شرم شده‌ای؟
شهیار، که چشمانش پر از خشم و ناامیدی بود، با صدایی لرزان و ناراحت فریاد کشید:
- تمومش کن، شهنام! الان من در وضعیتی نیستم که دنبال تجدید خاطره باشم. چطور در مورد این‌گونه فکر می‌کنی؟ کسی که موضوع گذشته را وسط کشید، من نبودم، مستان بود!
دعوا شدت گرفت و به بیرون از چادر کشیده شد. صدای مشت‌ها و فریادها در تاریکی شب طنین‌انداز شده بود. رکسان، که در آن لحظه احساس می‌کرد قلبش درحال ترکیدن است، مانند رعدی سراسیمه از آغوش مستان بیرون آمد و به سمت آن‌ها دوید. اشک‌های چشمانش هنوز خشک نشده بود و سعی می‌کرد آن‌ها را از هم جدا کند.
- تمامش کنید! من مادر دو تا بچه‌تان هستم!
هجده سال کنارت بودم، چرا الان چنین می‌کنی، شهیار؟ رهایش کن! ولی کو گوش شنوا؟
مادربزرگ، که از دیدن اوضاع هم عصبانی و هم دست‌پاچه شده بود، به آتش گفت:
- برو پدربزرگت را پیدا کن و آن‌ها را جدا کن! تا آبرویمان هم مثل مهرو ناپدید نشده!
گلدیس، که به شدت تحت تأثیر این درگیری قرار گرفته بود، ناگهان نام مهرو را بلند فریاد کشید و از حال رفت. مستان، که جلو چادرها ایستاده بود، با چهره‌ای که به وضوح از شادی و لذت پنهان شده بود، به درگیری‌ها نگاه می‌کرد. او نمی‌توانست از این وضعیت لذت نبرد، اما سعی می‌کرد چهره شادش را از ماندان پنهان کند.
مادربزرگ به مستان رو کرد و با صدایی پر از خشم گفت:
- خوشحال شدی، عامل فتنه بودن! لذت می‌بری؟ این دفعه را ازت می‌گذرم فقط چون مشکلات بزرگ‌تری دارم. ولی دفعه‌ی بعد، بیوه و بی‌پناه بودنت را در نظر نمی‌گیرم!
مستان، که خود را به موش مردگی زده بود، با لحنی ناراحت گفت:
- چه می‌گویی، مادربزرگ؟ من فقط نگران خواهرم بودم! یک چیزی از دهنم پرید، همین عمدی نبود! چه می‌دانستم شهیار همچنان به خواهرم چشم دارد؟
مادربزرگ مانند تکه‌ای ذغال که به آتش افتاده باشد، این بار برافروخته شد و دستش را به نشانه‌ی (بس کن) جلوی دهان مستان گرفت و از او باحرص رو برگرداند.
در این حین، باد سردی از میان چادرها وزید و صدای ناله‌ای از دوردست‌ها به گوش رسید که همه را به سکوت واداشت. احساس ترس و عدم قطعیت در دل همه نشسته بود. رکسان با دلهره به دور و برش نگاه کرد، گویی در جستجوی نشانه‌ای از آرامش بود.
چشمان شهنام به زمین دوخته شده بود و در دلش درگیری عمیقی وجود داشت. او نمی‌دانست که آیا باید به برادرش اعتماد کند یا نه. در این حال، شهیار با چهره‌ای غمگین و خسته به رکسان نگاه کرد.
- رکسان، من… من نمی‌خواستم این‌طور پیش برود. و دوباره زخم‌های قدیمی سر باز کند.
این جمله به مانند یک پتک بر سر رکسان فرود آمد. او با چشمانی پر از اشک به شهیار نگاه کرد و در دلش احساس شکست و ناامیدی کرد
تاریکی شب به تدریج سنگین‌تر میشد و هر لحظه بیشتر به احساسات درهم‌ریخته شخصیت‌ها دامن میزد. تنش در هوا حس میشد و هیچ‌کس نمی‌دانست که این درگیری به کجا خواهد انجامید
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
129
سکه
642
#پارت ده
***

دو ساعت قبل (نیمه شب)

گروه جست‌وجو به رهبری آزادان، متشکل از چند جوان کم‌سن و مردان میان‌سال، شامل چوپان‌ها و شکارچیانی بود که در دل شب به دنبال نوزاد مفقود شده بودند. سوز و ترس عجیبی در هوا حس میشد. مه غلیظ همه‌جا را در خود بلعیده بود و دیگر نور فانوس‌ها پاسخ‌گوی تاریکی نبودند. ستارگان و ماه سرخ در پشت پرده‌ای از ابرهای سیاه پنهان شده بودند، گویی نیرویی عجیب و خطرناک در طبیعت موانعی برای پیدا کردن طفل معصوم ایجاد کرده بود.
گروه به دو دسته تقسیم شد: یکی به دنبال ردپاهای گرگ‌ها که به نزدیک حصار گوسفندان می‌رفت، و دیگری مستقیم به سمت چادر نوزاد مفقود شده پیش می‌رفت. در این میان، فرخزاد؛ شکارچی باتجربه و قوی‌جثه با موهای خاکستری، جزو گروه دوم همراه با آزادان بود. او اطراف چادر را به دنبال سرنخی می‌گشت و سه نفر دیگر نیز همراهش بودند که ناگهان متوجه ردپای عجیبی از پشت چادر شدند.
چند قطره خون بر پشت چادر ریخته بود. انگار کسی یا چیزی خاک‌های چادر را کنار زده و درزی از زیر آن ایجاد کرده بود و از آنجا وارد و خارج شده بود. خاک هنوز رطوبت و نرمی خود را حفظ کرده بود. فرخزاد با دقت به ردپاها نگاه کرد و گفت:
- کدام جانور می‌تواند چنین هوشی داشته باشد؟ مطمئنم که گرگ نیست.
او صحنه را به آزاد نشان داد و ادامه داد:
- عجیب‌ترین چیز رد پای گرگ است. آن هم رد پای معمولی نیست؛ پنجه‌هایی به بزرگی پنجه‌های خرس دارد، اما هیچ پارگی در اطراف نیست. و حالا، به جای ردپای جانور، ردپای انسان را می‌بینیم.
ناگهان یکی از افراد حاضر گفت:
- خب، کجایش عجیب است؟ یادت نیست چند ساعت پیش یک ایل جلو چادر جمع شده بود؟ حتماً رد یکی از آن‌هاست.
فرخزاد با نگاهی سؤال‌گونه به او گفت:
- کدام آدم عاقلی در این کوه پر سنگ‌ریزه و دشت پرخار، بدون کفش و پوتین، اطراف چادری در بالای تپه دورتر از کمپ ایل پرسه می‌زند؟ آن هم نه جلو چادر، بلکه پشتش؟ هان، بگو؟
مردک که توجیه شده بود، گفت:
- حق با شماست. بلآخره شکارچی هستید و بهتر می‌دانید. و بعد کنار رفت.
آزادان که با نور فانوس به زحمت ردها را بررسی می‌کرد، رو به فرخزاد کرد و گفت:
- انگار ردها تا رودخانه‌ای آن سوی دشت ادامه دارد.
فرخزاد با دقت بیشتری به ردپاها نگاه کرد و گفت:
- درست است. مطمئنم پای زن نیست؛ پاهای بزرگ‌تری دارد. اگر جلوتر بروی، ادامه ردها تبدیل به پنجه‌های بزرگ‌تر می‌شود. واقعاً عجیب است؛ من سال‌هاست چنین چیزی حین شکار برنخورده‌ام. شاید کسی قصد شوخی داشته یا هدفش منحرف کردن ما باشد.
سپس رو به شاگردش کرد و گفت:
- برو سگ‌های شکاری را بیاور. آزادان خان، شما هم پارچه یا لباس متعلق به نوزاد را برایم بیاورید. بقیه هم خشاب اسلحه‌هایشان را پر کنند. شب شکار شروع می‌شود؛ چه انسان باشد، چه حیوان، از دست من خلاصی ندارد.
در این لحظه، یکی از همراهان با صدای لرزان گفت:
- اگر این ردپاها به سمت رودخانه می‌روند، شاید نوزاد را در آنجا پیدا کنیم. اما اگر اینجا باشد، چرا کسی به ما خبر نداده؟
فرخزاد با نگاهی عمیق به او گفت:
- ما باید آماده هر چیزی باشیم. اینجا ممکن است خطرناک باشد. بی‌احتیاطی می‌تواند به قیمت جان ما تمام شود.
آزادان با نگاهی نگران گفت:
- باید به سرعت عمل کنیم. هر دقیقه‌ای که می‌گذرد، ممکن است شانس ما برای پیدا کردن نوزاد کمتر شود.
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
129
سکه
642
#پارت یازده

فرخزاد ملافه خونی نوزادرا از آزادان خان گرفت و به آرامی به سمت سگ‌های شکاری سیاه بزرگ که با زنجیر به زحمت نگه‌داشته شده بودند، نزدیک شد. سگ‌ها با چشمان درخشان و دندان‌های تیز، به حالت حمله آماده بودند. فرخزاد با صدای آرام و مطمئن، فرمانی به آن‌ها داد. سگ‌ها که کمی آرام گرفته بودند، به حالت نیم‌خیز زمین نشسته و دستی به سرشان کشید. ملافه خونین را جلوی بینی‌شان گرفت و بوی آشنا را به آن‌ها معرفی کرد.
این کار را برای هر سه سگ تکرار کرد. سگ‌ها که بوی کودک را استشمام کرده بودند، به فرمان فرخزاد از زنجیرها رها شدند. آن‌ها با سرعت و پارس کنان به سمت رودخانه می‌دویدند و گوش‌های فلک را با هلهله وحشت پر کردند. بقیه گروه، از جمله آزادان خان، به دنبالشان رفتند، درحالی‌که دل‌هایشان از ترس و نگرانی می‌تپید.

***
اما گروه دوم به مدیریت ساحرخان، مردی لاغر و بلندقدبا چشم وابروها وموهای سیاه بود، که به عنوان دست‌ِ چپ آزادان خان شناخته میشد، در حال بررسی لاشه‌های به خون آغشته و بی‌سر چند قلاده گوسفند و بز بودند. با رقیق‌تر شدن مه و روشن کردن مشعل‌ها، سایه‌های ترس به دلشان ریشه دوانده بود. این گروه بیشتر از چوپانان تشکیل شده بود، چوپانی که صاحب همین قلاده‌های تلف شده بود، در میانشان بود. غم و ناامیدی در چهره‌هایشان نمایان بود و هر یک به دیگری نگاه می‌کردند، گویی در جست‌جوی پاسخی برای این فاجعه بودند.
ساحرخان با صدای بلند گفت:
- چگونه ممکن است درحالی‌که ساعتی قبل همه به فرمان آزادان خان حصارها را محکم کرده بودند، جانور درنده‌ای توانسته باشد در حصارها را باز کند؟ مگر جانور هم دست دارد؟ آن هم نه یک حصار، بلکه چندین حصار!
طبیعت وحشی و غریزی گرگ‌ها حکم می‌کند که وقتی تعداد شکار راحت زیاد باشد، گله‌ای حمله کنند و همه موجودات را ازگردن به دندان بگیرند و خفه کنند. اما این حمله معمولی نبود؛ تکه‌های لاشه‌ها همه‌جا پراکنده شده بودند. روده‌ها، قلب و جیگرشان، دست و پاهای کنده شده، هنوز جانی در بدن داشتند و بدنشان گرم بود. بوی خون در فضا پیچیده بود و هر لحظه بیشتر به مشام می‌رسید.
همه که از ترس زبانشان گرفته بود، ساحرخان فریاد زد:
- به خودتان بیایید! دنبال قلاده زنده بگردید، شاید قبل از مردن بتوانیم از گوشتش استفاده کنیم!
ناگهان با صدای بلند دیواره‌ای از حصارها فروریخت و خاک و خُلی به پا شد. همه وحشت‌زده به سمت صدا پیچیدند. از میان خاک و خُلی که به پا شده بود، صدای گوسفند و بز آمد. یکی از اهالی گفت:
- خدا را شکر، چندتایی هنوز سالم هستند.
اما برای قضاوت زود بود. اولین گوسفند، بدون سر، با سرعت به سمت آن‌ها آمد و به زمین افتاد و جان می‌داد. خون به شدت از گردنش فوران می‌کرد و بر روی زمین پخش میشد، درحالی‌که بدنش به شدت تکان می‌خورد. گویی آخرین تلاش‌هایش را برای زنده ماندن می‌کرد.
سپس یک بز، که پاهایش قطع شده بود و خونریزی می‌کرد، به فریاد درآمد و به سمت جمعیت هجوم آورد. او در تلاش برای فرار، به زمین می‌افتاد و دوباره برمی‌خاست، اما هر بار با صدای ناله‌ای وحشتناک، به زمین می‌افتاد. خون از زخم‌هایش به زمین می‌ریخت و فضا را پر از بوی آهنین می‌کرد. این صحنه‌ها به شدت دلخراش بودند.
همه که به شدت وحشت کرده بودند و جیغ می‌کشیدند، ناگهان ساحرخان اسلحه شکاری را از شانه‌اش برداشت. با دقت مهمات را پر کرد و گلنگدن را کشید. به سمت بز نشانه رفت. بز بی‌پناه دور خود می‌چرخید و فریاد می‌کشید. ساحرخان شلیک کرد و بز به زمین افتاد، درحالی‌که بدنش به شدت تکان می‌خورد و در نهایت بی‌حرکت شد. صدای تیراندازی در سکوت شب طنین‌انداز شد و به وحشت حاکم بر جمعیت افزود.
ساحرخان با صدای بلند فریاد زد:
- این است وضع مردان شجاع ایل! شرم بر شما باد!
آن‌ها در سکوتی سنگین، به دور لاشه‌ها ایستاده بودند و در دلشان می‌دانستند که این تنها آغاز یک شب وحشتناک است.
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
129
سکه
642
#پارت سیزده
***

(گروه آزادان )

در نزدیکی رودخانه، نسیمی سوزناک می‌وزید و علف‌زارها را به آرامی تکان می‌داد. بوی نم خاک و صدای شرشر آب که از بالای کوه می‌آمد، فضایی رازآلود و ترسناک ایجاد کرده بود. گروهی از مردان با مشعل در دست، در سکوت محض به دنبال سگ‌های شکاری می‌گشتند. اضطراب در دل هر یک از آن‌ها می‌غلتید و چهره‌هایشان نشان‌دهنده نگرانی و ترس بود. آزادخان، با چشمان تیزبین و چهره‌ای رنگ‌پریده، احساس می‌کرد که این شب ممکن است به یکی از خطرناک‌ترین شب‌های زندگی‌اش تبدیل شود.
ناگهان صدای خش‌خش علف‌ها سکوت را شکست. آزادخان، با احتیاط و با قلبی تندتند، مشعل را به سمت علف‌زار گرفت. دو نفر دیگر، با چشمان باز و تفنگ‌هایشان به حالت آماده‌باش، در کنار او ایستاده بودند. یکی از آن‌ها، فرخزادشکارچی ، با چهره‌ای رنگ‌پریده ، به آرامی گفت:
-آزادخان، احساس می‌کنم که چیزی در این نزدیکی کمین کرده است. ترس در چهره‌اش نمایان بود و دستش به سمت تفنگش می‌رفت.
آزادخان با دقت علف‌ها را کنار زد و در کمال تعجب، فقط چند شغال را دید که در حال دریدن شکم یک حیوان بودند. شغال‌ها با دیدن انسان‌ها، صدا دادند و به سرعت فرار کردند. اما چیزی عجیب در آنجا بود: حیوانی که در حال دریدن آن‌ بودند، یک شغال بی‌سر بود و هنوز گرم به نظر می‌رسید.
فرخزاد، با صدایی خش دار گفت:
- به نظر می‌رسد شغال‌ها ابتدا سرش را خورده‌اند. هنوز بدنش گرم است.تعجب در چهره‌اش نمایان بود و او به سمت آزادخان نگریست. ناگهان سگ‌ها با پارس‌های بلند به حالت آماده‌باش درآمدند. آزادخان با صدای بلندی فریاد زد:
- شاید جانوری که این حیوان را شکار کرده، نزدیک باشد!
در همین لحظه، صدای زوزه‌ای بلند و دلخراش از دوردست به گوش رسید. صدایی که به نظر می‌رسید از عمق جنگل ناشی می‌شود و به‌طرز عجیبی با صدای آب و نسیم ترکیب شده بود. آن‌ها نمی‌دانستند که پشت علف‌زار، نه یک شغال بلکه چندین قلاده از حیوانات دشت، ریز و درشت، در حال جان دادن بودند. در آن لحظه، صدایی غول‌آسا و خرخرکنان به گوش رسید و چیزی دور آن‌ها به سرعت می‌دوید. دو چشم سرخ از میان علف‌زارها به آن‌ها خیره شده بود و این چشم‌ها، وحشت را در دل هر یک از آن‌ها ریشه دوانید. هیچ‌کس جرأت نکرد حرکتی کند، گویی زمان در آن لحظه متوقف شده بود.
ناگهان، آن موجود از آن‌ها فاصله گرفت و به سمت دیگری فرار کرد. سگ‌ها به دنبال آن موجود دویدند و یکی از اعضای گروه، با صدای بلندی فریاد زد:
- دارد به سمت کمپ می‌رود! اهل ایل در خطرند! بیایید!
ترس در دل همه موج میزد و احساس می‌کردند که خطر در کمین است. سگ‌ها با درندگی و پارس‌های وحشیانه به سمت آن موجود دویدند و بقیه نیز بااضطراب به دنبالش رفتند.
هوا تاریک‌تر و ترسناک‌تر میشد. در دل هر یک از آن‌ها سوالی به وجود آمده بود: این جانور چه بود؟ و آیا می‌توانند به ایل برسند قبل از اینکه فاجعه‌ای رخ دهد؟
با هر قدمی که برمی‌داشتند، احساس می‌کردند که زمان به سرعت در حال گذر است و ممکن است هر لحظه فاجعه‌ای به وقوع بپیوندد. هر کدام از آن‌ها به این فکر می‌کردند که آیا می‌توانند به آغوش خانواده اسان برگردند یا نه.
فرخزاد، با صدایی باتن پایین گفت:
- آزادخان، باید سریع‌تر حرکت کنیم. هیچ‌کس نمی‌داند این موجود چه بلایی بر سر ایل خواهد آورد.
آزادخان با نگاهی مصمم به او پاسخ داد:
- باید به کمپ برسیم و دیگران را آگاه کنیم. اینجا نمی‌توانیم بمانیم.
در همین حال، صدای خش‌خش دیگری از سمت علفزار به گوش رسید و این بار، صدای قدم‌های سنگین و نامنظم بود. هر قدم، مانند ضربان قلب آزادخان، به شدت در دلش طنین‌انداز می‌شد. ناگهان، سایه‌ای بزرگ و سیاه میان علفزار سمت آن‌ها دوید. آزادخان با ترس و وحشت فریاد زد:
- بدوید!
همه به سمت کمپ دویدند، اما در دلشان ترس از آن موجود ناشناخته و خطراتی که در کمین بود، ریشه دوانده بود. هر صدای کوچک، هر وزش نسیم، به نظر می‌رسید که به آن‌ها هشدار می‌دهد:
- خطر نزدیک است.
در این لحظه، فرخزادناگهان به زمین افتاد و فریاد زد:
- کمک! چیزی مرا کشید! بعد درهمان حال شروع به شلیک به چیزی که او را در حال کشیده شدن به سمت تاریکی بود و دیگران با وحشت به او نگاه می‌کردند. آزادخان، با صدای بلندی فریاد زد:
- کمکش کنیدبه سمت موجود شلیک کنید.
بعد خودش هم شروع به شلیک کرد.
بقیه به خو دآمدن وبه طرف سایه چیزی که اورا می کشید شلیک کردند انگار از صدای گلوله ها ترسیده اورا رها کرد شایدهم زخمی شده بود معلوم نبود
بهش رسیدن و سلامتیش را بررسی کردن سالم بود
اما در همان لحظه، صدای زوزه‌ای دیگر از دوردست به گوش رسید که نشان می‌داد موجودی دیگر در حال نزدیک شدن است
 
آخرین ویرایش:
بالا