What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Atrisa1235

نویسنده بـــرتر
LV
0
 
Joined
Dec 9, 2024
Messages
398
Reaction score
1,205
Points
138
سکه
2,301
  • #31
پارت بیست ونه

***
آزادان‌خان درحالی‌که به امور ایل رسیدگی می‌کرد و در تلاش بود اوضاع را کمی سامان دهد، به شهنام که در کنارش کمکش می‌کرد، با لحنی غمگین گفت:
- پسرم، می‌دانم که با برادرت شهیار را*ب*طه‌ی خوبی نداری، ولی از تو می‌خواهم کمی شرایط را درک کنی و در پیدا کردن مهرو به من کمک کنی.
شهنام با ظاهری جدی به سخنان پدرش گوش می‌سپرد و گفت:
- پدر، من با خانواده‌اش اختلاف دارم، نه با خود او. هر کاری از دستم بربیاید برای نوزاد می‌کنم.
آزادان که این حرف‌ها را شنید، لبخندی بر گوشه لبش نشاند و دستش را بر شانه شهنام گذاشت و گفت:
- این است شیر پسر من! برو سگ و دو اسب بیاور، با هم کنار رودخانه برویم. آخرین سرنخ‌ها آنجا پیدا شده بود.
شهنام سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.
چندی بعد با یک سگ و دو اسب برگشت. هر دو سوار اسب شدند و به سمت رودخانه تاختند.
کنار رودخانه که رسیدند، سگ جلوتر پارس‌کنان کنار رودخانه می‌دوید و کم‌کم از دیدرس خارج شد. شهنام رو به آزادان کرد و گفت:
- پدر، اینجا کنار رودخانه ردپای آدمیزاد روی گل افتاده. نکند از رودخانه رد شده باشد؟
آزادان نگاهی جدی به خود گرفت و گفت:
- نه پسرم، رد نشده است. اگر می‌شد، سگ نمی‌توانست ردش را بگیرد و بو بکشد.
ناگهان سگ برگشت و آن‌ها را به دنبال خود کشاند. شهنام گفت:
- پدر، گویا چیزی پیدا کرده است.
هر دو با راهنمایی سگ به سنگی بزرگ رسیدند. از اسب پیاده شدند و کنجکاوانه و سراسیمه خود را به سگ رساندند و سگ را در حال کندن زمین یافتند. شهنام سگ را کنارکشید‌. آزادان خاک را کنار زد، تکه پارچه‌ای بود. وقتی آن را بیرون کشیدند، لباس نوزاد خونین و چند تکه استخوان ریز نمایان شد. آزادان با بهت و ترس استخوان‌ها را بررسی کرد. استخوان‌ها تازه بودند و شبیه دست و پای نوزاد.
آزادان که در همان جا از شدت شوک به زمین نشست، آن‌ها را انداخت. شهنام گفت:
- چه شده پدر؟ آن پارچه چه بود؟
بعد دید پدرش زبانش بند آمده. خودش سریع پارچه را برداشت و وارسی کرد و گفت:
- این‌ها لباس و استخوان‌های مهروست! چه طور ممکن است؟ چه کسی با این نوزاد چنین کرده است؟
رنگش پریده و اشک در چشمانش حلقه زد.
آزادان گفت:
- حالا جواب شهیار و گلدیس را چه دهیم؟ بگوییم نوزادتان را گرگ خورد یا این‌که استخوان‌هایش را خاک کردند؟ حتی این را هم نمی‌دانیم.
شهنام با استیصال گفت:
- پدر، حقیقت وحشتناکی است، ولی پنهان کردنش دیگر دوایی از دردش نمی‌کند.
سپس با دستان لرزان به سمت زین اسب رفت و خورجین کوچکی را آورد و لباس و استخوان‌ها را داخل آن ریخت.
آزادان که ساکت به زمین خیره شده بود، زیر ل*ب گفت:
- شاید اگر دیشب همان موقع که تا نزدیکی رودخانه آمدیم، می‌توانستم نجاتش دهم.
شهنام که صدای سرزنش‌های پدرش را شنید، پاسخ داد:
- پدر، با این حرف‌ها مهرو زنده نمی‌شود و اوضاع به حالت عادی برنمی‌گردد. بلند شو، تو که بزرگ‌مایی، نباید سست شوی.
سپس شهنام سمت پدرش رفت، دستش را گرفت و بلند کرد. سوار اسب شدند و برگشتند..
صاف و مستقیم سمت چادر گلدیس و شهیار رفتند. دردشان غم و درد بزرگی ریشه دوانده بود و دلسوزی و آتشی که با نزدیک شدن به چادر بیشتر و بیشتر میشد، احساساتشان را تحت تأثیر قرار داده بود.
 

Atrisa1235

نویسنده بـــرتر
LV
0
 
Joined
Dec 9, 2024
Messages
398
Reaction score
1,205
Points
138
سکه
2,301
  • #32
پارت سی

آزادان‌خان و شهنام که به جلوی چادر شهیار و گلدیس رسیدند، از اسب پایین آمدند و بند دهانه اسب را به تیرکی بستند. آزادان با احتیاط جلو رفت و نام شهیار را صدا زد. شهیار با چهره‌ای آشفته و پریشان بیرون آمد؛ زیر چشمانش گود افتاده و سیاه شده بود و بی‌خوابی زار می‌زد.
- بله پدر، چه شده؟ لطفاً آرام‌تر صحبت کن. گلدیس تازه به سختی خوابیده است و کل شب را گریه کرده.
آزادان که با شنیدن نام مهرو دستانش به لرزه افتاده بود، گفت:
- پسرم، چند لحظه با من بیا. چیزی مهم می‌خواهم به تو نشان دهم.
شهنام که کنار اسب‌ها ایستاده بود، متوجه آشفتگی پدرش شد و آرام خورجین را از روی اسب برداشت. شهیار که با نگاه کنجکاوش حرکات آزادان و شهنام را دنبال می‌کرد، پرسید:
- پدر، چه شده؟ آن خورجین چیست که دست شهنام است؟
آزادان با بغضی که گلویش را فشرده بود، به شهنام اشاره کرد تا محتویات خورجین را بیرون آورد. شهنام با دستان لرزان و احساس خفگی، لباس خونین نوزاد را که دور استخوان‌های پاره، دست و پا و جمجمه پیچیده بود، بیرون آورد.
- برادر، آن پارچه چیست؟ چرا خونین است؟ نکند سرنخی از مهرو پیدا کردید؟ شهیار با نگرانی پرسید.
شهنام با صدای ضعیف گفت:
- کاش سرنخی از او پیدا می‌کردیم، نه خودش را.
شهیار فریاد زد:
- چه می‌گویی برادر؟ یعنی آن تکه پارچه مهروی من است؟
سپس با حرص جلو رفت و محکم از دست شهنام پارچه را گرفت. استخوان‌های خونین تازه جداشده از گوشت به زمین ریخت. شهیار درحالی‌که پارچه را باز کرده و خون‌های رویش را تماشا می‌کرد، توجهش به استخوان‌ها جلب شد. به زمین نشست و آن‌ها را برداشت.
با خنده‌ای دیوانه‌وار گفت:
- پدر، می‌دانم شهنام با من اختلاف دارد و گاه‌گاهی ناراحتم می‌کند، ولی تو چرا چیزی نمی‌گویی؟ شنیدی چه گفت؟ این استخوان‌ها و تکه پارچه مهروی من است، دختر من، نوه تو!
ناگهان بغض آزادان ترکید و زیر گریه زد. شهیار که از واکنش پدرش خشکش زده بود، با اعصابی بهم ریخته بلند شد و یقه شهنام را گرفت:
- شهنام، دختر من کجاست؟ چه کارش کردی؟ نکند پیدایش کردی و این‌گونه با من شوخی می‌کنی؟
شهنام که از دیدن قیافه دیوانه برادرش دلگیر شده بود، دستان شهیار را از یقه‌اش گرفت و رها کرد:
- من نه شوخی می‌کنم و نه دروغی در کار است. خوب چشمانت را باز کن و ببین. آن تکه پارچه لباس نوزاد است و آن استخوان‌ها، استخوان‌های تازه نوزاد است. سگ رد بوی نوزاد را تا همین چیزهایی که می‌بینی، گرفت. درست کنار رودخانه دفن شده، کنار سنگی بزرگ. دیگر چه مدرکی می‌خواهی جز این‌که این مهروست؟
 

Atrisa1235

نویسنده بـــرتر
LV
0
 
Joined
Dec 9, 2024
Messages
398
Reaction score
1,205
Points
138
سکه
2,301
  • #33
پارت سی ویک
شهیار که با حرف‌های شهنام در یک آن دیدش تار شد، قلبش گرفت و درد عمیقی در سینه‌اش احساس کرد. یک دستش را روی سینه‌اش گذاشت و پاهایش شل شدند، مانند کسی که در حال سقوط است. دست دیگرش به تیرک تکیه داد و تلاش کرد تا خود را نگه دارد.
شهنام، نگران و مضطرب، به سمت برادرش دوید و گفت:
- برادر، آرام باش! من اینجا هستم.
اما شهیار با صدای بلند فریاد زد:
- تنهایم بگذار! برو شهنام، به حال خودم بگذار.
آزادان، با چشمانی سرخ و اشک‌آلود، به شهنام اشاره کرد و گفت:
- برو، پسرم، او به تو نیاز ندارد.
شهنام سرش را پایین انداخت و با دلی سنگین دهانه اسبش را باز کرد و به سمت دیگری رفت. آزادان به سمت شهیار رفت و او را در آغوش گرفت:
- پسرم، آرام باش. همه چیز درست می‌شود. ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.
شهیار که از شدت ناباوری گیج شده بود، گوشش تیر می‌کشید و حتی متوجه نشد که آزادان با دست نوازش به پشتش کوبید. پس از چند لحظه، شهیار کمی به خود آمد و از آغوش پدر جدا شد و گفت:
حال جواب گلدیس را چه دهم؟ بگویم دخترش شکار گرگان شده و تنها استخوان‌هایش مانده است؟
آزادان با لحنی آرام و دلگرم‌کننده گفت:
- گلدیس حال خوبی ندارد. بهتر است این موضوع را از او پنهان کنیم. فعلاً کسی جز من و تو و شهنام از این ماجرا خبر ندارد.
شهیار با نگرانی و تردید گفت:
- موافقم، اما اگر این انتظارها اوضاع را بدتر کند چه؟
آزادان با اطمینان پاسخ داد:
بی‌خبری بهتر از خوش‌خبری است. امیدوارم اوضاع بهبود یابد. ما به زمان نیاز داریم تا از این بحران عبور کنیم.
شهنام که کمی آرام شده بود، با صدای لرزان گفت:
- اگر این خبر در ایل پخش شود، چه بلایی سر گلدیس می‌آید؟ من دخترم را از دست دادم و دیگر نمی‌توانم گلدیس را هم از دست بدهم.
آزادان دو دستش را روی شانه‌های شهیار گذاشت و گفت:
- نگران نباش. برادرت را توجیح می‌کنم که حرفی نزند. او شرایط تو را درک می‌کند. اکنون وظیفه تو مراقبت از گلدیس است.
شهیار با چهره‌ای رنگ‌پریده، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و به سختی از زمین بلند شد. آزادان ادامه داد:
- من می‌خواستم در کنارت باشم، اما مسئولیت‌های دیگری دارم و اوضاع داخل ایل خوب نیست. برو و استراحت کن.
شهیار با قدم‌های لرزان به سمت چادر می‌رفت و بدون این‌که پشت سرش نگاه کند گفت:
- پدر، درکت می‌کنم، نگران من نباش.
آزادان تکه استخوان‌ها را جمع کرد و در لایه پارچه‌ای پیچید و گفت:
- من بقایای جسد مهرو را می‌برم تا گلدیس نبیند و در جایی مشخص خاک می‌کنم. بعد مکانش را به تو اطلاع می‌دهم.
شهیار در همان حال ایستاد و با احساس ممنونیت گفت:
- ممنونم، پدر.
آزادان دوباره پارچه و محتویاتش را به خورجین برگرداند و سوار اسب شد. دهانه اسب را باز کرد و سوارش شد. چهره‌اش نشان می‌داد که دلش نمی‌خواهد پسرش را ترک کند. با آهی عمیق ضربه‌ای به تنه اسب زد و رفت.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom