♛اپیزود_ ۹♛
- باید بودین و میدیدین که این یونگسان بدبخت وقتی ساتور رو توی دستم دید، چجوری قلبش از تپش ایستاد!
میان قهقههی جمعی که درون وَن یازده نفره جای گرفته بودند، یونگسان با لحنی طلبکار از جا برخاست تا به خیالش تهدیدی برای هیونگکی ایجاد کند، اما ایستادن درون مکانی با سقف کوتاه کجا و موزچینِ اکیپ کجا!
همانطور که فرق سرش را دو دستی چسبیده، غرولند میکند:
- اون ساتور به جون بستهت رو مثل کیف دستی بردی داخل حیاط دادگاه، انتظار داری بابتش مهمونی بگیرم؟
ابروهای پهن یهجین، فرقش را شکافت! قبل از آنکه دهان باز کند و بُهت تنیده به چهرهاش را در صدایش حل کند، چانگسو با لحنی که گویی بالاجبار زبان به سخن چرخانده، طعنه زد:
- از این کارهای ضد قانون هم بلدی؟
چشمان هیونگکی، در حدقه چرخید و نیشخندی کنج ل*بهای ظریفش جا خوش کرد.
- اونقدری کار از دستم بر میاد که توی مغزهای صاف و سادهی شما، قابل تصور نباشه!
- باید دریا رو ازت دور کنم؛ روی روحیهش تاثیر میذاری!
اینبار، نیشخند تبدیل به لبخندی از جنس خباثت شد؛ نگاهش را از روی چهرهی لبخند به ل*ب چانگسو، به روی صورت گندمگون و نگاه خیره به پنجرهی یهجین سوق پیدا کرد.
- جرئتش رو داری، انجامش بده!
لبخند کوتاهش را دید که برای حفظ ظاهر، جمع شد. در دل نجوا کرد:
« هیچوقت نمیتونه جمع کردن خندهش رو یاد بگیره؛ انگار با یونگسان نسبت خونی داره!»
- راننده خیلی ساکته! زبونت رو زیر چرخ ماشین گذاشتی؟
نگاه تیرهی وونهیون از آینه، نگاه میشی رنگ هیونگکی و آن لبخند اعصاب خردکنش را هدف قرار داد.
- وقتی برای حرف زدن بقیه نذاشتی!
- خب الان وقت برای توئه؛ میشنویم.
کمی فکر کرد، اما نظری برای ادامهی مکالمه نداشت؛ پس تنها به جادهی مستقیم و خلوت مقابلش خیره شد و دنده را عوض کرد.
- تحویل بگیرید! فقط غرش رو میزنه، منتهی حتی راهحلی نداره!
مسیر چند ساعته، با خاطرات، شیطنتها و چهبسا بحث بین چهار پسر، در ابتدای شب به پایان رسید و وَن مشکی رنگ، وارد پارکینگ خانه شد.
- بابت در کنار هم بودنتون، بهم بدهکارید! کلی التماس کردم تا تونستم وَن شرکت رو اجاره بگیرم.
یونگسان پسگردنیای نثار همدم چندین و چند سالهاش کرد و جلوتر، همقدم با چانگسو به راه افتاد.
- ما هم که اصلا نمیدونیم نصف اون شرکت نیمه ورشکستهی صنعت فشن، برای خودته!
- خفه شـ... .
بدون تلف کردن وقت، موش و گربهبازی کردن را آغاز کردند! آنها به دور حیاط بزرگ خانهی ویلایی میدویدند و دو تن دیگر با تکان دادن سرهایشان نظارهگر بچهبازیهایشان بودند و یهجین، تنها لبخند میزد و در کنار وونهیون و همزمان با صدای قدمهای محکمش، پیش میرفت.
حس میکرد تنش، از انرژی تهیست و میتواند همانجا بماند و تا آخر دنیا بخوابد! با فکر به کسی که حال منتظرش بوده، قدمهای بلندتری برداشت تا فاصله را به حداقل برساند.
به نزدیکی درب بلند قهوهای سوخته که نقوش بسیاری بر آن کندهکاری شده بود رسیدند؛ چانگسو، محفظه را بالا داد و رمز را با تمأنینه زد که در با صدای کوتاهی، گشوده شد؛ ابتدا خود او وارد راهروی کوچک مقابل در شد و کفشهای چرمش را از پا درآورد و به پذیرایی رفت؛ وونهیون با اشاره به سکوی کوتاه روبه روی در، یهجین را قبل از خود از آن رد کرد و با صدایی نسبتاً بلند، آن دو تن که هنوز دست از کارهای بچگانهشان برنداشته بودند را به خانه فراخواند. صدای جیغهای شاد دریا که از پذیرایی بزرگ خانه، به سمت آنها میآمد، سکوت را بر هم زد.
- مامان هم با چانگیِ.
یهجین سرش را به سمت جایی که وونهیون ایستاده بود، برگرداند. چشمان قهوهای روشن یهجین که حال، هرچند که نور نداشت اما همچنان همان طرح و نقش سابق، با تلألویی از درخشش الماس بود، گویی بر چانهی او خیره بود! لبخندی بر ل*بهای برجستهاش نشست؛ گونههایش از طرح لبخند، برآمده شد و چینی بر هر دو چشم تیرهاش افتاد. حتی او هم از لحن و نوای دلنشین دخترک، غرق در شعف میشد و حال، اینکه یهجین میزان اختلاف قدیشان را هنوز میتوانست تخمین بزند، ضربانش را در صدم ثانیه تند و کند میکرد. همزمان، قامت کوتاه و ریز نقش دختربچهای با بافت سرمهای رنگ که دستانش از بلندی آستینهای آن، مخفی و قدش در زیر آن، گویی بلعیده شده بود، با موهایی شکلاتی رنگ که پاپیونِ نامیزانی بر آنها نشانده بودند، مقابل ورودی راهرو قرار گرفت و لبخندی سرتا سری بر ل*ب آورد. جیغ کوتاهی کشید و همانطور که دندانهای کوچک اما همردیفش را به نمایش میگذاشت، به طرف یهجین دوید و با پایین پریدن از سکوی کوتاه مقابل آنها، دستانش را دور زانوی او حلقه کرد؛ حالا بود که انگشتان کوچکش که مزیّن به لاکهایی از طیف مختلف آبی بودند، از حصار پیراهن خارج شدند و لبخند بر ل*ب وونهیون آوردند.
- تو برگشتی!
@پرتوِماه
- باید بودین و میدیدین که این یونگسان بدبخت وقتی ساتور رو توی دستم دید، چجوری قلبش از تپش ایستاد!
میان قهقههی جمعی که درون وَن یازده نفره جای گرفته بودند، یونگسان با لحنی طلبکار از جا برخاست تا به خیالش تهدیدی برای هیونگکی ایجاد کند، اما ایستادن درون مکانی با سقف کوتاه کجا و موزچینِ اکیپ کجا!
همانطور که فرق سرش را دو دستی چسبیده، غرولند میکند:
- اون ساتور به جون بستهت رو مثل کیف دستی بردی داخل حیاط دادگاه، انتظار داری بابتش مهمونی بگیرم؟
ابروهای پهن یهجین، فرقش را شکافت! قبل از آنکه دهان باز کند و بُهت تنیده به چهرهاش را در صدایش حل کند، چانگسو با لحنی که گویی بالاجبار زبان به سخن چرخانده، طعنه زد:
- از این کارهای ضد قانون هم بلدی؟
چشمان هیونگکی، در حدقه چرخید و نیشخندی کنج ل*بهای ظریفش جا خوش کرد.
- اونقدری کار از دستم بر میاد که توی مغزهای صاف و سادهی شما، قابل تصور نباشه!
- باید دریا رو ازت دور کنم؛ روی روحیهش تاثیر میذاری!
اینبار، نیشخند تبدیل به لبخندی از جنس خباثت شد؛ نگاهش را از روی چهرهی لبخند به ل*ب چانگسو، به روی صورت گندمگون و نگاه خیره به پنجرهی یهجین سوق پیدا کرد.
- جرئتش رو داری، انجامش بده!
لبخند کوتاهش را دید که برای حفظ ظاهر، جمع شد. در دل نجوا کرد:
« هیچوقت نمیتونه جمع کردن خندهش رو یاد بگیره؛ انگار با یونگسان نسبت خونی داره!»
- راننده خیلی ساکته! زبونت رو زیر چرخ ماشین گذاشتی؟
نگاه تیرهی وونهیون از آینه، نگاه میشی رنگ هیونگکی و آن لبخند اعصاب خردکنش را هدف قرار داد.
- وقتی برای حرف زدن بقیه نذاشتی!
- خب الان وقت برای توئه؛ میشنویم.
کمی فکر کرد، اما نظری برای ادامهی مکالمه نداشت؛ پس تنها به جادهی مستقیم و خلوت مقابلش خیره شد و دنده را عوض کرد.
- تحویل بگیرید! فقط غرش رو میزنه، منتهی حتی راهحلی نداره!
مسیر چند ساعته، با خاطرات، شیطنتها و چهبسا بحث بین چهار پسر، در ابتدای شب به پایان رسید و وَن مشکی رنگ، وارد پارکینگ خانه شد.
- بابت در کنار هم بودنتون، بهم بدهکارید! کلی التماس کردم تا تونستم وَن شرکت رو اجاره بگیرم.
یونگسان پسگردنیای نثار همدم چندین و چند سالهاش کرد و جلوتر، همقدم با چانگسو به راه افتاد.
- ما هم که اصلا نمیدونیم نصف اون شرکت نیمه ورشکستهی صنعت فشن، برای خودته!
- خفه شـ... .
بدون تلف کردن وقت، موش و گربهبازی کردن را آغاز کردند! آنها به دور حیاط بزرگ خانهی ویلایی میدویدند و دو تن دیگر با تکان دادن سرهایشان نظارهگر بچهبازیهایشان بودند و یهجین، تنها لبخند میزد و در کنار وونهیون و همزمان با صدای قدمهای محکمش، پیش میرفت.
حس میکرد تنش، از انرژی تهیست و میتواند همانجا بماند و تا آخر دنیا بخوابد! با فکر به کسی که حال منتظرش بوده، قدمهای بلندتری برداشت تا فاصله را به حداقل برساند.
به نزدیکی درب بلند قهوهای سوخته که نقوش بسیاری بر آن کندهکاری شده بود رسیدند؛ چانگسو، محفظه را بالا داد و رمز را با تمأنینه زد که در با صدای کوتاهی، گشوده شد؛ ابتدا خود او وارد راهروی کوچک مقابل در شد و کفشهای چرمش را از پا درآورد و به پذیرایی رفت؛ وونهیون با اشاره به سکوی کوتاه روبه روی در، یهجین را قبل از خود از آن رد کرد و با صدایی نسبتاً بلند، آن دو تن که هنوز دست از کارهای بچگانهشان برنداشته بودند را به خانه فراخواند. صدای جیغهای شاد دریا که از پذیرایی بزرگ خانه، به سمت آنها میآمد، سکوت را بر هم زد.
- مامان هم با چانگیِ.
یهجین سرش را به سمت جایی که وونهیون ایستاده بود، برگرداند. چشمان قهوهای روشن یهجین که حال، هرچند که نور نداشت اما همچنان همان طرح و نقش سابق، با تلألویی از درخشش الماس بود، گویی بر چانهی او خیره بود! لبخندی بر ل*بهای برجستهاش نشست؛ گونههایش از طرح لبخند، برآمده شد و چینی بر هر دو چشم تیرهاش افتاد. حتی او هم از لحن و نوای دلنشین دخترک، غرق در شعف میشد و حال، اینکه یهجین میزان اختلاف قدیشان را هنوز میتوانست تخمین بزند، ضربانش را در صدم ثانیه تند و کند میکرد. همزمان، قامت کوتاه و ریز نقش دختربچهای با بافت سرمهای رنگ که دستانش از بلندی آستینهای آن، مخفی و قدش در زیر آن، گویی بلعیده شده بود، با موهایی شکلاتی رنگ که پاپیونِ نامیزانی بر آنها نشانده بودند، مقابل ورودی راهرو قرار گرفت و لبخندی سرتا سری بر ل*ب آورد. جیغ کوتاهی کشید و همانطور که دندانهای کوچک اما همردیفش را به نمایش میگذاشت، به طرف یهجین دوید و با پایین پریدن از سکوی کوتاه مقابل آنها، دستانش را دور زانوی او حلقه کرد؛ حالا بود که انگشتان کوچکش که مزیّن به لاکهایی از طیف مختلف آبی بودند، از حصار پیراهن خارج شدند و لبخند بر ل*ب وونهیون آوردند.
- تو برگشتی!
@پرتوِماه
آخرین ویرایش: