• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آرتام: کجایی چلاق؟
- دارم میام دیگه. بعدش هم چلاق عمته!
آرتام: میام می‌زنم خون بالا میاری‌ ها! دختره‌ی پررو!
وای خدا جونم. این پسره چه‌قدر غر می‌زنه. اه- اه! رفتم پایین و باهم از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم و آرتام به سمت پاسگاه ماشین و حرکت داد تا بریم کیف من رو بگیریم. شاید این حافظه یاری کرد و باعث شد ‌خانواده‌م رو پیدا کنم. وقتی رسیدیم، خواستم پیاده شم که آرتام گفت:
- تو بشین، من خودم میرم!
و رفت و بعد از پونزده دقیقه‌ی دیگه اومد. یک کیف مشکی دستی و شیکی دستش بود. وقتی کیف رو باز کردم، یک دفتر نمره با اسم دختر بچه‌ها بود.
آرتام: فکر کنم معلم بودی.
بیشتر که گشتم، یک عطر و یک رژ ل*ب پیدا کردم. همین‌ها بودن. دیگه چیزی پیدا نشد. حالم بدجوری گرفته شد. سرم رو به پنجره تکیه دادم و شروع کردم به آروم- آروم گریه کردن.
آرتام: ناراحت نباش، پیداشون می‌کنیم.
وقتی که دید جواب نمیدم، چیزی نگفت و راه افتاد. تا رسیدیم دویدم سمت اتاقم. در رو قفل کردم. خودم رو انداختم روی تخت و زار زدم. این‌قدر بلند- بلند گریه کردم که آرتام اومد در زد و گفت:
- دیوونه چرا گریه می‌کنی؟ تنها تو نیستی که. خیلی‌ها هستن که حافظه‌شون رو از دست دادن. حالا چرا در رو قفل کردی؟ باز کن در رو.
- می‌خوام تنها باشم. می‌خوام یکم فکر کنم ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم!
دوباره کیف رو توی دستم گرفتم. دفتر رو از داخلش بیرون آوردم و بازش کردم. این‌بار بادقّت نگاه کردم. اسم یک مدرسه بود. بدو- بدو از اتاق بیرون رفتم.
- آرتام، هی آرتام کجایی؟
آرتام: چیه؟ خونه رو گذاشتی روی سرت.
- یه اسم پیدا کردم. اسم یه مدرسه است. فکر کنم مدرسه‌ای که من توش تدریس می‌کردم هستش.
آرتام: این‌که عالیه دختر!
- آره خیلی.
دستش رو گرفتم و کشون‌کشون به سمت در بردم.
آرتام: وایستا دختر. بذار لباس بپوشم.
- نه، این‌طوری قشنگی. بیا دیگه، اذیت نکن.
آرتام: سرین جان یه نگاه به من بنداز. با این وضع بیام؟ با گرم‌کن و این تی‌شرت بیام؟
- آره واللّه خیلی بهت میاد. اصلاً کی تو رو نگاه می‌کنه؟
در رو باز کردم که دیدم این سگه پشت در نشسته. همچین در رو بستم که فکر کنم از جا کنده شد. پریدم ب*غ*ل آرتام.
- وای! تو این رو کی باز کردی؟ می‌ترسم. وای خدا جون! آرتام حالا که می‌بینم، خیلی زشت شدی. برو لباس‌هات رو عوض کن.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
(آرتام)
سرین وقتی که سگ رو پشت در دید، همچین پرید بغلم که خودم هم جا خوردم. خودش رو توی ب*غ*لم پنهان کرد که از این‌ کارش خنده‌م گرفت. اول گفت لباس‌هام خیلی بهم میاد. وقتی که سگ رو دید، نظرش عوض شد. اخلاقش خیلی جالبه. ناراحتیش برای یک لحظه است؛ ولی شیطنتش همیشگی. خواستم برم سمت اتاقم لباس‌هام رو عوض کنم که محکم‌تر من رو ب*غ*ل کرد.
سرین: جون مادرت نرو! این سگه در رو باز می‌کنه میاد تو!
- مگه آدمه؟
سرین: نه بابا، سگه. من که نگفتم آدمه!
از حرفش خنده‌م گرفت. این چه‌قدر خنگه. چه‌طوری معلم شده، خدا می‌دونه!
- نترس، من پیشتم. اصلاً تو هم بیا طبقه‌ی بالا توی اتاقت، در رو هم قفل کن. من هم برم توی اتاق خودم لباس‌هام رو عوض کنم. در رو که زدم، میای بیرون باهم می‌ریم. باشه؟
سرین: آره. باشه.
هنوز هم توی ب*غ*لم بود. توی همون حالت رفتیم طبقه‌ی بالا.
- سرین ولم کن دیگه، مثل کنه چسبیدی بهم. بیا برو توی اتاقت بمون. هر وقت گفتم، در رو باز کن.
به زور سرین رو از خودم جدا کردم و رفتم سمت اتاقم تا لباس‌هام رو عوض کنم. کارم که تموم شد، رفتم در اتاقش رو زدم. چنان جیغی کشید که نزدیک بود سکته کنم.
- سرین، سرین؟ خوبی دختر؟ چی‌شدی؟!
در اتاق رو باز کرد. از دیدنش ترسیدم رنگ به رخ نداشت.
- سرین خوبی؟ چرا همچین کردی دیوونه؟!
سرین: وای بمیری آرتام! سکته کردم، فکر کردم سگه.
- واقعاً که دختره‌ی گنده از سگ می‌ترسه! باید کم‌- کم عادت کنی. حالا قراره چند ماه دیگه این‌جا باشی. من که نمی‌تونم هر لحظه پیشت باشم که. من هروقت میرم بیرون، سگ رو باز می‌کنم.
سرین: برو گمشو! تو غلط می‌کنی اون سگ رو باز می‌کنی پسره‌ی میمون!
- غلط رو که تو می‌کنی، میمون هم که قطعاً تویی. حالا هم بیا بریم، اون کیفت هم بیار.
باهم رفتیم سمت در که سرین خودش زو پشتم قایم کرد. همین که در رو باز کردم، صدای سرین با صدای پارس کردن سگ قاطی شد. حالا سگ به جهنم، با صدای سرین پرده‌ی گوشم پاره شد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
زود داخل اومدم. در رو هم بستم.
- چته وحشی؟ واسه‌ی چی جیغ می‌کشی‌؟ کر شدم.
سرین: تو رو خدا برو اون سگ رو ببند!
- من بیرون رفتنی سگ رو باز می‌کنم، تو میگی ببند؟
سرین: بذار من برم بیرون، دوباره بازش کن. آفرین. آدم باش دیگه!
- خیلی خب بابا، کچلم کردی.
رفتم سگ رو بستم و اومدم. سرین رو صدا کردم که رفت بیرون سوار ماشین شد که من هم دوباره سگ رو باز کردم. داخل ماشین نشستم و خواستم ماشین رو روشن کنم که گفت:
- با دست بستی؟
- نه، با پا بستم. با دست بستم دیگه.
سرین: اون‌وقت دستت بهش خورد؟
- بله با اجازه‌تون!
سرین: وای! بدو برو دست‌هات رو بشور!
این‌ رو همچین با داد گفت که اعصابم خورد شد. این چه‌قدر جیغ- جیغه. سرم درد گرفت.
- سرین جوری می‌زنم خون بالا بیاری‌ ها! خسته‌م کردی! جمع کن خودت رو دختر گنده!
بی‌چاره از ترس همچین به صندلی چسبید که نگو.
(سرین)
با دادی که زد، ناخودآگاه به صندلی چسبیدم. این یابو چرا همچین کرد؟ خدا هیچ بنی بشری رو محتاج این نکن. همه باهم بگین آمین! امیدوارم بتونم هرچه زودتر خانواده‌م رو پیدا کنم. تمام راه فقط سکوت بود. بالأخره با کلی پرس‌وجو، مدرسه رو پیدا کردیم.
محیط مدرسه برام کمی آشنا بود. وارد دفتر معلمان شدیم، یک خانوم محترم از پشت میز بلند شد. معلوم بود که مدیر مدرسه است.
مدیر: خانوم سلطانی، شمایید؟
- چی؟ کی؟ من؟
مدیر: آره، سرین سلطانی. وای دختر! ما فکر کردیم تو مردی. دوستت چندبار سراغت رو از ما گرفت.
- چی؟ دوستم؟
مدیر: سرین تو حالت خوبه؟
آرتام: ببخشید خانوم، ایشون دچار مشکل فراموشی شدن.
مدیر: یا خدا خودت رحم کن! چه‌طوری؟ چه شکلی؟ چرا؟!
آرتام همه‌ی ماجرا رو براش تعریف کرد.
مدیر: خیلی متأسفم، انشاءالله که زودتر خوب بشی.
- ممنونم. میشه اگه آدرسی، شماره‌ای، چیزی از دوستم یا خانواده‌م دارین، بهم بدین؟
مدیر: نه. فقط تو قبلاً می‌گفتی که خانواده‌ات توی شمال زندگی می‌کنن و این هم گفتی که با یکی از دوست‌هات خونه اجاره کردین. تو به خاطر کارت اومدی این‌جا و با دوستت باهم زندگی می‌کنید. هر از گاهی هم به خانواده‌‌ت سر می‌زنی. چیز زیادی نمی‌گفتی!
- یعنی هیچ اسم و نشونی از خانواده‌م بهتون نگفتم؟
مدیر: نه. آها، این هم گفتی که تو با خواهرت دوقلو هستین و بیست و چهار ساله‌ای.
- دست‌تون درد نکنه، ببخشید مزاحم شدیم!
مدیر: کی می‌تونی برگردی سر کارت؟
آرتام: خانوم محترم، ایشون تازه تصادف کردن. دست‌شون هنوز توی گچ هستش.
مدیر: ببخشید، منظور بدی نداشتم. اگه هر کمکی ازم بر بیاد، کوتاهی نمی‌کنم.
- ممنونم، خداحافظ.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
حالم خیلی بده. این‌جوری که پیش میره، بیشتر از یک چند ماهی مهمون این آرتام هستم. دارم دیوونه میشم. وقتی که رسیدیم، حواسم اصلاً به سگ توی حیاط نبود. اصلاً دیگه مهم نبود، بذار من رو بخوره، بمیرم. آخه احمق! سگ مونده فقط بیاد تو رو بخوره. چه جالب! فراموشی داشتم، دیونه هم شدم. مستقیم رفتم توی اتاقم. در رو هم بستم و نشستم روی تخت و به یک نقطه‌ی نامعلوم زل زدم. هرچه‌قدر فکر می‌کنم، چیزی از گذشته‌م یادم نمی‌اومد.

(آرتام)
سلطانی، سلطانی. همه‌ش حس می‌کنم یک‌جایی شنیدم. بی‌خیال، هر چه‌قدر فکر می‌کنم، چیزی یادم نمیاد. شاید اشتباه می‌کنم.
***
دو هفته است که سرین از اتاقش بیرون نیومده. غذاشم هم براش توی اتاق می‌برم. بعد‌ از این‌که از اون‌جا اومدیم، چیز خاصی دست‌گیرمون نشد، جز این‌که خانواده‌ش توی شمال زندگی می‌کردن. وقتی که ماجرا رو برای فرهاد تعریف کردم، قرار شد که یک سفر به شمال ترتیب بده؛ هم اون‌جا پیگیر خانواده‌ی سرین باشیم، هم این‌که حال و هوای خود سرین هم عوض میشه. امروز قراره گچ دستش رو باز کنه. فردا هم به لطف کمک‌های فرهاد، سفر به شمال جور شد. برای سرین آب پرتقال درست کردم. در اتاقش رو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت نشستم.
- هی خانوم- خانوم‌ها! می‌دونی چند روزه باهم دعوا نکردیم؟ می‌دونی چند روزه از این اتاق بیرون نیومدی دختر؟ دلم برای خنده‌هات تنگ شده! اصلاً به جهنم که هیچی یادت نیست! فوقش چندماه بیشتر باید تحملت کنم. هی خانوم، با توام! می‌دونستی امروز قراره گچ دستت رو باز کنی! نمی‌خوای حرف بزنی دیگه، نه؟
داشت اعصابم رو خورد می‌کرد. راستش این افسرده بودنش من رو هم پیر کرده با عصبانیت گفتم:
- اصلاً به جهنم که حرف نمی‌زنی! سرین، خسته‌م کردی! نه حرف می‌زنی، نه گریه می‌کنی، نه درست و حسابی چیزی کوفت می‌کنی. د لعنتی پیرم کردی! یه کلام بنال ببینم چه دردته آخه؟
نم اشک رو توی چشم‌هاش حس کردم. همچین خودش رو تو بغلم. هق‌هق کرد که دلم کباب شد. از گفته‌ی خودم پشیمون شدم.
- ببخشید. عصبانیم کردی؛ اصلاً اگه دختر خوبی باشی، یه خبر برات دارم. قراره بریم شمال برای پیدا کردن خانواده‌ت و یکم حال‌وهوای تو هم عوض شه. موافقی خانوم کوچولو؟
سرین: چی؟! با کی؟
- با فرهاد و خواهرش فاطمه و پسرخاله‌م با دختر خاله‌م. آدم‌های خوبی هستن. موافقی؟
سرین: نمی‌دونم.
- اخم‌هات رو باز کن دختره‌ی زشت. بلند شو، بلند شو آب پرتقالت رو بخور که با کلی زحمت درست کردم. بعد بریم گچ دستت رو باز کنیم. باشه؟
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
(سرین)
وقتی گچ دستم رو باز کردم، احساس سبکی می‌کردم. راحت شدم. بی‌چاره آرتام رو هم توی این چند روز خیلی اذیت کردم. وقتی که برگشتیم، مستقیم سمت اتاقم رفتم. لباسم و با یک تیشرت و شلوار دامنی که با آرتام خریده بودم رو با یک حوله برداشتم و به سمت حموم رفتم. یک ساعت توی حموم داشتم آب‌بازی می‌کردم. عین اون بچه‌های چهار ساله، خودم عم از کار خودم خنده‌م گرفته بود. وقتی از حموم بیرون اومدم، یک بوی خیلی خوبی می‌اومد. لباسم رو توی اتاق پوشیدم. کارم که تموم شد، توی آشپزخونه رفتم؛ چون این بوی خوشمزه از سمت آشپزخونه می‌اومد.
- داری چی کار می‌کنی؟ چه بویی هم راه انداختی!
آرتام: به سلام، خانوم خوشگله که توی این چند روز پدرم رو در آوردی.
- ببخشید، خیلی اذیتت کردم.
آرتام: فدای سرت! تو فقط خوب باش.
این امروز چا‌قدر مهربون شده.
- نگفتی، چی درست می‌کنی؟
آرتام: لازانیا.
- مگه بلدی؟
آرتام: چی فکر کردی؟ من سه ساله تنها زندگی می‌کنم.
- چرا اومدی ایران؟ چرا پیش خانواده‌ت نموندی؟
آرتام: گویا به دلایلی که تو فضول نباش.
- خیلی بی‌شعوری!
آرتام: نظر لطفته.
روی میز نشستم و به کارهای آرتام نگاه می‌کردم. قد بلندی داشت. باهیکل ورزیده، صورت کشیده با ته‌ریش. چشم‌های عسلی روشن، دماغ متوسط و ل*ب گوشتی. موهاش هم چون صاف بود، یک‌جا بند نبود، روی پیشونیش ریخته شده بو.د. کلاً قیافه‌ی جذاب و مردونه‌ای داشت. اصلاً به من چه؟ چرا من دارم میگم؟ مبارک زنش باشه. سرم رو روی میز گذاشتم که همون‌جا خوابم برد. با نوازش دستی روی گونه‌هام، چشم‌هام رو باز کردم. آرتام تا دید چشم‌هام بازه، سریع دستش رو عقب کشید.
آرتام: بیدار شدی؟ پاشو شام بخوریم که مردم از گشنگی.
از پشت میز بلند شد و رفت که غذا رو آماده کنه. توی چشم‌هاش یک غمی بود. بعد از خوردن غذا، نذاشتم آرتام ظرف‌ها رو بشوره. خودم دست به کار شدم. کارم که تموم شد، از آشپزخونه بیرون اومدم. دیدم که آرتام نیست. از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقش کمی باز بود. حتماً توی اتاقشه. یواشکی سرم رو تو انداختم، ببینم داره چی‌کار می‌کنه. به عکس دختر که توی لپ‌تابش بود، خیره شده بود.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
حالم یک‌جوری شد. چرا وقتی آرتام به عکس نگاه می‌کرد، چشم‌هاش نم داشت؟ زودی توی اتاقم برگشتم. در رو هم بستم. فکرم خیلی درگیر بود. همه‌ش خواب‌های پریشون و چرت‌وپرتی می‌دیدم. بالأخره صبح شد. من که اصلاً نخوابیدم، که بخوام بیدار شم. رفتم توی آشپزخونه، دیدم که میز صبحانه آماده است؛ ولی آرتام نیست. چشمم به برگه‌ای که روی میز بود، افتاد. برگه رو برداشتم. آرتام نوشته بود که:
- من خونه نیستم، یه کاری برام پیش اومد که مجبور شدم برم. توی اتاقم یه چمدون کوچیک هستش، اون رو بردار و وسایل‌های مورد نیازت رو بذار. قراره بعد از ظهر راه بیوفتیم که بریم شمال. آماده باش.
کاغذ رو روی میز گذاشتم. بعد از خوردن صبحانه‌م، کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و رفتم تو اتاق آرتام که چمدون رو بردارم. طبق گفته‌ش، یک چمدون کوچیک گوشه‌ی اتاقش بود. رفتم برداشتم. موقع برگشت چشمم به لپ‌تابش خورد. رفتم نزدیک و لپ‌تابش رو باز کردم. رمز نداشت. یاد دیشب افتادم که به عکس یک دختر خیره شده بود، فضولیم گل کرده بود. یعنی اون دختر کیه؟ رفتم توی عکس‌ها. عکس اون دختری که آرتام دیشب داشت نگاهش می‌کرد رو پیدا کردم. یک دختر بور و چشم رنگی. معلومه که ایرانی نیستش. یعنی این دختره کیه؟
لپ‌تاب رو خاموش کردم و چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. وقتی که وسایلم رو جمع کردم و داخل چمدون گذاشتم، رفتم توی آشپزخونه. می‌خواستم غذا درست کنم؛ اما چی درست کنم؟
آها، یافتم. قرمه‌سبزی درست می‌کنم. شروع به درست کردن قرمه‌سبزی کردم. خوشبختانه بعد از یک ساعت کارم تموم شد. برنج هم که آماده، همه چیز آماده. خب، دست گلم درد نکنه.

(آرتام)
وقتی که وارد خونه شدم، یک بوی آشنایی می‌اومد. فکر کنم بوی قرمه‌سبزیه، ولی کی درست کرده؟ نکنه کار سرینه؟ وارد آشپزخونه شدم. دیدم سرین داره به غذاها سرک می‌کشه.
- سلام.
بی‌چاره دختره دو متر پرید هوا.
سرین: وای! سکته کردم! یه های و هویی، یه چیزی بگو وقتی میای.
- ببخشید ترسیدی.
سرین: اشکال نداره.
- چی درست کردی؟
سرین: قرمه‌سبزی.
- تنهایی؟
سرین: نه، با پسر همسایه. یه حرف‌هایی می‌زنی‌ ها!
- مگه بلدی؟
سرین: نه پس، فقط تو بلدی. گفتم خسته شدی، یه بار هم من درست کنم. اگه مشکلی نداره، ناراحت شدی؟
- نه، اتفاقاً خیلی هم خوشحال شدم. ناهار من رو بده که مردم از گشنگی!
سرین: تا تو دست و صورتت رو بشوری، لباس‌هات رو عوض کنی، آماده است.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
(سرین)
هنوز هم فکرم درگیر عکس دختره بود. نه، این‌طوری نمیشه. باید ازش بپرسم. با اومدن آرتام شروع به غذا خوردن کردم که دیگه طاقتم طاق شد.
- آرتام، یه سؤالی ذهن من رو خیلی درگیر کرده.
آرتام: چه سؤالی؟
- اون عکس که توی لپ‌تابت بود، همون دختره. اون چه نسبتی با... .
نذاشت حرفم تموم بشه، همچین یقه‌ی لباسم رو توی دستش گرفت که نزدیک بود بیوفتم.
آرتام: تو اون عکس رو از کجا دیدی؟ هان؟ نکنه لپ‌تابم رو بی‌اجازه باز کردی؟ هان؟ با توام لعنتی! مگه کری؟!
- ب... بب... ببخشید!
آرتام: چی ببخشم؟ ببین سرین خانوم، یه چیزی بهت میگم، یادت باشه. فکر کردی چند روزه این‌جایی همه کاره شدی؟ هر غلطی که دلت بخواد می‌تونی بکنی؟ آره؟!
حرف آخرش رو همچین با داد که نزدیک بود پس بیوفتم.
آرتام: در ضمن، آخرین‌بارت باشه که بی‌اجازه به وسایل‌های من دست می‌زنی. فهمیدی؟ با توام! میگم فهمیدی؟!
- آ... آ... آره ف... فهمیدم یقه‌م رو ول کن. خفه‌م کردی لعنتی!
وقتی یقه‌م رو ول کرد، از آشپزخونه بیرون رفت. وای خدا! داشتم خفه می‌شدم! پسره‌ی عوضی انگار چی‌ گفتم که این‌جوری رم کرد. روی صندلی ولو شدم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. عجب غلطی کردم ازش پرسیدم. یک نگاه به غذاش انداختم که نصفه مونده بود. پسره‌ی گودزیلا! سمت اتاقم رفتم. سرم داره می‌ترکه. هنوز هم فکرم درگیر بود. یعنی چه نسبتی باهاش داشت؟ چرا وقتی ازش پرسیدم، این‌قدر عصبانی شد؟ با فکری داغون خوابم برد که یک خواب عجیب‌- غریب دیدم. خواب دیدم که سوار ماشینم، سرعتم زیاده. همه‌ش با خودم میگم وای، دیرم شد، دیرم شد. خوابم مثل واقعیت بود. از خواب پریدم. خیس ع*ر*ق بودم. وای خدا جونم! این دیگه چه خوابی بود من دیدم؟ رفتم کنار پنجره، پنجره رو کمی باز کردم
تا یکم حال‌و‌هوام عوض بشه؛ ولی هنوز هم ذهنم درگیر بود. نکنه دلیل تصادفم همین بود؟ نکنه دیرم شده بود و با سرعت رانندگی می‌کردم؟ آخه کجا می‌رفتم با این عجله؟ ای خدا! مغزم داره می‌ترکه. با صدای در، از فکر بیرون اومدم.
- بله؟
آرتام: آماده شو، تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم.
- باشه.
چه‌قدر سرد حرف زد. بی‌شعور! اصلاً به من چه! بره گم شه!
سمت کمد رفتم. یک مانتوی مشکی با شلوار جین مشکی شال و کفش سفید. یکم هم آرایش کردم. وقتی که از تیپم راضی شدم، از اتاق بیرون اومدم که همزمان با من آرتام بیرون اومد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
اون هم یک شلوار جین مشکی با یک تیشرت سفید پوشیده بود. خیلی بهش می‌اومد. اومد نزدیک و چمدون لباس‌هام رو از دستم گرفت. از پله‌ها پایین اومدیم که من از آرتام جلوتر راه افتادم. خواستم در ورودی باز کنم که آرتام گفت:
- سگ بازه.
همچین عقب‌- عقبی رفتم که آرتام از این واکنشم خنده‌ش گرفت. در رو که باز کرد، سگ جلوی در نشسته بود تی‌شرت آرتام رو همچین چسبیده بودم که نگو! قلبم داشت از دهنم بیرون می‌زد. وای خدا جونم! سگ آرتام هم مثل خودش پررو داره دنبال ما میاد. من رو به سگ گفتم:
- هی سگه! کجا داری پشت‌سر ما میای؟ برو، نیا دیگه. کجا میای؟
آرتام: داری با سگ این‌جوری حرف می‌زنی؟
- نه پس، دارم با تو حرف می‌زنم. با سگ هستم. بهش بگو نیاد، دارم سکته می‌کنم.
آرتام: حقته که الآن بهش بگم بیاد تو رو بخوره، دیگه فضولی من رو نکنی!
- چی؟ نه تو رو خدا! دیگه تکرار نمیشه. بهش بگو نیاد.
چمدون‌ها رو زمین گذاشت و سوت زد که سگ اومد پیش آرتام. آرتام هم دست من رو گرفت و سمت سگ کشید.
آرتام: بدم بخوره تو رو؟
من همچین داشتم با گریه تقلا می‌کردم و داد می‌زدم که فکر کنم دل آرتام به رحم اومد.
آرتام: سرین داری گریه می‌کنی؟
- نه، دارم بندری می‌رقصم برات. نزدیک بود سکته کنم. خیلی خری!
آرتام: بابا تو دیگه کی هستی؟!
چمدون رو گذاشت صندوق عقب ماشین و من هم سوار ماشین شدم. هنوز داشتم گریه می‌کردم. خیلی بد بود. چه‌قدر این بشر مردم‌ آزاره!

(آرتام)
وقتی سوار ماشین شدم، لرزش دست‌های سرین رو دیدم. خودش هم داشت گریه می‌کرد. دست هاش رو گرفتم.
- سرین چرا داری می‌لرزی؟! من فقط باهات شوخی کردم.
سرین: خیلی بی‌شعوری! خیلی ترسیدم! تو که می‌دونی من از سگ می‌ترسم، مرض داری که همه‌ش اذیتم می‌کنی روانی؟
- خب تلافی فضولی که کرده بودی رو سرت در آوردم دیگه.
از جانب سرین حرفی نشنیدم. مشغول رانندگی شدم. فرهاد با آرمین این‌ها توی راه شمال بودن. حالا ما تازه داریم حرکت می‌کنیم. آرمین پسر خاله‌م یک خواهر داره به اسم آفرین که دختر خاله‌م میشه. فرهاد هم که بهترین دوستم، با خواهرش فاطمه اومدن.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
سرم رو برگردوندم که ببینم سرین در چه حاله، که دیدم خوابه. این کی خوابش برد؟ حال سرین رو خیلی خوب درک می‌کنم. اون الآن توی بحران بدی قرار گرفته، باید بیشتر هواش رو داشته باشم؛ ولی می‌ترسم. می‌ترسم که بهش وابسته‌ شم. من توی زندگیم یک‌بار عاشق شدم که تنهام گذاشت، از این هم می‌ترسم. می‌ترسم که وابسته بشم و عاشقش شم، و این هم تنهام بذاره.

(سرین)
با صدای آرتام، چشم‌هام رو باز کردم.
آرتام: بیدار شو، بیدار شو. ببینم، تو که همه‌ش خوابی. بلند شو یه میوه‌ای- چیزی پوست بکن، بده من بخورم. دهنم خشک شد.
- واسه‌ی همین بیدارم کردی؟
آرتام: نه پس، واسه‌ی فک زدن بیدارت کردم. زود باش دیگه.
وای خدا جونم! این چه‌قدر فک می‌زنه! عقب برگشتم و از صندلی عقب، یک پلاستیک برداشتم که داخلش میوه بود. یک سیب پوست کردم و جلوی آرتام گرفتم.
آرتام: به‌به! دست شما درد نکنه!
دقیقاً شبیه اون زن و شوهرها شده بودیم که زن‌ها برای شوهرهاشون میوه پوست می‌کردن و شوهر هم قربون صدقه‌اش می‌رفت. از طرز فکرم خنده‌م گرفت.
آرتام: به چی می‌خندی؟
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- فضول رو بردن جهنم.
آرتام: بی‌ادب!
- خودتی.
دیگه حرفی نزدیم. پسره‌ی پررو نزدیک بود با اون کارش زهره ترک بشم. میمون، احمق، بی ادب، پررو، زشت، سوسک، عنکبوت. با آرتامم، فکر بد نکنید. با شما نیستم. آخیش! بالأخره رسیدیم. کمرم شکست. وای چه ویلای قشنگی! حیاط بزرگ. آخ جون! یک تاب ته حیاط نزدیک خونه بود. چه‌قدر هم خوشگله! چه گل‌های قشنگی! رفتم سمت خونه، یک خونه‌ی دوبلکس با مبل‌های سلطنتی. از کنار به طبقه‌ی بالا
پله می‌خورد.
فرهاد: سلام دوستان. چه عجب اومدین!
با صدای فرهاد، بهش نگاه کردم.
- سلام.
آرتام: سلام بچه‌ها. به ویلای فرهاد همگی خوش اومدین. خوب دوستان، معرفی می‌کنم، سرین دوست‌دخترم.
جان؟ چی‌شد؟ من دوست‌دخترشم؟ از کی تا حالا؟ زیر ل*ب جوری گفتم که فقد آرتام بشنوه:
- یارو! چرا داری چرت‌وپرت میگی؟
آرتام: توضیح میدم.
فرهاد: خب دوستان، با سرین خانوم آشنا شدین. حالا معرفی می‌کنم. من فرهاد، دوست آرتام که قبلاً هم دیگه رو زیارت کرده بودیم.
بعد به دختری که کنارش وایستاده بود اشاره کرد.
- این خواهرم فاطمه.
و بعد به پسری که روی مبل کنار یک خانومی نشسته بود، اشاره کرد.
- ایشون هم آقا آرمین هستن، پسر خاله‌ی آرتام. و اونی که کنارش نشسته، آفرین خانوم هستن خواهر آقا آرمین و دختر خاله‌ی آرتام.
- از دیدنتون خوش‌بختم!
فرهاد: خب، ما اتاق‌هامون رو انتخاب کردیم. من و فاطمه توی یه اتاق. آرمین و آفرین توی یه اتاق، و تو آرتام هم توی یه اتاق. مشکل که ندارین؟
تا خواستم اعتراض کنم، آرتام گفت:
- نه خوبه، ممنون!
فرهاد: این‌جا فقط سه تا اتاق داره. به‌ خاطر همون مجبور شدیم که این‌طوری تقسیم کنیم.
آرتام: نه، اشکالی نداره. خوبه. حسابی به زحمت افتادی.
فرهاد: نه داداش، چه زحمتی؟ اتاق شما طبقه‌ی بالا، سمت چپ.
آرتام: باش داداش، مرسی.
بعد دست من رو گرفت و به اون اتاقی که فرهاد گفت، راه افتاد.
 
Last edited by a moderator:
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom