به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
به خوبی می‌دانست که حق با جیمز است و پدرش توانایی دارد به راحتی او را دور بیندازد و به نسبت‌های خونی، کم‌ترین اهمیت را ندهد؛ اما در این زمان تردید جایز نبود؛ باید ماریا را نجات می‌داد. آرام به سمت درب چوبی اتاق قدم برداشت. دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از پایین آوردن آن، نفسی گرفت و گفت:
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلایی‌اش را در مشت گرفت و از پله‌ها به پایین دوید.
جیمز که نمی‌خواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبه‌رویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پله‌ها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست گرفته و از طرف مقابل به سمت خروجی می‌دود. تنها یک راه به ذهنش رسید.
- نذارین از قصر خارج شه!
نگهبانی که جلوی دروازه ایستاده بود تعظیم کرد.
- امر امر شماست سرورم.
کلارا که شرایط را کاملاً به ضرر خود دید، بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
نگهبان بی‌چاره که درون دو راهی قرار گرفته بود و نمی‌توانست حرف هیچ‌کدام را زمین بیندازد، با بی‌چارگی گفت:
- بانوی من خواهش می‌کنم.
دلش نمی‌خواست این کار را انجام بدهد؛ اما چاره‌ای نداشت. در این لحظه، هیچ چیز برایش مهم‌تر از ماریا نبود. وردی زیر ل*ب خواند که قدرت را سراسر وجودش حس کرد. با نیرویش محافظان را اشاره گرفت و هر یک از محافظ‌ها را به گوشه‌ای پرتاب کرد.
جیمز با چشمان گرد شده به صحنه‌ی مقابلش خیره شد. به راستی کلارا جادو داشت؟
***
«چند ساعت قبل»
نیروی عجیبی او را به سمت آن شی‌ء عجیب‌الخلقه می‌کشاند. روی تختش نشست و سنگ را در دست گرفت و به رنگ تیره‌اش خیره شد. احساس می‌کرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه به آن خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
جلوی چشمانش سنگ عجیب به دود سپیدی مبدل شد و با سرعت به سمت مغزش رفت.
برای لحظه‌ای احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. بدنش آن شی‌ء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است. دوباره در آن دنیای سپید بود؛ اما طولی نکشید که در هوا معلق شد و همه چیز سرعت گرفت. تمام اتفاقاتی که دیده و ندیده، تجربه کرده و نکرده، انسان‌هایی که می‌شناخت و نمی‌شناختشان به سرعت از جلوی چشمانش می‌گذشتند. ناگهان در یک مکان ثابت شد؛ درون یک غار کاملاً تاریک بود. چشم‌هایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند.
با حس لزجی روی پاهایش، به کرم سیاهی که از روی پایش رد شد نگاه کرد. می‌خواست جیغ بکشد؛ اما حسی بهش می‌گفت تنها سکوت است که امنیتش در این‌جا را تضمین می‌کند.
مشعل‌های روی دیوار غار، به نوبت روشن می‌شدند. دمی عمیق وارد ریه‌اش کرد و به آرامی قدم برداشت. به وضوح صدای قلبش را می‌شنید که دیوانه‌وار، می‌کوبید. گرم نبود؛ اما عرق می‌ریخت.
غار مرموز، به یک زندان ختم شد. با چیزی که دید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد؛ اما چیزی که عجیب بود، این است که هیچ‌کس متوجه‌ی او نشد؛ گویا به روح مبدل شده.
یک پسر که هیچ چیزی راجع به آن نمی‌دانست و هویتش مشخص نبود، گلوی ماریا را فشار می‌داد و تهدیدش می‌کرد.
لحظه‌ای بعد خودش را داخل همان دنیای سفید یافت. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت.
با خودش فکر کرد شاید همه چیز تقصیر همان ترول سبز رنگ است. تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند.
- این‌جا کجاست؟ چرا من رو به این‌جا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمی‌شد. صدای ظریف دخترانه‌ای در گوشش پیچید.
- روت حساب می‌کنم!
با تردید پرسید:
- تو کی هستی؟!
بدون این‌ که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند، باید به جیمز نیز خبر بدهد.
***
- معذرت می‌خوام؛ ولی نمی‌تونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصف‌ناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس می‌کرد استخوان‌هایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمی‌دانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بی‌قراری کردن بود، ایستاد و یال‌های سفپیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرام‌تر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمی‌دانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایه‌ی کوچیکی که در گوشه‌ای پرت شده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*ب‌هایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
با کمک چهارپایه روی پشت کاترینا نشست. یال‌هایش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد:
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. کمی به مغزش فشار آورد و نحوه‌ی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربه‌ای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیهه‌ای کشید و روی دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت دوباره سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده، باید ماریا را نجات بدهد.
***
دوباره جلوی آن درخت نحس ایستاده بود. عقب گرد کرد تا این مکان منحوس را ترک کند. زانوانش دیگر توان تحمل وزنش را نداشتند و برداشتن حتی یک قدم دیگر، برایش بسیار دشوار بود؛ اما اگر این‌جا کنار می‌کشید، همه چیز نابود میشد. با دست راستش مانع زمین خوردن خودش شد و دوباره روی دو پایش ایستاد.
به زور دو قدم برداشت. پای چپش پیچ خورد و دوباره به آغوش زمین خاکی رفت. با دیدن کاترینا که به سمتش می‌تاخت، لبخند بی‌جانی زد و با دیدن سواره‌ی اسبش، نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.
- اون که سوارکاری بلد نیست.
کم‌کم به دخترک بی‌جان رسیدند. کاترینا جلوی صاحبش ایستاد و سرش را برای نوازش شدن پایین آورد. ماریا با لبخند از جایش برخاست و دستش را روی یال سپید و درخشانش گذاشت و اسب وفادارش را نوازش کرد.
کلارا، درحالی که جلوی دهانش را با دستش گرفته بود، از اسب پایین پرید.
ماریا با تعجب به رفتارهایش خیره شده بود. به سمت درخت دوید و تمام محتویات معده‌اش از بالا آورد.
از فکر این که چه بلایی ممکن است بر سر قلمروی زیرزمینی استیکس آمده باشد، خنده‌ی ماریا به قهقهه تبدیل شد.
کلارا با خشم به سمت او بازگشت و اعتراض کرد.
- هی! من هیچ‌وقت اجازه نداشتم از قصر برم بیرون. چجوری انتظار داری به سوارکاری عادت داشته باشم؟
چشمانش به لباس چروک و خاکی او افتاد و کمی بالاتر که آمد، متوجه رنگی که به رخسار ماریا نبود، شد. با دیدن این حال و روز ماریا، خشمش فروکش کرد و جای خودش را به نگرانی داد.
- چه بلایی سرت اومده؟ کار اون دو رگه‌ست؟
به این زودی به عنوان یک هیولا شناخته شده بود؛ اگر می‌فهمیدند آن هیولا خودش است چه واکنشی نشان می‌دادند؟ نمی‌دانست چرا؛ اما شدیداً از روزی که شناسایی شود، هراس داشت؛ پس بهتر بود وانمود به بی‌خبری کند. لبخندی زد و گفت:
- من خوبم!
اشاره‌ای به کاترینا کرد و گفت:
- سوار شو؛ برگشت با من.
کلارا، مردد بود. می‌دانست دلیل پیشنهاد ماریا چیست؛ اما حال و روزش به او اجازه‌ی راندن کاترینا را نمی‌داد.
- ولی... .
دست به سینه به کلارا خیره شد و با شوخ‌طبعی سخنش را قطع کرد.
- ولی چی؟ اگه تو بخوای کاترینا رو هدایت کنی که معلوم نیست زنده بمونم یا نه.
سپس با خنده به سمت اسبش بازگشت و دستش را نوازش‌وارانه بر روی پوزه‌اش کشید. کاترینا، پوزه‌اش را درون موهای شب رنگ ماریا فرو برد و با بهم ریختن آن، علاقه‌اش را ابراز کرد. این روش ابراز علاقه‌اش، باعث شد لبخند روی ل*ب‌های بی‌رنگ ماریا جان بگیرد.
- هی دختر! چی کار می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
***
فریادی به دلیل خشم و غمی که در دلش سنگینی‌ می‌کرد، کشید و جام شیشه‌ای نوشیدنی را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد. خدمتکار بی‌چاره که می‌ترسید این خشم گریبان او را نیز بگیرد، با عجله به سمت جام شکسته رفت و مشغول جمع کردن خورده شیشه‌ها از روی زمین شد.
سخنان هلن برایش خیلی گران تمام شده بودند. چطور می‌توانست او را به نالایق بودن متهم کند؟ آن هم زمانی که از هیچ چیز خبر نداشت. بیش از هلن، از کلارا خشمگین بود. بدون آن که حتی اجازه‌ای از او بگیرد، خودسرانه برای نجات دادن آن دختر روانه شد.
گویا همه فراموش کرده‌اند که پادشاه کشور کیست و بدون اجازه‌ی این پادشاه، آشامیدن آب هم برای آن‌ها مجاز نیست.
چنگی به موهای جوگندمی‌اش انداخت؛ سعی کرد مغزش را مرتب کند و راهی بیابد. باید اقدامات جدیدی انجام می‌داد تا دیگر هیچ‌کس چنین موردهایی را از یاد نبرد. کاری که باعث شود درون هر اتفاقی مقصر جلوه نکند؛ اما چه کاری؟
خانواده‌اش را درک نمی‌کرد. چطور این گونه او را مورد قضاوت قرار می‌دهند؟ مگر تقصیر او بود که فیلیکس مانند یک قهرمان جلوی آن دو رگه ظاهر شد؟ یا مگر آن دو رگه با دستور او ماریا را ربود؟ و هزاران سؤال دیگر که در مغزش رژه می‌رفتند.
چرا فکر می‌کردند عقل او به این میزان یاری‌اش نمی‌دهد که بداند باید چه کند؟ چرا فکر می‌کردند تنها به دلیل این‌ که این پادشاه افسرده و ماتم‌زده است، به فکر کشورش نیست؟
هزاران چرای دیگر درون مغزش وجود داشتند و او جواب هیچ یک را نمی‌دانست؛ تنها این را می‌دانست که باید قوانین جدیدی را وضع کند.
چشمان آبی رنگش را بست و پلک‌هایش را روی هم فشرد. سرش در حال منفجر شدن بود. با انگشتان شست و اشاره‌ی دست راستش شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد و به آخرین سخنان هلن می‌اندیشید.
ممکن است هنوز هم بر روی گفته‌اش مصمم باشد؟ البته که اگر هلن باز هم به رفتن اصرار می‌کرد، پیمانی که با فیلیکس بسته بود را می‌شکست و در آن زمان، خودش شخصاً هر دوی آن‌ها را به ادوارد بازمی‌گرداند. پوزخندی زد.
- ادوارد؟ این اسم اصلاً بهش نمیاد. به نظرم همون... .
درب سالن با شتاب باز شد و پسرک نگهبان در حالی که دستش را روی زانوانش گذاشته بود و برای بازگرداندن نفسش تلاش می‌کرد، مقطع و بریده شروع به سخن گفتن کرد:
- پرنسس، پرنسس و بانو، بانو ماریا، برگشتن... .
با عجله از جایش برخاست و خطاب به نگهبان گفت:
- الان کجا هستن؟
با حال خرابش، به دنبال نگهبان راه افتاد تا به کلارا برسد. وقتش بود پادشاه این کشور را بشناسند.
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
به پشت اتاقی که کلارا در آن اقامت داشت، رسید. دستش را برای بازگشایی درب سپید رنگ بالا آورد؛ اما با شنیدن صدای خنده‌هایش پشیمان شد و راه آمده را بازگشت. حیف بود اگر این لحظات را نابود می‌کرد.
حال که این ماجرا به اتمام رسیده؛ ماریا تازه به خودش آمده و متوجه حال بیمارش شده است. با بی‌حالی روی تخت چوبی طبیب پیر قصر نشست و با گوشه‌ی چشمان آسمانی‌اش به کالبد بی‌جان فیلیکس نگاهی انداخت.
باز هم همان حس او را در بر گرفت. احساسی که در هزاران سال عمرش هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد دچارش شود؛ اما پس از ورودش به این قصر، همه چیز تغییر کرد. عذاب وجدان به جانش افتاده و آرامش و آسایش را از او ربوده است. برای تسکین دادن به خودش زمزمه کرد: «آسیب جدی‌ای ندیده. بعدش هم، تقصیر خودش بود؛ می‌خواست وسط ماجرا نپره!»
لحظه‌ای بعد، از گفته‌‌اش پشیمان شد. هرچه هم که شده بود، نباید این‌ گونه به پسرک بی‌چاره آسیب می‌رساند. با کلافگی طره‌ی موهای مشکی‌اش که جلوی دیده‌اش را گرفته بودند را به سمت بالا فوت کرد.
در میان خود درگیری‌هایش، صدای جیرجیر درب چوبی قدیمی بلند شد. نگاهش را به سمت درب کشید و با دیدن آن دو گوی سبز رنگ لبخند روی ل*ب‌هایش جان گرفت. با سختی از جایش برخاست و زانوان سستش را به ایستادن اجبار کرد.
- سرورم!
جیمز به سرعت خودش را به دخترک رساند و او را به نشستن وادار کرد.
- خواهش می‌کنم راحت باشین، آسیب دیدین.
اگر می‌گفت باز هم عذاب وجدان به سراغش آمد، بزرگ‌ترین دروغ زندگی‌اش میشد؛ این بار شادی بود که وجود او را در بر می‌گرفت. همین که جیمز به دیدنش می‌آمد، یعنی پله‌ای از پله‌های ترقی را بالاتر رفته است. گونه‌هایش رنگ سرخ به خود گرفتند و سرش را به زیر انداخت.
- متأسفم که نگرانتون کردم.
سرش را تکان داد و مخالفت کرد.
- ابداً! مقصر این ماجرا شما نیستین بانو؛ بلکه منم.
با تعجب به چشمانی چشم دوخت که مصمم نگاهش می‌کردند. با لکنت ل*ب زد:
- شـ... شما؟
با خجالت ل*ب زد:
- درسته بانو، من به عنوان همسرتون باید بیشتر ازتون مراقبت می‌کردم؛ اما بیشتر دنبال احساسات بچه‌گانه‌ی خودم بودم. ازتون معذرت می‌خوام.
احساسات بچه‌گانه؟ به کی؟ کدوم دختری جرأت کرده بود به پسری که نامزد دارد، نزدیک شود؟ اما مسئله‌ی مهم در این زمان این نبود. این رفتار جداً از جیمز بعید بود!
در مقابل چشمان متعجب دخترک زانو زد و دستان ظریفش را در دست گرفت.
- بهتون قول میدم از این به بعد خودم ازتون مراقبت می‌کنم. دیگه خطری شما رو تهدید نخواهد کرد.
درون چشمانشان حس عجیبی دیده میشد؛ اما چه حسی؟ غم یا شادی؟ عشق یا نفرت؟ جواب این سؤال‌ها را هیچ‌کدام نمی‌دانستند. ماریا نمی‌دانست این سخنان چه بویی می‌دهند. یک اعتراف است یا فقط به دلیل ادب همسرش، این حرف‌ها را شنیده بود؟ جیمز خودش هم نمی‌دانست چه حسی به دخترک دارد. نمی‌دانست او می‌تواند جایگزین خوبی برای پرومتئوس باشد یا خیر؛ در هر صورت، تصمیمش را گرفته بود.
«شاید پایان داستان ماریا و جیمز برخلاف پرومتئوس و مرتسجر خوش باشه!» با این فکر بوسه‌ای بر روی دست همسرش زد و مغزش را از فکر کردن به عشق سابقش دور کرد.
ماریا، گیج بود. نمی‌توانست بفهمد چه در سر شاهزاده می‌گذرد. چه نقشه‌ای درون ذهنش است؟
«تو چت شده جیمز؟» از جایش برخواست و شاهزاده را هم بلند کرد. سر تعظیم فرو آورد و با متانت جوابش را داد.
- باعث خوش‌حالیمه که سرورم زین پس، به بنده افتخار میدن؛ اما شما تقصیری نداشتین.
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
- این از مهربانی شماست که چشمتون رو روی نالایقی کسی مثل من بستین.
لبخندی زد؛ لبخندی از جنس شادی، غرور و عشق! تمام دردهایی که به‌خاطر استیکس متحمل شده بود، ارزشش را داشت. شاید اگر آن دردها را نمی‌کشید، حال اعترافات جیمز را نمی‌شنید.
حال به این قانون اعتقاد داشت که پس از هر سیاهی و تاریکی، روزی روشن خواهد رسید و وای بر استیکس! وای بر او که این را نمی‌داند و با بی‌رحمی تمام، زندگی را بر این خانواده زهر می‌کند. وای بر او که نمی‌داند روز روشن این خانواده نیز می‌رسد. فکر او را از مغزش دور کرد. ارزش این لحظات، بیشتر از آن بود که با فکر او از دستشان بدهد.
دهان باز کرد تا باز هم با نالایق بودن همسرش مخالفت کند؛ اما مهر شیرین سکوت بر روی ل*ب‌هایش نشست. با اشتیاق این سکوت را قبول کرد و طعم پرستش کردن و پرستیده شدن را چشید.
لبخند از روی لبان دخترکی که از سوراخ کلید نگاهشان می‌کرد، محو نمی‌شد. به خودش آمد و چشمانش را از قفل درب گرفت و از جایش برخواست. خوش‌حال بود که جیمز این‌ دفعه را به سخنش گوش داد و به دنبال خوش‌بختی واقعی در کنار ماریا رفت.
- خوش‌حالم که بالاخره انتخاب درست رو کردی.
پس از بر زبان آوردن این جمله، اتاقی که حال بهترین خاطره‌ی برادر و بهترین دوستش در آن‌جا اتفاق افتاد را ترک کرد.
درب اتاقش را گشود و به سمت یار قدیمی‌اش که همان تختش بود، به راه افتاد. پس از برداشتن چند قدم، سرگیجه گرفت؛ مغزش طوری می‌سوخت که گویی آتش گرفته است. به سمت دیواری رفت و دستش را تکیه گاه کرد. سعی داشت نفس‌های مقطعش را منظم کند.
باز هم وارد آن دنیای سپید شد و همه چیز سرعت گرفت. وقتی حرکت تند تصاویر تمام شد، خود را درون یک قصر یافت؛ اما این قصر خیلی با قصر خودشان و هر قصری که دیده بود، فرق می‌کرد.
تمامی دیوارها سیاه بودند و روی دیوار، تصاویری از انسان‌هایی که به موجودی اهریمنی احترام می‌گذاشتند یا به دست اهریمن به قتل می‌رسیدند وجود داشت. آرام قدم برمی‌داشت و با هر قدم، انرژی منفی را بیشتر حس می‌کرد. به پایان راهروی تاریک رسید. دربی قرمز رنگ که تا سقف امتداد داشت جلویش بود. صدایی در سرش می‌گفت: «وارد شو! خودت رو آزاد کن!»
دستش را روی درب گذاشت و به عقب هولش داد. نور سپیدی صورتش را فرا گرفت. با شنیدن صدای بحث میان دو نفر، درب را بست و به سمت صدا رفت. پشت دیوار آهنی بلندی پنهان شد و به صحبت‌ها گوش سپرد.
- هرگز به اون خانواده آسیبی نمی‌رسونم!
همان مردی که دفعه‌ی قبل هم دیده بود، به سمت ماریا که جامه‌ای فاخر بر تن کرده، قدم برداشت. چانه‌ی ظریفش را در دست گرفت و صورت خالی از حسش را به صورت برافروخته و خشمگین ماریا نزدیک کرد. آرام و با کنایه زمزمه کرد:
- واقعاً این‌قدر عاشق اون پسر شدی؟
از شدت خشم مشت دستانش در حال خورد شدن بود. این مرد کیست که این گونه با بهترین دوست او رفتار می‌کند؟
ماریا با انزجار نگاهی به مرد سیاه‌پوش انداخت و پوزخندی زد.
- چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- شرمنده‌ام، فراموش کرده بودم قلب تو کاملاً خاموشه و امتیاز عاشق شدن رو نداری.
صورتش را از دست‌های مرد آزاد کرد. شانه‌ای بالا انداخت و عقب گرد کرد. با دستور آن مرد، نگهبانان به ماریا حمله‌ور شدند؛ اما ماریا دستش را بالا آورد و دستور سکوت داد. سپس نیم‌نگاهی به صورت مرد انداخت و زمزمه کرد:
- شاید اگه آدم بهتری بودی می‌تونستی تپش قلبت رو حس کنی، واقعاً دلم برات می‌سوزه... .
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
هر چه تلاش کرد، هیچ چیز جز موهای پرکلاغی بلند مرد ندید. این مرد کیست که به راحتی چنین رفتاری با ماریا دارد؟ چرا سربازان از ماریا حساب بردند؟ چرا ماریا پیش این مرد لباسی درخشان و هم‌رنگ چشمان نیلی متالیکش به تن دارد؟
قبل از آن که فرصت کند سؤالات درون مغزش را تحلیل کند، مغزش باز هم آتش گرفت. دنیا دور سرش می‌چرخید و آتش در جانش زبانه می‌کشید. زانوانش سست شد و بر روی سرامیک‌های شطرنجی سفید و مشکی زمین افتاد؛ یک دستش را تکیه‌گاه قرار داد و با دست دیگرش، شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد.
دیدگانش را بست و پلک‌هایش را بر روی هم فشرد؛ عرق سرد از پیشانی‌اش می‌چکید و برای لحظه‌ای نفس کشیدن، تقلا می‌کرد.
تحمل چنین دردی برای دخترک هجده سالع خیلی سخت بود.
لحظه‌ای بعد، با از بین رفتن درد طاقت‌فرسایش، دیده گشود و خود را جلوی درب اتاق پدرش یافت.
نفس‌های مقطعش، بازگشته بودند. دست راستش را روی قلب کوبنده‌اش گذاشت و سعی کرد به آن آرامش ببخشد.
ذهنش درگیر تصاویری که دید شد. نیم‌رخ آن مرد، برایش آشنا بود. سعی کرد اسمش را به خاطر بیاورد؛ اما گویی هر چه به نام آن مرد در ذهنش حضور داشت، پاک شده بود. کاملاً اطمینان داشت که ماریا نام او را بر زبان آورد؛ اما چرا هیچ چیز در خاطر او نیست؟
سرش را برای خارج کردن افکار مزاحم تکان داد. از کجا معلوم تمام این‌ها تنها خیالات مغز بداهه پردازش نباشند؟ شاید از اول هم هیچ ترول سبز رنگی وجود نداشته. شاید آن چشمان قرمز تنها رویایی در مغزش بود. داستان تخیلی دیگری که اگر نوشته میشد، طرفدارهای زیادی پیدا می‌کرد؛ درست مانند دیگر داستان‌های داخل ذهنش.
بزاق دهانش را فرو فرستاد و ذهنش را از سوی آن خواب دروغین دور کرد. پس از دم و بازدم عمیقی، درب اتاق را به صدا درآورد. شاید دلیل خوبی برای این‌جا بودنش وجود داشت. به خوبی آگاه بود توبیخ می‌شود و برای ساعت‌ها باید جواب پس دهد؛ اما ل*ب گشود:
- پدر... اجازه دارم بیام تو؟
جوابش سکوت بود و سکوت، با نگرانی باری دیگر درب را کوبید؛ اما تنها پژواک صدای خودش بود که در سالن می‌پیچید.
- پدر؟
باز هم صدایی نشنید. با نگرانی درب اتاق را باز کرد و با دیدن جنازه‌ای که در گوشه‌ای از سالن افتاده و خون زمین سپید زیرش را سرخ کرده بود، جیغی کشید و با پاهای لرزان، به سمت جسم بی‌جان پدرش رفت.
دیگر زحمت نگه داشتن جسمی که بر روی پاهایش سنگینی می‌کرد را به زانوانش نداد. دامن طلایی رنگش، سرخی خون پدرش را جذب خود کرد.
دست‌های لرزانش را به کالبد بی‌جان پدرش نزدیک کرد. سرش را روی قلب خاموش پدرش گذاشت؛ قلبش دیگر نمی‌تپید، چرا هیچ صدایی نمی‌شنید؟
سرش را بلند کرد. برایش مهم نبود گیسوان بلوندش، حال به سرخی خون هستند. تمیزی چه اهمیتی داشت، آن هم زمانی که قلب پدرش نمی‌تپد؟
نمی‌فهمید باید چه کند. خودش نمی‌فهمید چه آوایی از دهانش خارج می‌شود. صدایش می‌لرزید.
- بابا؟ بابا؟!
چطور چنین چیزی ممکن بود؟ مگر جیمز در قصر نبود؟ چگونه در یک ساعت چنین اتفاقی افتاده؟ لغزش قطرات اشک روی صورتش آغاز شد. به خودش آمد؛ باید طبیب خبر می‌کرد. فریاد کشید:
- کسی هست؟! پزشک رو خبر کنید.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
دستان یخ زده‌ی حامی از دست رفته‌اش را میان دست‌های لرزان خود به اسارت درآورد. مگر چند وقت گذشته که این گونه جسمش یخ زده بود؟ دستش را بوسید و به گونه‌اش چسباند.
هوای دریای چشمانش، طوفانی شده بود. ل*ب‌هایش را از هم باز می‌کرد تا نام زیبای پدرش را زمزمه کند؛ اما هیچ چیز از میان لبانش خارج نمی‌شد.
مانند یک دیوانه سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و حقیقت جلوی چشمانش را انکار می‌کرد. پدرش هنوز هم زنده‌ است؛ هنوز هم می‌توانند نجاتش دهند.
نتوانست تحمل کند؛ تن سرد و بی‌جان او را در آغوش گرفت و نامش را خواند.
- بابا! بیدار شو... لطفاً! قول میدم... قول میدم دیگه کار اشتباهی نکنم. چشم‌هات رو باز کن، خواهش، می‌کنم... .
پس کجا بودند؟ چرا نمی‌آمدند و پدرش را نجات نمی‌دادند؟ جیغی کشید:
- پس کدوم گوری هستین؟ چرا نمیاین پدرم رو نجات بدین؟
تکه‌ای از پارچه‌ی پیراهنش را پاره کرد و روی سینه‌ی سوراخ شده‌ی رابرت بست. نمی‌خواست باور کند که دیگر امیدی به بازگشت او نیست.
صدای پای نگهبانان با شیون‌های دیوانه‌وار او در هم آمیخته شد. پس بالاخره این بی‌عرضه‌ها آمده بودند. پس زمان وقوع قتل چه غلطی می‌کردند که سینه‌ی پدرش این گونه وحشیانه دریده شده بود؟
همه با رسیدن به این اتاق منحوس ونفرت‌انگیز، شوکه شدند. چطور امکان داشت؟ چرا هیچ‌کس نفهمیده بود؟
یکی از نگهبانان جوان زودتر از دیگران به خودش آمد و به سمت پرنسس دیوانه رفت. دست‌هایش را گرفت و سعی کرد او را از آغوش جنازه‌ی روی زمین جدا کند.
کلارا، مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست آخرین آغوش پدرانه‌ی رابرت را از دست دهد.
- ولم کن! می‌خوام توی بغلش باشم.
سربازان دیگر، به نوبت به خودشان آمدند و به کمک جوان‌ترین عضوشان رفتند؛ اما کلارا با قدرتی که نمی‌دانست چه زمان به کمکش آمده بود، جسم بی‌جان پدرش را محکم‌تر چسبید.
هیچ‌کس نبود که صدای غوغای به پا شده را نشنیده باشد.
جیمز و هلن با عجله به اتاق آمدند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده.
ماریا پشت آن‌ها دوید و با دیدن کلارا که یکی از سربازان را توبیخ می‌کرد و سرش جیغ می‌کشید، متعجب شد.
پرنسس بود یا دخترک ژنده پوشی که از دهات‌های محروم به قصر آمده؟ اما چیزی که توجه هلن را جلب کرده، جسم بی‌جان برادرش بود.
- رابرت!
صدای جیغ او، میان جیغ‌ها و شیون‌های کلارا گم شد.
با نفرت به چشمان سیاه مقابلش خیره شده و ناسزا می‌گوید.
- اگر شما احمق‌ها سر پستتون حاضر بودین... .
دستش میان دست مردانه‌ی جیمز اسیر می‌شود. با تعجب به تیله‌های سبز جیمز چشم می‌دوزد. قبل از آن که موقعیت را تحلیل کند، به آغوش کشیده می‌شود.
آرام موج‌های طلایی موهایش را نوازش می‌کند و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش می‌کارد.
- چی شده؟ این نگهبان چه گناهی کرده؟ هوم؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
25
سکه
130
دخترک که منتظر این آغوش بود، بغضش ترکید و خود را درون آغوش برادرش پنهان کرد.
- بابا... بابا... .
با ساکت شدن کلارا، تازه توانست صدای گریه‌های عمه‌اش را بشنود. سرش را چرخاند و با دیدن هلن که روی سرامیک‌هایی که جای سفید، سرخ شده‌اند، سقوط کرده و موهای یخی‌اش اطراف صورتش را احاطه کرده‌اند و می‌گرید، موضوع پیش آمده را تا آخر خواند.
واقعاً چنین بلایی بر سرشان آمده؟ بدون آن که متوجه باشد، کلارا را از خود دور می‌کند و با قدم‌های سست، خودش را به کالبد بی‌جان رابرت می‌رساند.
کنارش روی زمین می‌نشیند. برای اولین بار، شانه‌های مردانه و مغرور او خم می‌شود. غرور چه اهمیتی داشت؟ آن هم زمانی که این‌قدر بدبخت شده‌اند.
چطور و چه زمان این اتفاق افتاده بود؟ چرا هیچ‌کس متوجه نشد؟ آن نگهبانان بی‌عرضه و به‌دردنخور هیچ! خودش چرا نفهمید؟
درون این دنیا نبود و نمی‌فهمید چه می‌گذرد که نجوای لطیف دخترانه‌ای، او را به خودش می‌آورد.
- دیدی جیمز؟ چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه. هرچی صداش می‌زنم جوابم رو نمی‌ده.
دنیا بر روی سر خودش نیز آوار شده بود؛ اما حتی در این زمان، نمی‌توانست بی‌خیال خواهرکش شود. حتی در این زمان هم آغوشش برای دلگرم کردن او حاضر بود.
دخترک سرش را در سینه‌های برادرش پنهان کرد و از ته دلش گریست. هر دو به خوبی می‌دانستند که دیگر جز خودشان هیچ‌کس را در این دنیا ندارند. دست نوازش‌گر جیمز بر روی موهای موج دار و طلایی کلارا کشیده میشد و او را دلداری می‌داد؛ اما کسی نبود تا موهای بور خودش را نوازش کند. کسی نبود تا به او هم دلداری دهد.
هلن نمی‌توانست به خودش بقبولاند دیگر رابرتی وجود ندارد. وقتی به یاد آخرین ملاقاتشان می‌افتاد، قلبش مچاله میشد و دلش می‌خواست خودکشی کند؛ البته که در ظاهر! تنها ماریا باطن خراب او را می‌شناخت.
ماریایی که گوشه‌ای از سالن صحنه‌ی غم‌انگیز را به تماشا نشسته بود. پوست ل*ب‌های سرخ گوشتی‌اش را از خشم می‌جوید و در دلش به استیکس لعنت می‌فرستاد. به خوبی می‌دانست این یک هشدار است و نفر بعدی، هر کدام می‌توانند باشند؛ کلارا یا جیمز، هر کدام می‌توانند هدف خوبی برای قتل بعدی باشند.
یعنی باید این طلسم سیاه را به بدن نحیف کلارا تزریق می‌کرد؟ تحمل دردی که طلسم منجر به آن شده است، حتی برای خودش که هزاران سال زندگی کرده هم سخت بود؛ چه انتظاری از یک دختر فانی می‌رفت؟
دامن سیاهش را درون مشتش فشرد و خشمش را روی آن خالی کرد.
با دیدن کلارایی که در یقه‌ی جیمز پنهان شده، به حال خودش افسوس خورد. یکی مانند استیکس و یکی هم مانند جیمز؛ جیمز حتی در این شرایط که خودش هم در حال خفه شدن است، خواهرش را تنها نمی‌گذارد؛ اما استیکس چه؟
زهرخندی زد. او هم چنین طلسمی را به بدن خواهرش وارد می‌کند و این چنین او را در فشار می‌گذارد. جیمز حتی اگر خودش هم از پرتگاه پرت شود، کلارا را نجات می‌دهد؛ اما برادر او، اشک‌هایش را پاک کرد. استیکس برای سلامت خودش، ماریا را تا لبه‌ی دره می‌برد و حتی اگر لازم باشد، خودش او را هل خواهد داد.
علاقه‌ای به آن پیرمرد خرفت، رابرت نداشت؛ اما هنگامی که بی‌قراری‌های همسرش و دوستش را می‌دید، قلبش به آتش کشیده میشد. زمانی که به یاد روز مرگ پدر خودش افتاد، حمله‌ی عصبی به سراغش آمد.
رابرت با تمام سختگیری‌هایش، این چنین برای فرزندانش عزیز بود؛ اما پدر او؟ پوزخند دیگری روی ل*ب‌های سرخش نشست. به یاد دارد قاتل پدرش ماریای هفت ساله بود.
به خودش آمد که چشم‌هایش مانند چاه آب پر شده‌اند. با آستین حریر لباس هم‌رنگ موهایش چشم‌های دریایی‌اش را پاک کرد.
باید فکری‌ می‌کرد. اوضاع نمی‌توانست این‌طور بماند.
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا