به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
29
سکه
150
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدایی که برای مغزش آشنا بود، روی برگرداند و با فیلیکس رو‌به‌رو شد. هر زمان دیگری بود، فرار می‌کرد یا بابت آمدنش معذب میشد؛ اما این بار، خنثی و خالی از هر حسی به او خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تک‌تک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر می‌زد برای در آغوش کشیدن او؛ اما افسوس! افسوس که نمی‌توانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق حسی بیهوده و مزخرفی بیش نبود؛ اما خب قلبش این منطق را نمی‌پذیرفت و نمی‌فهمید نباید برای این دختر بتپد.
زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش می‌کند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون سپید رنگ پشتش تکیه داد و به چشم‌های سبز رنگ پسر خیره شد. دیگر حتی از او نفرتی نداشت؛ در واقع هیچ احساسی برایش نمانده بود. ل*ب‌های خشکیده‌اش را از هم باز و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالی‌ام از هر حسی... .
در کنارش، به ستون سپید رنگ گوشه‌ی سرسرا تکیه داد و دستش را در جیب لباس سبز رنگش فرو کرد و گفت:
- اما تو غم رو داری؛ این هم یک احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظه‌ای می‌خواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب و شگفتی هم یک احساسه. این‌ها رو نمی‌گم تا حرف‌هات رو رد کنم؛ نمی‌خوام بهت بگم این حس‌ها رو از خودت دور کن. می‌خوام بگم می‌فهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمی‌تونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بی‌احساسی متهمت کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بی‌احساس، گویا قدرت ذهن‌خوانی داشت. تک‌تک حرف‌های او، در ذهن دخترک می‌چرخیدند.
- اون‌ها نمی‌فهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمی‌ذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگین‌تر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را می‌خواند؟ از هر کَس این سخنان را می‌شنید، تعجب نمی‌کرد؛ اما از این پسر جداً بعید بود.
به کفش سیاهش چشم دوخته و ادامه می‌دهد:
- می‌دونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. می‌دونستم که دلت می‌خواست توی آغوش بهترین دوستت، ماریا ساعت‌ها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچ‌کدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.
 
آخرین ویرایش:
بالا