What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #61
انبار تفاوتی با یک خرابه نداشت و از شهر راه زیادی را فاصله داشت. این انبار یکی از صدها لانه‌ی ویلیام بود و هردفعه یک جا را به عنوان سوراخ موش انتخاب می‌کرد؛ گاهی در خانه‌های متروکه و گاهی در انبار و یا کارخانه. کلافه و خسته به سمت انبار حرکت کرد و از در نیمه بازش عبور کرد.
با ورودش به انبار، درِ زنگ زده و فرسوده صدای کمی از خود ایجاد کرد. در نگاه اول لامپ کم نور و ضعیفی به چشم می‌خورد که انبار را تا حدودی روشن کرده بود. در زیر لامپ، میز گردی وجود داشت که دونفر دور آن نشسته بودند. شاهرخ به خوبی توانست هیکل لاغر ویلیام و قد بلند کسری را تشخیص دهد.
با شنیدن صدای در، تنها کسری به سمت شاهرخ برگشت و نگاهش کرد. شاهرخ بدون حرف و با اخم ریزی به سمت میز حرکت کرد. صدای کفش‌های خیسش سکوت سنگین انبار را می‌شکست و گاهی نور بنفش رعد و برق درون انبار را روشن‌تر می‌کرد.
با رسیدن به میز، سلام آرامی کرد و به ویلیام زل زد. کسری مضطرب و نگران به شاهرخ زل زده بود و از واکنش ویلیام وحشت داشت. تمام سال‌هایی که دست راست ویلیام بود و به او خدمت کرده بود می‌دانست خشم ویلیام همه را به آتش می‌کشید؛ اگرچه این خونسردی‌اش ترسناک‌تر از خشم‌اش بود. حتی رئیس بزرگ هم از خشم ویلیام حساب می‌برد.
ویلیام نگاه خونسردش را از میز گرفت و به شاهرخ نگاه کرد. تمام هیکلش را از پایین تا بالا برانداز کرد. از جا بلند شد و میز را دور زد. صدای کفشش و سکوت انبار استرس را در دل شاهرخ انداخت. این سکوت ویلیام زیادی ترسناک بود.
ویلیام روبه‌روی شاهرخ ایستاد و دستانش را درون جیب کت مشکی رنگ بلندش که تا روی زانوهایش بود کرد. درحالی که وجب به وجب صورت شاهرخ را از نگاه می‌گذراند دهان باز کرد و گفت:
- بالاخره از سوراخ موشت بیرون اومدی جناب دکتر؟
شاهرخ نگاهش را به زمین داد. نگاه در آن دو تیله‌ی آبی رنگ جواب دادن را برایش سخت می‌کرد. با اخم جواب داد:
- درگیر یه سری کارا بودم.
ویلیام ابرویی بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد.
- هومم... جالبه.
به پاهایش حرکت داد و دور شاهرخ شروع به چرخیدن کرد.
- می‌دونی، پرهام هم قبل از به درک واصل شدنش مثل تو کم پیدا شده بود.
روبه روی شاهرخ ایستاد و درحالی که چشمانش را از حدقه بیرون می‌آورد با لحن آرام و خشنی گفت:
- اه... امیدوارم که سرنوشت تو مثل اون تلخ و ناگوار نباشه.
شاهرخ چشمانش را بالا آورد که با دو گوی آبی وحشی مواجه شد. اخمی کرد و درحالی که با استرس نفس عمیقی می‌کشید گفت:
- نگ... نگران نباشید.
ویلیام با همان چشمان از حدقه درآمده و لحن آرامش گفت:
- یه چیزایی شنیدم دکتر. می‌خوام از زبون خودت حقیقت رو بشنوم.
نگاه شاهرخ گیج و متعجب شد. قبل از اینکه دهانش را باز کند ویلیام در حالی که به میز تکیه می‌داد و اطراف را نگاه می‌کرد گفت:
- اومم... گفتی اسم زنت چی بود؟
اینبار نگاه شاهرخ رنگ ترس گرفت و رنگ از رُخَش پرید. با ترس ل*ب زد:
- پ... پناه.
ویلیام بشکنی در هوا زد و گفت:
- آها آره، همین بود.
از میز جدا شد و شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت:
- می‌دونی چیه جناب دکتر؟ ازت ناراضی نیستم. کارت رو خوب بلدی. حواست هست که پا رو دمم نزاری... و این خیلی عالیه.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #62
روبه‌روی شاهرخ قرار گرفت. سرش را کج کرد و با چشمان یخی از حدقه درآمده و دهان نیمه باز به شاهرخ نگاه کرد. موهای مشکی رنگش بر روی صورتش ریخته بود که کمی‌نم‌دار و خیس بود.
نفس‌های تندش خبر از عصبانیت زیادی را می‌داد که سعی در کنترلش داشت. کسری با ترس به ویلیام زل زده بود و احساس می‌کرد هرآن امکان دارد هردویشان را سلاخی کند؛ زیرا که ویلیام هیچ تفاوتی با یک حیوان نداشت. هرچند، کشتار بی حد و مرزش باید هم او را به یک جانی روانی تبدیل کند.
با لحنی که رنگ خشم گرفته بود؛ در همان حالت رو به شاهرخ گفت:
- ولی می‌دونی که از دروغ بی‌زارم، نه؟
رنگ از رُخ شاهرخ بیشتر پرید و در دل فاتحه‌ی خود را خواند. این حرف ویلیام نشان می‌دهد که از قضیه‌ی پناه خبردار شده است و این یعنی آخر خط. قبل از اینکه دهان باز کند ویلیام دست راستش را بالا برد و محکم دور گردن شاهرخ حلقه کرد و تمام توانش را روی دستانش پیاده کرد. کسری سریع از جا بلند شد؛ اما فریاد گوش خراش ویلیام او را سرجایش متوقف کرد.
- بتمرگ سرجات.
رو به شاهرخ با چشمان از حدقه در آمده فریاد کشید:
- گفته بودی زنت از هیچی خبر نداره. گفته بودی دلیل طلاقم چیز دیگه‌ای بوده. چطور جرأت کردی به من دروغ بگی؟ می‌دونی سند مرگت رو امضا کردی دکتر؟
نفس‌های شاهرخ هرلحظه کم و کم‌تر می‌شد و رنگش کبود شده بود. کسری جرأت جلو رفتن را نداشت و از فرط ترس به نفس‌نفس افتاده بود. درحالی که سعی می‌کرد جلوی نفس‌نفس‌هایش را بگیرد با وحشت گفت:
- ویلیام... خواهش می‌کنم ولش کن. الماست می‌کنم. اون تقصیری نداره. ویلیام... .
چشمان شاهرخ سیاهی می‌رفت و مانند ماهی بدون آب سعی در نجات خود از دستان قدرتمند ویلیام داشت. ویلیام خونسرد به او نگاه می‌کرد و از تقلای شاهرخ لذت می‌برد. کسری به پای ویلیام افتاد و با گریه برای بهترین دوستش التماس کرد.
- ویلیام التماست می‌کنم ولش کن. خواهش می‌کنم. هرکاری بخوای می‌کنم.
ویلیام پوزخندی زد. شاهرخ را روی زمین هل داد و لگد محکمی به پهلویش زد که فریاد بلند شاهرخ درون انبار پیچید. کسری با وحشت به سمتش رفت و کنارش زانو زد. شاهرخ را تکان داد و صدایش زد.
- شاهرخ، شاهرخ خوبی؟... شاهرخ.
شاهرخ درحالی که با تمام وجود هوا را می‌بلعید به کسری نگاه کرد و تندتند سر تکان داد. دست کسری را گرفت و از جا بلند شد. کسری با ترس به او نگاه می‌کرد و دستانش از ترس می‌لرزید. شاهرخ درحالی که پر از خشم و غضب بود؛ با نفرت به ویلیام نگاه کرد.
ویلیام کت بلندش را بیرون آورد و کناری انداخت. روی میز نشست و آرنج هایش را روی زانوهایش قرار داد. با آن چشمان وحشی، تیز به شاهرخ نگاه کرد. هیکل ویلیام در برابر شاهرخ بسیار لاغرتر بود اما قدرتی که در بدنش بود را هیچکس نداشت. جذبه و قدرت بدنی‌اش باعث میشد همه از او حساب ببرند.
ویلیام با دستانش به شاهرخ اشاره کرد که جلو بیاید. شاهرخ چشمانش را روی هم فشار داد. به سختی جلوی خود را می‌گرفت که مشت محکمی بر صورتش فرود نیارد. هرچند، بعد از این کار باید فاتحه‌ی خود را می‌خواند.
شاهرخ به سمت ویلیام رفت و روبه رویش ایستاد. ویلیام در چشمان شاهرخ زل زد و با لحن آرامی گفت:
- حیف که بهت نیاز داریم. حیف که فعلا به کارم میای؛ وگرنه زنده زنده آتیشت می‌زدم دکتر.
شاهرخ دستانش را مشت کرد و سعی کرد نفس‌نفس زدن‌های خشمگینش را پنهان کند.
- فقط و فقط یک بار دیگه بهت فرصت می‌دم دکتر. اگر نتونی گندی رو که زدی جمع کنی خودت، خودت رو گم و گور کن.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #63
از میز پایین آمد که شاهرخ چند قدم به عقب رفت.
- دوتا راه داری. یک، زن سابقت‌رو به درک واصل می‌کنی و می‌فرستیش پیش خواهرش، یا... .
جمله‌ی خود را ادامه نداد و درحالی که نگاه پر از شرارتش را به چشمان شاهرخ می‌دوخت قهقهه‌ی بلندی سر داد. شاهرخ به خوبی منظور آن خنده را متوجه شد؛ اما به امید اینکه اشتباه کرده باشد متحیر پرسید:
- یا... یاچی؟
قهقهه‌ی ویلیام در کسری از ثانیه قطع شد و به پوزخند تبدیل شد. با لحن تمسخر آمیزی یه تای ابرویش را بالا برد و گفت:
- یعنی نمی‌دونی؟ نکنه یادت رفته از شغلت برای چه چیزی استفاده می‌کنی دکتر؟
شاهرخ چشمانش را روی هم فشار داد و دستانش را مشت کرد. ویلیام کتش را پوشید و صاف و صوف کرد. درحالی که به سمت خروجی انبار حرکت می‌کرد گفت:
- کاری که بهت گفتم رو هرچه زودتر انجام بده. می‌دونی که من اصلا صبور نیستم دکتر.
قبل از خروج به سمت شاهرخ برگشت و با لحن آرامی گفت:
- دو روز بیشتر مهلت نداری. ببینم دست از پا خطا کردی هردوتون رو مثل اون عروس و دوماد به درک واصل می‌کنم.
خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- می‌دونی که تو این کار استادم.
از انبار خارج شد و در انبار را به هم کوبید. صدای در، درون فضای خالی انبار پیچید و سد تحمل شاهرخ را شکست. شاهرخ که تا آن لحظه خشمش را سرکوب کرده بود فریاد بلندی کشید و لگد محکمی به میز زد. میز با صدای بلندی پخش زمین شد و لیوان روی میز به هزار تکه تبدیل شد. کسری ترسیده به سمت شاهرخ رفت و او را روی صندلی نشاند. درحالی که به دنبال لیوان برای ریختن آب می‌گشت گفت:
- آروم باش شاهرخ.
شاهرخ با صورتی که از خشم سرخ شده بود فریاد کشید:
- چطور آروم باشم؟ هان؟ این مرتیکه داشت منو می‌کشت و من مثل بز فقط نگاهش می‌کردم.
از جا بلند شد و دستی میان موهایش کشید.
- واقعاً احمقم. واقعاً احمقم که ازش حساب می‌برم.
با به یادآوردن چیزی سریع به سمت کسری برگشت و با چشمان گرد شده گفت:
- ویلیام از کجا فهمیده؟! ها؟!
کسری درحالی که از درون بطری کوچک، آب را درون کاسه‌ای می‌ریخت مضطرب به شاهرخ نگاه کرد و چیزی نگفت. شاهرخ با عصبانیت غرید:
- با توام کسری.
کسری کاسه را به سمت شاهرخ گرفت و درحالی که نگران به او زل زده بود گفت:
- باشه، باشه میگم بهت. تو اول این آب رو بخور. الان از عصبانیت سکته می‌زنی.
شاهرخ کاسه را به گوشه‌ای پرت کرد و فریاد کشید:
- جواب منو بده کسری.
کسری با دیدن واکنش شاهرخ با عصبانیت فریاد کشید.
- اه... اصلا تقصیر منه به فکر توام. بهت میگم آروم باش احمق. آراز بهش گفته، می‌خواستی کی بگه؟
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #64
شاهرخ با چشمان گرد شده و اخم گفت:
- چی؟ آراز از کجا می‌دونه؟
کسری دستی میان موهای زرد رنگش کشید و گفت:
- چمیدونم. لابد توی خونش که بودیم حرفامون رو شنیده.
شاهرخ لگدی به صندلی زد و فریاد کشید:
- گندش بزنن. مرتیکه‌ی عوضی.
کسری کت چرمش را که گوشه‌ای گذاشته بود بر روی پراهن سفیدش پوشید و گفت:
- بسه انقد داد و هوار نکن. پاشو بریم یه خاکی به سرمون بریزیم.
شاهرخ در چشمان کسری زل زد و گفت:
- کجا برم؟ هان؟ چیکار کنم؟ مگه کاری جز گم و گور کردن پناه هم می‌تونم بکنم؟ مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟
کسری دستی به ته ریش‌های بور رنگش که همانند موهایش بود کشید و گفت:
- حواست هست چی داری می‌گی؟ مگه تا همین چند روز پیش نمی‌گفتی پناه داره برام دردسر می‌شه و باید از شرش راحت شم؟
شاهرخ چنگی به موهاش زد و درحالی که عصبی قدم می‌زد گفت:
- آره، آره گفتم؛ ولی منظور من مرگش نبود. منظور من کشیدنش توی این کثاوت کاری‌ها نبود. منظور من یه راه بدون درسر بود. چمیدونم... .
کسری نفس عمیقی کشید و با پوزخند گفت:
- به نظر خودت همچین راهی هست؟
شاهرخ چشمانش را روی هم فشار داد و گفت:
- نه نیست. ولی من نمی‌تونم بُکُشمش.
کسری روی به روی شاهرخ قرار گرفت و با جدیت ل*ب زد:
- پس فقط یه راه می‌مونه.
شاهرخ که منظور کسری را متوجه شده بود چشمانش را باز کرد و با درماندگی گفت:
- نه، نمیشه.
کسرا عصبی جواب داد:
- احمق نشو. مجبوری. مگه ویلیام‌رو نمی‌شناسی؟
شاهرخ با فریاد بلندی مشتی به دیوار کوبید و گفت:
- نکشمش ولی زجرکشش کنم؟. بابا لامصب اون یه زمانی زنم بوده. یه زمانی تو یه خونه بودیم. یه زمانی جزئی از زندگیم بوده. نفسش توی خونم بوده. نمی‌تونم.
کسری عصبی به شاهرخ زل زد و گفت:
- می‌خوای مثل پرهام و نو عروسش هردوتون رو سلاخی کنه؟ آره؟
شاهرخ فریاد کشید:
- این انتخاب خود پرهام بود.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #65
کسری هم متقابلا فریاد کشید:
- احمق این هم انتخاب خودته. یا می‌کشی یا کشته می‌شی.
نفس عمیقی کشید و در حالی که به صورت درمانده‌ی شاهرخ زل میزد گفت:
- چت شده تو شاهرخ؟ واقعاً درکت نمی‌کنم. تا حالا صدنفر زیر دستت جون دادن و خم به ابروت نیاوردی. الان گم و گور کردن پناه چرا انقدر برات سخته؟
شاهرخ کف انبار نشست و دستانش را روی سرش گذاشت. با صدای تحلیل رفته جواب داد:
- چرا نمی‌فهمی کسری؟ می‌گم زنم بوده. نمی‌تونم بکشمش. آره، می‌خواستم از شرش خلاص بشم ولی نه با کشتنش.
به سمت کسری برگشت و درحالی که در چشمانش زل میزد ادامه داد:
- ولی کشتنش خیلی بهتر از اینه که بفرستمش توی لجن‌زار ویلیام.
عصبی و کلافه مشتی به کف انبار کوبید و فریاد کشید:
- نمی‌دونم... نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌تونم بکشمش.
کسری به سمت شاهرخ قدم برداشت. مقابلش زانو زد و یک دستش را بر روی شانه‌هایش قرار داد.
- پس بزار من اینکار رو کنم.
شاهرخ چنان سرش را به سمت کسری برگرداند که مهره‌‌های گردنش به ناله درآمدند. مات و متحیر به کسری نگاه کرد و گفت:
- نه، نمیشه. نمی‌خوام بمیره... نمیشه.
کسری کلافه نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید.
- باید زودتر تصمیم بگیری شاهرخ. ویلیام مدت زیادی رو بهت فرصت نداده.
شاهرخ نفس عمیقی کشید. چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد تمرکز کند. آیا راهی برای نجات پناه بود؟ آیا راهی برای منصرف کردن ویلیام وجود داشت؟ پاسخ هردو سوال منفی بود. شاهرخ میداند اگر به فرض محال، ویلیام هم منصرف شود بالاخره پناه یک روز برایش درسر می‌شود. اگر پناه دهانش را باز کند و اشتباهی که شاهرخ از آن وحشت داشت را انجام دهد؛ ویلیام سلاخی‌اش می‌کند.
از جا بلند شد، دستی به کت بلندش کشید و به سمت خروجی انبار حرکت کرد و درهمان حال جواب داد:
- یه راهی پیدا می‌کنم؛ ولی اول از همه باید حساب اون آراز بی‌همه چیز رو برسم.

***

دستانش را درون جیب‌های کت چرم خوش دوختش فرو برد و قدم در راهروی اداره پلیس گذاشت. استرسی که از دیشب گریبانش را سفت چسبیده بود؛ با ورود در اداره بیشتر هم شد. نمی‌دانست دلیل یخ زدن دستانش سرمای سوزان بیرون بود؛ یا اضطرابی که هرلحظه بیشتر می‌شد. نگاهش را دور تا دور راهرو گرداند و به افرادی که هرکدام مشغول یک کار بودند داد.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #66
آخرین باری که به اینجا آمده بود تنها در اتاق بازجویی رفته بود و اکنون نمی‌دانست که اتاق جاوید کدام طرف است.
نفس عمیقی کشید و به سمت سربازی رفت تا سوال کند؛ اما صدای رسا و آشنایی او را سرجایش متوقف کرد.
- خانوم سالاری!
سرجایش ایستاد و متعجب به سمت صدا برگشت که نگاهش قفل دو گوی شکلاتی رنگ شد. با دیدن لباس فرم پلیس که حسابی بر هیکل ورزیده‌ی جاوید نشسته بود ابروهایش بالا پرید و حرفش در دهانش جا ماند. دیدن جاوید در این لباس برایش ناآشنا بود و برعکس تصورش اصلا حس امنیت را به او نمی‌داد. انگار که به جاوید بدون لباس فرم عادت کرده بود.
دستانش را که درون جیب‌هایش بود مشت کرد و آب دهانش را قورت داد. درحالی که نفسش در سینه حبس می‌شد سلام آرامی کرد و نگاهش را به زمین داد. جاوید درحالی که وجب به وجب صورت پناه را از نگاه می‌گذراند اخمی کرد و جواب سلامش را داد. پوشه‌ی سبز رنگی را که دستش بود به دست سربازی داد و درحالی که نگاهش به پوشه بود گفت:
- خیلی وقته منتظرتونم.
پناه نگاهش را بالا آورد و به چهره‌ی جاوید داد.
- ترافیک بود. عذرمی‌خوام.
جاوید نگاهش را از پوشه گرفت و سری تکان داد. با دست به یکی از اتاق‌ها اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید از این طرف.
پناه سری تکان داد و پشت سر جاوید وارد اتاق شد. جاوید به پشت میز رفت و بر روی صندلی جای گرفت. به صندلی جلوی میز اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید.
پناه بر روی صندلی نشست و به صندلی تکیه داد. جاوید پرونده‌ای که جلویش بود را باز کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- خیله خب، من ازتون چندتا سوال می‌پرسم و می‌خوام بدون هیچ کم و کاستی برام توضیح بدین. قبوله؟
گره‌ای در ابروی‌های پناه ایجاد شد. درحالی که به جاوید زل زده بود گفت:
- من که همه چی رو براتون توضیح دادم.
جاوید سری تکان داد.
- بله، ولی همونطور که می‌دونین این پرونده سری دراز دارد و سوالات بی‌پایان.
پناه نگاهش را به میز شیشه‌ای روبه رویش داد و سری تکان داد. لبانش را با استرس به دندان گرفت و منتظر شنیدن سوال‌های جاوید شد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #67
جاوید درحالی که نگاهش به پرونده‌ی روبه‌رویش بود گلویی صاف کرد و پرسید:
- می‌خوام از اول برام توضیح بدین. چرا مجبور به سکوت شدین؟
پناه به درحالی که به انعکاس چهره‌ی خود در میز شیشه‌ای زل زده بود جواب داد:
- شاهرخ تهدیدم می‌کرد. تهدید کرد که اگر به کسی چیزی بگم یا دهنم رو به اشتباه باز کنم خانوادم رو آتیش می‌زنه. گفت حتی اگه منم به زندان برم و از شرم خلاص بشی آدمایی هستن که نابودت می‌کنن چون براشون یه زنگ خطر محسوب می‌شی؛ بنابراین مجبور شدم سکوت کنم.
جاوید سری تکان داد. سرش را بالا آورد و درحالی که تمام حرکات پناه را زیر نظر گرفته بود سوال بعد را پرسید:
- اولین بار چطور مچش رو گرفتی؟
پناه نگاهش را بالا آورد. درحالی که در چشمان جاوید زل میزد جواب داد:
- مواد مخدر و اسلحه توی خونه پیدا کردم.
جاوید به صندلی تکیه داد و سری تکان داد.
- و چطور تشخیص دادی که مواد مخدره؟
پناه درحالی که گره‌ای میان ابروهایش ایجاد می‌کرد گفت:
- اسمش روش نوشته بود.
جاوید با ابروهای بالا رفته دوباره به پرونده نگاه کرد و گفت:
- جالبه، خیله خب. را*ب*طه‌ی پرهام و شاهرخ چطور بود؟
پناه دستانش را درهم گره زد و بعد از کمی فکر کردن درحالی که نگاهش به بوت‌های مشکی رنگش بود گفت:
- پرهام و شاهرخ خیلی صمیمی بودند. پرهام همیشه به خونه‌ی ما رفت و آمد داشت و بیشتر وقت‌ها هم بیرون بودند. هیچوقت توی جمعشون شرکت نمی‌کردم و در حد یه احوال پرسی ساده بود. ولی... .
نگاهش را به نگاه منتظر جاوید داد و ادامه داد:
- بعد از اومدن پرهام به خواستگاری پونه، ارتباطشون خیلی کمتر شد. حتی شاهرخ واسه عروسی پرهام نیومد و این برای همه عجیب بود: چون صمیمیت شاهرخ و پرهام زبانزد بود.
جاوید از جا بلند شد و درحالی که دستانش را درون جیب‌هایش قرار می‌داد؛ شروع به قدم زدن کرد. نگاهش را به زمین دوخت و پرسید:
- با خانواده‌ی شاهرخ در ارتباطی؟
پناه درحالی که هیکل ورزیده‌ی جاوید را از پشت سر وارسی می‌کرد جواب داد:
- نه، مادر شاهرخ فوت شده. فقط یه خواهر کوچیکتر داره که به همراه پدرش خارج از کشور زندگی می‌کنن. پدرش رو اخرین بار توی تشییع جنازه‌ی پدرم دیدم.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #68
جاوید نگاه خیره‌ی پناه را شکار کرد و درحالی که ابروهایش را بالا می‌انداخت گفت:
- یعنی شاهرخ کاملاً تنها زندگی می‌کنه؟
پناه هول شده سری تکان داد و درحالی که نگاهش را می‌دزدید گفت:
- بله.
جاوید سری تکان داد و گفت:
- خیله خب، سوال آخر. تماس‌های تلفنی مشکوک... دیدارهای مشکوک و چیزهایی از این قبیل رو ازش ندیدی؟
پناه سری به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
- نه، فقط همون مواد مخدر و اسلحه.
جاوید درحالی که با چشمانی ریز شده به پناه زل زده بود گفت:
- خانوم سالاری.
پناه سرش را بالا آورد و متعجب به جاوید نگاه کرد. جاوید درحالی که به سمت صندلی‌اش می‌رفت گفت:
- این که با ما همکاری می‌کنین واقعاً عالیه؛ اما باید در نظر داشته باشید که از این به بعد خطرهای زیادی سر راهتون قرار می‌گیره. باید خیلی مراقب خودتون و خانوادتون باشید.
پناه گوشه‌ی شالش را در مشت‌هایش فشرد و سری تکان داد.
- من حاضرم هر خطری رو به جون بخرم، فقط قاتل پونه رو پیدا کنم.
با بغضی که این روزها زیاد گریبانش را می‌گرفت ادامه داد:
- من... من حتی نمی‌دونم شاهرخ قاتل پونه هست یا نه؛ اما یه چیز رو مطمئنم. قتل پونه و پرهام به شاهرخ بی‌ربط نیست.
جاوید نفس عمیقی کشید و درحالی که به چهره پناه زل زده بود گفت:
- نگران نباشین. ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم. از این جا به بعدش با ماست.
پناه برای هزارمین بار نگاه غم زده‌اش را به نگاه مصمم جاوید داد. صدایی از درون قلبش ندای اعتماد به جاوید را می‌داد. می‌دانست قول آن شب، در قبرستان سرجایش است و می‌تواند با خیال راحت به جاوید تکیه کند. این روزها رفتار اطرافیانش بذر بی‌اعتمادی را در دلش کاشته بود. حتی خودش هم در تعجب بود که چگونه از وجود جاوید دلش گرم است. نگاهش را از جاوید گرفت و از جا بلند شد. دستانش را درون جیب‌های کتش کرد و سربه زیر گفت:
- اگر که کارتون با من تموم شده می‌تونم برم؟
جاوید هم متقابلا از جا بلند شد و سری تکان داد.
- بله. بفرمایید.
پناه سری تکان داد و با گفتن خداحافظی کوتاهی به سمت در حرکت کرد. قبل از باز کردن در، با شنیدن صدای جاوید که فامیلی‌اش را صدا می‌زد از حرکت ایستاد.
- خانوم سالاری.
پناه به سمت جاوید برگشت و منتظر به او خیره ماند. جاوید دست به جیب و با اخمی کم رنگی گفت:
- مراقب خودتون باشید.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #69
پناه بعد از مدت‌ها لبخند کم رنگ و زوری‌ای که پر از بغض بود بر روی ل*ب نشاند و سری تکان داد. نگاهش را از جاوید گرفت و در اتاق را بست. لبخند از روی ل*ب‌هایش محو شد و درحالی که راهروی اداره را به سمت خروجی می‌پیمود به اشک‌هایش اجازه‌ی سقوط داد.
این روزها اختیار دریای چشمانش از دستش خارج شده بود و با هر چیز کوچکی اشک‌هایش فرو می‌ریخت؛ هرچند این چیزهای کوچک بهانه‌ای برای آزاد سازی آن هجم عظیم غم و بغضی بود که پایان پذیری نداشت.
بعد از خروج از اداره به سمت ماشینش حرکت کرد و سوار شد. قبل از اینکه ماشین را روشن کند صدای زنگ موبایلش در فضای ماشین پیچید. موبایل را از روی صندلی کنارش برداشت و به اسم " دایی حامد" زل زد. اشک‌هایش را پشت دست پاک کرد و بعد از نفس عمیقی جواب داد:
- بله.
صدای عصبی و کلافه‌ی حامد در گوشش پیچید:
- کدوم گوری تو؟ صد دفعه زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟
پناه خسته چشمانش را روی هم فشرد و فین‌فین کنان جواب داد:
- کار داشتم دایی، کاری داری؟
حامد با شنیدن صدای گرفته‌ی پناه عصبی و متعجب پرسید:
- صدات چرا گرفته؟ گریه کردی؟ میگم کجایی تو؟
پناه که صبرش لبریز شده بود با عصبانیت و صدای بالا رفته جواب داد:
- آره،آره. گریه کردم. مشکلیه؟ واسه گریه کردنم هم باید از شما اجازه بگیرم؟ چرا دودقیقه دست از سر من برنمی‌دارین؟
حامد با خشم و عصبانیت جواب داد:
- ببر صدات رو. فقط دنبال بهونه‌ای عربده بکشی. زود بردار بیا خونه باهات کار داریم.
بعد از این حرف، صدای بوقی که در گوشش پیچید خبر از قطع شدن تماس می‌داد. پناه گوشی را گوشه‌ای انداخت و ماشین را روشن کرد. به سمت خانه حرکت کرد و به این فکر کرد که خدا می‌داند باز چه نقشه‌ای برایش کشیده‌اند. این روزها را*ب*طه‌اش با حامد و عماد حسابی شکرآب بود و انگار نه انگار حامد یک زمانی حامی بزرگ پناه بود؛ هرچند می‌دانست که هیچ‌ چیز دیگر مثل سابق نمیشود.
کینه، نفرت، بی‌اعتمادی و از همه مهم تر غمی که در دل تک‌تکشان ریشه دوانده بود قصد خشک شدن نداشت و هر روز بیشتر می‌شد.
زندگی آن رویش را به پناه نشان داده بود. دقیقا همان رویی که از آن وحشت داشت. شاید هم این هنوز اول راه بود. شاید تمام اتفاقات مقدمه‌ای برای شروع یک تاریکی جدید بود. کسی چه می‌داند؟ با رسیدن به خانه ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و به سمت خانه حرکت کرد. زنگ را فشرد و منتظر باز شدن در ماند.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #70
با صدای تیکی که خبر از باز شدن در می‌داد وارد خانه شد و بوت‌هایش را از پا درآورد. بعد از گذر از پله‌های ورودی، وارد فضای گرم خانه شد و مسیر راهرو را طی کرد. با رسیدن به پذیرایی شلوغ، سلامی کرد که همه جوابش را دادند. چیزی که باعث تعجبش شد این بود که تمام افراد خانه همه از نزدیکانش بودند و مانند روزهای قبل از فامیل دور و نزدیک خبری نبود.
افسون در کنار خواهر و برادرهایش نشسته بود و سرش را بر شانه‌ی گل خاتون گذاشته بود. نگاهش میخ گل‌های قالی بود و رنگ صورتش با زردچوبه هیچ تفاوتی نداشت. اروند هم در کنار رحمان و سهیلا نشسته بود و نگران به پناه نگاه می‌کرد. همه حضور داشتند و تنها از زندایی‌هایش خبری نبود. پناه روبه حامد که آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و کلافه یک پایش را تکان می‌داد گفت:
- گفتین باهام حرف دارین.
به بقیه نگاه کرد و ادامه داد:
- خب، می‌شنوم.
رحمان با آرامش رو به پناه گفت:
- بشین دخترم. می‌گم برات.
پناه گوشه‌ای بر روی زمین نشست؛ به طوری که به همه دید داشته باشد. سری تکان داد و سرد جواب داد:
- می‌شونم.
نگاهش را به مادرش داد. این روزها شاید به اندازه‌ی دو خط هم با او حرف نزده بود. همان دوخط هم دعوا و جر و بحث بود. دلش می‌گرفت از دیدن مادرش در این حال، اما در عین حال به یاد روزهایی می‌افتاد که افسون او را حسود بدبخت خطاب می‌کرد و دلش برای اشک‌های دخترش به رحم نمی‌آمد. این رنگ پریده و چهره‌ی زرده میت مانند نتیجه‌ی اعمال خودش است. رحمان گلویی صاف کرد و بعد از کمی مکث به پناه زل زد و با آرامش گفت:
- گوش کن دخترم. در جریانی که الان توی یه منجلاب شدید گیر کردیم. اتفاقی که افتاد زندگی هممون رو دگرگون کرده. این که به زندگی و آرامش سابق برگردیم یه محال ممکنه؛ اما می‌تونیم با کمک هم حلش کنیم و هرچند کم هم که شده خودمون رو جمع و جور کنیم.
پناه با چشمانی ریز شده به صحبت‌های رحمان گوش می‌داد و منتظر شنیدن اصل حرف‌های رحمان بود. این مقدمه چینی نشان دهنده‌ی موضوع مهمی است. رحمان نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- حرف‌های مردم تمومی نداره. به قولی در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم رو نه. مادرت الان توی شرایط سختیه. نیاز به آرامش داره نه شایعه پراکنی. به غیر از این، با توجه به اتفاقی که افتاده هیچکدوم از ما نمی‌تونیم شما رو ول کنیم و اینجا موندن براتون خیلی خطرناکه.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom