What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #11
افسون به پونه نزدیک شد و درحالی که او را درآغوش می‌گرفت و اشک هایش دانه‌دانه صورتش را خیس می‌کردند گفت:
- قربون شکل ماهت بشم. کاش رضا هم بود و این روز رو می‌دید. الهی بختت هم مثل لباست سفید باشه دخترم.
پونه بـوسه‌ای بر دستان مادرش زد و از نبود پدرش در بهترین شب زندگی‌اش چشم هایش پر از اشک شد. بعد از افسون، اکرم و گل خاتون هم پونه را غرق بوسه کردند و پونه درحالی که بوسه‌ای بر دستان چروکیده‌ی گل خاتون می‌زد و بعد اکرم را در آغوش می‌گرفت از هردو تشکر کرد. پدر و مادر پرهام، پرهام را حسابی نصیحت کردند که دختر مردم دست ما امانت است و حواسَت به زندِگیت باشد. همچنین شبنم هم برادر خود را در آغوش گرفت و برای او آرزوی خوشبختی کرد. تنها یک نفر مانده بود و آن هم پناه بود. پناه به سمت پونه رفت و درحالی که او را در آغوش می‌گرفت؛ اشک هایش یکی پس از دیگری صورتش را خیس می‌کردند. در دلش غوغایی به پا بود و حس می‌کرد این آخرین دیدار آن‌هاست. هرچه زمان می‌گذشت استرسش بیشتر می‌شد و دلش نمی‌خواست پونه را رها کند. پونه درحالی که کمر خواهرش را نوازش می‌کرد کنار گوشش آرام ل*ب زد:
- خیلی دوست دارم پناه.
با این حرف پونه بغض پناه بیشتر شد و با گریه گفت:
- من بیشتر دوست دارم نفس پناه.
همه، حتی پونه از این همه وابستگی پناه متعجب بودند. مادرشوهر پونه با تعجب و صدایی که رگه‌های خنده داشت بلند رو به پناه گفت:
- وا پناه جون... یه جوری پونه رو ب*غل کردی انگار ازتون دزدیدیمش و قرار نیست دیگه هیچوقت ببینیش.
بعد از این حرف، تنها خود به حرفش خندید و صدای خنده‌اش خطی بر روی اعصاب پناه کشید. با بی‌میلی از پونه جدا شد و بوسه‌ای بر گونه‌اش زد. پونه لبخندی زد که پناه به چشمانش زل زد و گفت:
- فردا میایم پیشت. خب؟
پونه با همان لبخند سری تکان داد و پناه درحالی که اصلاً دلش نمی‌خواست؛ دستان خواهرش را رها کرد. پرهام به سمت پونه آمد. دستش را گرفت و به چشمان مشکی رنگش زل زد.
- بریم خونمون؟
پونه با لبخندی غلیظ سر تکان داد و ل*ب زد:
- بریم.
بعد از خداحافظی‌های کلی، پرهام و پونه به سمت ماشین رفتند. پناه دست به سینه به خواهرش زل زده بود و چشم‌هایش پر از اشک بود. پرهام به پونه کمک کرد تا سوار ماشین شود و پونه قبل از اینکه کامل سوار شود به سمت پناه برگشت و با لبخندی غلیظ بر ل*ب برایش دست تکان داد. پناه هم متقابلا برایش دست تکان داد و لبخند کم رنگی بر لبانش نشاند. بعد از سوار شدن پرهام، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت در آمد و از تالار دور شد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #12
***

در ورودی خانه‌ی ویلایی خود را باز کرد و درحالی که لباس پف‌دار و سنگینش را بلند می‌کرد پا به خانه‌ی جدیدش گذاشت. با دیدن فضای آرامش بخش خانه‌اش لبخندی بر لبانش نقش بست و ذوق‌زده به اطراف نگاه کرد. تک‌تک وسایل خانه را به سلیقه‌ی خود چیده بود و با عشق خانه‌اش را مرتب کرده بود. دکوراسیون سفید و طوسی خانه دقیقا همانطوری بود که تصورش را کرده بود و این دو رنگ آرامش زیادی را به او می‌بخشید. خود را روی مبل‌های سفید رنگ گوشه‌ی پذیرایی انداخت و به تلویزیون بزرگ وصل شده به دیوار خیره شد. با ورود پرهام به خانه با ذوق به او نگاه کرد و بلند گفت:
- پرهام، بیا اینجا!
پرهام به ذوق همسرش خندید و به سمتش رفت. کنارش روی مبل نشست و یکی از دستانش را دور بازوهایش حلقه کرد. پونه درحالی که لبه‌ی شنل خود را می‌گرفت با خجالت به چشمان پرهام زل زد و ل*ب زد:
- باورم نمیشه الان اینجاهیم. من و تو... زیر یه سقف.
پرهام با آن یکی دست، دست پونه را گرفت و با عشق به چشمان رنگ شبش که ستاره‌ای درون آن برق می‌زد زل زد و ل*ب زد:
- از امشب من خوشبخت ترین مرد دنیام. روزی که دل به دلت دادم می‌ترسیدم از اینکه تورو بهم ندن. اما قسم خوردم تا وقتی تورو مال خودم نکنم دست برندارم.
پونه سرش را روی شانه‌های پهن پرهام گذاشت و با لبخند در حالی که به صفحه‌ی سیاه تلویزیون زل می‌زد گفت:
- بنظرت آیندمون چه شکلی می‌شه؟!
پرهام درحالی که دستان پونه را نوازش می‌کرد جواب داد:
- آیندمون سراسر خنده و شادی می‌شه. اونقدر عاشقانه می‌پرستمت که حتی آیندگان هم نتونن تصور کنن که زمانی همچین عشق بزرگی وجود داشته.
پونه خنده‌ی بلندی کرد و سرش را از روی شانه‌ی پرهام برداشت و به او نگاه کرد.
- وای پرهام، دارم از خستگی می‌میرم. جون من پاشو برو یه قهوه درست کن و بیار.
پرهام بوسه‌ای بر دستان پونه کاشت و درحالی که از جا بلند می‌شد گفت:
- به روی چشم نفس پرهام. همینجا بشین زود حاضر می‌کنم.
پونه با همان لبخند، چشمانش را به معنای باشد روی هم فشرد و رفتن پرهام را به آشپزخانه تماشا کرد. با مشغول شدن پرهام، سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که به لوستر آویزان در سقف زل می‌زد ذهنش سمت خواهرش پر کشید. دلیل این همه اضطراب و نگرانی‌های پناه را نمی‌دانست. در آرایشگاه و حتی تالار به شدت در خودش بود و استرس در چشمانش بیداد می‌کرد. شاید پناه زیادی داشت بزرگش می‌کرد و دلیل این همه استرس و نگرانی به دلیل ضعیف شدن روحیه‌اش بود. دلش نمی‌خواست تک خواهرش در شب عروسی‌اش اینگونه مانند مرغ سر کنده باشد اما کاری‌هم نمی‌توانست بکند.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #13
با شنیدن صدای بلند شکستن چیزی درون حیاط، شتاب زده به در ورودی نگاه کرد و داد زد:
- پرهام!
پرهام متعجب از آشپزخانه خارج شد و روبه پونه پرسید:
- صدای چی بود؟!
پونه متعجب شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم، صدا از بیرون بود.
پرهام با اخم به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد تا حیاط بزرگ را ببیند. پونه متعجب از جا بلند شد و درحالی که کنار پرهام می‌ایستاد و به بیرون زل می‌زد پرسید:
- صدای چی بود؟!
پرهام با اخم و صدایی که کمی استرس گرفته بود گفت:
- نمی‌دونم... شاید گربه‌ای چیزی بوده که به وسایل‌ها خورده.
پونه نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- وای ترسیدم. حتماً گربه بوده. بیخیالش.
پونه دوباره بیخیال روی مبل نشست اما پرهام هنوز هم اخم به صورت داشت و نگران بود. روبه پونه کرد و گفت:
- تو همینجا بمون. در رو هم قفل کن تا من برم یه نگاه بندازم و بیام.
با این حرف پرهام پونه نگران و شتاب زده نگاهش کرد و درحالی که از جا بلند می‌شد گفت:
- چرا در رو قفل کنم؟! چیزی توی حیاط دیدی؟!
پرهام برای آرام کردن پونه لبخندی زد و درحالی که دستانش را می‌گرفت به چشمان نگرانش زل زد و گفت:
- نه عزیز دلم. من فقط یه نگاه می‌کنم و برمی‌گردم. می‌خوام خیالم از بابت تو راحت باشه؛ پس لطفاً در رو قفل کن.
پونه با نگاهی نگران و کمی اخم گفت:
- داری می‌ترسونیم پرهام.
پرهام کلافه نچی کرد و گفت:
- پونه لطفاً... فقط یه نگاه می‌کنم و برمی‌گردم.
پونه به ناچار تنها سری تکان داد و با خروج پرهام از خانه در را قفل کرد. نگران پرده را کنار زد و به حیاط چشم دوخت که به دلیل وجود درختان بلند، چیز زیادی مشخص نبود. پرده را رها کرد و روی مبل نشست. لبش را به دندان گرفت و مضطرب یکی از پاهایش را تکان داد. دلش می‌خواست همراه پرهام برود اما می‌دانست که اجازه نمی‌دهد. با خودش فکر کرد اگر دزد آمده باشد چی؟ خدا کند همان گربه‌ای که فکرش را می‌کردند باشد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. با شنیدن صدای داد پرهام شتاب زده و با چشمانی گرده شده از جا پرید و یکی از دستانش را روی دهانش قرار داد. صدای عربده‌‌های پرهام تمام حیاط را پر کرده بود و بعد از مدتی قطع شد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #14
صورت پونه از ترس خیس از اشک شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. قلبش می‌خواست از سینه بیرون بزند و با چشمانی گرد شده به در ورودی زل زده بود. باید چه می‌کرد؟! اگر برای پرهام اتفاقی افتاده باشد چه؟! نکند بلایی سرش آمده باشد؟! به سمت تلفن خانه یورش برد و آن را برداشت. با قطع بودنش آه از نهادش بلند شد و با چشم به دنبال تلفن همراهش گشت. با یادآوری اینکه تلفن خود و پرهام درون ماشین است حس کرد جان از تنش رفت. باید چه می‌کرد؟ هیچ راهی جز بیرون رفتن نداشت. نمی‌تواند پرهام را رها کند. باید کاری می‌کرد.
به پاهای بی جان خود نیرویی وارد کرد و به سمت در ورودی رفت. همین که خواست قفل را باز کند لحظه‌ای از شدت ترس متوقف شد؛ اما نمی‌توانست پرهام را رها کند. قفل در را باز کرد و دسته‌ی در را به آرامی به سمت پایین کشید.
پایش را بیرون گذاشت و با ترس و چشمانی گرد شده به اطراف نگاه کرد. حیاط خالی بود و خبری از پرهام نبود. به آرامی از پله‌ها پایین آمد که صدای پاشنه‌های کفشش در فضا پیچید. هوا به شدت سرد بود و لبانش از فرط ترس و سرما به لرزش افتاده بود. از پله‌ها که پایین آمد حیاط را دوباره نگاه کرد. با دیدن رد خون روی زمین که به زیر زمین می‌رسید پاهایش از جان افتاد و از ترس به نفس‌نفس افتاد.
آن خون متعلق به که بود؟ چطور به پای بی جانش، جان وارد کند و به سمت آن زیرزمین برود؟ اشک‌هایش یکی پس از دیگری جاری می‌شدند و تپش‌های بی‌امان قلبش لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. به سمت زیر زمین دوید و پله‌های کوتاهش را پایین رفت. اما با دیدن صحنه‌ی روبه رویش ایستاد و مات و متحیر به فردی سیاه پوش که در حال تکه‌تکه کردن بدن بی جان پرهام بود نگاه کرد. چشمان پرهام باز بود و وحشت زده به پونه خیره بود. آن فرد سیاه پوش درحالی که دیگر جانی در تن پرهام نبود بدنش را تکه‌تکه می‌کرد و بوی خون تمام زیرزمین را پوشانده بود.
پونه وحشت زده دستانش را جلوی دهانش قرار داد و جیغ بلندی کشید. آن فرد سیاه پوش که در حال قطع اعضای بدن پرهام بود دست از کار کشید و به پونه نگاه کرد. پونه با دیدن نگاه وحشی آن فرد سیاه پوش که چیزی جز چشمانش مشخص نبود به پاهایش نیرویی وارد کرد و به سرعت پله‌های زیرزمین را بالا رفت.
آن فرد سیاه پوش سریع از جا بلند شد و به دنبال پونه دوید. پونه با جیغ‌های دلخراش و گریه فریاد می‌کشید و درحالی که لباس سنگین خود را گرفته بود به سمت ورودی خانه می‌دوید.
با ورود به خانه، سریع در را قفل کرد و با قفل شدن در، فرد سیاه پوش محکم خود را به در کوبید. پونه به هق‌هق افتاده بود و بدن بی‌جان پرهام جلوی چشمانش بود. آن چیزی را که در زیرزمین دیده بود نمی‌توانست باور کند. فرد سیاه پوش آنقدر خود را به در کوبید که شیشه‌هایش خورد شدند و از لای در با همان چشمان وحشی به پونه زل زد.
پونه جیغی کشید و روی زمین سرد پذیرایی افتاد. جانی در تن نداشت که بلند شود و به طبقه‌ی بالا رود و راهی برای فرار پیدا کند. وحشت و ترس تمام وجودش را پوشانده بود و گریه و هق‌هق هایش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرد سیاه پوش با ضربه‌های محکم بالاخره در را شکاند و وارد شد.
پونه با وحشت جیغ دلخراشی کشید و دستانش را روی سرش قرار داد و التماس کرد:
- تو... رو... خدا...
و بعد از این حرفش جیغ کشید:
- خدایا کمکم کن بیدار بشم.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #15
هر لحظه منتظر بود از آن کابوس وحشتناک بیدار شود. اما آن فرد سیاه پوش مقابلش یک خواب نبود. فرد سیاه پوش به پونه نزدیک شد و پونه با ترس دستانش را روی صورتش قرار داده بود و صدای گریه هایش فضا را پر کرده بود. صدای هق‌هق هایش دل سنگ را هم آب می‌کرد اما دل آن فرد سیاه پوش روی سنگ راهم کم کرده بود.
روبه روی پونه بر روی یکی از زانوهایش نشست و با همان چشمان آبی وحشی به او خیره شد. پونه با ترس و چشمانی گرد شده از وحشت نگاهش را بالا آورد و به چشمان وحشی آن فرد سیاه پوش داد. چشمان آبی فرد سیاه پوش از پشت نقاب مشکی رنگش برق میزد و بی‌احساس به پونه خیره شده بود. انگار نه انگار فرد روبه رویش در حال سکته زدن است و همین چند دقیقه پیش فرد دیگری را در زیرزمین تکه‌تکه کرده بود.
پونه با وحشت و مات به چشمان آن فرد سیاه پوش زل زده بود که فرد سیاه پوش با یک حرکت چاقوی خونین در دستش را بالا برد و محکم درون قلب پونه فرو کرد. دردی که در درون پونه پیچید قابل توصیف نبود. دستانش پایین افتاد و مات به چاقوی فرو رفته در قبلش خیره شد.
درحالی که نفس هایش کمتر و کمتر می‌شد سرش روی زمین افتاد و دستانش کنار بدنش فرود آمدند. در حالی که تقلای نفس کشیدن می‌کرد نگاهش را بالا آورد که چشمش به قاب عکس بزرگ خود و پرهام روی دیوار افتاد. قطره اشکی از چشمش جاری شد و برای همیشه روح از بدنش جدا شد.

***

عصبی در اتاق قدم می‌زد. دلش شور می‌زد و بی‌قرار بود. هرچه زمان می‌گذشت بیشتر و بیشتر استرس می‌گرفت و صدای تپش‌های قلبش بیشتر به گوش می‌رسید. کلافه روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. باید کمی استراحت می‌کرد تا آرام شود و وقتی فردا برای دیدن پونه می‌رفت سرحال باشد.
روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف صورتی رنگ اتاق داد. همان اتاقی که تمام خاطرات نوجوانی‌اش را در خود نگه داشته است و صدای خنده‌های خود و پونه هیچوقت از این اتاق بیرون نمی‌رفت. ذهنش سمت خاطرات قبل از ازدواجش پر کشید. زمانی که صدای خنده‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد و هیچ اثری از غم در صورت و چشمانش نبود. تمام اتاقش از جمله دیوار و پرده و کمد و... همه صورتی رنگ بودند و هنوز همان گونه دست نخورده باقی مانده بودند.
یاد زمانی که پدرش او را مجبور به ازدواج کرد افتاد. زمانی که به پدرش التماس می‌کرد و زار می‌زد اما تنها یک جمله از او می‌شنید.
- چرا حالیت نمی‌شه دختر؟! شاهرخ پسر رفیق چندین و چندساله‌ی منه. مثل چشمام بهش اعتماد دارم. شاهرخ تو رو خوشبخت می‌کنه.
با یادآوری جمله‌ی پدرش پوزخندی زد و درحالی که نگاهش به سقف بود زیر ل*ب گفت:
- دیدی چطور خوشبختم کرد بابا؟ دیدی شاهرخی که انقدر سنگش رو به سینه می‌زدی چه جونوری از آب در اومد؟
نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد ای کاش حداقل پرهام مانند شاهرخ نباشد. ای کاش هر فکری راجب او می‌کند اشتباه باشد. ذهنش پر کشید سمت روزی که مچ شاهرخ را گرفت. زمانی که در خانه اسلحه و مواد مخدر پیدا کرد و آن ها را به شاهرخ نشان داد و در کمال تعجب یک جمله را شنید.
- اینم یه نوع کاره پناه؛ باید بهش عادت کنی.
آن زمان پدرش فوت شده بود و دیگر کسی نبود که جلویش را بگیرد و از طرفی هیچوقت نمی‌توانست با همچین آدمی زندگی کند. بنابراین شروع به تهدید شاهرخ کرد.
- باید منو طلاق بدی شاهرخ؛ وگرنه به خدا قسم آبرو برات نمی‌زارم. همه چی رو به پلیس لو می‌دم.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #16
شاهرخ درحالی که روی مبل کِرم رنگ پذیرایی نشسته بود و یکی از پاهایش را تکان می‌داد عصبی به پناه زل زد و با خشم غرید:
- چه مرگته پناه؟! دیدی بابات نیست گفتی بهترین بهونست ازش طلاق بگیرم؟
پناه به سمت شاهرخ رفت و محکم بر روی سینه‌اش کوبید به طوری که شاهرخ به مبل کوبیده شد.
- توی این هشت ماه زندگی کدوممون تونستیم باهم کنار بیایم؟ هان؟ تونستیم یه نفس راحت بکشیم؟! تونستیم ذره‌ای حس به هم پیدا کنیم؟
شاهرخ کلافه دستی میان موهای مشکی رنگش کشید و درحالی که از جا بلند می‌شد و به چشمان پناه زل می‌زد با خشم گفت:
- من تلاش کردم لعنتی، تلاش کردم باهات یه زندگی جدید رو بسازم. خود احمقت تمام این مدت رو مثل غریبه‌ها باهام رفتار کردی. مدام ازم فاصله گرفتی و حتی یادم نمیاد کی دستات رو گرفته باشم. تو به ما این فرصت رو ندادی.
پناه رویش را از شاهرخ برگرداند و درحالی که دستانش را میان هوا تکان می‌داد پوزخندی زد و گفت:
- این زندگی مثل فیلم و رمان‌های عاشقانه نیست که من بعد از مدتی عاشقت بشم. ازدواجی که به زور انجام بشه هیچوقت به عشق ختم نمی‌شه. این ازدواج از اول اشتباه بود.
به سمت شاهرخ برگشت و جدی ادامه داد:
- از طرفیم من نمی‌تونم خودم رو قاطی کثاوت کاریات کنم شاهرخ. طلاقم بده و بزار هردو یه نفس راحت بکشیم.
به شاهرخ نزدیک شد و درحالی که به چشمان قهوه‌ای رنگش زد می‌زد ادامه داد:
- می‌دونم می‌ترسی از اینکه لوت بدم. قول می‌دم هیچوقت حتی اسمت‌هم نیارم؛ ولی به شرطی که طلاقم بدی.
شاهرخ پوزخندی زد و صورتش را به پناه نزدیک کرد. درحالی که وجب به وجب صورتش را آنالیز می‌کرد گفت:
- و اونوقت چه تضمینی بابت اینکه دهنت بسته می‌مونه داری؟
پناه ابروهایش را درهم کشید و جوابی نداد. واقعا چه تضمینی وجود داشت تا شاهرخ را مطمئن کند؟ شاهرخ با دیدن سکوت پناه خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد و گفت:
- هروقت اون تضمینی که من رو مطمئن می‌کنه پیدا کردی خبرم کن.
بعد از این حرف به سمت اتاق خوابشان پا تند کرد که پناه با صدای بلند گفت:
- شاهرخ.
شاهرخ ایستاد اما به سمتش برنگشت. پناه درحالی که ازپشت هیکل ورزیده و بلند شاهرخ را نگاه می‌کرد گفت:
- اگر تو این مدت من رو شناخته باشی مطمئنم فهمیدی همیشه از دردسر فراری‌ام. من فقط می‌خوام آرامش داشته باشم. می‌خوام کنار خانوادم یه زندگی پر از آرامش داشته باشم. نمیدونم با کیا کار می‌کنی اما می‌دونم با لو دادنت فقط برای خودم و خانوادم دردسر درست می‌کنم.
شاهرخ به سمت پناه برگشت و با چشمانی ریز شده به او زل زد. پناه بیشتر از هرچیزی روی خانواده‌اش حساس بود. پوزخندی زد و گفت:
- من با کسایی کار می‌کنم که حتی فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی. کافیه دهنت باز بشه تا کل خاندانت رو نابود کنن.
پناه ترسیده به شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ با همان چشمان ریز شده به پناه نزدیک شد و درحالی که انگشتانش را به نشانه‌ی تهدید رو به روی صورت پناه تکان می‌داد گفت:
- پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی می‌گم. وای به حالت پناه اگه حتی به یه آشنا و دوست بخوای حرفی بزنی. آبرویی که پدرت این همه سال جمع کرد رو یه شبه به باد میدم. اگر بخوای کاری کنی که منو توی خطر بندازه...
صورتش را به گوش پناه نزدیک کرد و ادامه داد:
- مطمئن باش قبلش خانوادت رو می‌فرستم به جهنم و زندگیت رو سیاه می‌کنم.
آن روز از این تهدید شاهرخ تن پناه لرزید و قسم خورد شاهرخ را برای همیشه فراموش کند. همینطور هم شد. پناه، شاهرخ را فراموش کرد اما دقیقا دوماه بعد پرهام، رفیق شاهرخ به خواستگاری پونه آمد و اندک آرامش پناه را ویران کرد. وحشت پناه از این بود که پرهام مانند شاهرخ دستش در کار خلاف باشد اما نه می‌توانست شاهرخ را لو دهد و نه می‌توانست جلوی علاقه‌ی خواهرش را به پرهام بگیرد. با دلایل مسخره‌ای سعی کرد پونه را قانع کند اما نه تنها پونه، بلکه هیچکس دلایل پناه را قبول نکرد و پناه هربار به در بسته می‌خورد.
برای فرار از خاطرات گذشته، عصبی و کلافه بالشت را روی سرش گذاشت و سعی کرد بخوابد. با اینکه هنوز در دلش آشوب به راه بود اما چشمانش را روی هم فشار داد تا با ورود به دنیای خواب کمی از شر افکارش راحت شود.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #17
***

با صدای ضجه‌های بلند افسون چشم هایش را با ترس گشود و دستانش را روی قلبش گذاشت. صدای ضجه‌های مادرش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و ته دلش را خالی می‌کرد. شتاب زده از جا برخاست و از اتاق خارج شد. صدا از درون حیاط بود. شال مشکی رنگش را که روی مبل افتاده بود پوشید و خود را درون حیاط انداخت. افسون درحالی که روی زمین افتاده بود و بر صورت خود چنگ می‌انداخت فریاد می زد:
- آخ دخترم.... اینا دارن دروغ می‌گن... آخ خدایا.
به سمت اکرم که کنار خواهرش نشسته بود و هق‌هق می‌کرد برگشت و گفت:
- اینا چی دارن می‌گن اکرم؟! یعنی چی که دخترت به قتل رسیده؟!
بعد از این حرف از جا بلند شد و درحالی که پا برهنه به کوچه می‌دوید فریاد کشید:
- دخترم... پونه...
اکرم پشت سر خواهرش رفت و گل خاتون درحالی که دستش را به نرده‌های پله می‌گرفت روی زمین نشست و صدای هق‌هق هایش کل حیاط را برداشت. پناه مات ایستاده بود و نفس هایش هر لحظه کم و کمتر می‌شد. مادرش چه می‌گف؟ پونه به قتل رسیده است؟ این هرگز امکان ندارد... شتاب زده به سمت کوچه دوید و بی توجه به فریادهای گل خاتون با پای برهنه شروع به دویدن به سمت خانه‌ی پونه کرد.
تنها چند خیابان فاصله داشتند و به هم نزدیک بودند؛ اما این فاصله‌ی هرچند کوتاه برای پناه به اندازه‌ی یک قرن طول کشید. تمام مردم با تعجب به او نگاه می‌کردند اما پناه بی توجه به آن ها با پایی برهنه که هر لحظه بیشتر زخم می‌شد به سمت خانه‌ی پونه دوید.
با رسیدن به آن خیابان آشنا، به در خانه‌ی پونه نگاه کرد. با دیدن حجم انبوهی از پلیس و ماشین اورژانس پاهایش از جان افتاد و با چشمانی گرد شده و متحیر به خانه زل زد. افسون و مادر پرهام بر سر و صورت خود می‌کوبیدند و سعی در کنار زدن پلیس ها و ورود به خانه داشتند.
پناه به سمت آن‌ها دوید و می‌خواست وارد خانه شود که پلیسی جلویش را گرفت و اجازه نداد. پناه درحالی که سعی می‌کرد وارد خانه شود به گریه افتاد و فریاد زد:
- برو کنار.. خواهر من اونجاست.. پونه... پونه...
پلیس بیشتر جلویش را گرفت که پناه روی زمین افتاد و درحالی که خود را می‌زد فریاد زد:
- پونه... پونه بیا بیرون... پونه...
صدای ضجه‌‌های مادر پرهام و افسون هر لحظه بیشتر می‌شد و اکرم درحالی که افسون را گرفته بود هق‌هق می‌کرد و سعی در آرام کردن خواهرش داشت. پدر پرهام گوشه‌ای نشسته بود و درحالی که بر سرخود می‌کوبید هق‌هق های مردانه‌اش فضا را پر کرده بود. شبنم هم مانند پناه خود را می‌زد و سعی می‌کرد وارد خانه شود.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #18
با خروج چند نفر درحالی که برانکاردی را در دست گرفته بودند؛ پناه شتاب زده پلیس را کنار زد و خود را بر سر برانکارد انداخت. قبل از اینکه کسی جلویش را بگیرد پارچه‌ی سفید رنگ را که قرمز شده بود کنار زد و با بدن بی‌جان خواهرش روبه رو شد. پونه در حالی که چشم‌هایش باز بود و مات به جایی خیره شده بود؛ تمام بدنش سرد بود و لباس عروس سفیدش آغشته به خون و قرمز بود. روی صورتش قطره‌های خون ریخته بود و دیگر نفس نمی‌کشید. پناه جیغی زد و شروع به تکان داد پونه کرد.
- پونه... پونه بیدار شو... پونه به من نگاه کن... پونه...
درحالی که خواهرش را تکان می‌داد صدای ضجه‌هایش تمام کوچه را پر کرده بود؛ اما پونه دیگر نگاهش نمی‌کرد. چند نفر پناه را به زور از پونه جدا کردند و بعد دوباره آن پارچه‌ی سفید را روی پونه کشیدند. افسون با دیدن دخترش بیشتر و بیشتر ضجه زد و از صدای ضجه‌های این خانواده تمام همسایه‌ها بیرون آمده بودند. پناه دیگر نتوانست طاقت بیاورد. روی زمین افتاد و درحالی که تقلای نفس کشیدن می‌کرد؛ چشم‌هایش بسته شد و بیهوش شد...

***

یکی از دستانش را درون جیب شلوار مشکی رنگش که با کتش ست بود قرار داد و با آن یکی دست درحالی که عینک دودی مشکی رنگش را به چشم می‌زد قدم در قبرستان منحوس گذاشت. قبرستان پر از قبرهای پر و خالی بود و صدای جیغ و گریه در آن لحظه‌ای قطع نمی‌شد. همیشه از اینگونه مکان‌ها که سراسر غم و عذاب هستند فراری بود و اگر مجبور نبود به هیچ عنوان پا در قبرستان نمی‌گذاشت. هوا به شدت سرد بود و آفتاب، پشت ابرهای سیاه آماده‌ی بارش، پنهان شده بود.
از پشت عینک تمام قبرستان را از نگاه گذراند و با دیدن جمعیت انبوهی که شیون و فریاد در آن سربه فلک کشیده بود اخم ریزی کرد و درحالی که آن یکی دست هم درون جیب شلوارش قرار می‌داد به سمت جمعیت حرکت کرد.‌ کمی دور ایستاد تا همه را مشاهده کند و کسی به وجودش توجه نکند. تمام قبرستان را صدای ضجه‌های افسون و مادر پرهام پر کرده بود و هردو مدام خود را می‌زدند و باعث و بانی این اتفاق را لعنت می‌کردند. افسون درحالی که خاک‌های ریخته شده روی دخترش را چنگ می‌زد فریاد کشید:
- من از خون دخترم نمی‌گذرم... خدا ازتون نگذره... آخ پونم... کاش هیچوقت اون لباس عروس نحس رو تنت نمی‌کردم... بیدار شو دخترم... التماست می‌کنم بیدار شو.
چند نفر بازوهای افسون را گرفته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند. مادر پرهام در حالی که توسط پدر پرهام گرفته شده بود ضجه می‌زد و فریادهایش گوش فلک را کر می‌کرد.
- پسر عین دست گلم کو؟ اون تازه ازدواج کرده بود... آخه چه پدر گشتگی‌‌ای با پسر من داشتین کافرا؟
بر سینه‌ی شوهرش کوبید و در صورتش فریاد کشید:
- دِ پسر من کجاست علیرضا؟ هان؟ پسر من زیر این خروار خاک چیکار می‌کنه؟!
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #19
علیرضا هق‌هق بلند و مردانه‌ای کرد و مادر پرهام درحالی که خود را بر سر قبر می‌انداخت و خود را می‌زد ادامه داد:
- خدا همتون رو لعنت کنه. بدن تیکه‌تیکه شده‌ی پسر من این زیر چیکار می‌کنه؟ آخ خدا... بمیرم برای پسرم که هیچی ندیده ازم گرفتنش.
ضجه زد و ادامه داد:
- خدایا من چطور بار این غم رو به دوش بکشم؟ مگه همین یه پسر رو بیشتر داشتم؟ آخ خدا...
شبنم در حالی که هق‌هق می‌کرد بازوهای مادرش را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. افسون وضعیتش بهتر از مادر پرهام نبود و سر و صورتش از شدت ضربه‌های دستش سرخ و زخم بود. با ناراحتی نگاهش را از آن‌ها گرفت و به حامد و عماد داد که گوشه‌ای ایستاده بودند و مردانه گریه می‌کردند. در چشمان هردو خون بود و انگار ده سال پیرتر شده بودند. تمام افراد نزدیک به مقتول‌‌هارا می‌شناخت و این جزئی از کارش بود.
نفس عمیقی کشید و انگشت شَستَش را به گوشه‌ی لبش کشید. با دیدن خواهر پونه درحالی که یک گوشه نشسته بود و به قبر زل زده بود ابروهایش از تعجب بالا پرید و متعجب نگاهش کرد. پناه بی هیچ عکس العملی به خاک خواهرش خیره شده بود و نگاهش تهی از هر حسی بود. برعکس همه که یک چشمشان خون بود یک چشم اشک، او دریغ از یک قطره اشک فقط خیره به قبر مانده بود. شاید از نظر همه عجیب بود اما او فقط غمش را در خود ریخته بود و وای به حال روزی که آن راخالی کند.
به اطراف نگاه کرد و تمام مردم را از نگاه گذراند. اکثراً مشغول گریه بودند و فقط مادران مقتول‌ها خود را می‌زدند و فریاد می‌کشیدند. نگاهش را به سمت دیگری داد. عده‌ای از مردان گوشه‌ای جمع شده بودند و حرف می‌زدند و در سمت دیگری هم عده‌ای زن مشغول پچ‌پچ بودند. از این‌ها مشخص بود که دو به هم زن های فامیل بودند و از آن ها قاتل در نمی‌آمد.
هیچکس شبیه به قاتل نبود و هرکس مشغول کاری بود. شاید هم قاتل زیادی ماهر بود. اما از یک طرف هم مگر قاتل دیوانه بود که بر سر قبر کسانی که کشته است بیاید؟
نفسم عمیقی کشید که بوی خاک و نم هوا درون ریه هایش رفت. تا تمام شدن مراسم تنها گوشه‌ای ایستاده بود و به جمعیت نگاه می‌کرد. هنگامی که همه‌ی افراد تسلیت گفتند و رفتند؛ تنها نزدیکان پرهام و پونه ماندند. کنار قبر فرد دیگری نشست و زیر چشمی آن هارا زیر نظر گرفت. مادر پرهام دیگر ساکت شده بود و مات به قبر پرهام زل زده بود. افسون هنوز هق‌هق می‌کرد و تنها صدای او بود که قبرستان را پر کرده بود. عماد به سمت افسون رفت و بازوهایش را گرفت و درحالی که سعی می‌کرد او را بلند کند گفت:
- پاشو افسون، پاشو باید بریم.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
25
Time online
10h 17m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #20
افسون درحالی که تقلا می‌کرد خود را از میان دستان عماد رها کند با صدایی گرفته که به زور در می‌امد گفت:
- کجا برم عماد؟ بچم اینجاست من برم کدوم جهنم دره‌ای؟ پونه اینجا سردش می‌شه. بچم تاریکی رو دوست نداره.
عماد با فکی منقبض شده و بغض چشمانش را بست و علیرضا درحالی که همسرش را به دست شبنم می‌سپرد به سمت عماد آمد و با صدایی گرفته و چشمانی پر از غم گفت:
- باید بریم اداره‌ی پلیس برای بازجویی. بازجویی مارو به بعد از مراسم موکول کردن. از بیشتر مهمان‌های تالار هم بازجویی کردن.
عماد غمگین به علیرضایی که انگار صد سال پیرتر شده بود نگاه کرد و سر تکان داد. حامد به پناهی که هنوز همانگونه به قبر خیره شده بود نگاه کرد و به سمتش رفت. یکی از بازوهایش را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- بلند شو پناه. باید بریم اداره‌ی پلیس.
پناه انگار که شکه شده باشد از جا بلند شد و به متحیر و گیج به حامد زل زد و لرزان گفت:
- کج.. کجا بریم دایی؟... پونه.... پونه منتظرمونه توی خونه... باید بریم پیش پونه.
حامد با درد چشمانش را بست و بازوی پناه را که در دستش بود کشید و گفت:
- باید بریم اداره‌ی پلیس پناه.
پناه با چشمانی اشکی و لبانی لرزان بازوی خود را از دست حامد کشید.
- چی می‌گی تو؟ چرا بریم اداره‌ی پلیس؟ هان؟ پونه خونه تنهاست.
حامد با فکی منقبض شده تشر زد:
- پناه بس کن.
پناه دوباره با همان حالت تکرار کرد:
- پونه...
حامد میان حرف پناه پرید و فریاد کشید:
- پونه مرده لعنتی. پونه دیگه نیست.
به خاک اشاره کرد و ادامه داد:
- پونه این زیره. دیگه نفس نمی‌کشه. مرده لعنتی، مرده.
پناه هستریک خندید و متحیر سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه، نه دروغه... پونه الان توی خونه منتظر ماست. اینارو کی بهت گفته دایی؟ تورو خدا بیا بریم. پونه منتظره.
حامد پریشان بر سر خود کوبید و هق‌هق های مردانه‌اش فضا را پر کرد. عماد به سمت پناه رفت و روبه رویش ایستاد. پناه مات به حامد خیره شده بود و لبان سفیدش به لرزش افتاده بود. شلوار گشاد و بلوز آستین بلند مشکی رنگی که تنش بود به شدت نامرتب بود و شال مشکی رنگش هم کمی عقب رفته بود. زیر چشمانش گود رفته بود و موهای خرمایی رنگش به صورت نامرتب روی صورتش ریخته بود.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom