What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن بوکینو

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
86
Reaction score
371
Time online
22h 0m
Points
38
Age
23
سکه
421
  • #51
به خیالش با این کار از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد. یک روز که در اتاقش تنها بود پیشش آمد، داخل نه، در آستانه‌ی درب ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.
همین را گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته‌ بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده‌ بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌‌برون انتخاب کند. با بی‌حوصلگی نگاهی به پارچه‌های مرغوب و نرم رنگی انداخت و چانه جمع کرد.
- خودتون انتخاب کنین، من نمی‌دونم.
طلعت‌خانم اخمی کرد. بی‌آن‌که متر نواری‌ زرد رنگ را از دور گردنش بردارد، از پشت میز خیاطی‌اش بیرون آمد.
- یعنی چی ماهی؟ تو اصلاً با خودت چندچندی؟! مگه خودت چشم‌سفیدی نکردی و جلوی پدرت نگفتی می‌خوایش؟ حالا غمبرک گرفتی که چی؟
لبش را با حرص جوید. برای این‌که از دست سوال و جواب‌های مادرش راحت شود به پارچه‌ی سبز مخملی اشاره کرد و کوتاه گفت:
- همین خوبه.
راهش را به سمت اتاقش کشید و مجال جوابی نداد‌. دوست داشت به خواب عمیقی فرو برود و دو سال دیگر بیدار شود. یعنی آن‌ موقع امیرعلی از سیستان برمی‌گشت؟ تا چه حد سادگی؟! آن مرد این‌قدر سرگرم کارش بود که خبر نداشت ماه‌بانویی شکسته می‌شود. شاید اگر پدرش از همان اول موافقت می‌کرد همه‌چیز طور دیگری رقم می‌خورد، شاید. با صدای زنگ موبایلش شانه‌هایش بالا پرید. از دیدن شماره نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بعد از مدت‌ها بالاخره به او زنگ زده‌ بود. ضربان قلبش اوج گرفت، دست و پایش را گم کرد. بی‌اختیار انگشتش روی دکمه‌ی سبز لغزید.
- ا... الو!
چقدر صدایش می‌لرزید. اصلاً جواب داده‌ بود چه بشنود؟ صدای نعره‌اش گوشش را لرزاند:
- بهت گفته بودم با غیرتم بازی نکن. من اون بی‌پدری که بهت نگاه بد داشته رو می‌کشم. پام که برسه تهران اول حساب اون حسام ناموس‌دزد و بعد توی نفهم رو می‌رسم.
به دنبال حرفش ناسزایی داد که موهای تنش سیخ شد. هیچ‌وقت او را در این حد عصبانی ندیده‌ بود. هنوز در شوک بود. دلش هنوز شیرینی حساسیت‌ها و غیرت مردانه‌اش را نچشیده‌ بود که باز همان روز شوم به یادش آمد، باز حمله‌ی عصبی‌اش عود کرد. دیگر نفهمید که این شخص پشت‌خط امیر است، وجودش را کینه سیاهی فرا گرفت. موبایل در دستش فشرده شد.
- ازت متنفرم... تو همون روز بارونی من رو کشتی. حسا... .
هنوز اسمش را کامل صدا نزده‌ بود که آتش گرفت و فریادش به هوا رفت:
- ببر صدات رو! اسم اون عوضی رو نیار. نذار به حرف اون روزم مطمئن شم، نذار.
لبخند تلخی زد. مطمئن شود؟ بغضش را پس زد.
- دیگه بهم زنگ نزن علی‌آقا، بهتره با کسی حرفی نزنی که به مرد دیگه‌ای چراغ سبز نشون میده.
این را گفت و به ماه‌بانو گفتن‌های ناباورش توجهی نکرد. تلفن را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت.
***
یک هفته، یک هفته‌ی کذایی که برایش مثل برق و باد گذشت. کاش می‌توانست زمان را نگه دارد؛ ولی همه‌چیز داشت دست به دست هم می‌داد که یک اتفاق هولناک و مهیب در زندگی‌اش رخ بدهد. از شب بله‌‌برونش چیزی نفهمید. مهران به زور حاج‌بابا که می‌گفت نبودنش یک‌جور بی‌احترامی است با اخم و تخم به مراسم آمد و هیچ نمی‌گفت. چقدر دلش هوای برادرانه‌هایش را داشت. او هم مثل مادر‌مرده‌ها خودش را زیر آرایش و لباس زیبایش مخفی کرده‌ بود تا کسی از دل پاره‌پاره شده‌اش خبردار نشود. از بعد آن تماس لعنتی انگار باز هوایی شده‌ بود و گهگاهی در خلوت، ذهنش هرز می‌رفت و به سوی امیرعلی می‌چرخید. دوست داشت خودش را خفه کند، تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. زمان روی دور تند قرار گرفته‌ بود. قرار شد عقد و عروسی با هم برگزار بشود. هر چقدر خانواده‌اش اصرار کردند که چند ماهی نامزد بمانند، حاج‌حسین زیر بار نرفت. خندید و شیرینی‌خوری دو‌طبقه‌ی سرامیکی را به سمت حاج‌‌بابا گرفت.
- بهونه نیار مرد مومن! دخترت که راه دور نمی‌ره، دو قدم راهه. بیا دهنت رو شیرین کن.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom