What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن بوکینو

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #31
دوست نداشت جوابش را دهد. نمی‌دانست چرا این دو رفیق قدیمی ناگهان این‌طور از هم دور شدند! به قول خانم‌جان: «اون‌موقع‌ها گوشت هم‌دیگه رو اگه می‌خوردن، استخون هم‌ رو دور نمی‌انداختن!»
حال سایه‌‌ی هم را با تیر می‌زدند. ریسه‌های روشن مغازه‌ها، سایه‌ای از رنگین‌کمان در تصویر دودی شیشه‌ی اتومبیل می‌پاشید. در جواب بله‌ی کوتاهی گفت که خودش هم به زور شنید. حسام نگاه گذرایی به قرص گرد و روشن دخترک که میان سیاهی پارچه می‌درخشید انداخت و پوزخندی زد. ل*ب‌های گلگونش را از بس گاز گرفته‌ بود که به سفیدی می‌زد.
- کله‌اش باد داره! از اول هم بهش گفتم توی این نظام هیچی نیست.
اخم کرد و سر به شیشه‌ی بخار گرفته چسباند.
- به جای این حرف‌ها، حواستون به رانندگیتون باشه.
این دختر انگار فقط در مقابل او زبان سرخش به کار می‌افتاد. کشیدگی ابروهایش در اثر اخم شکست.
- چه طرز حرف زدنه؟ مشکلت با من چیه؟
از لحن جدی‌اش جا خورد. سرش درد می‌کرد و این مرد زمان خوبی را برای بحث انتخاب نکرده‌ بود.
- حوصله ندارم، میشه ساکت شین؟
فرمان میان انگشتان عضلانی‌اش فشرده‌ شد. لعنت بر شاهرخ که باعث شد کینه‌ قدیمی‌اش دوباره از دل خاک بیرون بزند. کم‌کم می‌خواست فراموش کند؛ اما انگار سرنوشت تدبیر دیگری اندیشیده‌ بود. نیم‌نگاهی تحویلش داد و دیگر تا خود مقصد حرفی بینشان ردوبدل نشد. به محض رسیدن، دخترک سریع از ماشین پیاده شد و بدون این‌که تشکری از او کند راهش را به سمت خانه‌شان کشید. تا پایش را وارد حیاط گذاشت، طلعت‌خانم مثل مأموران گشت ارشاد، جلویش ظاهر شد.
- هیچ معلوم هست کجایی؟ اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته از سین‌جیم کردن‌های مادرش، پوفی کشید و از روی باریکه‌ی روان آب که از پای حوض تا کنار باغچه جاری میشد گذشت. کفش‌هایش را جلوی پله از پا درآورد و گردنش را به طرف مادرش که هنوز منتظر نگاهش می‌کرد چرخاند.
- حسام بود. چیزی نشده که حالا!
طلعت‌خانم زیر ل*ب غری زد و مشغول چیدن میوه‌های شسته شده‌ی درون حوض، داخل سبد بامبو شد.
- چیزی نشده؟ دختر من رو باش! هنوز که هنوزه عشق و عاشقی خانم نقل دهن این و اونه، بعد تو رفتی سوار ماشین حسام شدی؟ آخر سر من از دست ندونم‌کاری‌های تو دق می‌کنم، می‌دونم‌.
در سکوت به جلز و ولزهای مادرش گوش سپرد. مردم، مردم! فقط حرف آن‌ها مهم بود و بس! به گمانشان دختری که سوار ماشین یک پسر که از قضا آشنا هم باشد بشود، حتماً سر و سری با هم دارند. امان از این کلاغ‌های سیاه! بی‌توجه به غرغرهای مادرش، وارد اتاقش شد و لباس‌هایش را از تن کند. باید یک حمام می‌کرد. بعد از یک آب‌تنی طولانی، حوله پیچ وارد اتاقش شد‌. موهای مشکی‌اش که تا روی کمرش می‌رسید را همان‌طور خیس شانه کرد‌. خشک که می‌شدند شانه کردنشان کار حضرت فیل بود! مشغول بافتن‌شان شد و در همان حال به چهره‌ی خودش در آینه زل زد. حلقه‌های تیره‌ی زیر چشمانش، تصویر براق شیشه‌ای مردمک‌های درشتش را مات نشان می‌داد. چشم‌هایی که روزی امید و شور زندگی در آن موج میزد، حال کدر و غم گرفته شده‌ بودند. در این مدت از بس استرس کشیده‌ بود که چند جوش قرمز هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. با صدای زنگ پیام گوشی‌اش، دست از کنکاش خودش در آینه برداشت. از دیدن شماره‌ی فاطمه ابروهایش بالا پرید‌. چه شده که بعد از این مدت به یادش افتاده‌ بود؟ از دیدن متن پیام نفس‌هایش سنگین شدند.
«هیچ فکر نمی‌کردم این‌قدر زود پشت پا بزنی به عشقت! نگو که اشتباه می‌کنم، اون دفعه هم حق با من بود مگه نه؟ چشم داداشم رو دور دیدی، داری هر کاری که به میلته انجام میدی. حتماً خوشحالی از نبود علی!»
پیام رو دوباره و چند باره خواند. هیچ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که فاطمه این پیام را داده‌ باشد. خودش را با این دلیل آرام می‌کرد که حتماً سر این قضایا و پسر حاج‌مستوفی از دستش ناراحت و دل‌گیر است؛ اما چه راحت قضاوتش می‌کرد. دوست صمیمی‌اش، از روی دیده همه‌چیز را طور دیگری پیش خودش معنی کرده‌ بود. حالش این‌قدر بد بود که همان‌جا جلوی میز آرایشش دو زانو افتاد. نفهمید چقدر گذشت و در آن حالت ماند. نگاهش به برادرش افتاد که شانه‌هایش را تکان می‌داد و نگران صدایش می‌زد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #32
- آبجی حالت خوبه؟ با توأم، یه چیزی بگو.
قطره‌های ریز و داغ اشک، روی صورت یخ‌زده‌اش روان شدند. سر بر شانه‌های پهن برادرش گذاشت و غصه‌ی دلش را باز کرد.
- چرا همه‌ی بلاها باید سر من بیاد داداشی؟ چرا خوشی‌هام زود تموم شد؟ من که چیز زیادی نخواستم.
مهران در سکوت خواهرکش را نوازش می‌کرد و به درد و دل‌هایش گوش می‌داد. صدایش از زور گریه، خفه و ضعیف شده‌ بود.
- هیچ‌کَس از دل من خبر نداره، هیچ‌کَس نمی‌فهمه چه بلایی داره سر من میاد. ندونسته قضاوت میشم! مگه چه گناهی کردم؟ تو بگو.
باید می‌فهمید خواهرکش سر چه چیزی این‌قدر به‌هم ریخته‌ بود. نگاه‌ ریز شده‌اش به صفحه‌ی روشن گوشی افتاد، با دیدن اسم فاطمه اخم محوی بین ابرویش نشست. ماه‌بانو را از آغوشش بیرون آورد و دست دراز کرد و گوشی را برداشت. با دیدن متن پیام فکش از خشم منقبض گشت. وقت‌هایی که عصبانی میشد، طبق عادت پشت دستش را گاز می‌گرفت؛ انگار در این‌صورت خشمش خالی میشد و یا شاید می‌خواست خودش را کنترل کند‌. ماه‌بانو از دیدن موبایلش در دست مهران، ترسیده ل*ب گزید و اشک‌هایش را به سرعت پاک کرد.
- داداش چیزی نیست، گوشی رو بهم بده.
وحشت داشت که نکند برادرش هم حرف‌های فاطمه را باور کند. مهران بدون هیچ جوابی، زیر ل*ب چیزی گفت و به سمت درب رفت. سراسیمه از جایش بلند شد و میان راه از پشت یقه‌ی تیشرت سبزش را کشید.
- کجا میری؟ صبر کن بهت توضیح بدم.
به طرفش برگشت. ماه‌بانو از دیدن چشم‌های سرخش حرف در دهانش ماسید و قدمی به عقب برداشت.
- به خدا دروغه، من اشتباه نکردم.
داشت گریه‌اش می‌گرفت. مهران از این وضعیت برآشفت و شاکی دست زیر چانه‌‌ی لرزان خواهرکش گذاشت.
- سرت رو بگیر بالا ببینم. نگران چی هستی؟ مثل این‌که این‌بار باید جور دیگه‌ای باهاش برخورد کنم تا دیگه جرئت نکنه پاش رو از گلیمش درازتر کنه.
بهت سراسر وجودش را فراگرفت.
منظورش که بود؟ چرا این حرف را زد؟ در گیر و دار فکری‌اش موقعی به خودش آمد که دید مهران از اتاق بیرون زد و صدای بسته شدن درب شانه‌هایش را پراند. نکند الان به سراغ فاطمه برود! آخ که چقدر خنگ بود!
یک جور باید این آتش را می‌خواباند؛ هیچ دوست نداشت به خاطر این اتفاقات زندگی برادرش خراب بشود. چادر گل‌گلی‌اش را برداشت و در راه سر کرد. همین که پایش را در کوچه گذاشت، دید که صدای بگو‌مگو می‌آید. نزدیک‌تر شد. نگاهش به فاطمه افتاد که جلوی درب خانه‌شان با گریه داشت چیزی را برای مهران تعریف می‌کرد. به سختی نفسش را از سی*ن*ه خارج کرد و دست روی حصار سنگی گذاشت تا فرو نریزد. نمی‌‌توانست نزدیک مهران شود. در موقع عصبانیت بدجور قاطی می‌کرد و همیشه مادرش می‌گفت: «به حاجی نرفته. پدر خدا بیامرزم هر وقت جوشی میشد باید خودت رو توی صد‌ تا سوراخ موش قایم می‌کردی که دستش بهت نرسه.»
حالا هم که بحث ماه‌بانو به وسط می‌آمد رگ غیرتش باد می‌کرد و هیچ چیزی را نمی‌دید‌. خواهرکش خط قرمزش بود. هیچ دلش نمی‌خواست خار به پایش برود، حال هر کسی از راه می‌رسید یک زخم به او می‌زد. این یکی خارج از تحملش بود. از فاطمه انتظار بیشتری می‌رفت؛ دوستی چندین و چند ساله که مثل خواهر برای هم بودند این‌طور از آب درآمده‌ بود، وای به حال غریبه‌ها! انگشت دراز و باریکش را جلوی صورت گریانش گرفت. عین بید می‌لرزید و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. با ابروهای توی‌هم کشیده، کنترل شده غرید:
- واسه من ننه من غریبم بازی درنیار! آخرین بارت باشه ماه‌بانو رو اذیت می‌کنی، فهمیدی؟ دیگه نمی‌خوام اسمی از اون برادرت توی زندگی‌مون بیاد. همین را*ب*طه‌ی شکرآب شده رو هم دلت می‌خواد نابودش کن، هردومون خلاص شیم.
مات ماند. هیچ انتظار این حرف را نداشت. از همان چیزی که می‌ترسید داشت سرش می‌آمد. او که کاری نکرده‌ بود، فقط صحنه‌هایی که با چشمش دید را بازگو کرد. این‌که نگران بود کارش گناه میشد؟! مهلت دفاعی به او نمی‌داد و ناجوانمردانه به دستش محاکمه میشد.
در همان حین، ماه‌بانو در میان مجادله‌شان از راه رسید.
- بسه مهران، خجالت بکش! فاطمه که گناهی نکرده.
بهت سرتاپایش را گرفت. حتی قدرت این را نداشت سر برگرداند و به دوستش چشم بدوزد. مهران پرغضب به طرف ماه‌بانو برگشت و تشر زد:
- تو دخالت نکن، من با این... .
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #33
انگار در پیدا کردن کلمه‌ای مناسب عاجز ماند که پوفی کشید و بعد از اندکی مکث با نگاه بدی به سرتاپایش اشاره کرد.
- تکلیفم رو همین امروز باهاش روشن می‌کنم.
مژه‌های کوتاه خیسش به پلک‌های فروبسته‌اش چسبید. از کی تا حالا این خطابش می‌کرد؟! صدای هین ماه‌بانو با آهی که کشید ادغام شد. همه چیز را باخته‌ بود. کاش چشمانش را می‌بست و هیچ نمی‌گفت. لعنت بر خودش! دلش آرام نگرفت و دخالت کرد که اوضاع زندگی خودش هم خراب بشود. خدا را شکر که مادرش در خانه نبود، وگرنه باید چه جوابی به او می‌داد؟ ماه‌بانو در این شرایط متشنج، به جان پوست لبش افتاد و لبه‌های بالای چادرش را به هم نزدیک کرد تا از سرش لیز نخورد.
- یعنی چی مهران؟
برادرش را کناری کشید و تن صدایش را کمی پایین آورد:
- به خاطر من داری گند می‌زنی به زندگیت؟
فاطمه پشیمان از کرده‌اش سر بالا گرفت و به آن‌دو که آهسته با هم بحث می‌کردند چشم دوخت. بد قضاوت کرده‌ بود؟ آخ خدا! چرا همه‌چیز ناگهان خراب شد؟ با این رفتارهای ماه‌بانو، رو نداشت چشم در چشمش بشود. او چه‌ جور دوستی بود؟! نگاهش به سمت مهران سوق پیدا کرد. پوزخندش راه نفسش را بست. انتظار رفتار خوبی از جانبش نداشت. وقتی چند قدم به سمتش برداشت، ناخودآگاه لنگه‌ی باز دروازه را کمی به طرف خودش کشید. سردی کلامش، تن همانند کوره‌ی آتشش را به یخبندان تبدیل کرد.
- بین من و تو همه‌چیز تموم شده! دختری که به خواهرم، به دوست چندین‌ساله‌اش شک می‌کنه، پس فردا توی زندگی هم لابد به من بدبین میشه، مگه نه؟
دست‌گیره را سفت چسبید تا بتواند خودش را نگه‌دارد. چشمه‌ی اشکش جوشید. هضم حرف‌هایش برایش سخت بود. ماه‌بانو تکیه به دیوار، دست‌به‌سینه به برادر خشمگینش زل زده‌ بود. در این وضعیت هر حرفی می‌زد کار بیشتر بیخ پیدا می‌کرد؛ باید به بعد موکولوش می‌کرد تا عصبانیت مهران فروکش کند و بتواند با او صحبت کند. نگاهی از روی ترحم به صورت فاطمه که پر از خواهش و توأم با شرمندگی پنهانی بود انداخت. پلک‌هایش را با اطمینان به‌هم زد تا بی‌جهت نترسد و زانوی غم ب*غل نگیرد.
***
آن روز مادرش برای خریدن نان به بیرون رفت، وقتی که برگشت رنگ به صورت نداشت و نگاهش جور دیگری بود. روی مبل وا رفت و مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوی نخی‌اش شد.
- ماه‌بانو، دختر، یه آب بده. همین دو قدم راه رو پیاده رفتم و اومدم نفسم گرفته.
لیوان آب خنکی برایش ریخت و در حالی که کنارش روی مبل می‌نشست گفت:
- آخه چند بار بگم برید یه دکتر خوب! پس فردا که سنتون بالاتر بره، همین روماتیسم بیشتر پیشرفت می‌کنه و وبالتون میشه.
قلوپی از آب نوشید و خنکی‌اش کمی نفس به جان بی‌رمقش داد.
- ای دختر! کار از این حرف‌ها گذشته.
غمگین به مادرش چشم دوخت. هنوز جوان بود؛ با پنجاه سال سن و کمی چین و چروک روی صورتش، زیبایی خودش را حفظ کرده‌ بود. حیف که کم به خودش اهمیت می‌داد. خواست از جایش برخیزد که با صدایش مکث کرد و دوباره نشست.
- چی‌شده مامان؟ حالتون خوب نیست؟
انگار در گفتن حرفی تردید داشت. رنگ به رنگ میشد و از استرس مدام دست پشت دستش می‌کشید. مشکوک سر جلو برد.
- دارین می‌ترسونیم!
غم عجیبی در چشمان فیروزه‌مانندش نشست که قلبش را به تلاطم انداخت.
- نترس مادر، چیزی نیست. یعنی... یعنی... .
لیوان نصفه از آبش را سر میز گذاشت و لبخند هولکی زد.
- منم قاطی کردم! اصلاً چرا تو باید بدونی!
متعجب از حرکات مادرش، چشم ریز کرد.
- مامان؟!
این یعنی این‌که «جوابم رو بده، پنهون نکن.»
طلعت خانم نفس نصفه و نیمه‌ای کشید و گره روسری گل‌دار نخی‌اش را باز کرد.
- خدا به جوونیش رحم کنه. میگن سر مرز با چند تا اجنبی درگیر شده.
قلبش به تپش افتاد. نفهمید چرا دستش به لرزش افتاد و نفسش سنگ شد.
- کی؟
انگار حرف زدن در آن لحظه، سخت‌ترین کار دنیا شده‌ بود!
طلعت‌خانم با نگرانی دست سرد دخترک را گرفت و فشرد.
- هیچی نشده دختر. منم سر نونوایی از ربابه خانم شنیدم. میگن حالش خوبه، فقط.‌‌.. .
این فقط به چه معنی بود؟! چشمان خون‌بارش را به مادرش دوخت و دستش را از بین انگشتانش جدا کرد.
- امیر چش شده؟
از به زبان آوردن اسمش خجالت نکشید، فقط می‌خواست ببیند چه بلایی سرش آورده‌ بودند، همین. طلعت‌خانم دلش برای حال دخترکش سوخت، نخواست منتظرش بگذارد.
- زخمی شده، انگاری بهش تیر زدن. خدا رحم کرد به شکمش خورد. میگن قرار بود بیارنش تهران؛ اما بردنش شهر و عملش کردن.
دیگر صدای مادرش را نمی‌شنید، ذهنش فقط روی تکه‌ی اول حرفش گیر کرده‌ بود. زخمی‌اش کرده‌ بودند؟ همان‌هایی که به پاسگاه و کلانتری‌ها حمله می‌بردند و رحم به صغیر و کبیر نداشتند؟ حتماً این بار جنازه‌اش هم می‌آمد. در دل بر خودش توپید و فریاد کشید:
«خدا نکنه!»
آخ که اگر می‌توانست با پای پیاده گز می‌کرد و خودش را به آن روستای کوچکی که هوویش شده‌ بود می‌رساند. به پرستار نیاز داشت. آخر چه کسی در آن دهات بی‌ در و پیکر بود؟ خودش را در اتاقش چپاند و روی تخت نشست. با دستان لرزانش چندین بار سعی کرد تا توانست شماره‌اش را بگیرد. یک بوق، دو بوق، داشت قطع میشد که جواب داد، که ناامیدش نکرد. حرف نمی‌زد، فقط صدای نفس‌های خسته‌اش شنیده‌ میشد. اشک‌هایش را با آستین راه‌راه بلوز سبزش گرفت و زانوهایش را در ب*غل جمع کرد.
- با کی داری لج می‌کنی؟ برگرد تهران. می‌خوای بمیری؟
حتماً خواب بود، از همین جا حرکاتش را تشخیص می‌داد. روی تخت نیم‌خیز میشد و آخ که صدای ناله‌ی گرفته‌اش قلبش را به سوزش می‌انداخت.
- امیرعلی؟!
- جونم؟
می‌گفت جانش است؛ اما خبر نداشت از این قلب شرطی که به نفسش وصل بود.
- برگرد. اصلاً با هم ازدواج نکنیم، به خاطر خودت میگم، اون‌جا امن نیست.
تلخ‌خندی زد. دخترک همانند بچه‌ها می‌خواست او را پابند تهران کند، هیچ از سلسله‌مراتب نظام خبر نداشت.
- پیش میاد بانو، شغل ما همینه. نترس، بادمجون بم آفت نداره!
از این همه خون‌سردی‌اش پیمانه‌ی صبرش لبریز شد و جیغ کشید:
- به من نگو بانو! داری دیوونه‌ام می‌کنی. فقط به فکر خودتونین. از اون پاسگاه، شغلت، از اون تروریست‌های از خدا بی‌خبر بدم میاد، بدم میاد.
گوشی را خاموش نکرده روی تخت انداخت. سرش را در سینه‌ی نرم متکایی فرو برد که هق‌هقش را خفه می‌کرد. در آن‌سو، امیرعلی با درد چشم بست. گاهی فکر می‌کرد یک‌نفر پشت تمام این ماجراها نشسته و به ریششان می‌خندد. چرا باید جوان تازه‌کاری مثل او در هنگ مرزی خدمت می‌کرد؟ آخ که این سوالات مثل خوره به جانش افتاده‌ بود و هیچ جواب صحیحی برایشان نداشت. مجبور بود که تسلیم این حوادث شود، مجبور.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #34
***
روزها به بطالت می‌گذشتند. را*ب*طه‌ی مهران و فاطمه خوب شده‌ بود؛ البته نه مثل قبل، ولی آتش‌بس کرده‌ بودند. آن‌قدر با مهران حرف زد و نصیحتش کرد که کوتاه آمد. به او گفت که ارزش ندارد زندگی‌ و آینده‌اش را سر هیچ و پوچ خراب کند؛ راه او سوا بود. فردایش هم فاطمه با گل و شیرینی پیشش آمد و تا نیم‌ساعت چنان در آغوشش آبغوره گرفت که حالش به‌هم خورد. دخترک زر زرو! از او شنید که امیرعلی بعد از بهبودی، به سرکارش برگشته‌ است. دیگر بعد از آن روز هیچ تماسی با هم نگرفتند. را*ب*طه‌ی سست شده‌شان مثل آب خوردن داشت به بن‌بست می‌رسید. باید می‌پذیرفت که آن مرد درگیری‌های خودش را دارد و او بی‌خودی دلش را خوش کرده‌ بود. همیشه برایش گزینه دوم بود و بس! در این وضعیت اصلاً مگر میشد یادی از ماه‌بانو کند؟ حیف که این دل بی‌صاحبش قرار نداشت. هنوز هم که هنوز بود عشقش در سینه مدفون بود. انگار منتظر حرکتی از او بود که دوباره همان ماه‌بانوی شیدا و عاشق گذشته بشود.
***
سر و صدای بیرون و به‌هم خوردن ظرف و ظروف‌ها خواب از کله‌اش پراند. بی‌حوصله غلتی در جایش زد و سرش را در بالش فرو برد. سر صبحی فقط بلد بود آدم را حرص دهد. خروس که می‌خواند انگار قرار بود رئیس‌جمهور به خانه بیاید که این‌جور وسیله‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد!
چندی بعد چشمانش داشت گرم خواب میشد که صدای بلند مادرش را ب*غل گوشش شنید:
- دختر یک‌ ساعته من دارم تو رو صدا می‌زنم‌ ها!
روی تخت نشست و موهای ژولیده و پولیده‌اش را که انگار در اثر جریان برق الکتریسته مثل موهای انیشتین شده‌ بود پس فرستاد.
- وای مامان، سرم رفت! بذار یه خرده بخوابم، مگه چی میشه؟
طلعت‌‌خانم نچ‌نچ‌کنان، مشغول جمع‌‌آوری لیوان نصفه‌ی آب و پوست موز بی‌نوای سیاه شده‌ی درون ظرف کناری‌اش شد که از پریشب پایین تختش مانده‌ بود. یک‌ریز ایراد می‌گرفت:
- دخترم، دخترهای قدیم! حداقل یه خرده اتاقت رو جمع کن. پاشو، پاشو که فقط بلدی من رو حرص بدی. ساعت یازده شد خانم!
پوفی کشید. کمی بعد سوت جاروبرقی در فضا بلند شد. تا با آن لوله‌ی دراز مشکی جارو به سمتش حمله نبرده، از جا پرید و سوی سرویس بهداشتی شتافت. دست و صورتی به آب زد. بعد از بیرون آمدنش، سر و کله‌ی مادرش با دَستمالی در دست، میان راهرو نمایان شد.
- بابات زنگ زد گفت از داخل کشوی اتاقش پوشه سبزه رو براشون تا حجره ببری. ناهار هم درست کردم، بهت میدم با خودت ببر. از بس غذای بیرون رو خوردن می‌ترسم مریض بشن.
یک‌نفس حرف می‌زد. در جواب باشه‌ای گفت. دیگر وقت صبحانه خوردن نبود. بعد از خوردن ناهار رفت تا حاضر بشود. گوشه‌های بلند روسری‌اش را پشت شانه‌هایش فرستاد. آن‌قدر بزرگ بود که طرح سنتی روی سینه‌ی مانتوی سبزش را بپوشاند. خواست درب کمد را ببندد که چشمش به چادر عربی‌اش افتاد، همانی که امیر برایش خریده‌ بود. آهی کشید و سعی کرد فکرش را سامان دهد تا دوباره هرز نرود. مادرش از بیرون، همان‌طور صدایش می‌زد. پوفی کشید و براش کثیف کرم‌پودر را روی میز رها کرد.
انگار شش ماهه به‌ دنیا آمده‌ بود!
رویه‌ی زرد روسری با آن شکوفه‌های سفید زیبایش، صورت بند نینداخته و پشت ل*ب سبز شده‌اش را بیش از پیش نمایان می‌ساخت. لبخند تلخی زد. حتی وقت نکرده‌ بود به خودش برسد. کم مانده‌ بود مادرش او را با خاک یکسان کند.
- ورپریده! یک‌ ساعته اون تو چی کار می‌کنی؟!
با عجله کیف‌ بزرگ دسته‌دارش را از روی پاتختی برداشت.
- اومدم مامان، اومدم.
برای این‌که بیشتر از این بهانه دستش ندهد، سریع از خانه بیرون زد و با تاکسی به بازار رفت. در میان غلغله و ورود و خروج مردم، راه سنگ‌فرش شده را در پیش گرفت. بوی خوش و هوس‌انگیز شیرینی‌های داغ، هوش از سرش پراند. نگاه به ورودی پراستقبال مغازه داد. اگر اوضاع مثل سابق بود، به‌ حتم او هم یک کارتن کاغذی کوچک از پیراشکی‌های قهوه‌ای و دوناتی‌ می‌خرید؛ اما این روزها حال و حوصله‌ی پرداختن به امیالش را نداشت. تعلل را جایز ندید، به سمت پله‌های عریضی که سمت راستش قرار داشت و منتهی به بخش سرپوشیده‌‌ای می‌شد راه کج کرد. هوای مطبوع حاکم بر فضای داخل، خنکی دل‌چسبی به جان تب‌آلودش بخشید. این منطقه مخصوص قدیمی‌های بازار نامیده‌ میشد که سهم بیشترش از آن تاجران پارچه و فرش بود و تک و توک مغازه‌های متفرقه دیگری هم در بینش وجود داشت. نزدیک درب هلالی حجره‌شان آقارسول را دید؛ از قدیم‌الایام در این‌جا به عنوان آبدارچی کار می‌کرد و پیش پدرش اجر و قرب بالایی داشت. با هم چاق‌‌سلامتی کردند، مرد مهربان و شوخ‌طبعی بود که ماه‌بانو او را عمو خطاب می‌کرد.
- حاج‌بابا داخله؟
کلاه نمدی‌ قهوه‌ایش را روی سرش جا‌به‌جا کرد و با لهجه‌ی شیرین کردی‌اش گفت:
- بله ماه‌بانو گیان! منتظرته.
وارد حجره شد و سلام بلند بالایی داد.
- حاجی‌جون امر فرموده بودین پوشه رو براتون بیارم. این مهری کج... .
با دیدن مجید، پسر حاج‌‌مستوفی یکه خورد و به سرفه افتاد. اساسی گند زده‌ بود. مرد به آن گندگی را ندید!
زیرچشمی نگاهش کرد که محجوبانه سر پایین انداخته‌ بود و خنده‌اش را قورت می‌داد. ناخودآگاه تیپ و قیافه‌اش را با امیرعلی مقایسه کرد. دکمه‌های پیراهن سفیدش را تا خرخره بسته‌ بود! خفه نمی‌شد؟ شلوار راسته‌ی درون پایش هم با هر حرکتش تکان می‌خورد و خط و چین روی پارچه‌‌ی براق سیاهش می‌افتاد. از آن مردهای مذهبی بود؛ حتی یک مدت در بسیج هم کار کرده‌ بود. امیرعلی همیشه به سر و وضعش اهمیت می‌داد. لباس‌های شیک و مرتب می‌پوشید. آستین‌های پیراهنش را تا آرنج بالا می‌زد و موهایش را برخلاف مجید که فرق وسط می‌گذاشت، دو طرفش را کوتاه‌ می‌کرد و وسطش را رو به بالا مدل می‌داد. با صدایش از افکارش خارج شد و گنگ سر تکان داد. حاج‌طاهر چشم‌غره‌ای به دخترش رفت و از پشت میز چوبی مربع‌شکلش بلند شد.
- حواست کجاست دختر؟ آقا‌ مجید با شماست.
ل*ب گزید و خودش را جمع‌ و جور کرد.
پسر مردم به عقل نداشته‌اش شک می‌کرد.
- سلام، شرمنده متوجه نشدم.
دو‌ برابر او قد و هیکل داشت و در مقابلش فنچی بیش نبود. دوباره جواب سلامش را رسا داد و حتی یک‌ذره هم سرش را بالا نیاورد. نگران مهره‌های گردنش بود! آقا‌مجید قبل از رفتن، رو به حاج‌طاهر کرد و به رسم ادب دست روی سینه‌اش گذاشت.
- خب حاجی، با اجازه‌تون من دیگه برم، فکرهام رو که کردم حتماً بهتون خبر میدم.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #35
حاج‌طاهر ضربه‌ی آرامی به شانه‌‌ی جوان زد و تا جلوی درب بدرقه‌اش کرد. بوی گلابِ برخاسته از پیراهنش مشام ماه‌بانو را نوازش داد. تا بیرون رفت توانست یک نفس راحت بکشد.
مردک حزب‌اللهی! این‌جا چه می‌خواست؟ مثل اینکه تا یک حرف درشت بارش نکند بی‌خیال نمی‌شود.
به سمت مبل‌های طوسی که سمت راست حجره چیده شده‌ بود رفت و روی یکی‌شان نشست و به پشتی کوتاه و پارچه‌ای گل‌دارش تکیه زد. همان لحظه پدرش هم سر رسید. تا بنشیند، مهلت نداد و زبانش عین وروره جنبید:
- این پسره چرا از رو نمی‌ره؟! باز چی‌کار داشت؟
با چشم‌غره‌‌ی مجددی که برایش رفت اخم کرد و نگاهش را به ناخن‌های کوتاهش که با لاک سفیدی مزین شده‌ بود داد.
- پوشه رو آوردی؟
از تحکم صدایش لرزید. دست برد داخل کیفش و پوشه‌ی سبز رنگ را بیرون کشید و به سمتش گرفت.
-بفرمایید.
-سرت رو بگیر بالا ببینم، من دختر لوس تربیت نکردم‌ ها!
لحن گرم و شوخش را پشت ظاهر جدی و اخمویش مخفی می‌کرد. کمی آرام گرفت. سر جایش جا‌به‌جا شد و با دلخوری گفت:
- آخه حاج‌بابا! من که جوابم رو قبلاً هم بهشون گفته بودم، آب من با آقا پسر حاج‌مستوفی توی یک جوب نمی‌ره.
حاج‌طاهر در حالی که تیز و با دقت کاغذ‌های داخل پوشه را وارسی می‌کرد، سری به تأسف تکان داد و چپ‌چپ نگاهش کرد.
- هنوز سرت باد داره! آقامستوفی از رفیق‌های قدیمیمه، پسرش هم مثل خودش شریف و شیر پاک خورده‌ست.
حرصش گرفت.
- فقط ظاهرشه، پسره‌ی بسیجی!
حاج‌طاهر با حالتی کلافه یک دستش را روی دسته‌ی صندلی چرمی‌اش گذاشت. زیر سنگینی ملامت‌ نگاهش، از حرف نابه‌جایش پشیمان شد.
- خجالت بکش دختر! از تو انتظار ندارم که این‌ طوری راجب اون مرد حرف بزنی. مثل جوون‌های امروزی نیست که امروز بگن دوست دارم و فرداش عشقشون ته بکشه؛ با عقل و دلش پیش اومده.
چیزی نگفت و فقط با انگشتان دستش بازی کرد. بغض انباشته شده‌ی در گلویش آماده‌ی شکستن بود.
- هدفتون از این حرف‌ها چیه؟ می‌خواین به زور باهاش ازدواج کنم؟
حاج‌طاهر شوکه از حرفش و اشک‌هایی که آزادانه جلویش می‌ریخت، با هشدار نامش را صدا زد:
- ماه‌بانو!
دهان باز کرد چیزی بگوید که دست به معنای سکوت بالا گرفت و توجه‌اش را به دفتر و دستک پیش رویش داد.
- برگرد خونه، الان وقت خوبی برای این بحث نیست.
مثل روغن درون ماهیتابه جلز و ولز می‌خورد. چرا نظرش پیش کسی ارزش نداشت؟ ظرف برنج و قیمه‌ را از داخل کیف بزرگش بیرون آورد و قبل از اینکه برود روی میز گذاشت.
- بفرمایید، مامان براتون درست کرده.
وقتی واکنشی نشان نداد، آهی کشید و راه خروجی حجره را در پیش گرفت. جلوی درب بود که لحن پدرانه و محکمش او را متوقف کرد:
- انتخاب بچگونه نکن دختر! خودت رو برای مهمونی آخر هفته آماده کن.
درحالی‌که دست بر چهارچوب فلزی درب گرفته‌ بود، سر به سوی پدرش چرخاند که انگار مایل به توضیح دادن بیشتر نبود. می‌گفت خودت را آماده کن، بی‌آنکه نظرش اهمیتی داشته‌ باشد! به پاهایش انگار وزنه‌ی یک تنی وصل کرده‌ بودند. از آن فضا دور شد. آفتاب کم‌جان پاییزی پوست ملتهبش را نوازش داد. از شنیدن صدای دخترکی که به مادرش اصرار می‌کرد برایش بستنی بخرد، بی‌حرکت ماند. زن چادری، دست دختر کوچکی که موهای فرفری‌اش را دوگوشی بسته‌ بود، گرفته‌ بود و بی‌توجه به نق‌زدن‌هایش به راهش ادامه می‌داد.
- نخیر! سرما می‌خوری. دوست داری دکتر بهت آمپول بزنه، هان؟
دخترک با شنیدن این جمله‌ی مادرش، پا روی آسفالت جاده کوبید و دهانش را اندازه‌ی غار علی‌صدر باز کرد. صدای گریه‌اش در همهمه‌ی بازار پیچید. یادش به گذشته‌ها پر کشید؛ همان عید چند سال پیش که با خانواده‌ی امیرعلی به شمال رفته‌ بودند. در آن هوای سرد بهاری هوس بستنی کرده‌ بود. مادرش اجازه نمی‌داد. شب که شد امیر برایش دو تا بستنی کاکائویی خرید که هنوز هم طعم دل‌چسبش زیر زبانش بود؛ البته بماند که سرمای فردایش را هم به جان خرید. بیچاره امیر که تا آخر سفر عذاب‌ وجدان مریض شدنش را داشت و خودش را مقصر می‌دانست. چقدر محتاج آن محبت‌های ناب و بی‌ریایش بود. لبخندی روی لبش نشست. قبل از آنکه دیر شود، خودش را به آن‌ طرف بازار رساند و از سوپرمارکت کوچک قدیمی یک بستنی زمستانی خرید. تند‌تند بیرون آمد. زن چادری داشت دور میشد. دوان‌دوان خودش را به آن‌ها رساند تا مبادا بین جمعیت گم شوند.
- خانم، یه لحظه وایسید.
زن متعجب به عقب چرخید. دخترک با چشمان ریز سیاهش کنجکاوانه نگاهش می‌کرد. زود مقابلشان ایستاد و نفسی تازه کرد.
- این‌‌ها ضرر ندارن، زمستونی‌ان.
دخترک سر ذوق آمد، دست‌های کوچک و لاغرش را دراز کرد تا بستنی را بگیرد؛ اما انگار چیزی یادش آمد که مردد به مادرش نگاه کرد. زن برخلاف قیافه تنگ و جدی‌اش، باطن مهربانی داشت. لبخند خجالت‌زده‌ای بر روی لبان بزرگ و گوشتی‌اش نشست.
-ازتون ممنونم خانم. من همیشه براش بستنی می‌خرم، اما می‌ترسم مریض بشه.
-حق دارین خب؛ اما خیالتون راحت باشه، یه بستنی زمستونی دختر خوشگلتون رو مریض نمی‌کنه.
با قدردانی از او تشکر کرد و به دخترکش اشاره کرد که دست او را کوتاه نکند. موقع رفتن، دخترک برایش دست تکان می‌داد. با لبخند دور شدنشان را تماشا کرد و ندید که در آن‌سو، مردی جلوی دهانه‌ی حجره‌اش از آغاز به این صحنه می‌نگریست. دخترک چه دل بزرگی داشت که غریبه‌ها هم دوستش داشتند. امیرعلی با آن همه ادعای مردانگی، خیلی احمق بود و همین هم باعث میشد دارایی‌‌اش را از دست بدهد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #36
***
باد گرم می‌وزید و خیسی کوچه‌‌ی طویل و عریض‌شان را خشک می‌کرد. نزدیکی‌های خانه، با حرف زدن دو نفر ایستاد، صدا از داخل حیاطشان می‌آمد. به عادت همیشگی‌اش فال‌گوش ایستاد تا ببیند موضوع از چه قرار است.
- والا طلعت‌جان، حسام تا جلوش حرف از زن گرفتن می‌زدیم ایف و اوف می‌آورد! نمی‌دونم چش شده. دیگه من رو ذله کرده توی این یه هفته.
ابرویش بالا رفت.
چه حرف‌ها! حال شازده‌اش بالاخره هوای زن گرفتن دستش داده‌ بود؟!
مادر بود که با متانت و ادب جواب داد:
- ایشاالله خیره. حتماً با حاجی صحبت می‌کنم خبرش رو میدم.
فکرش مشغول کلام آخر مادرش شد.
با ساکت شدنشان ترجیح داد از جلوی درب کنار برود. ستاره‌خانم با دیدنش تیله‌های سبز روشنش درخشید و خریدارانه براندازش کرد.
- خوبی دخترم؟ بی‌معرفت شدی، به حنای ما سر نمی‌زنی!
دستپاچه سلام داد.
- این چه حرفیه! به خدا اصلاً وقت نشد. می‌موندین حالا.
از وقار و سنگینی دخترک لبخند تحسین‌آمیزی روی ل*ب‌های کوچک صورتی‌اش نشست. در جواب تعارفش دست روی شانه‌اش زد و به شوخی گفت:
- وقت بسیاره. این‌ قدر بریم و بیایم که خسته شی.
ل*ب گزید و بعد از رفتنش به حیاط آب و جارو کشیده‌شان قدم گذاشت. ذهنش دنبال معنی کردن جمله‌ی ستاره‌‌خانم بود که صدای مادرش حواسش را به کلی پرت کرد.
- چرا عین مجسمه خشک شدی دختر؟! بدو بیا داخل.
***
سیب‌زمینی‌های ترد و خلالی را از داخل روغن داغ برداشت و روی مرغ‌های طلایی درون ظرف چید. بعد از اتمام کارش، خودش را با سالاد درست کردن مشغول کرد. پدر در حال خواندن روزنامه بود. مهران که از سر کار برگشت، در حال خودش بود و دمغ و فکری کار به کار کسی نداشت. سریع و فرز گوجه‌ها را ریز کرد. دستانش از بس محکم چاقو را گرفته بود رنگش به سرخی میزد. طلعت‌خانم در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاد و با دیدن ماه‌بانویی که یک دقیقه هم بیکار نمی‌نشست سری به تأسف تکان داد. نزدیکش شد و لبه‌های جلیقه‌‌ی سفیدش را که روی پیراهن بلند و گل‌درشت آبی‌اش پوشیده‌ بود به‌ هم نزدیک کرد.
- اون گوجه‌ها رو از بس ریز کردی آب پس دادن‌!
تکان خفیفی خورد. چاقو از دستش رها شد و در اثر برخورد با لبه‌ی سرامیکی ظرف، صدای بدی از خود ایجاد کرد.
طلعت‌خانم نوچی کرد و ظرف سالادی که مثل معده‌ی گاو شده بود را از جلوی دستش برداشت.
- چرا لگد به بختت می‌زنی؟ یه نگاه به خودت بنداز، امیرعلی جونش وصل کارشه، گیر همون‌جاست‌.
از حرص و بغض ناخنش را جوید.
- اگه... اگه حاج‌بابا یه‌ خرده کوتاه می‌اومد... .
اجازه نداد حرفش را کامل کند، به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌ باریکش گذاشت.
- هیس، یواش! می‌خوای پدرت بشنوه؟ دیگه حرفی از علی زدی نزدی، هر چی بوده تموم شده.
با چشمان اشکی از روی صندلی بلند شد و مشتش را گوشه‌ی لبش فشرد.
- هر چی بخواد بشه برام مهم نیست، من با اون پسره‌ی چندش ازدواج نمی‌کنم.
طلعت‌خانم روی دستش کوبید و لبش را گاز گرفت. حاج‌طاهر سر از روزنامه بالا آورد و از همان‌جا غرید:
-هیچ معلوم هست اون‌جا چه خبره؟
-بیا تحویل بگیر، خوبت شد؟
جواب چشم و ابرو آمدن‌های مادرش را نداد. دل شکسته‌اش را جمع کرد و رهسپار مأمن تنهایی‌هایش شد. در این روزها تنها حریم خصوصی‌اش همین‌ اتاق کوچکی بود که رو به خانه‌ی محبوبش باز میشد. شب و روزش گریه بود و آه. چه شد آن همه شوق و هیاهو؟ خوشبختی را مزه نکرده از دماغش درآوردند. این مدت از همه‌ی دنیا شکایت داشت. پدرش دیگر غم‌های ته‌تغاری‌اش را نمی‌دید، چشمش را روی همه چیز بسته بود. مادرش که فکر می‌کرد دخترش با ازدواج با پسر حاج‌مستوفی خوشبخت می‌شود و باید به این یکی بچسبد. ذهنش به دو روز پیش پر کشید.
***
بعد از رفتن ستاره‌خانم مادرش آرام و قرار نداشت. هنگام تعویض لباس در نزده وارد اتاق شد. از جا پرید و هول زده تاپ زرشکی‌اش را پایین کشید.
- وا! یه اهنی، یه اوهونی!
مثل مرغ سر کنده اول به سراغ پنجره رفت و پرده‌‌ی حریر طلایی را کشید، بعد روی تخت نشست و انگشت به دهان ماند.
- مردم چه پررو شدن! فکر کرده دخترم رو به اون پسر دیوونه‌اش میدم و دستی‌دستی بچه‌ام رو بدبخت می‌کنم.
در مقابل نگاه مات و پر از سؤالش، با حرص ادای کسی را درآورد که شک نداشت متعلق به ستاره‌خانم است:
- پسرم یه هفته‌ست من رو ذله کرده!
متعجب از حرکات مادرش، بدون اینکه بلوزش را تن بزند خودش را جلو کشید و پایین پایش نشست.
- منظورتون با کیه مامان؟ این حرف‌ها چه معنی میده؟
طلعت‌خانم گیس‌های قهوه‌ایش که حالا رنگ ریشه‌‌اش درآمده بود و چند تار موی سفید روی شقیقه‌اش خودنمایی می‌کرد را از زیر روسری‌اش پس زد و عاقل‌ اندرسفیانه نگاهش کرد.
- می‌خواستی کی باشه؟ همین خاله‌‌ستاره‌ی محبوبت دیگه. من نمی‌دونم، توام تازگی‌ها مهره‌ی مار پیدا کردی، هر کی در این خونه رو می‌زنه خواستگار جناب‌عالیه!
گیج و منگ کش مویش را باز کرد و دوباره مشغول بستنش شد.
- من که نمی‌فهمم چی می‌گین... ‌‌‌.
حرفش را تمام نکرده عین قرقی به طرف مادرش چرخید و بلند گفت:
- کی خواستگاری کرده؟
شاکی شد و ل*ب به دندان گرفت.
- چه خبرته؟ یک ساعته دارم برات چی تعریف می‌کنم؟! پسر حاج‌حسین! نمی‌دونم پیش خودشون چی فکر کردن، همین هم مونده بچه‌ی مریضشون رو بهمون غالب کنند‌.
در آغاز مثل ماست به چهره‌ی جدی و اخموی مادرش خیره شد. چندین لحظه گذشت تا دوهزاری‌اش بیفتد، غش‌غش خنده‌اش کل اتاق پانزده متری‌اش را پر کرد. دلش را گرفت و روی زمین ولو شد. حالا کی می‌توانست او را جمع کند؟ مادرش برایش از آن چشم‌غره‌های خوشگلش رفت.
- جنی شدی؟ خنده‌ات واسه چیه ماهی؟!
اشک در چشمانش جمع شده بود. بریده‌بریده میان خنده اشاره به خودش کرد.
- حسام؟ از من... خواستگاری..‌. .
دوباره از خنده ریسه رفت که مادرش برزخی متکا را به سمتش پرت کرد.
- چه خوش‌خوشانش هم شده. مثل این‌که بدت هم نمیاد.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #37
نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، به سرفه افتاد. شوخی بزرگی بود. هیچ جوره به کتش نمی‌رفت که حسام از او خواستگاری کرده باشد. آخر آن مرد قرتی، دختران دیگری پسندش بود. چقدر محبوب بود و خودش خبر نداشت!
***
در خیابان جلوی راهش را گرفت. یک پراید سفید تمیز داشت. گفت سوار شود و کار مهمی با او دارد، او هم مخالفت نکرد؛ چه فرصتی از این بهتر که جواب منفی‌اش را همان‌ جا دهد و خلاص. وقتی داخل پارک کنار هم نشستند، یک نگاه به سر و ریختش کرد. باید می‌گفت خوش‌قد و بالا و جذاب است؛ اما نوع پوشش و آن ریش‌های سیاه روی صورتش او را نچسب نشان می‌داد. تسبیح درشت آبی رنگش، از میان انگشتان پهن و زبرش رهایی نداشت. صدای بمش سکوت و خلوتی پارک را شکست:
- ببینید ماه‌بانوخانم، قصدم از این دیدار این بود که راحت‌تر و جدا از بزرگ‌ترها حرف‌هامون رو بزنیم.
وقتی صحبت می‌کرد نگاهش رو به زمین بود و او با اخم، نگین درشت ارغوانی انگشترش را نظاره می‌کرد. شمرده و آرام، ادامه‌ی حرفش را پی گرفت:
- من توی سی سالی که از خدا عمر گرفتم تا به حال دلم برای زنی نلرزیده. توی این دو سه سال حرف شما دائم توی خونه‌مون بود. حاج‌خانوم، مادرم رو میگم، مدام از وجنات و کمالات شما تعریف می‌کرد که رضا به ازدواج شدم.
سر بالا گرفت و نگاه گرمش را به صورت سرمازده‌ی دخترک پاشید.
- این‌ها رو گفتم تا بدونین فقط با علاقه پیش نیومدم؛ به نظرم شما همون دختری هستین که می‌تونید مونس و شریک زندگیم باشین. این چند سال رو صبر کردم تا درستون تموم شه و بعد پا پیش بذارم.
خون به صورتش با سرعت دوید. نه از خجالت، گر می‌گرفت که جلویش مردی جز امیرعلی به او ابراز علاقه می‌کرد و از زندگی دونفره برایش حرف می‌زد. طاقت نداشت. می‌خواست سرش جیغ بکشد:
«که بیجا کردی پا پیش گذاشتی! اصلاً ما چیمون به هم می‌خوره که واسه خودت بریدی و دوختی؟»
نمی‌دانست چرا عین سکته‌‌ای‌ها نگاهش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. صامت و مات به حرکت ل*ب‌هایی که در میان انبوه سبیل و موهای چانه‌اش فقط دو تکه گوشت باریک قرمز از آن مشخص بود خیره شد.
- برای من حرف چند تا همسایه خاله‌ زنک که پشت سر شما میگن مهم نیست. این‌جور علاقه‌های زود‌گذر مثل تب داغ می‌مونه که زود هم فروکش می‌کنه. ازتون می‌خوام با چشم باز همسرتون رو انتخاب کنید. مشکل مالی خدا رو شکر ندارم و دستم به دهنم می‌رسه. فقط می‌خوام خانم خونه‌ام بشید، همون... .
مجال نداد تا بیش از این ادامه دهد، افسارگسیخته از روی نیمکت سرد فلزی برخاست. مجید مکث کرد و متقابلاً ایستاد.
- ماه‌بانوخانم!
پلک باز و بسته کرد. نفس‌ سنگین و کش‌داری از دهانش خارج شد.
- تمومش کنید، دیگه نمی‌خوام بشنوم.
پشتش را به او کرد و بند نازک کیفش را چسبید. هضم حرف‌هایش سخت‌تر از حد تصور بود. باورش نمی‌شد پسر سربه‌زیر حاج‌مستوفی این‌قدر مسلط در مقابلش بنشیند و از ازدواج با او صحبت کند. علاقه‌اش به امیر تب زود‌گذر بود؟ جلوی خیابان باز سد راهش شد.
- هنوز حرف‌هام تموم نشده. من رو دنبال خودتون نکشونید بانو.
انگار برق سه فاز به او وصل کرده باشند. این مرد پایش را از گلیم درازتر کرده بود. زمان و مکان را فراموش کرد و غضبناک به طرفش برگشت.
- بار آخرتون باشه بانو صدام می‌زنید، من جوابم به شما منفیه آقای مستوفی.
آخرش را با حرص کشید و در مقابل نگاه مبهوتش برای تاکسی سبز رنگی که به این سمت می‌آمد دست تکان داد. خانه نرفت، به راننده گفت کنار بلواری نگه دارد. انگار از دوی ماراتن سختی بیرون آمده باشد. زانوهایش رمق راه رفتن نداشتند. گونه‌های برجسته‌اش تر شد، نگاه به سقف آسمان دوخت. هوا که ابری نبود! در ازدحام خیابان خودش را به جدول رساند و بی‌خجالت رویش نشست.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #38
نفسش به زور درمی‌آمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود‌. باز دلش نافرمانی کرد و روی شماره‌اش لغزید، می‌خواست از امروز برایش بگوید.
«می‌بینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماه‌بانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
غبار از پشت خاک‌ریزها، به مبارزه با روشنایی آسمان قدعلم می‌کرد. در آغاز چشمانش همه‌چیز را تار می‌دید و بعد کم‌کم به حالت قبلی برگشت. تپانچه‌ی ساچمه‌ایش را به کمر بست و خودش را از تپه بالا کشید. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گردنش را به سوزش می‌انداخت. از دور متوجه‌ی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش می‌آمد. سوران، پسرک جوان و لاغراندامی که اهل یکی از روستاییان شهر هیرمند بود، به تازگی به پاسگاه این منطقه منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- خیلی دنبالتون گشتیم استوار. خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کم‌جانی به رویش پاشید و همان‌طور که به سمت جاده می‌رفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدم‌هایش را تند‌تر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار اتومبیل کلانتری شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظه‌ای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهای دوسانتی‌اش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد. صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداری‌ان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد. تا خود پاسگاه یک ساعتی راه بود. بهداری هم در نزدیکی‌اش قرار داشت. سراغ زخمی‌اش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجه‌اش که شد خواست روی تخت نیم‌خیز شود که نگذاشت و مانع شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست‌.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خنده‌ی بی‌رمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. پسرعموهایی که مثل دو برادر برای هم بودند و هر دو در یک ارگان خدمت می‌کردند. نگاه گذرایی به چهره‌ی ریزنقش صالح انداخت و دستی بر سر کم‌موی پسرک کشید.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدم‌هایی مثلش پیدا میشه.
لبخند محوی زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانه‌ی بلند صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. این‌جور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جوابی از جانبش بشنود، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماه‌بانو بود. در پاسخ دادن تعلل کرد. به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمه‌ی سبز را فشرد.
- بله؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #39
دیگر به صدای غمگین و بغض‌های همیشگی‌اش عادت کرده بود.
- فکر کردم فراموشت شدم!
چیزی نگفت و نفس پر صدایی کشید. در محوطه‌ی بیرون به ستون سیمانی ساختمان قدیمی تکیه داد و دست لای موهایش کشید. بادکنک دل دخترک، می‌خواست بترکد و از سینه‌ی بی‌قرارش بیرون بزند. حتی صدایش را هم از او دریغ می‌کرد. دو زن وقتی از کنارش گذشتند با تعجب به سرتاپایش نگاهی انداختند و پیش خودشان چیزی را پچ‌پچ کردند. از روی جدول بلند شد؛ ماشینی با سرعت در کنارش ترمز کرد که تمام آب روی آسفالت روی مانتویش پاشیده شد. راننده رو به او پرخاش کرد: «آخه اینجا جای ایستادنه خانم؟!»
بی‌ هیچ حرفی مغموم از آن‌ جا دور شد. صدای نگرانش، قلبش را لرزاند.
- دختر تو کجایی؟ اون صدای کی بود؟
سردرگم به مغاز‌ه‌های باز و ناآشنای دور و اطرافش نگاه کرد. انگار در برزخ گیر کرده باشد.
امیرعلی، برآمدگی ریز و باریک بین دو ابرویش را فشرد. سرش داشت منفجر میشد. صدای تیر هنوز در گوشش می‌ترکید.
- جواب من رو بده. چی میگن ماهی؟ راسته اون مرتیکه‌ی دوهزاری اومده خواستگاریت؟
در جای خلوتی ایستاد و لباس خیس و گلی‌اش را کمی مرتب کرد. فکر کرد منظورش از مرتیکه‌ی دوهزاری با کیست؟ مجید یا حسام؟ که جواب سوالش را گرفت.
- با غیرتم بازی نکن. یعنی قبول کار من این‌قدر برات سخته؟ کار به جایی رسیده اون حسام بی‌وجود میاد ازت خواستگاری می‌کنه؟ من این وسط پس چی‌ام هان؟ یه چیزی بگو لعنتی!
آب دهانش را به سختی فرو داد. چرا او را مقصر می‌دانست؟ مگر چیز زیادی از او خواسته بود؟ یک نگاه به خودش نمی‌کرد! مادرش می‌گفت وقتی در زندگی من و تو به میان بیاید عاقبت خوشی ندارد. نگاه پر ترحم و کنجکاو عابرین اذیتش می‌کرد، کاش یک جایی می‌رفت که چشم هیچ‌کَس او را درنیابد.
- بهت گفته بودم حاج‌بابا قبول نمی‌کنه، اما... اما تو جدی نگرفتی.
صدای مردی از پشت‌ خط به گوش رسید که نامش را صدا می‌زد‌، بعدش دیگر چیزی نفهمید، چون امیرعلی به زبان بیگانه‌ چیزی گفت و بعد از دقیقه‌‌ای باز آوای خش‌دار و بمش در گوشی پیچید:
- گوشت با منه؟
تحمل این لحن تلخ و سردش را نداشت. به خودش تکانی داد و پیاده راه خانه را در پیش گرفت. اشک‌هایش مثل رود متلاطم در سد سیاه‌چاله‌های چشمانش اسیر بودند.
- گولم زدی، قرارمون این نبود، قرار نبود عاشقم کنی و بچسبی به کار کوفتیت.
لحظه به لحظه تن صدایش بالاتر می‌رفت. امیرعلی هم با تمام فشارهای ذهنی‌اش، از شنیدن این جمله انگار کارد به استخوانش رسید؛ در یک آن کنترلش را از دست داد و آن چیزی که نباید از دهانش خارج میشد را بر زبان آورد:
- بفهم چی میگی. این کاری که بهش میگی کوفتی جزئی از منه. اگه قرار باشه مثل پدرت فکر کنی دیگه چه ارزشی داره اصلاً زنم شی؟ تا الان هم سکوت کردم و سرم جلوی حاج‌بابات خم بود به حرمت علاقه و نون‌ و نمکیه که کنار هم خوردیم، اما دیگه نمی‌‌کشم.
قلبش نزد، پاهایش از حرکت ایستاد. کسی به او تنه زد و با اخم هوی خطابش کرد. حس می‌کرد سرش به دوران می‌رود. منظورش از این حرف چه بود؟ صدایش زد، با بغض و گریه، با تمام وجودش، اما این مرد عجیب غریبه شده بود و تازه فرصت یافته بود که تبر به تن زخمی و نحیفش بزند.
- چیه؟ من بی‌وجود کمتر از اون حسام یه‌لاقبام که وقتی این سر دنیام، عشقم، همه‌کَسم سوار ماشینش میشه، بعد چند روز هم خبر خواستگاریش میاد؟
بی‌معرفت! چرا این‌قدر دلش پر بود؟
دست بر جسم سرد تیر برق گرفت. آمیزه‌ای از حرص و ناباوری در آتشفشان سینه‌اش جریان پیدا کرد. نوای تلخ فلوت عابر فرتوت، نگاه پر آبش را به آن سمتی که مردم دورش حلقه زده بودند سوق داد.
- چرا حرف نمی‌زنی؟
خنده‌ی مردانه‌اش در آن لحظه تلخ‌ترین موسیقی بود که گوش‌هایش شنید.
- پس راسته؟ باهاش ازدواج کن و خلاص‌. کارش هم تهرانه، همونیه که حاج‌بابات می‌خواد.
وا رفته نامش را خواند؛
- امیرعلی!
از کوره در رفت:
- امیرعلی مرد. معلوم نیست چه برخوردی با اون عوضی داشتی! مگه فقط تو دختر اون محله‌ای که همه سر راهت سبز میشن؟
موبایل در دستش لرزید.
-من... منظورت... چی... چیه؟
-اگه فقط پسر حاج‌مستوفی بود یه چیزی، اما وقتی اون حسام میاد خواستگاریت، حتماً از یه جایی چراغ سبز دیده که به خودش جرئت این غلط‌ها رو داده.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
82
Reaction score
366
Time online
21h 40m
Points
38
Age
23
سکه
401
  • #40
ته قلبش خالی شد. انگار کسی او را از بالای صخره به دره پرت کرده باشد. شانه‌های نحیفش خم شدند و با زانو روی کف سخت و خیس سنگی فرود آمد. دستان سِر شده‌اش نمی‌توانست موبایل را در خود نگه دارد. صدای بوق ممتد گوشی مثل ناقوس مرگ بود. کسی تکانش می‌داد و صدایش می‌زد؛ اما او مثل مرده‌ی متحرک به نقطه‌ای نامعلومی خیره بود. چقدر صدایش آشنا بود. کمی بعد مایع شیرینی درون حلق کویری‌اش ریخته شد و بعد چیزی نفهمید، فقط لحظه‌ی آخر نگاهش به چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌ی حنانه افتاد و بعد پرده‌ی سیاهی جلوی چشمانش را پوشاند.

***
«خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می‌نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده.»
درب با صدای محکمی باز شد. طلعت‌خانم یک نگاه پرغضب به دخترکش که مثل دل‌مرده‌ها گوشه‌ی اتاق کز کرده‌ بود انداخت و بعد به سراغ پنجره رفت و پرده‌اش را کنار زد. ماه‌بانو می‌فهمید که در این چند روز با دیدن حال و روزش مثل شمع آب می‌شود و فکر و خیال‌های مادرانه‌اش را پشت چهره‌ی محکمش مخفی نگه می‌دارد. کنارش نشست و مخاطب قرارش داد:
- تو چته دختر؟ یعنی ازدواج کردن این‌قدر ترس داره که به خاطرش تن به نمایش میدی؟
پوزخند زد. نمایش؟! به گمانشان خودش را به مریضی زده‌ بود تا مراسم خواستگاری را عقب بیندازد؟ او همان دو روز پیش مرد، در آن خیابان کذایی. هنوز هم جمله‌ی آخرش در گوشش زنگ می‌زد. موهای تنش سیخ میشد. چه فکری درباره‌اش کرده‌ بود؟ یعنی تا این حد به او بی‌اطمینان شده‌ بود؟ مادر بیچاره‌اش از حال تنها دخترش کم آورد و نقطه‌ی گوشتی بین انگشت شست و اشاره‌اش را گاز گرفت.
- باید ببرمت دکتر، تو یه چیزیت شده.
کمی بعد عجز و مویه‌کنان، به ران پایش کوبید.
- دیدی چه خاکی به سرمون شد! آخر هفته قراره واسه حرف‌های آخر بیان دختر. بزرگت کردم واسه خودت خانم شدی که آخر سر اون علی خیر ندیده تو رو به این حال و روز دربیاره؟!
دوست داشت گوش‌هایش را با قدرت بگیرد که دیگر اسم آن مرد را نشنود.
اشک چون فواره از حوض چشمانش بیرون زد.
«آخ امیرعلی تو با ماه‌بانو چه کردی، این رسم عشق و وفا نبود.»
طلعت‌خانم از گریه‌های بی‌صدای دخترکش، دل‌خون نزدیکش شد و ترسیده ل*ب گزید.
- این‌جوری نکن با خودت. اصلاً... اصلاً خودم یه کاریش می‌کنم. دلت باهاشه مادر؟ آره؟
نفسش درست یاری نمی‌کرد، از آن بدتر مغز مریض و مه گرفته‌اش جمله‌ی مادرش را نمی‌توانست تحلیل کند. در عرض چند ثانیه این‌قدر زود نظرش عوض شد؟ میان آغوش کم‌یاب و پرمهرش که مدت‌ها از او دریغ شده‌ بود فرو رفت. تن نحیف و لرزانش را به خود فشرد و موهایش را نوازش کرد.
- با حاجی صحبت می‌کنم، من که دلم رضا نیست تو با خودت این‌جوری کنی. باهاش صحبت می‌کنم بلکه رضایت بده امیرعلی بیاد خواستگاریت. نامزد که بشین اون هم دلش طاقت نمیاره، مجبور میشه انتقالی بگیره و تهران بیاد.
اکنون؟ نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب؟! حال که دلش را هیچ پینه‌ای وصل نبود، نامزد آن مردی میشد که با قساوت قلب شیدا و فریفته‌اش را له کرده‌ بود؟ نه... نه! وحشت‌زده از آغوش مادرش بیرون آمد و در مقابل نگاه حیرت‌‌زده‌اش سر به طرفین تکان داد.
- نم... نمی‌خوام... نمی‌خوامش.
انگار جنون یک آن به او دست داده باشد. تنش را عقب می‌کشید و این کلمات را با خودش تکرار می‌کرد.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom