به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

DALANA

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,794
مدال‌ها
4
سکه
8,816
رمان: در بند ابلیس
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی، مافیایی
نویسنده: زیبا
خلاصه: همه چیز از کشتن پسر جوانی در یکی از خرابه‌های مرکز تهران اتفاق افتاد.
یک اتفاق موجب شد که حالا خواسته یا ناخواسته پای دختر پزشک معروفی که در دادگستری تهران کار کالبد شکافی انجام می‌دهد به این وقایع باز شود. فرشته دادگر، دختری که در حیطه‌ی معلمی چوب خطا و گناه‌های دیگری را باید پرداخت کند، اما چه گناهانی؟!
 
آخرین ویرایش:

Soheil

مدیر بازنشسته
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-07
نوشته‌ها
387
مدال‌ها
4
سکه
2,046
1681550318664-2_sfmn.jpg


نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DALANA

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,794
مدال‌ها
4
سکه
8,816
مقدمه:
وقتی جان در بند پلیدی‌ها نخجیر شود، ابلیس زاده می‌شود و وقتی ابلیس زاده شود جهان رخت عذایش را به جوهر سیاه می‌بخشد تا سرنوشت جدیدی به وجود آورد.
چه کسی می‌داند که از این سرنوشت
مردی که از درون پلیدی‌ها و زشتی‌ها بیرون آمد همانی بود که روزگاری چرخه‌‌ی سرنوشت از کوی گردونه‌ی بهاران نفس می‌داد و جانی تازه می‌بخشید.
 
آخرین ویرایش:

DALANA

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,794
مدال‌ها
4
سکه
8,816
صدای فرزاد این‌بار بلندتر شنیده می‌شود.
- جدی‌جدی رفتی دختره رو عقدش کردی؟!
نور از پنجره‌ی سرتاسری خانه اندام بزرگش را در بر گرفته بود. رو به منظره‌ی دریا، گوشه‌ی لبش با مکث بالا می‌رود.
چند دقیقه می‌گذرد و ساکت ماندنش علاوه بر خشم، رنگ را از صورت فرزاد می‌پراند که بلافاصله با دو قدم غضبناک به سمتش می‌آید و شانه‌اش را با تندی به عقب می‌کشاند.
- جدی که نمی‌گی‌ تو؟!
پوزخنده یک‌وری هرسام را که می‌بیند کفری می‌شود و چشمان عسلی‌ رنگش را به چشم‌های سبز هرسامی می‌دهد که رنگ‌دانه‌های پر از نفرت، تشعشع‌آمیز درون غضب نگاه فرزاد مذاب می‌انداخت.
از آرامش نگاهش به چه نتیجه‌ای می‌تواند برسد جز واقعیت بودن آن‌‌ جمله‌ی کذایی؟!
- اون دختره رو عقدش کردی! تف تو ذات بی‌شرفت عقدش کردی! عقدش کردی... .
پایان جمله‌اش را شبیه زمزمه، انگار که با خودش حرفی داشته باشد، پچ‌پچ می‌‌زند.
فرزاد دیوانه‌تر از این بی‌شک نمی‌تواند باشد که
حال علاوه بر خشم، آشفتگی هم در نگاهش بیداد می‌کرد.
شانه‌‌ی هرسام را با تندی رها می‌کند و دورِ خودش می‌‌چرخد؛ با خشم و غضبی که رفته‌رفته در جانش بیش از پیش چیره می‌شد، فریادِ بلندی می‌کشد.
- دِ تو خب غلط کردی مرتیکه!
برمی‌گردد و پوست صورتش در روشنی اتاقک کوچک به سرخی می‌زد. خونسردی هرسام را که با آرامش سیگاری دود می‌کرد و آسوده به او و دیوانگی‌اش نگاه می‌انداخت، کفری‌ترش می‌کند.
انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد و با صدای غضب‌آلودی نطق می‌‌کند.
- فکر می‌کنی با جعلی قرار دادن اون دختر به جای دینا و وانمود کردنت به دوست داشتن، اوکی میشه همه چیز؟! دینا می‌تونه بی‌گناه جلوه کنه؟!
نفس عمیقی که می‌کشد از چشم‌های فرزاد دور نمی‌ماند. جلو می‌رود و کنارِ مبل تکی قهوه‌‌ای رنگ مخملی می‌ایستد و اویی را می‌نگرد که روی مبل روبه‌رویش با بیخیالی لش شده و آن سیگار نصفه‌‌ی لعنتی‌اش را درون زیر سیگاری‌ کریستالی له می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

DALANA

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,794
مدال‌ها
4
سکه
8,816
- احمقی... احمق! داری دستی‌دستی همه‌مون رو تو آتیش این خانواده می‌ندازی! اصلا متوجه‌ای این خانواده‌ کیَن، چیکارن؟!
انگار که نه انگار فرزادی آن‌جا باشد و بخواهد خرخره‌اش را بجوَد.
- دارم با تو حرف می‌زنم! اون دختر می‌دونی کیه؟ می‌دونی پدرش کیه؟ برادرش چیکار می‌کنه؟!
دستش با کلافگی به سمت یقه‌ی پیراهنِ کرمی رنگش رفته و حین تکان دادنش، تند‌تند نفس چاق می‌کند. این سکوت را نمی‌خواهد! این‌طور نادیده گرفتنش را نمی‌خواهد!
دور خودش می‌چرخد و می‌خواهد آرامشش بازگردد و گنداب هرسام هر طور شده برایش توجیح شود، اما نمی‌شود!
قدمی به تندی جلو برمی‌دارد و روی مبل تکی روبه‌رویش می‌نشیند. این آتشی که رفته‌رفته در تنش رو به لبریز شدن می‌رفت را چه می‌کرد؟! یکپارچه طوفان شدنش را چه می‌کرد؟!
دستانش روی هر دو زانو حائل بدنش می‌شود و خودش را تا لبه‌ی مبل می‌کشاند و حینی که هر دو دستش را در هم گره می‌زد.
نوکِ کفش چرمی‌ فشن قهوه‌ای رنگش، تندتند رویِ پارکت کف خانه ضربه می‌زد؛ ثانیه‌ای بعد ل*ب می‌جنباند.
- به فرض اون دختر شد سوژه‌ی رسانه‌ها، باباش می‌شینه یه گوشه؟! برادرش چی؟ اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار، دختره رو فرستادی پایه چوبه‌ی دار... .
سر خم می‌کند و در همان حالت ابروی پر پشتش را بالا می‌اندازد.
- دینا می‌تونه آروم بمونه؟!
نا‌آرامی در لحنش لبریز بود و در مرز انفجار تنها انگشتان دستش را باز می‌کند و به پشت گردنش می‌رساند. نفس کشیدن آرامش نمی‌کند، این‌طور آرام ماندن در مخلقه‌اش نمی‌گنجید.
- داری با بد کسی در میوفتی هرسام! این راهی که انتخاب کردی جز تباهی آخرش... .
با صدای زنگ موبایل هرسام، حرف در دهان فرزاد باز می‌ماند، دقایقی بعد تنها کنجکاوی نگاهش بود که روی انگشتان هرسامی که با ابروهای بالا انداخته بدون نیم‌نگاهی به فرزاد، به آرامی روی صفحه‌ی موبایلش حرکت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا