What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Gemma

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 17, 2024
Messages
99
Reaction score
636
Time online
1d 4h 15m
Points
63
Age
17
Location
منزل عشق!
سکه
1,404
  • #81
لحنش چندان مانند کسی که تعجب کرده نیست. گویی یک بی‌تفاوتی عمیق به واسطه‌ی الکل پشتش پنهان است.
-‌ من خیلی چیزها رو می‌دونم.
آدونیس لبخندی کوتاه، خسته و تلخ می‌زند. مثل کسی که با خاطره‌ای شیشه‌ای در حال تکه‌تکه شدن است.
-‌ اون با ونسا نسبتی داشت؟
-‌ نامزدش بود.
-‌ به خاطر ونسا کشتیش؟
-‌ آره.
هر "آره"ی او، انگار تیری‌ست که در خاکم می‌کارد. خاطره‌ای، جنایتی، حقیقتی.
-‌ من خود عاشق‌پنداری دارم.
و ادامه می‌دهد:
-‌ حالا گره‌های تو سرت باز شد؟
-‌ فقط یک سوم‌شون.
کمی مکث می‌کنم و می‌گویم؛
-‌ نمی‌دونستم عاشق یکی بودن بیماری روانی محسوب میشه.
-‌ من عاشقش بودم... .
حالا دیگر فقط یک حرف نیست. اعتراف است. صدایش می‌لرزد؛ نه از مستی، که از سوختگی درونی.
-‌ خاطرات ساختگی ازش تو مغزم داشتم. به حدی واقعی بودن که هنوز ساختگی بودن‌شون رو باور نکردم... من حتی اسم عطرش هم از بر بودم با این‌که به گفته‌ی خودش توی دادگاه، بیشتر از دو بار اونم توی مطبم منو ندیده بود... .
لیوان را روی میز می‌گذارد. صدای خفیف تماس شیشه با چوب، مثل ضربه‌ی چکش در سرم می‌پیچد.
-‌ همراه یکی از بیمارهام بود. اما من یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. جوری که انگار، سه سال فقط باهاش زندگی کردم... .
کلماتش مثل پُست‌کارت‌هایی از یک زندگی خیالی‌اند. زندگی‌ای که او ساخته، با جزئیاتی که بیشتر از واقعیت واقعی‌اند.
-‌ یهو غیبش زد... به زور از پلیس‌ها آدرس خونه‌اش رو پیدا کردم، در رو محکم زدم و دیدم یه مرد در رو باز کرد...
صدایش پایین می‌آید، انگار دارد در گلو خفه‌اش می‌کند.
-‌ داشت براش کیک وانیلی درست می‌کرد... همون کیکی که دوست داشتم و توی پختش فوق‌العاده عمل می‌کرد... .
-‌ تمام اون تصوراتت، یک توهم بوده؟
-‌ این‌طور که بقیه می‌گن.
-‌ اما انگار قبول‌شون کردی.
- هنوز کامل موفق نشدم.
و من... من فقط نگاهش می‌کنم. به مردی که بین واقعیت و توهم، مرز خودش را گم کرده؛ چشمانش می‌درخشند، اما آن برق درخشش عقل نیست، چیزی است شبیه فرو رفتن در تاریکی. نمی‌دانم باید نجاتش بدهم یا از او فرار کنم. قلبم می‌کوبد، اما دیگر نه از ترس او، بلکه از ترس چیزی بزرگ‌تر، چیزی که هنوز کامل رو نشده.
در ناگهان باز می‌شود. صدای تقی خفیفی در فضا می‌پیچد. نور چرک‌مرده‌ی راهرو به داخل اتاق می‌ریزد و سایه‌ای بلند را روی دیوار می‌کشد. تن عرفان، بی‌خبر، بی‌حواس، کنار چارچوب ظاهر می‌شود. لحظه‌ای سکوت می‌کند؛ نگاهی به چهره‌ی یخ‌زده‌ی من، به دست‌های لرزان آدونیس، به شیشه‌ای که نیمه‌تمام در دست او مانده. در سکوت سردی که بین ما حاکم شده، بالاخره می‌گوید:
-‌ آدونیس؟ این همه دنبالت گشتم و این‌جایی؟
سرم انگار وزنه‌ای سنگین شده که نمی‌توانم نگهش دارم. صدایم خفه و خسته بیرون می‌آید:
- یکم دیگه میاد عرفان. میشه تنهامون بذاری؟
او گویی یک قدم به داخل می‌گذارد، در تصویرم گیج، مردد، نگاهی به اطراف می‌اندازد؛ گویی سعی دارد پازل ناتمام صحنه را در ذهنش کامل کند.
-‌ نمی‌فهمم. چی شده؟
این‌بار، از چیزی درون او نمی‌ترسم. نگاهش می‌کنم. چشم در چشم‌. با صدایی آرام، اما سرشار از خشم و اطمینان می‌گویم:
-‌ تو هم دوست داری امشب حقایق رو برام روشن کنی؟
 

Gemma

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 17, 2024
Messages
99
Reaction score
636
Time online
1d 4h 15m
Points
63
Age
17
Location
منزل عشق!
سکه
1,404
  • #82
او پلک می‌زند. ل*ب‌هایش تکان می‌خورند اما بی‌کلام. بعد با تردید می‌پرسد:
-‌ چه حقایقی؟
قدم آهسته‌ای به جلو برمی‌دارم. نور از پشت سرم می‌تابد و سایه‌ام روی دیوار پشت او می‌لغزد.
-‌ می‌تونی از بلیط‌ها شروع کنی.
او در تصویر بعد سگرمه‌هایش را در هم می‌کشد. گیجی، ناآرامی، و چیزی شبیه ترس در چهره‌اش می‌دود.
-‌ چه بلیطی؟
با لحنی خشک و بی‌احساس می‌گویم:
-‌ همون‌هایی که تو کشوی قفسه‌هان.
چشمانش ریز می‌شوند. به وضوح به هم می‌ریزد.
-‌ تو توی وسایل من گشتی؟
سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. نفسم داغ و سنگین است.
-‌ بهت قول میدم تو هم اگر جای من بودی همین‌کار رو می‌کردی.
لحظه‌ای مکث می‌کند، اما در تصویر بعد نگاهش را از من گرفته و به آدونیس می‌دوزد. صدا و لحنش حالا رنگ تهدید دارد:
-‌ تو چیا بهش گفتی؟
آدونیس با خونسردی تمام، دوباره کمی از الکل را در لیوان شیشه‌ای می‌ریزد. صدای برخورد قطره‌های مایع با شیشه در سکوت فضا، زمخت و ناآشناست.
-‌ همون چیزهایی که باید می‌گفت. به نظرم تو هم باید همین کار رو کنی.
من، در فاصله‌ی کوتاه بین آن‌ها، به عرفان نزدیک می‌شوم. صدام از عمق زخم‌های درونم بیرون می‌زند.
-‌ چیزهایی رو بگی که باید گفته شن.
اما عرفان نگاهم نمی‌کند. نگاهش قفل شده بر آدونیس و صدایش بلند می‌شود، تند و خشک:
-‌ آدونیس با توئم. اون شیشه رو بذار کنار.
من به همان شیشه نگاه می‌کنم.
-‌ اتفاقاً اگه اون شیشه نبود الان این همه چیز رو نمی‌دونستم.
عرفان، نیش‌خندی پر از طعنه می‌زند.
-‌ این شیشه آره... .
و همان‌طور که جمله‌اش را می‌کشد، گویی یک قدم بلند به سمت میز برمی‌دارد و بعد، پیش از آن‌که حتی پنج ثانیه بعد تمام شود، پیش از آن‌که مغزم فرصت درک واکنش را پیدا کند، صدای خش‌دار و بلند آدونیس در فضای بسته‌ی اتاق می‌پیچد:
-‌ عرفان!
و ناگاه ضربه‌ی محکمی به سرم می‌خورد. صدای شکستن شیشه در گوشم می‌پیچد، تیز و خش‌دار، مثل جیغی کوتاه. شیشه‌ی الکل بر فرق سرم می‌شکند و مایع تند و زهرماری‌اش روی موهایم جاری می‌شود. سوزش الکل در پوست سرم می‌پیچد و بوی تند و زهمش مشامم را پر می‌کند. از شدت ضربه، زانوهایم سست می‌شوند و بی‌اراده به زمین می‌افتم.
دست‌هایم را با وحشت به سرم می‌برم؛ موهایم خیس شده‌اند، نه فقط از الکل، بلکه از خون داغی که از بریدگی گیجگاهم سرازیر شده.
تصاویر جلوی چشمم به کابوسی روان‌پریشانه تبدیل می‌شوند. رنگ‌ها ناهماهنگ می‌رقصند، خطوط صورت‌ها مثل نقاشیِ خیس پخش می‌شوند، دیوارها کج می‌شوند، هوا موج برمی‌دارد. صداها دور می‌شوند و دوباره نزدیک می‌شوند؛ صدای شکستن، فریاد، قدم‌هایی که دور می‌شوند، صدایی که انگار فقط درون سرم می‌پیچد، پژواک‌های توخالی و بی‌رحم.
نمی‌فهمم از ترس دارم می‌لرزم یا از درد. قبل از این‌که بتوانم حتی کلمه‌ای بگویم، چیزی سرد و فلزی پوست گردنم را لمس می‌کند. سوزنی است‌ که با ورودش، سیاهی در چشمانم موج می‌زند. تنم سنگین می‌شود، مغزم گیج، زبانم خشک.
روی زمین می‌افتم. دنیا مثل قطره‌ای جوهر در آب پخش می‌شود. دست‌هایم روی زمین کشیده می‌شوند و کف آن‌ها در مایعی گرم و لزج فرو می‌رود. سعی می‌کنم نفس بکشم، تکان بخورم، چیزی بگویم… اما انگار همه‌چیز از من فاصله گرفته است.
تصاویر هنوز رد می‌شوند، اما سریع‌تر از آن‌که ذهنم بتواند ثبت‌شان کند. دنیا رنگ می‌بازد. بدنم شل می‌شود. تاریکی دورم حلقه می‌زند و من، بی‌صدا، در دل آن گم می‌شوم.

پایان.
 
Last edited:

Gemma

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 17, 2024
Messages
99
Reaction score
636
Time online
1d 4h 15m
Points
63
Age
17
Location
منزل عشق!
سکه
1,404
  • #83
سخن نویسنده:

و این پایان نیست…
تنها یک نقطه در میانه‌ی مسیریه که قرار بود از ابتدا تاریک، پرگِره و ناپیدا باشه. جلد اول دلیما با تمام پیچیدگی‌ها، بازنویسی‌ها، کشف‌ها و رهاشدن‌ها، بالاخره به نقطه‌ای رسید که بشه اسمش رو "پایان موقت" گذاشت؛ پایانی که فقط صفحه‌ی آغاز جلد دوم خواهد بود.

هر فصل، هر خط و هر دیالوگ از دل و جونم عبور کرد تا به شما برسه؛ به شمایی که همراه شدید، خوندید، صبور موندید و با من، با شخصیت‌ها، با رازها و سکوت‌ها هم‌نفس شدید.
این فقط پایان یک جلده، نه پایان ماجرا.
ما تازه در آستانه‌ی فهمیدن حقیقت ایستادیم.

جلد دوم دلیما به زودی شروع به نوشتن میشه. ممنونم که تا این‌جا، قدم‌به‌قدم کنارم بودید. منتظر نگاه‌هاتون، نقدهاتون و تپش‌هاتون برای جلد اول هستم.
با عشق، نگین.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,874
Reaction score
12,319
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,380
  • #84
1000000138.png

🌱 اعلام پایان اثر 🌱​
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom