جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #11
پارت ۶
هنوز برای نجات پابلو دیر نشده بود. با خودم هی می‌گفتم چی‌کار کنم؟ که یک فکر به ذهنم رسید من به اندازه‌ی کمی در حد آب یک رودخانه، چشمه، آبشار رو می‌تونم هدایت کنم. بدن و خون انسان‌ها از آب تشکیل شده و من می‌تونم با قدرتم از طریق آب‌ها سم رو از بدنش خارج کنم.
یواش‌یواش بهش نیرو وارد کردم. خون توی بدنش به جریان دراومد و تمام سم رو از خونش به گلوش و از گلوش به بیرون هدایت کردم. همه‌ی سم از دهنش خارج شد؛ ولی هنوز به هوش نیومده بود. باید برم و آریس رو صدا کنم، تلپورت کردم توی اتاق بزرگی که توش یک میز بزرگ و صندلی بود و دور اتاق با کاشی‌های سفید و قهوه‌ای نماکاری شده بود، زمین از سنگ مرمری سفید بود، یک تخت بزرگ با ملحفه‌ای قهوه‌ای کنار اون دیوار سراسر شیشه‌ای بود و لوستری که فضای نیمه ابری رو روشن کرده بود دیده میشد. به سمت آریس دویدم و از دستش گرفتم و گفتم: «به کمکت نیاز دارم.» دوتامون توی اتاق پابلو تلپورت کردیم. آریس با دیدن پابلو چشم‌هاش از تعجب گرد شد. پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
گفتم:
- اون توسط نامادریش مسموم شد.
بعدش ادامه دادم:
- خوب گوش کن ببین چی میگم؛ مدرک هست. روی لباس بنفش اون سم ریخته بود.
گفت:
- اون مدرک کافی نیست، خدمتکاری هم همراهش داشت؟
جواب دادم:
- دوتا؛ ببین وقتی پابلو بیدار شد حرفی از من نمی‌زنی، بهش بگو که تو نجاتش دادی، بگو پادزهر داشتی و همین‌طور بگو از خودش دفاع کنه و باید همه چیز رو به پدرش بگه.
آریس گفت:
- بسپار به من.
بعد پابلو رو بلند کرد و روی تخت گذاشت.
در همین حال پابلو چشم‌هاش رو باز کرد، نگاهی به آریس کرد و شروع کرد به حرف زدن:
- بعد از این که مسموم شدم بلند شدم و دورتادور خونه رو گشتم، به اتاقم برگشتم و دیدم یک زن کنارم نشسته و صدای گریه‌های بلندش رو می‌شنیدم.
- قیافه‌ی اون رو چی؟ دیدی؟
- نه، من فقط از پشت سرش موهای سفیدش رو دیدم.
- من تو رو نجات دادم! برای یک کار مهم برگشته بودم که دیدم روی زمین افتادی، خدا رو شکر اون موقع من کمی پادزهر کنارم داشتم. نمی‌دونستم می‌تونه کمکی کنه یا نه! ولی شانسی که داشتم رو امتحان کردم.
- ممنون که نجاتم دادی.
- ولی پابلو باید... باید همه چیز رو به پدرت بگی! من برات مدرک و شاهد جور می‌کنم، پس ازشون استفاده کن.
بعدش من و آریس به بیرون اتاق رفتیم و خدمتکارهایی که تو سالن بزرگ رفت و آمد می‌کردن رو دیدیم. آریس گفت:
- به همشون نگاه کن و خوب فکر کن کدوم یکی رو دیدی؟
به اون‌ها نگاه کردم و گفتم:
- باید اون صحنه خاکستری یادم بیاد، طبق گفته‌ی تو من می‌تونم گذشته رو ببینم؛ ولی باید خیلی تلاش کنم و ناخواسته این اتفاق نمی‌افته.
نگاهی به اطراف کردم و اون خدمتکار که موهای قهوه‌ای داشت؛ قیافه‌ی اون رو یادم اومد، دقیقاً قیافه‌ی همون رو داشت و اشاره کردم.
- خودشه اون بود!
آریس به سمت خدمتکار رفت و نزدیک شد و گفت:
- زهازه! شما بانوی زیبا و دوست داشتنی‌ هستید! مایل هستین که با من به بیرون و گشت و گذار بپردازیم؟
خدمتکار با این حرف‌ها در پوست خودش نمی‌گنجید، آن‌قدر خوش‌حال بود که با خوش‌حالی گفت:
- چرا که نه، حتماً!
اون خدمتکار رو به سمت جنگل بردیم و آریس یهو اون رو خفه کرد.
من کمی از سمی که به پابلو داده بودن رو توی یک قوطی کوچولو ریخته بودم و داده بودمش به آریس، اون با یک دستش گلو خدمتکار رو نگه داشت و با دست دیگش سم رو توی دهن خدمتکار ریخت و بعد حلش داد، روی زمین افتاد.
در حالی که خدمتکار با ترس و حیرت از پایین بهش نگاه می‌کرد، آریس گفت:
- این همون سمه که به پابلو دادین؛ ولی از اون‌جایی که مقدار کمی ازش خوردی چند روز طول می‌کشه که بمیری. با خودته چه تصمیمی بگیری، یا پیش پدر پابلو به همه چیز اعتراف می‌کنی و پادزهر رو از من می‌گیری، یا از نامادری پابلو می‌گیری و باتوجه به شخصیت اون ممکنه تو رو مسئول این دردسر ببینه و بکشتت.
 

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #12
پارت۶.۵
من و آریس از کنار اون خدمتکار رد شدیم. درحال رفتن بودیم که خدمتکار بلند گفت:
- اگه اعتراف کنم شما امنیت من رو تضمین می‌کنید؟! اون هر لحظه ممکنه که بعد از این اتفاق من رو بکشه.
آریس گفت:
- مطمئنم کاری می‌کنم که توی اون عمارت بانویی نباشه که تو رو بکشه.
هنگام صبح پابلو به اتاق پدرش رفت و درب بزرگ چوبی رو باز کرد و سلامی کرد.
پدرش گفت:
- کجا بودی؟ دنبالت می‌گشتم.
پابلو نگاهی به راست بعدش به چپ کرد و جواب داد:
- این خونه امنیت نداره، من مسموم شدم. واقعاً نمی‌خواستم این رو بگم؛ ولی همسرت من رو مسموم کرده.
پیرمرد با بی‌خیالی به چشم‌های پابلو خیره شد و پرسید:
- مطمئنی؟ مدرکی هم داری؟
پابلو به سمت میز رفت و روی میز سم رو گذاشت و گفت:
- این‌که من با چشم‌های خودم کسی که من رو مسموم کرد رو دیدم، اگرچه باورش سخته؛ ولی دستور بدین اتاقش رو بگردن و من اون لباس بنفش رو می‌خوام، مطمئنم که سم به گوشه‌ای از لباسش پاشیده بود.
پدر پابلو زنگوله‌ی کنارش رو تکونی داد و طی مدت کمی کلی آدم به اون‌جا اومدن.
من هم که نظاره‌گر تمام ماجرا بودم.
پدر پابلو گفت:
- سربازها برید اتاق همسرم رو بگردید و هر لباس بنفش و همین‌طور سم یا زهر پیدا کردین بیارید. طی مدتی بعد جفت همون سم که پیدا شد. پابلو از بین لباس‌ها اونی که دنبالش بود رو تشخیص داد و اون گوشه‌ای که احتمال می‌داد سم روش ریخته رو نشون داد.
متخصص ماهری اومد و یک ماده عجیبی رو روی لباس اسپری کرد و رنگ گوشه‌ی لباس قرمز شد.

بعد رو به پدر پابلو گفت:
- ارباب این همون سمه! هم این سمی که پیدا شده و همین‌طور سمی که روی لباسه.
پدر پابلو گفت:
- باورش سخته!
کمی به فکر فرو رفت و سپس ادامه داد:
- همسرم رو به این‌جا بیارین.
سرباز گفت:
- اما بانو الآن بیرون از عمارت هستن.
پدر پابلو:
- مهم نیست کجاست، همین الآن اون رو بیارین.
***
قیافه نامادری دیدنی بود. درحالی که زانو زده بود و می‌گفت:
- این‌ها همش دروغه، شوهر عزیزم! تو من رو باور نداری؟
پدر پابلو پاسخ داد:
- البته که باورت دارم؛ ولی یک توضیح کوتاه ازت می‌خوام.
نامادری در حالی که پابلو رو با انگشت نشون میداد و صداش رو جر می‌داد می‌گفت:
- همش دروغه! این پسر برام پاپوش درست کرده؛ من نمی‌دونم چه‌جوری این سم پیدا شده؟ و چرا گوشه‌ی لباسم این جوریه؟
پدر پابلو گفت:
- می‌دونستم خبر نداری! پس بیاین بحث و این اتفاق ها رو همین‌جا تموم کنید.
یهو خدمتکار که اون‌جا بود شروع کرد به حرف زدن:
- قربان من هم دیدم، اون‌جا بودم دیدم که بانو قصد کشتنش رو کرده بود. بزور بهش سم داد.
پدر پابلو با چشم‌هایی ترسناک و قهرآلود به همسرش نگاهی کرد و گفت:
- واقعاً این کار رو کردی؟
اشک توی چشم‌های نامادری حلقه زد و با صدای لرزون گفت:
- نه، من این کار رو نکردم.
فریاد بلند پدر پابلو که از سر خشم بود گوشه و کنار این مکان رو به لرزه درآورد که گفت:
- خفه شو، نمی‌خوام حتی یک کلمه بشنوم.
بعد به اون نزدیک و نزدیک‌تر شد و ادامه داد:
- این اتفاق رو نادیده می‌گیرم؛ ولی دیگه نباید تکرار کنی.
این صحنه‌ی سمی چی بود که با چشم‌هام دیدم؟ باعث شد روانم پریشون بشه یعنی چی که ندید می‌گیرم؟ قطعا همه‌ی کسایی که به پابلو آسیب می‌زنن باید تقاص پس بدن اون هم به بدترین نحوه ممکن! این‌جوری نمی‌شه، باید آریس رو ببینم؟
به خونه آریس تلپورت کردم و گفتم:
- همه چیز به گند کشیده شد.
سریع به سمت من اومد خم شد و به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
گفتم:
- پدر پابلو پاک عقلش رو از دست داده. نامادری رو بخشید، این اتفاق ترسناک نیست؟ خدمتکاری که اعتراف کردش الآن دیگه اون هم امنیت نداره، هر لحظه ممکنه نامادری براش پادزهر بگیره و اون رو به سمت خودش برگردونه، حتی اگه این اتفاق هم نیوفته اون رو می‌کشه و پابلو باز هم ممکنه آسیب ببینه و حتی بمیره.
دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و گفت:
- آروم باش همه چیز درست میشه.
ملازم شخصیش رو صدا کرد و گفت:
- مِلیا بیا تو، باید یک دعوت‌نامه رو ارسال کنی.
طولی نکشید که پدر پابلو به اتاق آریس اومد و گفت:
- برای چی من رو دعوت کردین؟
آریس گفت:
- آقا! لطفاً بنشینید!
پدر پابلو نشست و چای نوشید. آریس گفت:
- پادشاه یک سری اقدامات امنیتی کردن و خواستن که هر اشراف‌زاده ده تا مخاطب حرفه‌ای به قصر ارسال کنه، باید با این طرح مخالفت کنیم! نظر شما چیه؟
پدر پالو گفت:
- درسته! باید همین کار رو کنیم؛ ولی شما نقشه‌ای براش دارید؟ چه‌طور می‌خواین این کار رو کنید؟
آریس گفت:
- نقشه‌ای براش دارم. مطمئن باشید که این حکم رو کنسل می‌کنم، فقط شما باید طرف من باشد.
بعد لیوان چای رو گذاشت روی میز و به هوای بیرون نگاه کرد گفت:
- امروز هوا آفتابیه! راستی شنیدم که وارث عزیز شما مسموم شده بود. چه اتفاق ناراحت کننده‌ای!
چشم‌های پدر پابلو چهارتا شد و گفت:
- چه‌طور شما راجع به اون خبر دارید؟
آریس جواب داد:
- خب این به‌خاطر اینه که من همیشه از همه‌جا اطلاعات دارم؛ ولی چیزی که مهمه این نیست که من می‌دونم. واقعاً نگران شدم که آینده نسل شما و پسر عزیزتون که تنها وارث شماست به‌خطر افتادن.
پدر پابلو گفت:
- به‌خاطر نگرانی شما ممنونم.
آریس چشم‌هاش قرمز شد و گفت:
- من بودم مطمئن می‌شدم که دوباره یک چنین اتفاقی نیوفته.
پدر پابلو گفت:
- من امروز به کسی که اون رو مسموم کرده بود اخطار دادم.
آریس بلند خندید و گفت:
- اخطار؟ فکر نمی‌کردم شما این‌قدر بامزه باشید! ولی یک اخطار نمی‌تونه جون کسی رو حفظ کنه.
اون روز پس از اون مکالمه هنگام شب پدر پابلو به خونه برگشت و سریع به اتاق نامادری رفت و درب رو باز کرد.
نامادری روی تخت نشسته بود.
تعجب کردش و از جاش بلند شد و گفت:
- چی شما رو به این سمت کشونده؟ نکنه متوجه شدید که من بی‌گناهم و اومدین تا عذرخواهی کنید؟
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #13
پارت 7
مهم نیست همه‌ی آدم‌ها چه‌قدر به هم بدی می‌کنن و چه عاقبتی در انتظار اون‌هاست؛ ولی همه‌ی کسایی که با پابلو بدن باید به بدترین نحوه‌ی ممکن تقاص پس بدن! مگه کسی هست که به اندازه‌ی اون خوش قلب، مهربون و دوست داشتنی باشه؟
کسی که از پابلو متنفره قطعاً از آدم‌های پلید هم پست‌فطرت‌تره.
پدر پابلو نگاهی به صورت نامادری انداخت و گفت:
- همین امروز همه چیزت رو جمع کن و از این‌جا برو. اگه فردا صبح ببینمت با مشت و لگد بیرونت می‌کنم.
نامادری اشک ریخت و گریه کرد، التماس کرد و صدای شیون و زاری همه‌جا پیچید؛ ولی خب چاره‌ای هم نداشت. قبل از بامداد این‌جا رو ترک کرد.
باید برم سمت پابلو و ببینمش لابد خیلی خوش‌حاله نه؟
وقتی به اتاق پابلو رفتم او روی تختش خوابیده بود.
پابلو وقتی که می‌خوابه شبیه فرشته‌ها میشه، میشه سال‌ها به اون مژه‌های بلند خیره شد، دلم می‌خواست اون موهای ابریشمی رو ناز کنم. من می‌خوام تا صبح به اون صورت خیره بشم و البته مطمئنم که خسته نمی‌شم.
باید ممنون باشم از خدایی که پابلو رو بهم داد؛ پابلو بزرگ‌ترین شادی زندگی منه.
حالا صبح شده بود و آفتاب به اون پو*ست بلوری و سفیدش می‌تابید.
چشم‌های قشنگش رو باز کرد و ملحفه‌ی سفیدش رو برداشت و به بیرون رفت.
بی‌صبرانه منتظرم تا اون، این خبر خوش‌حال کننده رو بشنوه، کنجاوم اون لحظه چه‌قدر خوش‌حال میشه؟
وقتی به بیرون اتاق رفت یک خدمتکار به سمتش اومد و گفت:
- ارباب جوان! چه‌قدر خوبه که امروز شما توی امنیت بیدار می‌شین.
پابلو که شوته! هیچ‌چیز نفهمید یک سوالی نپرسید چرا؟ چی‌شده؟ جوابش داد:
- خیلی ممنون!
به میز غذا خوری رفت تا صبحانه صرف کنه. وارد آشپزخونه شد. امروز خورشید روشن‌تر از هر روز دیگه‌ای می‌درخشید و پابلو روی یکی از صندلی‌ها نشست.
این‌جا پر شده بود از غذاهای خوب؛ البته که صبحانش کامل‌تر از هر روزش بود.
در همین لحظه اون اتفاق حیرت برانگیز رخ داد. پدر پابلو برای اولین‌بار اومد تا هنگام صرف صبحانه کنارش باشه، عجیب بود.
پابلو با خوش‌حالی تمام از جاش بلند شد. صدای دوست داشتنی و بمش شنیده میشد که با اون لحن مهربونش گفت:
- پدر، چه‌قدر خوش‌حالم که شما این‌جا هستین!
نگاهی به پشت سر پدرش کرد، انگار که دنبال کسی می‌گشت. پدرش روی صندلی نشست و گفت:
- از فردا هر روز کنارت سه وعده غذا می‌خورم و قبل از این‌که غذا بخوری باید خدمتکارها اون رو تست کنن.
با این حرف پدرش لبخند خوش‌حالی به صورت دوست داشتنیش نشست؛ اما یهو حالت صورتش تغییر کرد و سوالی پرسید:
- راستی مادر کجاست؟ اون نمیاد؟
پدر پابلو گفت:
- نه، پسرم! من برای حفظ امنیت تو اون‌ رو بیرون کردم، الان دیگه امنیت تو مهم ترین چیزه. نمی‌دونم چرا تا الآن ازش غافل شده بودم.
با شنیدن این حرف، ناراحتی عجیبی تو صورت پابلو حس شد.
***

«بعد از صرف صبحانه توی اتاق پابلو»
پابلو رو تخت زانوهاش رو ب*غل کرده بود و به فکر فرو رفته بود. باید بدونم اون به چی فکر می‌کنه؟ باید سعی کنم تا حرف‌های مغزش رو ببینم.
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #14
پارت 7.5
به صورتش نگاه کردم، من با چشم‌های سبز خاصم دارم تلاش می‌کنم ببینم به چی فکر می‌کنه؟ پس باید تمام تلاشم رو کنم.
در همین حال تونستم دریچه‌ی ذهنش رو ببینم، یک صحنه ظاهر شد. پابلو توی یک مکان سرسبز با یک لباس سفید به جلوش خیره شده بود.
دریچه‌ی مغز پابلو چرا شبیه بهشته؟ عجیبه!
بعد دیدم صدای پابلو از آسمون می‌اومد و خودش اون رو می‌شنید:
اون الآن رفته، چه‌قدر ناراحت کننده! به این فکر می‌کنم که ممکنه الان سردش باشه، ممکنه جاش خوب نباشه، اون بچه‌هاش هم مردن، الآن داره درد اون‌ها رو هم تحمل می‌کنه، مقصر همه‌ی این‌ها منم، چرا به‌خاطر من باید یک آدم آسیب ببینه؟
با شنیدن این حرف‌ها از جا پریدم. چرا باید این‌ها حرف‌هایی باشن که یک آدم می‌زنه؟ چرا برای خودش ارزش قائل نیست؟
از جاش بلند شد. درب اتاقش رو باز کرد و به اون سالن بزرگ و خدمتکارهاش با دقت نگاه کرد. به طبقه‌ی پایین رفت و باز هم با دقت به همشون نگاه کرد.
بعد یهو با دیدن خدمتکاری که شهادت داد چشم‌هاش برق زد و به سمت اون رفت.
نمی‌دونم حالا بازم می‌خواد چی‌کار کنه؟ نکنه می‌خواد به خدمتکار بگه اعترافش رو پس بگیره؟
به سمت خدمتکار رفت و شروع کرد به حرف زدن:
- تو همونی هستی که به‌خاطر من شهادت داد؟ من خیلی ازت ممنونم، همین‌طور باید این لطف رو جبران کنم. البته که نمی‌دونم چه‌جوری این کار رو کنم؟ دوست داری برات چی‌کار کنم؟ شام بخرم یا جواهرات؟ واقعاً نمی‌دونم، نه، قطعاً این چیزها لطف تو رو جبران نمی‌کنه.
خدمتکار نگاهی به پابلو کرد و گفت:
- نه، نیازی نیست.
پابلو گفت:
- البته که هست! تو من رو نجات دادی و جون خودت رو به خطر انداختی و ریسک شهادت دادن رو به جون خریدی، از الآن مورد اعتمادترین خدمتکار این‌جایی؛ ولی یک چیز خیلی ناراحتم می‌کنه و اون‌هم اینه، کاشکی دوتامون هم هیچ وقت این کار نمی‌کردیم! این‌جوری نامادری الآن این‌جا بود، باید به جای اون من می‌رفتم.
عجیب بود! پابلو همیشه این‌قدر پرحرف بود؟ اون معمولاً زیاد حرف نمی‌زد. قطعاً که احساساتش امروز قاطی شده. احساساتی مثل عذاب وجدان، شادی، دلتنگی و قدردانی.
پابلو پشتش رو کرد و رفت. در همین حال من صدای دریچه‌ی ذهن خدمتکار رو شندیم که می‌گفت:
- چرا تظاهر به خوب بودن می‌کنی؟ فکر می‌کنی نمی‌دونم پشت اون نقاب مهربون یک شیطان قایم شده؟ تو همونی بودی که گفتی سر من رو مسموم کنه تا نامادری رو بیرون کنی، الآن اومدی میگی از این اتفاق ناراحت شدی؟
این احمق چی میگه؟ پابلو نقاب زده یا تو؟
***
دو روز بعد، صبح روز مراسم قدردانی به خاطر باران:
کلی آدم تو‌ اون‌جا بود و من هم پشت سر پابلو رفته بودم تا مراقبش باشم، پابلو هم که تو این شلوغی خجالت کشیده، از قیافش معلومه و بچه کوچولوها هم منتظر خوردن اون کیک بزرگ روی میز سفیده هستند، گل‌های رنگی‌رنگی همه جا رو پر کرده و مردم یکی‌یکی به سمت عود میان و به‌خاطر بارون تشکر می‌کنن.
پادشاه هم که تشریف داشتن، روحانی بزرگ یک طرف دعا و عبادت می‌کرد و در نهایت یک گوشه، پرنسس با ابهت نشسته بود.
این پرنسس دست‌هاش رو زیر اون فک زاویه‌دارش گذاشته بود و با اون چشم‌های آبی تیره به جمعیت خیره شده بود. باد می‌وزید و موهای قهوه‌ای و صافش رو تکون می‌داد.
برای اولین بار پرنسس رو دیدم، نگاهی به روبه‌روم کردم. یا خدا! اون دیگه کیه؟
نباید پستم به اون بخوره! من الآن به اون مدیون هستم و اون چشم‌های خیره کننده‌ی من رو می‌خواد. الآن به خاطر این اتفاق میاد تا اون‌ها رو از من بگیره. همچین آن‌قدر غرق تو اتفاق پابلو بودم که یادم رفته بود اون چشم‌هام رو می‌خواد. بهتره چشم‌هام رو نجات بدم.
پشتم رو کردم و فرار کردم. به پشت دیوار بزرگ سرامیکی یک عمارت رفتم و دستم رو گذاشتم روی سینم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آخیش! نجات پیدا کردم.
یهو صدایی از پشت سرم شنیده شد که می‌گفت:
- بگو ببینم از چی نجات پیدا کردی؟
زود برگشتم و به پشتم نگاه کردم و دیدم آریس با لبخندی که روی اون ل*ب‌های صورتی و باریکش گذاشته بود، بهم خیره شده.
توی ذهن خودم می‌گفتم: « نجات؟ احمق! بدتر به دردسر افتادی! آفریدا تو دیگه چشم‌ نداری.»
گفتم:
- فقط حس کردم قیافه‌ی اون پرنسس خیلی ترسناک بود.
آریس گفت:
- که این‌طور! ولی تو یادت نرفته که بهم مدیونی و باید این لطف رو جبران کنی؟
من با صدای بلند و کاملاً جدی گفتم:
- ولی من چشم‌هام رو به تو نمی‌دم.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #15
پارت 8
آریس نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت:
- پس باید طور دیگه‌ای جبران کنی.
من به صورت آریس نگاه کردم و گفتم:
- چه‌طوری؟
گفت:
-گردنبند بنفش پابلو رو می‌خوام.
با صدای بلند گفتم:
- نه، نمی‌شه! اون گردنبند یادگاری مادرشه!
اون گفت:
- اون گردنبند قبل از این‌که یادگاری مادرش باشه، مال من بود. می‌خوای بدونی چه‌طور؟
صورتم رو به منظور آره تکون دادم.
ادامه داد:
- از اون‌جایی که بهت اعتماد دارم، برات هویت واقعی خودم رو تعریف می‌کنم.
بعدش از کنار من رد شد و ما توی یک کوهستان تاریک ظاهر شدیم.
ادامه ماجرا رو تعریف کرد:
- این‌جا خونه‌ی من بود، جایی که با آرامش هزاران سال زندگی کردم. من ارباب سایه‌ها بودم و همین‌طور می‌تونستم احساسات رو متوجه بشم؛ ولی یک روز... .
در همین حال می‌تونستم اون صحنه‌ای که داره بهش فکر می‌کنه رو ببینم.
یک عالمه جادوگر اومدن و قلب آریس رو بیرون اوردن و قلبش که نور بنفشی داشت رو به یک گردنبند بنفش تبدیل کردند.
من گفتم:
- همین الآن دیدم چه اتفاقی افتاده! ولی چرا این همه مدت سعی نکردی اون رو پس بگیری؟
اون ادامه داد:
- اون گردنبند رو اون‌ها با خودشون بردند؛ ولی رئیس جادوگرها عاشق یک زن بود و اون رو به همسرش داد و همسرش هم اون رو به دخترش داد؛ ولی چه بلایی سر اون جادوگر اومد؟ اون همراه با همسرش مردن. به نظرت این برای من خوشایند نبود؟
موجی از عصبانیت در من ظاهر شد و گفتم:
- نگو تو کسی بودی که به‌خاطر گردنبندت اون بلا رو سر اون‌ها آوردی؟
اون گفت:
- این‌که اون سر و جادوگر اعظم خیانت کرد اصلاً تقصیر من نبود؛ ولی مردن اون برای من سودمند به نظر می‌رسید. می‌دونی چه سودی؟ فکر می‌کردم می‌تونم گردنبندم رو از زن ضعیفی مثل اون پس بگیرم؛ ولی هربار که می‌رفتم گردنبند رو بردارم قدرت عظیمی من رو پس می‌زد.
ازش پرسیدم:
- چرا نمی‌تونستی اون گردنبند رو برداری؟
آریس گفت:
- خیلی طول کشید که بفهمم چرا نمی‌تونستم، یک روز من سرم رو گذاشته بودم روی یک درخت و خوابیده بودم. یک زن با صورتی کاملاً تار دیدم که فقط رنگ چشم‌هاش رو یادم می‌اومد.
نگاهی به صورتم کرد و گفت: «گذشته‌ی سختی داشتی و از این‌که قلبت رو پس بگیری ناامید شدی؛ ولی تو قراره اون رو از پسری به اسم پابلو پس بگیری. تو فقط می‌تونی اون رو از دست‌های اون بگیری.»
من به آریس گفتم:
- پس از اول قصدت پس گرفتن اون بود؟ به‌خاطر همین رفتی اون‌جا؟
گفت:
- آره و این‌که اون زن با اون رنگ چشم‌های خاص،‌ می‌دونی رنگ چشم خاصی مثل تو داشت!؟
من به آریس گفتم:
- من کمکت می‌کنم تا قلبت رو پس بگیری.
ما یک نقشه‌ای کشیدیم. یک گردنبند بنفش مثل گردنبند پابلو ساختیم و من اون رو بردم کنار گردنبد پابلو و توی کشو اون گذاشتم. آریس به اتاق پابلو رفت و اون رو ملاقات کرد.
- درود جناب! چه چیزی شما رو مشتاق کرد تا بیای من رو ببینی؟
- روزی که اومدم نجاتت بدم تو کشو تو یک گردنبند جفت مال خودم دیدم. من حواسم پرت شد و اون رو گذاشتم کنار مال تو و موند.
پابلو درب کشو رو باز کرد و دوتا گردنبد دید و با تعجب گفت:
- عجیبه! چرا این مثل مال منه!؟ آخه مامانم گفته بود که فقط یک گردنبد از این توی کل جهان هست.
آریس اومد نزدیک‌تر و به پابلو گفت:
درسته؛ ولی یک گردنبد نه! یک جفت گردنبد و این‌که یکی از این جفت دست من باشه و اون یکی جفت دست تو واقعاً اتفاق جالبیه!
پابلو لبخندی بر ل*ب‌هاش آورد و گفت:
- البته که جالبه! ولی کدوم مال منه؟
آریس گفت:
- فرقی هم نداره دوتاشونم هم یکی هستن؛ ولی ممنون میشم اونی که تو دست راستت گرفتی رو بدی بهم.
پابلو اون گردنبد رو به آریس داد و گفت:
- بفرما!
من و آریس به جنگل رفتیم و گفتم:
- تبریک میگم که گردنبندت رو پس گرفتی.
آریس گفت:
- تو باید ببینی چه‌جوری اون رو به دریچه‌ی قلبم برگردونم!
یک نگاهی به گردنبند کر‌دم و صحنه خاکستری‌ رو دیدم که ما توی آب چشمه هستیم و من گردنبند رو به سمت قلب آریس فوت می‌کنم.
گفتم:
- خودشه! دیدم باید چی‌کار کنیم.
مدتی بعد توی همون چشمه اون کار رو کردیم و تأثیری نداشت.
آریس اومد و دستم رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
- تو گفتی این روش جواب میده؛ ولی چرا جواب نداد؟ نکنه داری من رو به بازی می‌گیری؟
من گفتم:
- به من چه ربطی داره؟ اون پیشگویی درست نبود.
گفت:
- یک بار دیگه بهت مهلت میدم، یک نگاهی بنداز و بگو.
من صحنه‌ی خاکستری رو دیدم که توش من و آریس از توی بازار به سمت یک درب رفتیم و اون رو باز کردیم و اون‌جا یک جادوگر رو ملاقات کردیم.
گفتم:
- فهمیدم باید چی‌کار کنیم. همراهم بیا
ما دوتایی رفتیم و جادوگر رو ملاقات کردیم.
- پسر، انرژی عجیبی از سمتت احساس می‌کنم. انگار یک موجود رو با خودت آوردی؛ ولی کسی اون رو نمی‌بینه.
- تو چه‌طور متوجه‌ی اون شدی؟
- بگو چی می‌خوای؟ اگه می‌خوای کاری کنم که اون دیده شه از توان من بر نمیاد.
- نه، به‌خاطر اون نیست که اومدم. خوب نگاهی به گردنبد کن! این قلب منه! می‌خوام اون رو سر‌جاش بزارم.
- طلسم عجیبی رو این هست که نمی‌گذاره اون رو برگردونم.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
16
پسندها
25
زمان آنلاین بودن
4h 8m
امتیازها
28
سن
20
سکه
79
  • #16
پارت8.5
بعد جادوگر دستش رو روی گردنبد کشید و ادامه داد:
- طلسم رو شکستم، کافیه اون رو گردنت بندازی!
آریس گردنبند رو به گردنش انداخت و نور بنفش جذب قلبش شد.
من و آریس از اون جا بیرون رفتیم. آریس گفت:
- آفریدا، ممنونم که گردنبند رو برگردوندی.
اون‌جا رو ترک کرد. منم به پیش پابلو برگشتم.
آریس بعد از مدت‌ها دست‌هاش رو باز کرد و کلی دود تاریک به سمت بدنش جذب شد و گفت:
- برادرا، من برگشتم.
کلی سایه تاریک و دود به سمت اون می‌اومدن و جذب قلب اون میشد.
من اتاق پابلو«جایی که اون نشسته بود و روی کاغذ نوشته می‌نوشت» رو دیدم؛ ولی از اون‌جایی که من خوندن و نوشتن بلد نبودم کنجکاو بودم اون چی می‌نویسه؟
گاهی لبخند به اون صورتش می‌آورد و من اکلیلی می‌شدم، گاهی هم با اون دست‌های کشیده‌اش مداد رو می‌گذاشت روی میز و به فکر فرو می‌رفت.
با خودم می‌گفتم چرا پابلو هنوز این‌قدر لاغره؟ اون که اخیراً خوب غذا می‌خوره.
به بیرون رفتم و صدای خدمتکارها رو که درحال حرف زدن بودن رو شنیدم.
- ارباب جوان واقعاً این تصمیم رو گرفته؟
- درسته، اون می‌خواد به آکادمی جادو بره.
- یعنی اون می‌خواد جادوگر شه؟
- نمی‌دونم برای چی داره میره؛ ولی امروز درخواست فرستاد و فردا صبح قراره بره.
پس اون لبخندهای عجیب برای اون بود؟ نکنه اون تو آکادمی جادو از یک دختر خوشش اومده باشه و به‌خاطر همون داره میره اون‌جا! نه بابا امکان نداره چرته.
فردا من هم باید با پابلو برم اون‌جا، شاید قراره اتفاق‌های جالبی بیوفته و این‌که پابلو نمی‌تونه تنهایی از پس این همه اتفاقات بر بیاد.
فردا صبح به اون‌جا رفت. من هم پشت سرش حرکت کردم و با گذاشتن پاهامون روی برگ‌های پاییزی مسیر رو طی کردیم و به اون‌جا رسیدیم.
وقتی چشمم به مربی افتاد. موهای سفید، ریش‌های سفید و بلند منو یاد کی انداخت؟ چرا این خودشه! همون جادوگری که با آریس ملاقات کردیم!
نگاهی به پابلو کرد و گفت:
- می‌دونی چرا برات درخواست فرستادم که بیای؟ راستش من شاگرد پدربزرگت بودم و اون به من سپرده بود، یک روز به تو جادو یاد بدم.
نگاهی به اندام نحیف و لاغر پابلو کرد و ادامه داد:
- اندام قوی‌ نداری، درعوض باید مهارت محافظت از خودت رو یاد بگیری.
بعد دستش رو روی شانه‌ی پابلو فشار داد و پابلو گفت:
- آخ!
در همین حال نور عجیبی از سراسر ب*دن پابلو بیرون زد و استاد جادوگری گفت:
- مقدار زیادی مانا توی بدن تو وجود داره، اگه نتونی بیرون بریزیشون خودت هم آسیب می‌بینی.
بعدش به زمین تمرین رفتیم و مربی به پابلو گفت:
- اول باید سعی کنی که تیر رو به وسط هدف بزنی و وقتی تو این زمینه مهارت پیدا کردی باید بتونی تیر رو با مانا و خودت ترکیب کنی.
ترکیب کردن تیر با مانا برای شکار اهریمن‌ها و موجوداتی مثل ما نیست؟ این مرد قراره از پابلو شکارچی اهریمن بسازه؟
پیرمرد رفت و پابلو مشغول تمرین کردن شد؛ ولی از شانس بد بارون شدیدی بارید و پابلو مجبور شد تو اون بارون شدید تمرین کنه. سرتا پای اون خیس شده بود و از همه مهم‌تر اون خیلی سردش بود. من پشتش وایسادم و انگشت‌های دوتا دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم و نیروی گرما بهش وارد کردم و اون دیگه سرما رو احساس نمی‌کرد. درنهایت شب تمرینش تموم شد و رفت دم درب زیر سایه‌بان کنار درب ایستاد. درب رو کوبید تا استادش درب رو باز کنه و من نیروی گرما رو بهش وارد می‌کردم تا سرما رو متوجه نشه، تا این‌که استاد درب رو باز کرد.
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 5) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین