What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #1
نام:
دبران
ژانر:
معمایی، تراژدی، عاشقانه
نویسنده:
~مَهوا~ (میم.ز اسبق)
ناظر:
@ریحانه زنگنه

خلاصه:
گردنبندی نفرین شده حال بعد از چهل سال سهم کسانی شده که از ماجرای خلق شدن آن خبر ندارند!
گذشته‌ای که همانند یک طوفان به جان زندگی آن‌ها می‌افتد، در حالی که هیچ‌کدام از آن‌ها، در به وجود آمدن آن نقشی نداشتند!
عشق...خون...جدایی و شاید وصال، همسان یک ریسمان، خودشان را به دست و پای افراد حاضر در میدان می‌بندند، به گونه‌ای که هیچ راه گریزی برای رهایی از سرنوشت نوشته شده برایشان، مقدر نخواهد بود!
 
Last edited:

Ayli🌙

[مدیریت آزمایشی تالار رمان]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
20
Reaction score
83
Time online
14h 32m
Points
78
Age
18
سکه
97
  • #2
Screenshot_۲۰۲۵۰۷۰۹-۲۱۴۳۰۴_Chrome.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #3
مقدمه:
تو مرا آن‌قدر آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت...
بکنم دل ز دل چون سنگت، تو خیالت راحت....
می‌روم از قلبت،
می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت
تو به من می‌خندی
و به خود می‌گویی، باز می آید و می‌سوزد از این عشق ولی...
برنمی‌گردم ،نه!
می‌روم آن‌جایی ک دلی بهر دلی تب دارد،
عشق زیباست و حرمت دارد.
تو بمان!
دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت سرد بی روح شده است !
نیش و خنجر شده است!
تو بمان در شهرت...
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #4
تمامی حوادث و اسامی در این داستان، تخیل نویسنده بوده و هیچ گونه ارتباطی با واقعیت ندارد!
« بسم الله الرحمن الرحیم »
« فصل اول »

ماسک ناراحتی از صورت‌شان افتاده و حال، چهره واقعی‌شان به نمایش گذاشته شده بود. دیگر کسی برای اویی که رفت، بغض نمی‌کرد و تنها نگاه‌شان به دهان وکیلی دوخته شده بود، که گویا قصد سخن گفتن نداشت!
وکیل، کیف مشکی‌اش را روی میز گذاشت و سپس، دانه‌ای خرما از داخل ظرف برداشت. مریم دختر کوچک خانواده که از خونسردی او خسته شده بود، سرش را کمی خم کرد و با لحن حق به جانبی گفت:
- میشه شروع کنین؟!
وکیل که مرد میانسالی بود، تای ابروی کوتاه و گندمی‌اش را بالا پراند و سپس، هسته خرما را گوشه ظرف گذاشت. پاهایش را بر روی هم انداخت و بعد از این‌که به پشتی مبل تکیه داد، انگشت شصتش را که آغشته به شهد خرما شده بود، در دهانش فرو کرد.
سوفیا، تنها نوه‌ی رعنا که دختر بود، در آشپزخانه ایستاده و به چهره‌ی تک‌تک اعضای خانواده نگاه می‌کرد.
عمه بزرگ‌اش که امروز در مراسم آن‌قدر سیلی به صورت خود زده بود تا به جمعیت حاضر در آن‌جا، ناراحتی خود را از نبود مادرش ابراز کند، حال با اخم به روبه‌رویش خیره شده بود.
ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و به اطراف نشیمن چشم دوخت تا پدرش را پیدا کند. دلش می‌خواست او مثل عمه‌هایش در حال حاضر به فکر اموالی که قرار بود تقسیم شود، نباشد؛ ولی صورتش این حس را به سوفیا منتقل نمی‌کرد. با تاسف به کابینت پشت سرش تکیه داد و دست به سینه به صورت وکیل چشم دوخت.
- همه این‌جا نیستن، پس امروز وصیت‌نامه خونده نمیشه!
مریم، به نشانه اعتراض بلند شد و گفت:
- یعنی چی همه نیستن؟ طبق گفته خودتون ما حتی بچه‌هامون هم آوردیم!
حسین، پدر سوفیا و تنها پسر رعنا، دستی به ته ریشش کشید و به آرامی ل*ب زد:
- بشین مریم!
قبل از این‌که مریم ل*ب به اعتراض باز کند، وکیل کیفش را از روی میز برداشت و بعد از باز کردن درب آن، کاغذی از داخلش بیرون آورد.
- طبق این نوشته، جناب آقای محمد علی خسروی، صاحب یه پسر دیگه هم هستن که هم آقای خسروی و هم رعنا خانوم طبق وصیت‌نامه‌ای جدا، از بنده خواستن که تا زمانی که اون پسر و خانواده‌اش حضور نداشته باشن، من حق خوندن وصیت‌نامه رو ندارم!
سوفیا با تعجب از کابینت فاصله گرفت و به سمت خروجی آشپزخانه گام برداشت. سکوت در خانه حاکم شد و تنها چهره‌ی حسین بود که اثری از حیرت در آن دیده نمی‌شد!
زهرا، عمه بزرگ سوفیا پوزخندی بر روی ل*ب نشاند و حین این‌که روسری‌اش را به سمت جلو هدایت می‌کرد، با حرص ل*ب زد:
- جالبه، پدرمون دوتا دوتا زن می‌گرفته و عجیب‌تر از اون، وصیت‌نامه مادرمونِ که خواسته پسر هووش هم، زمان خوندن وصیت این‌جا باشه!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #5
سوفیا گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و به چهره‌ی شوهر عمه‌هایش خیره شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اگه می‌تونستن الان می‌زدن زیر خنده!
- دقیقا، صورت امیرعلی رو ببین، الان در پوست خودش نمی‌گنجه چون یه دلیل علمی برای لجن بازی‌هاش پیدا کرده!
سوفیا سرش را به سمت راست، جایی که برادرش سبحان ایستاده بود چرخاند و گفت:
- دلیل علمی؟
سبحان چشمکی زد، سرش را کنار گوش سوفیا برد و گفت:
- ژنتیک، وقتی که بابابزرگ دوتا زن گرفته، یعنی این ژن توی خانواده وجود داره و تنها کسی هم که به میزان زیاد اون رو به ارث برده، امیرعلیِ!
سوفیا دستش را بر روی دهانش گذاشت تا کسی لبخندش را نبیند.
- خفه شو، الان وقت نمک ریختن نیست!
- سوفیا کیه؟
با شنیدن این حرف از جانب وکیل، همه از بهت درآمده و به سوفیا خیره شدند.
وکیل که فرد مورد نظرش را پیدا کرده بود، از روی مبل بلند شد و به سمت او آمد. سوفیا آب دهانش را صدادار بلعید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- سبحان این می‌خواد چه‌کار کنه؟
سبحان دست‌هایش را در سینه جمع و سپس شانه‌اش را به دیوار کنارش چسباند و گفت:
- حکما می‌خواد ازت خواستگاری کنه!
با ایستادن وکیل کنار او، فرصت چشم غره رفتن برای سبحان را پیدا نکرد و با لبخندی محو، به او خیره شد.
وکیل کاغذ سفید کوچکی از داخل جیب کت مشکی‌اش بیرون آورد و به سمت سوفیا گرفت.
- این آدرس اون پسره، باید دنبال فردی به اسم بهروز خسروی بگردی.
سوفیا نگاهش را به کاغذ دوخت، تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- چرا من باید دنبالش بگردم؟
وکیل با انگشت اشاره‌اش، شقیقه‌اش را خاراند، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به همه‌ی افراد خانواده که با خشم به او خیره شده بودند، گفت:
- رعنا خانوم خواستن که سوفیا به دنبال اون پسر بگرده، چون مطمئن بودن تنها کسی که با دیدن بهروز، بهش زخم زبون نمی‌زنه و با مهربونی باهاش برخورد می‌کنه، سوفیاست!
سپس کاغذ را جلوی چشم‌های سوفیا تکان داد و گفت:
- بگیرش دختر جون، شماره‌ی من هم پایین برگه نوشته شده، هر وقت پیداش کردی بهم زنگ بزن تا من وصیت‌نامه رو براتون بخونم!
دست سوفیا با تعلل بالا آمد و برگه را گرفت و حین این‌که مشغول خواندن آدرس نوشته شده روی کاغذ بود، وکیل از آن‌ها خداحافظی کرد و رفت. نفسش را درون سینه حبس و خودش را آماده‌ی شنیدن بحث‌های عمه‌هایش کرد.
سبحان کاغذ را از دست سوفیا قاپید و گفت:
- این آدرس خیلی از خونه‌ی ما دور نیست، همین الان می‌تونیم بریم سراغش!
سوفیا مچ دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش به صفحه‌ی کوچک و گرد ساعتش، ضربه زد و گفت:
- ساعت الان هفتِ، کجا می‌خوای بری؟!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #6
سوفیا بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به چهره تک‌تک افراد نگاه کرد. پسرهای عمه‌اش که گوشه‌ای ایستاده و از ل*ب خندانش می‌شد فهمید که مشغول مسخره کردن اوضاع بودند و پدرش هم کنار مادرش ایستاده بود. زبانی بر روی لبش کشید و رو‌ به برادرش گفت:
- بریم جایی که مامان ایستاده.
قبل از این‌که گامی به جلو بردارد و از درب آشپزخانه فاصله بگیرد، عمه زهرایش از کنار او رد شد و او را محکم هل داد.
سبحان سریع بازوی سوفیا را گرفت و مانع افتادنش شد. ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- عمه!
زهرا دست راستش را در هوا تکان داد و صدای جیرینگ‌جیرینگ النگوهایش در گوش سوفیا پیچید.
- ها چیه؟ فعلا که شما سوگلی رعنا خانومین! مشخصه پدرتون هم خبر داشته که این‌قدر آرومه!
پره‌های دماغش را از عصبانیت باز و فاصله‌ی خودش را با سوفیا کم کرد. انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و از بین دندان‌هایش غرید:
- به نفعته تا فردا شب اون بی‌همه‌چیز رو پیدا کنی و گرنه... .
حسین سریع خودش را به سوفیا رساند و با خون‌سردی ذاتی‌اش گفت:
- و گرنه؟ کارت به جایی رسیده به خاطر دو قرون مال دنیا، برای بچه‌ی من خط و نشون می‌کشی؟
زهرا پوزخندی بر روی ل*ب نشاند، دستش را مشت کرد و سپس آن‌را کنار بدنش ثابت نگه داشت.
- تمام بدبختی‌های من با همین دو قرون مال دنیا حل میشه، پاش بیوفته برای خودت هم خط و نشون می‌کشم!
سوفیا دست راستش را بالا آورد و بر روی دست سبحان گذاشت. دم عمیقی گرفت و با چرخاندن مردک چشم‌هایش، از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کرد.
- زهرا بیا بریم!
زهرا با شنیدن صدای شوهرش، نگاه برزخی‌اش را از روی سوفیا برداشت و بعد از صدا کردن پسرهایش بدون این‌که از دیگران خداحافظی کند، رفت.
با رفتن زهرا، مریم بر روی مبل زمردی رنگ کنار شوهرش نشست. پاهایش را بر روی هم انداخت و بعد از برداشتن دانه‌ای خرما از داخل ظرف روی میز، شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- باورم نمیشه مادرم تن به این خفت داده!
حسین ابروهای گندمی‌اش را در هم کشید، نگاهش را به سقف دوخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لا الا الله الا الله! خجالت بکش مریم، تو از هیچی خبر نداری!
شوهر مریم که یک مرد بدون مو و با عینکی گرد شکل بود، دستی به یقه‌ی کت خاکستری‌اش کشید و گفت:
- آقا حسین شمایی که ظاهرا از همه چیز خبر دارین، بهتر نیست راجبش صحبت کنین؟
حسین بدون توجه به حرف او، به سمت سوفیا و سبحان چرخید و گفت:
- آماده شین، میریم خونه.
حین این‌که بچه‌ها به سمت مادرشان که کنار درب اتاق با نگرانی ایستاده بود می‌رفتند، حسین رو به مجید، شوهر مریم گفت:
- هر وقت همه باشن، راجبش صحبت می‌کنیم. فعلا باید تکلیف وصیت‌نامه مشخص بشه!
آن‌قدر محکم حرف زد که کسی نتوانست ل*ب به اعتراض باز کند. دقایقی بعد، خانواده‌ی حسین پا به حیاطی گذاشتند که پوشیده از درخت‌های میوه بود. درخت‌هایی که به خاطر فصل پاییز، برگ‌هایشان ریخته و صدای خش‌خش آن‌ها، در گوش‌شان می‌پیچید.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #7
سوفیا دست‌هایش را در سینه جمع کرد و به آسمان چشم دوخت. چهل روز قبل، مادربزرگش در حیاط، روی ویلچر و درحالی که نگاهش رو به آسمان بود و نور ماه به صورتش می‌تابید، روح از تنش جدا شده و او را ترک کرده بود. با یادآوری آن روز، اشک در چشم‌هایش حدقه زد.
- راجب امشب دیگه حرفی نزنین، باشه؟
سرش را پایین انداخت و نگاهش را به پدرش دوخت که درب زنگ زده‌ی حیاط را باز کرده و منتظر به آن‌ها می‌نگریست. سوفیا و‌ سبحان به نشانه‌ی تایید سرشان را تکان دادند. حسین لبه‌ی کت قهوه‌ایش را به هم دیگر نزدیک کرد و رو به فرشته همسرش، گفت:
- ازت ممنونم که امشب خودت رو قاطی دعوای خواهرهای من نکردی.
فرشته، لبخندی محو بر روی ل*ب‌های کشیده‌اش نشاند و بعد از مرتب کردن چادر روی سرش، اولین نفر از درب بیرون رفت.
کوچه مثل همیشه روشن بود. همسایه‌ها هرکدام مهمان‌های خودشان را داشتند و برای همین، ماشین‌های زیادی در آن‌جا پارک شده بود. ثانیه‌ای بعد حین این‌که آن‌ها به سمت ماشین‌شان گام برمی‌داشتند، صدای خواندن شعر تولدت مبارک در کوچه طنین انداز شده و سکوت بین آن‌ها را می‌شکست.
بعد از این‌که در ماشین نشستند، سوفیا به رسم عادت پیشانی‌اش را به شیشه چسباند و به بیرون خیره شد. خاطراتش با رعنا، جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفتند و او، تلاشی برای پس زدن آن نمی‌کرد. بیشتر از بقیه به مادربزرگش وابسته بود و همه دلیل این وابستگی را، پای شباهت بیش از اندازه‌اش به او گذاشتند‌.
دم عمیقی گرفت و دستی به لبه‌ی شال مشکی‌اش کشید. سکوت در ماشین شکسته نمی‌شد و هرکدام، در ذهن خود مشغول پر کردن جواب‌های سوال‌هایشان بودند.
سوفیا پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و به مسئولیتی فکر کرد که رعنا به عهده او گذاشته بود.
وقتی آن‌ها را دید، چه می‌بایست می‌گفت؟ اگر قبول نمی‌کردند چه؟
دم عمیقی گرفت و سرش را به طرفین تکان داد و در دل با خود گفت:
- فردا که شد، یه فکری به حالش می‌کنم!
***
آفتاب از میان پرده‌ی سفید اتاقش، بر روی صورتش تابید. با نارضایتی چشم‌هایش را جمع کرد و بر روی تخت غلتید. هوای مطبوع صبح، او را وادار به خوابیدن می‌کرد اما ناگهان به یاد پیدا کردن پسر دیگر پدربزرگش افتاد. پلک‌هایش سریع گشوده شده و بر روی تخت نشست. کلافه دستش را میان موهای فر مشکی‌ رنگش کشید. با تقه‌ای که به در خورد، با صدای گرفته‌ ل*ب زد:
- بله؟
در گشوده و قامت سبحان نمایان شد. سوفیا کلافه پتویش را کنار زد و لبه‌ی تخت نشست.
- ها چیه؟
سبحان دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی و سپس شانه‌اش را به دیوار کنارش چسباند.
- بلند شو باید بریم.
سوفیا تای ابرویش را بالا پراند و به آرامی برخاست. حین این‌که کش دور مچش را آزاد می‌کرد و با آن، موهایش را می‌بست گفت:
- میرم، تو جایی نمیای!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #8
گامی به جلو برداشت و نگاهش را به ساعت گرد روی دیوار دوخت. باطری آن تمام شده وعقربه‌ها از حرکت ایستاده بودند. کلافه گوشه‌ی لبش را بالا داد و حین این که از کنار برادرش سبحان می‌گذشت، گفت:
- ساعت چنده؟
- هفت.
ل*ب‌هایش را غنچه و سپس سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد. بوی نان داغ در خانه پیچیده بود و او برای این‌که زودتر طعم آن را بچشد، راهش را به سمت دستشویی که دقیقا درب آن روبه‌روی اتاقش قرار داشت، کج کرد.
حسین بر روی صندلی سفید رنگ نشست و حین این‌که با قاشق، مقداری شکر درون چایی‌اش می‌ریخت، رو به سبحان که روبه‌رویش نشسته و مشغول مالیدن پنیر بر روی نان بود، گفت:
- با سوفیا امروز برو.
فرشته دست از مغز کردن گردوها برداشت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و با نگرانی ل*ب زد:
- آره مادر، معلوم نیست اون‌ها چه جوری باهاش برخورد کنن و اصلا مشخص نیست جایی که زندگی می‌کنن همسایه‌های خوبی داشته باشن یا نه!
سبحان لقمه‌ای را که درست کرده بود در دهان گذاشت و گفت:
- باشه.
فرشته نگاه نگرانش را از او گرفت و اخرین دانه‌ی گردو را هم مغز کرد. سپس کاسه‌ی شیشه‌ای را از روی کابینت برداشت و بر روی میزی که وسط آشپزخانه قرار داشت، گذاشت.
سوفیا بعد از اتمام کارش درب دستشویی را بست و مثل همیشه بدون آن‌که صورتش را خشک کند، به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
از هال گذشت و دستی برای گلدان‌های پشت پنجره تکان داد. بعد از این‌که سه قدم از پنجره فاصله گرفت به سمت راست چرخید و از سه پله‌ی روبه‌رویش پایین رفت. حال در آشپزخانه‌ای ایستاده بود که دیوارهایش مزین به کاشی سفید شده و کف آن را، قالی سرمه‌ای رنگی پوشانده بود. مادرش از این‌که پایش را بر روی سرامیک‌ها بگذارد، بدش می‌آمد برای همین آشپزخانه را فرش کرده بودند.
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
- سلام، صبح بخیر.
سپس بر روی صندلی که ما بین مادرش و سبحان قرار داشت نشست. دستش را جلو برد، تکه‌ای نان جدا کرده و در دهانش گذاشت. با لذت شروع به جویدن آن کرد و حین این که مشغول هم زدن چایی‌اش بود، رو به پدرش گفت:
- لازم نیست سبحان باهام بیاد، خودم تنهایی ... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود، پدرش لقمه در دهانش را قورت داد و گفت:
- نه سبحان میاد.
سوفیا ناراضی از این وضعیت، جرعه‌ای چای نوشید و زمزمه کرد:
- باشه.
حرف دیگری بین آن‌ها رد و بدل نشد و مثل همیشه بعد از خوردن صبحانه، سبحان و سوفیا میز را جمع کرده و فرشته هم مشغول شستن ظرف‌ها شد.
دلش می‌خواست پدر یا مادرش راجب چیزهایی که می‌بایست با مردی که امروز ملاقات می‌کند، با او صحبت کنند؛ اما هیچ‌کدام حرفی نزدند و این او را ناراحت می‌کرد.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #9
ل*ب‌هایش را غنچه کرد و بعد از این‌که کارش در آشپزخانه تمام شد، به سمت اتاقش رفت تا آماده شود.
اتاق او و سبحان دقیقا کنار همدیگر بودند و برای همین، صدای آواز خواندن او به راحتی به گوشش می‌رسید. سری از روی تاسف برای او تکان داد و درب قهوه‌ای رنگ اتاقش را بست. نفس عمیقی کشید و به در تکیه داد. تختش به او چشمک می‌زد ولی امروز برای خواب وقت نداشت. بشکنی زد و حین این‌که از در فاصله می‌گرفت و به سمت کمد دیواری سمت راستش گام برمی‌داشت، گفت:
- فردا بیشتر می‌خوابم!
سپس خمیازه‌ای کشید و دستش را جلو برد، درب چوبی کمد را لمس کرد و آن را گشود. تنوع رنگی زیادی در مانتوهایش دیده نمی‌شد و برای همین، انتخاب لباس برایش راحت‌تر بود. مانتوی چهارخانه‌ی پشمی‌اش را که رنگ سبز، سفید و مشکی در آن به کار رفته بود را برداشت. برای امروز انتخاب هوشمندانه‌ای بود چرا که هم هوا کمی سرد بود و هم، نیاز به استایل رسمی داشت.
بعد از برداشتن شال مشکی‌اش، کارش با کمد تمام شده و درب آن را بست. آماده شدنش برخلاف تصورش بدون وسواس خاصی جلو رفت و ده دقیقه بعد، حین این‌که موهایِ فرش را مرتب می‌کرد شال را بر روی سرش انداخت.
آیینه‌‌ای که بر روی میز سفید گوشه‌ی اتاقش جا خوش کرده بود، او را آراسته نشان می‌داد. تنها صورتش کمی رنگ پریده بود و او به این نقص توجه‌ای نکرد. دستش را به زیر میز برد و تنها کشوی آن را گشود. رژ لبش را بیرون آورد و طبق عادت آرنجش را بر روی میز گذاشت، ل*ب‌هایش را کمی از هم فاصله داد و سپس با دقت رژ را بر روی لبش کشید.
با ضربه‌ای که به در خورد، ل*ب‌هایش را بر روی هم قرار داد که رژ به درستی پخش شود. از روی صندلی جلوی میز برخاست و حین این‌که اتاقش را مرتب می‌کرد، گفت:
- بله؟
سبحان وارد اتاق شد و بوی ادکلنش فضای آن‌جا را پر کرد. سوفیا گوشه‌ی لبش را بالا داد و به آرامی عقب گرد کرد و گفت:
- تو مگه کنکور نداری؟ چرا مثل کش شلوار دنبال منی؟
سبحان دست‌ به سینه ایستاد و حین این که مرتب بودن موهایش را در آیینه‌ی اتاق سوفیا بررسی می‌کرد، گفت:
- دارم از فضولی می‌میرم تا بدونم عموی عزیزم چه شکلیِ!
سوفیا دست از مرتب کردن پتویش برداشته، بر روی گلیم سرمه‌ای رنگ اتاق گام برداشت و خودش را به او رساند. بر روی پنجه‌ی پا ایستاد تا دستش به پشت گردن سبحان برسد و سپس، مشتی حواله‌ی او کرد.
- من فکر کردم به خاطر این‌که من تنها نباشم می‌خوای باهام بیای.
سبحان چشم‌های قهوه‌ایش را به سقف دوخت، با انگشت اشاره‌اش، شقیقه‌اش را خاراند و گفت:
- این فقط یه بخشی از نیتمه!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #10
سری از روی تاسف برای او تکان داد و بعد از این‌که از پدر و مادرش خداحافظی کرد، از خانه بیرون زدند.
صدای کلاغ‌ها به گوشش می‌رسید و آفتاب، گرمای اندک خودش را مهمان صورتش می‌کرد.
- آدرس کجاست؟
سوفیا نگاهش را از ماشین‌های پارک شده در خیابان گرفت و به برگه‌ی در دستش دوخت.
- خیابان بهشتی.
سبحان دست راستش را پشت سوفیا گذاشت و آن را کمی به جلو هل داد.
- دوتا خیابون اون طرف‌تره، بزن بریم.
سوفیا، لبخندی پر از اضطراب بر روی ل*ب‌های رژ خورده‌اش نشاند و حین این‌که بند کیف مشکی‌اش را بر روی شانه‌اش مرتب می‌کرد، دوشادوش سبحان به راه افتاد.
در خیابانی که آن‌ها زندگی می‌کردند یک دبیرستان پسرانه وجود داشت و برای همین، صدای بچه‌ها که مشغول بازی در حیاط مدرسه بودند، به راحتی به گوش‌شان می‌رسید.
دست‌هایش را در سینه جمع کرد و گفت:
- سبحان وقتی اون‌ها رو دیدیم چی باید بگیم؟
سبحان دست سوفیا را گرفت و حین این‌که او‌ را به سمت خیابان هدایت می‌کرد تا از آن رد شوند، گفت:
- می‌گیم که به خاطر وصیت نامه اومدیم.
سپس نگاهش را به سمت چپ دوخت و بعد از این‌که از نبودن ماشین درحال حرکت مطمئن شد، از خیابان رد شدند و بر روی خط سفید ایستادند.
سوفیا دست او را محکم فشرد و قلبش لبریز از حس خوب شد. او از خیابان رد شدن واهمه داشت و سبحان به خوبی این‌را به یاد سپرده بود.
دم عمیقی گرفت و همراه با سبحان نگاه‌شان را به سمت راست دوختند. یک ماشین پراید سفید با سرعت زیاد درحال رد شدن بود و صدای ضبطش، کل خیابان را در برگرفته بود.
سوفیا پلک‌هایش را بست و محکم‌تر دست سبحان را فشرد. بعد از این‌که از رد شدن ماشین مطمئن شد، به آرامی چشم‌هایش را گشود. دم عمیقی گرفت و بعد، همراه با سبحان از خیابان رد شد. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:
- ولی مسخره نیست؟
- چی؟
- این‌که همین جوری اونم این ساعت، بریم سراغ‌شون و بگیم برای تقسیم ارث اومدیم!
سبحان شانه‌هایش را بالا انداخت و بی‌اعتنا گفت:
- از خداشون هم باشه، می‌خوایم بهشون پول بدیم!
آب دهانش را فرو فرستاد و‌ دستش را از حصار دست‌های او آزاد کرد. دم عمیقی گرفت و حین این‌که به خیابانی که کم‌کم تعداد ماشین‌های درون آن زیاد می‌شد چشم می‌دوخت، گفت:
- کاش منم بلد بودم این‌قدر به جزییات اهمیت ندم و دنبال این نباشم که همه چیز عالی باشه!
 

Who has read this thread (Total: 14) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom