- تاریخ ثبتنام
- 1404٫1٫8
- نوشتهها
- 40
- پسندها
- 91
- زمان آنلاین بودن
- 21h 24m
- امتیازها
- 18
- سن
- 19
- محل سکونت
- یه جای دور..
- سکه
- 197
فضای سرد و نمناک سلول تنها با اندکی روشنایی لامپهای سالن بارز بود. نجوای رازآلود برخود قطرات آب رطوبت سقف که از دستشویی سلول طبقهی بالا میچکید تنها صدایی بود که در آن مکان نیمه تاریک طنین میانداخت. دستان مت از محصور شدن در زنجیرها، خون آلود و کبود شده بود، قلبش با بیشترین سرعت در دهانش میتپید، از شوک اتفاقی که دیروز برایش رخ داده بود بیرون نیامده بود، هنوز درد تفنگی که به پشت کمرش کوبیده شده بود را حس میکرد، دستش را روی کمرش قرار داد ولی هرچه تلاش میکرد دردش فرو نمیرفت. هم سلولیاش یکباره از خواب پرید و نیم خیز شد، دست به سینه روی تختش نشست. سرش را بالا آورد و مردمک هایش در آن گودال قهوهای نشست، نفسش به سختی بیرون میآمد. مت که حالت آشفتهاش را دیده بود پرسید:
- آقا! حالتون خوبه؟
هم سلولیاش با قیافهی عبوس و رفتار ناسزا گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره بیشعور؟ تو فضولی؟ گمشو از جلوی چشام.
بعد سرش را به دیوار تکیه داد تا بفهمد که این یک کابوس است نه واقعیت. و اگر کابوسی زمترا بود، چرا همهچیز اینقدر واقعی به نظر میآمد؟ دوباره با همان صدای ناسزایش به مت گفت:
- لعنت بهت، من چقدر خواب بودم که بقیهی زندونی ها بیدار شدن جز من بدبخت؟
مت به شدت پریشان شده بود، خیسی کف دستانش، خونی که چشمانش را میسوزاند، درد بیپایان کمرش و همهی اینها او را وادار کرد که سکوت اختیار کند. لبش را جوید و با استرس پوستش را کند. سردی هوای زندان مغز استخوانش را میلرزاند، سرما در زیر لباسهایش میپیچید، اینجا سکوت بوی خون میداد. مت دیگر سوالی از هم سلولیاش نپرسید؛ زیرا میدانست نپرسیدن سوال بهتر از شنیدن جواب ناسزاست. هم سلولیاش از جا برخاست و از میله های درشت به بیرون سلول نگاه کرد. ابروهای کلفتش در هم پیچید، کف دستانش را بر هم مالید، مت که حالش را دیده بود آب دهانش را قورت داده و عقب گرد کرد. هم سلولیاش که صدای قدم هایش را شنید برای سرگرم کردن خودش به کنار دیوار رفت و با پوزخند تمسخرانهای به مت گفت:
- برو ببین، یه زندونی افتاده تو سلول کناری ما مرده، برو ببین صورتش چه شکلی شده، از خنده میترکی، مامورا دارن جسدشو میبرن.
مت که حرفش را باور کرده بود با قدم های آهسته شروع به حرکت کرد تا زندانی را ببیند که یکباره هم سلولیاش پایش را جلو آورد و مت با صورتش به زمین برخورد کرد. انگشتش را جلوی بینی خود گرفت و متوجه شد که از بینیاش خون همچون قطرات آب میچکد. با لحن تند و عصبانیت جیغ کشید و گفت:
- لعنتی این چه غلطی بود کردی بیشعور؟ مگه دیوونه شدی؟
هم سلولیاش با خندهی مستانهای گفت:
- ای وای ببخشید، میخواستم لکهی دمپاییم رو پاک کنم واسه همین پامو جلو آوردم. قصد نداشتم تو رو به زمین بندازم.
مت که بلند شده و بیرون سلول را نگاه کرد، متوجه شد که هم سلولیاش شیطنت کرده و او را سر کار گذاشته بود، عصبانیت که وجود مت را فرا گرفته بود و خون بینیاش تا زیر چانهاش روانه شده و صورتش را میسوزاند، دمپایی پای چپش را در آورد و با آخرین سرعت در لحظه به صورت هم سلولیاش کوباند و بینی هم سلولیاش از استخوان شکست. او بدون درنگ مت را به زمین زد و پشت سر هم او را لگدمال میکرد، با شنیدن فریادهای مت و هم سلولیاش، یک دفعه چند مامور آمدند و با باز شدن درب سلول، ماموران به روی هم سلولی مت ریختند و به سختی او را گرفته و به انفرادی بردند. آن مامور سیاه پوست که مت را به اینجا آورده بود نیز با آنان بود، پس از بردن زندانی توسط سه مامور دیگر، مامور سیاه پوست روبه او گفت:
- نباید اینجا با کسی چک و چونه بزنی فهمیدی؟ آخرین بار یکی مثل تو با هم سلولیش اینکارو کرد و هم سلولیش با چاقو اونو کشت و بعد قلبشو در آورد و خورد. حالا اگه نمیخوای به سرنوشت اون و غذای سگها دچار بشی مثل بچهی آدم برو یه گوشه بمون.
دعوا با آن زندانی مستبد برای مت تهوع آور بود، سالن در سکوت عمیقی فرو رفته بود. با دستمال روی تخت همسلولیاش، خون بینیاش را پاک کرد، درد بد بینیاش او را به شدت آزار میداد. سلول نسبتاً تاریک بود و هیچ پنجرهای نداشت، اتاق کوچک یازده متری با دیوارهای سیمانی رطوبت زده که تخت هایش پوسیده بود. دستی به موهایش کشید و سپس بر تختش نشست.
- آقا! حالتون خوبه؟
هم سلولیاش با قیافهی عبوس و رفتار ناسزا گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره بیشعور؟ تو فضولی؟ گمشو از جلوی چشام.
بعد سرش را به دیوار تکیه داد تا بفهمد که این یک کابوس است نه واقعیت. و اگر کابوسی زمترا بود، چرا همهچیز اینقدر واقعی به نظر میآمد؟ دوباره با همان صدای ناسزایش به مت گفت:
- لعنت بهت، من چقدر خواب بودم که بقیهی زندونی ها بیدار شدن جز من بدبخت؟
مت به شدت پریشان شده بود، خیسی کف دستانش، خونی که چشمانش را میسوزاند، درد بیپایان کمرش و همهی اینها او را وادار کرد که سکوت اختیار کند. لبش را جوید و با استرس پوستش را کند. سردی هوای زندان مغز استخوانش را میلرزاند، سرما در زیر لباسهایش میپیچید، اینجا سکوت بوی خون میداد. مت دیگر سوالی از هم سلولیاش نپرسید؛ زیرا میدانست نپرسیدن سوال بهتر از شنیدن جواب ناسزاست. هم سلولیاش از جا برخاست و از میله های درشت به بیرون سلول نگاه کرد. ابروهای کلفتش در هم پیچید، کف دستانش را بر هم مالید، مت که حالش را دیده بود آب دهانش را قورت داده و عقب گرد کرد. هم سلولیاش که صدای قدم هایش را شنید برای سرگرم کردن خودش به کنار دیوار رفت و با پوزخند تمسخرانهای به مت گفت:
- برو ببین، یه زندونی افتاده تو سلول کناری ما مرده، برو ببین صورتش چه شکلی شده، از خنده میترکی، مامورا دارن جسدشو میبرن.
مت که حرفش را باور کرده بود با قدم های آهسته شروع به حرکت کرد تا زندانی را ببیند که یکباره هم سلولیاش پایش را جلو آورد و مت با صورتش به زمین برخورد کرد. انگشتش را جلوی بینی خود گرفت و متوجه شد که از بینیاش خون همچون قطرات آب میچکد. با لحن تند و عصبانیت جیغ کشید و گفت:
- لعنتی این چه غلطی بود کردی بیشعور؟ مگه دیوونه شدی؟
هم سلولیاش با خندهی مستانهای گفت:
- ای وای ببخشید، میخواستم لکهی دمپاییم رو پاک کنم واسه همین پامو جلو آوردم. قصد نداشتم تو رو به زمین بندازم.
مت که بلند شده و بیرون سلول را نگاه کرد، متوجه شد که هم سلولیاش شیطنت کرده و او را سر کار گذاشته بود، عصبانیت که وجود مت را فرا گرفته بود و خون بینیاش تا زیر چانهاش روانه شده و صورتش را میسوزاند، دمپایی پای چپش را در آورد و با آخرین سرعت در لحظه به صورت هم سلولیاش کوباند و بینی هم سلولیاش از استخوان شکست. او بدون درنگ مت را به زمین زد و پشت سر هم او را لگدمال میکرد، با شنیدن فریادهای مت و هم سلولیاش، یک دفعه چند مامور آمدند و با باز شدن درب سلول، ماموران به روی هم سلولی مت ریختند و به سختی او را گرفته و به انفرادی بردند. آن مامور سیاه پوست که مت را به اینجا آورده بود نیز با آنان بود، پس از بردن زندانی توسط سه مامور دیگر، مامور سیاه پوست روبه او گفت:
- نباید اینجا با کسی چک و چونه بزنی فهمیدی؟ آخرین بار یکی مثل تو با هم سلولیش اینکارو کرد و هم سلولیش با چاقو اونو کشت و بعد قلبشو در آورد و خورد. حالا اگه نمیخوای به سرنوشت اون و غذای سگها دچار بشی مثل بچهی آدم برو یه گوشه بمون.
دعوا با آن زندانی مستبد برای مت تهوع آور بود، سالن در سکوت عمیقی فرو رفته بود. با دستمال روی تخت همسلولیاش، خون بینیاش را پاک کرد، درد بد بینیاش او را به شدت آزار میداد. سلول نسبتاً تاریک بود و هیچ پنجرهای نداشت، اتاق کوچک یازده متری با دیوارهای سیمانی رطوبت زده که تخت هایش پوسیده بود. دستی به موهایش کشید و سپس بر تختش نشست.