What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
117
Reaction score
494
Time online
2d 5h 19m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
576
  • #31
تفنگ هنوز توی دستم می‌لرزید. صدای شلیک مثل پتک توی جمجمه‌ام می‌کوبید. دهنم خشک شده بود، نفس‌هام تند و بی‌قاعده، انگار دارم دود آتیش رو می‌بلعم. هلنا جلو اومد، با نوک پوتینش بدن اون موجود رو عقب زد. یه لرزش آخر... بعد، سکوت. ولی چشم‌هاش هنوز باز بودن. زرد. خیره. مرده بود، ولی نگاهش هنوز زنده بود. خیره به من، انگار داشت منتظر چیزی می‌موند.
ـ بیا کمک کن، زود.
صدای هلنا منو بیرون کشید. سمت میلر رفتم. مرد هیکلی قبلاً خم شده بود و زیر بغلش رو گرفته بود. میلر ناله کرد. نفس‌هاش مثل وزش باد بین استخون‌ها بود؛ سوت‌کش، خفه. سه نفری کشون‌کشون از اتاق بیرون زدیم. نور چراغ‌قوه‌ام می‌لرزید. نمی‌دونستم از دست منه، یا از چیزی که اون جلو منتظر بود. یه صدای خرچ... از بالا. چراغ رو بالا گرفتم؛ هیچی نبود. فقط سقف ترک برداشته بود، و از یه شکاف، قطره‌ای خون چکید و روی صورت میلر افتاد. اون تکون خورد. یه ناله‌ کرد، شبیه کسی که توی خواب داره غرق می‌شه.
ـ تندتر. این‌جا بوی لعنتی مرگ میده...
مرد هیکلی گفت و تندتر رفت سمت راهروی پشتی. رسیدیم به پله‌ها... یا بهتر بگم، جایی که باید پله‌ها می‌بودن.
ـ چی...
جلوی پامون یه حفره‌ی سیاه بود. بخار ازش بالا می‌زد. پله‌ها نابود شده بودن. خاک، آجر، تیرآهن‌های شکسته... انگار زمین خودش پله‌ها رو بلعیده بود. پشتم یخ زد. برگشتم. جایی که یکی از اون موجودات کشته‌شده افتاده بود... ولی فقط یه لکه‌ی دراز خون بود، کشیده‌شده رو زمین. اون هیولا اون‌جا نبود. ناپدید شده بود. صدام خش‌دار شد.
ـ اون موجود... نیست...
هلنا یه قدم عقب رفت. نفسش بریده. مرد هیکلی، میلر رو محکم‌تر گرفت. همون لحظه، یه صدای خفه از ته حفره بلند شد.
ـ هـ...ـه... هیــ...
نه ناله بود، نه صدا. یه چیزی بین خفگی و تقلا. انگار کسی با ریه‌های پر از خاک، سعی می‌کرد کمک بخواد. چراغ رو پایین گرفتم. بخار کنار رفت. فقط یه لحظه... یه سایه اون پایین دیده شد. ولی نه روی زمین. روی دیوار.
ـ اوه لعنت...
موجود سرش رو بالا گرفت. مستقیم بهمون زل زد. بعد یهو... دوید. نه، ندوید. خزید. از دیوار. مثل مار، ولی با دست و پا.
ـ بدو! بدو لعنتی!
مرد هیکلی میلر رو سمت من پرت کرد و خودش شروع به شلیک کرد. نور گلوله‌ها، سایه‌ی اون موجود رو مثل یه فیلم پاره روی دیوار می‌کوبید. دندون‌هاش تو نور برق می‌زد. من دویدم. میلر رو کشیدم. هلنا پشت سرم می‌دوید. صدای چنگ‌زدن اون موجود به دیوار، داشت نزدیک‌تر می‌شد. یه لحظه برگشتم، درست قبل از اینکه از راهرو بیرون بپریم. چیزی دیدم. فقط یه فرم... یه چیزی شبیه آدم، ولی پیچ‌خورده. انگار یه بدن انسانی رو تو قفسه‌ی کوچیک کردن و مجبورش کردن به حرکت. چشم نداشت. فقط دو تا سوراخ سیاه، مثل ته چاه. درست زمانی که رسیدیم به در خروجی پشتی... بوم! یه تیکه از سقف با صدای مهیب پایین افتاد. سنگ‌ها، آهن، آوار... ریختن. کل در زیرش مدفون شد. راه بسته شد.
ـ نه نه نه لعنتی نه!
هلنا با ته پوتینش به یکی از سنگ‌ها زد؛ بی‌فایده بود. دیگه راهی نبود. صدای نفس‌هام بلندتر شده بود. میلر بی‌هوش توی ب*غل من بود. مرد هیکلی سمت‌مون برگشت، چراغش رو به اطراف انداخت و گفت:
ـ گیر افتادیم.
من فقط به اون آوار نگاه می‌کردم. حس می‌کردم ساختمون داره بهمون می‌خنده. انگار از اول قرار بود این‌جا بمونیم.
ـ فقط یه راه مونده.
هلنا آروم گفت، و چشم دوخت به اون سیاهی خفه‌ی پشت انبار؛ جایی که نور نمی‌رسید. جایی که انگار خودش داشت ما رو نگاه می‌کرد.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
117
Reaction score
494
Time online
2d 5h 19m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
576
  • #32
یه لحظه مردد بودم؛ ولی وقتی صدای خراش اون موجود دوباره از پشت دیوار پیچید، دیگه راهی برای فکر کردن نمونده بود. هلنا جلوتر حرکت می‌کرد؛ من با میلر روی شونه‌هام پشت سرش و مرد گنده‌بک هم پشت سر ما می‌اومد. راهرو باریک بود، بوی نم و آهن زنگ‌زده با خون خشک‌شده قاطی شده بود؛ مثل بوی جسدی که مدت‌ها تو تاریکی مونده باشه. چندتا لامپ شکسته از سقف آویزون بودن؛ یکی‌شون هنوز گه‌گاهی جرقه می‌زد. کف راهرو پر از خاک و رد پا بود. ولی نه رد پای انسان... به ته راهرو رسیدیم. یه در آهنی، زنگ‌زده و نیمه‌باز. هلنا با نوک اسلحه در رو هل داد. صدای لولای زنگ‌زده‌اش تو سکوت مثل جیغ پخش شد. وارد شدیم. اتاق تاریک بود؛ ولی با روشن شدن چراغ‌قوه‌ها، صحنه‌ای جلوم ظاهر شد که ترجیح می‌دادم هیچوقت نبینم. یه اتاق بتنی، سقف کوتاه، دیوارها پر از ترک و خراش، انگار کسی یا چیزی بارها از درون بهشون حمله کرده باشه. کف اتاق، رد خون دلمه‌بسته به شکل حلقه‌های نامنظم و وسطش... اجسادی تیکه‌تیکه‌شده. بدن‌هایی که بیشتر شبیه عروسک‌های گوشتی بودن؛ بعضیاشون بدون سر، بعضیا فقط دست و پا بودن. رو دیوار با چیزی قرمز نوشته شده بود: «اونایی که بیدارشون کردن، دیگه خواب ندارن...» هلنا کنار رفت؛ یه محفظه‌ی فلزی خاک خورده‌ی رو باز کرد. توش پر بود از اسلحه‌؛ مسلسل، فشنگ، چندتا نارنجک و یه شعله‌افکن قدیمی. من میلر رو به دیوار تکیه دادم. تنش هنوز گرم بود؛ ولی نفس نمی‌کشید. مرد هیکلی نفسش رو بیرون داد.
ـ باید آماده بشیم؛ اون چیزی که دیدیم... فقط شروعشه.
همون لحظه، دیوار لرزید. اول یه صدا اومد؛ مثل کشیده‌شدن ناخن روی فلز. بعد یه صدای عمیق؛ انگار زمین خودش داره ناله می‌کنه. از زیر زمین. از جایی پایین‌تر از این اتاق. یه صدای خفه، خیس، حیوانی... و بعد، زمین تکون خورد.
ـ دارن میان...
هلنا زمزمه کرد و اسلحه رو بلند کرد. یه دریچه توی کف بود. کوچیک، گرد، با قفل شکسته، و اون صدا از همون‌جا می‌اومد. بخار گرم و متعفن بالا زد. قبل از اینکه حتی فرصت واکنش پیدا کنیم... بوم! دریچه با شدت کنار پرت شد. یه موجود اول بیرون اومد؛ قد بلند، پوست خاکستری و سیاه، مثل لاشه‌ی سوخته، با دست‌های دراز و انگشت‌های ناخن‌دراز. دومی پشت سرش خزید. صدای لرزش استخون‌هاشون با هر حرکت، اتاق رو پر کرده بود. مرد هیکلی غرید و شلیک کرد؛ گلوله‌ها بدن موجودات رو سوراخ کردن ولی سرعت اونا رو کم نکرد. موجود اول مثل سایه روی اون مرد پرید و به گلوش چنگ انداخت و تو یه لحظه، با صدای ترسناکی، دندون‌هاش رو تو گردنش فرو کرد.
ـ نه! نه نه!
من شلیک کردم، هم‌زمان هلنا نارنجک کوچیکی پرت کرد؛ صدای انفجار، نور سفید و بعد... تکه‌تکه‌شدن دیوار. اما خیلی دیر شده بود. دو موجود، حالا خودشونو روی اون مرد هیکلی انداخته بودن. فقط صدای خفگی، پارگی، و استخون‌های خردشده بود که مونده بود. من میلر رو دوباره گرفتم. هلنا داد زد:
ـ از این‌جا بزن بریم؛ پشت اون دیوار، یه راه خروجی قدیمیه انگار، فقط عجله کن!
با هم، از لا‌به‌لای دود و خون، سمت دیوار شکسته دویدیم. صدای جیغ اون موجودات هنوز پشت‌سرمون توی تاریکی زنده بود.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
117
Reaction score
494
Time online
2d 5h 19m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
576
  • #33
نور چراغ‌قوه‌ام روی دیوار ترک‌خورده افتاد. نیمه‌فرو ریخته، اما هنوز ایستاده بود. هلنا گفت:
ـ این‌جاست... پشت این دیواره...
سپس میلر رو از دستم گرفت و آروم روی زمین و کنار چند بشکه نشوند. خودش بلند شد و یه میله‌ی آهنی از گوشه‌ی دیوار برداشت. منم یه میله برداشتم؛ سرد و زبر، مثل خنجر خاموش. دوتایی با هم به دیوار کوبیدیم. صدای ضربه‌ها، صدای آجر و بتن له‌شده توی سکوت انفجارگونه بود. ولی دیوار نمی‌افتاد. فقط ترک می‌خورد، فقط درد می‌کشید. یه صدای خِرت... از پشت سر شنیدم.
ـ لعنتی...
برگشتم. یکی از اون موجودات، همون که اول از دریچه اومده بود. باورم نمیشه هنوز زنده بود. پوستش مثل خاکستر می‌لرزید و انگشت‌هاش روی زمین چنگ میزد و بدن پیچ‌خورده‌اش مثل یه عنکبوت شکسته سمت‌مون می‌اومد.
ـ آرمین! تو دیوار رو بِکن، من می‌کشمش!
هلنا فریاد زد و شلیک کرد. گلوله‌ها یکی‌یکی بدنش رو سوراخ کردن ولی انگار نه انگار، فقط تندتر شد. دهنش باز بود و از اون حفره‌ی سیاه فقط یه صدا می‌اومد؛ یه چیزی بین نفس و زوزه. هلنا اسلحه رو به زمین انداخت و میله‌اش رو دو دستی گرفت و با یه برخورد سخت بین خودش و اون موجود فاصله انداخت. به عقب فشارش می‌داد؛ اما موجود قوی‌تر از این بود که به عقب بره. دندون‌هاش به لبه‌ی میله خوردن و صدای ساییده‌شدنشون شبیه تیغ روی شیشه بود. هلنا یه قدم عقب رفت و دوباره فشار آورد، بعد... چاقوشو با یه حرکت از کنار یونیفرمش بیرون کشید و نوک تیغه‌اش توی نور برق زد؛ بعد با تمام قدرت توی شقیقه‌ی اون موجود فرو کرد. موجود جیغ نزد، فقط خش‌خش کرد و بعد لرزید. هلنا چاقو رو توی جمجمه‌اش چرخوند؛ استخونش ترکید و مایع سیاهی مثل دود بیرون زد. موجود یه لرزش کرد و بعد بی‌حرکت موند. نفس هلنا بریده بود؛ ولی عقب نرفت.
ـ یالا بِکَنش دیگه... نابودش کن.
من دیگه صبر نکردم. میلر هنوز زنده بود؛ ولی کم‌جون و بی‌حرکت. میله رو دو دستی گرفتم و دوباره به دیوار کوبیدم و این بار هلنا هم اضافه شد. سه ضربه، چهار ضربه، یه صدای شکستن عمیق... و دیوار ترک برداشت؛ ولی دوباره یه صدای غرش از پشت‌سرمون شنیدم.
ـ نه... نه! نه!
یکی دیگه از اون موجودات بود؛ نه یه موجود. اون همون مرد هیکلی بود؛ ولی دیگه آدم نبود. پوستش ترک‌خورده و چشماش خالی بود، و جای گاز رو گردنش هنوز می‌سوخت. مثل گل شکفته و سیاه شده بود. نفسش صدادار بود و انگار هوا رو نمی‌کشید؛ بلکه می‌بلعید.
ـ لعنتی! نه...
هلنا میله رو بالا آورد ولی مرد هیکلی جلو پرید و با یه ضربه دست، هلنا رو به عقب پرت کرد و رو زمین انداخت. من بین اون و میلر بودم.
ـ تکون نخور...
ولی خودش تکون خورد؛ سریع‌تر از اونی که فکرشو می‌کردم و با یه حرکت سمت من پرید؛ میله رو بالا گرفتم، ولی وزنش خیلی زیاد بود. داشتم عقب می‌رفتم که یه صدای موتور بزرگ درست پشت دیوار شکسته پیچید. نور خیره‌کننده‌ای از شکاف دیوار داخل اومد.
ـ برو کنار!
صدای ریگان بود.
ـ چی؟!
تا بفهمم چی شده دیوار منفجر شد. نه با دینامیت یا آهن؛ بلکه با یه لودر کوچیک و زرد که با تمام سرعت به دیوار کوبیده شد. میله‌های جلوش مثل شاخ دو گاو وحشی مستقیم به بدن اون موجود کوبیده شد و اونو فقط له نکرد؛ بلکه با خودش عقب کشید و برد. ریگان با آخرین سرعت از لودر بیرون پرید و لودر با آخرین سرعت به دیوار مقابل فرو رفت و بعد داخل گودال بزرگ پشت در سقوط کرد. صداش مثل شکستن تنه‌ی یه درخت خشک بود. هلنا با چشم‌های گشاد از زمین بلند شد و من نفس‌زنان به سرعت رفتم و میلر رو به طرف خودم کشیدم. همون لحظه سقف لرزید. ترک‌ها از دیوار به ستون‌ها رسید. ریگان فریاد کشید:
- برید بیرون! کل این خراب شده داره می‌ریزه.​
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom