What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #21
پاهای من داشتن می‌لرزیدند ولی ول نکردم. وقتی رسیدم به رمپ، اون سرباز کشیدمون بالا. رمپ با صدای تقی شروع به بسته شدن کرد. یک لحظه پای یکی از اون موجودات به در گیر کرد، پنجه‌اش مثل داسی از گوشه رد شد و رد سیاهی روی فلز گذاشت، ولی هواپیما از زمین بلند شد. ریگان هنوز نفس می‌کشید، ولی صورتش خاکی و خونی بود. ب*غل دست من افتاده بود. همه ساکت شده بودند. فقط صدای موتور هواپیما و لرزش بال‌ها، داشت مرگ رو از زمین می‌کند و می‌برد به آسمونی که شاید امن‌تر نباشه. چند دقیقه بعد، ریگان رو روی یکی از تخت‌های اضطراری کناره‌ی هواپیما گذاشتند. یه سرباز زن، با دست‌هایی که می‌لرزید ولی هنوز دقیق بود، ماسک اکسیژن رو گذاشت روی صورتش و با مهارت سرمی به بازوش وصل کرد. پوست بازوش پر از خراش و خون خشک شده بود، اما نفس‌هاش آروم‌تر شده بودند. هنوز بی‌هوش بود، اما زنده. من یه لحظه هم چشم ازش برنداشتم. هواپیما توی سکوت می‌لرزید، فقط صدای همهمه‌ی موتور و لرزش دیواره‌ها بود که می‌آمد. بعضی سربازها به دیوار فلزی تکیه داده بودند، بعضی‌ها کف هواپیما نشسته بودند و نفس می‌کشیدند، یکی داشت زیر ل*ب دعا می‌خواند. کسی نمی‌دونست قراره کجا برن، یا اصلاً آیا جایی باقی مونده برای رفتن. ناگهان یکی از مانیتورهای کوچک کنار کابینک، تصویری تار و پر از نویز نشان داد؛ نمای بالا از پایگاه... از جایی که چند دقیقه قبل اون‌جا بودیم. چشم‌هام به صفحه دوخته شد. همه‌چیز توی مه غرق شده بود. اما بعد، انگار مه کنار رفت و دوزخ خود را نشان داد. هیولاها... مثل موج، از بین درخت‌ها بیرون ریختند. اول چندتا. بعد ده‌ها. بعد صدها. پایگاه مثل یک جزیره‌ی بی‌پناه وسط یک دریایی از دندان و پنجه بود. چادرها یکی‌یکی سقوط می‌کردند. تانکرهای سوخت آتش گرفته بودند. صدای انفجار توی هدفون یکی از اپراتورها پیچید و صورتش از ترس سفید شد. کسی گفت:
- تموم شد...
هیچ‌کس جواب نداد. پایگاه C-7... از نقشه پاک شد. من به دیواره‌ی هواپیما تکیه دادم، هنوز به ریگان نگاه می‌کردم. صدای نفس‌هاش مثل مترونوم توی گوشم بود. ذهنم پر از سؤال بود. ما کجا می‌رفتیم؟ چرا من؟ چرا این‌ها زنده موندن؟ و این موجودات چی بودن واقعاً؟ اما اون لحظه... تنها چیزی که می‌دونستم این بود که زمین دیگه اون جایی نبود که بشه توش زنده موند. هواپیما توی دل مه پرواز می‌کرد. داخل هواپیما، نور زرد و ضعیف از سقف می‌تابید، انگار خودش هم دل‌سرد بود. یکی از مردها که روی جعبه‌ی تجهیزات نشسته بود، نیم‌نگاهی به من انداخت، بعد زیر ل*ب گفت:
- هی، تازه وارد... فکر کنم لباست یه مشکلی داره.
برگشتم سمتش. موهای کوتاه فرفری داشت و یک جای چانه‌اش جای بخیه دیده می‌شد. داشتم می‌پرسیدم «چی؟» که ادامه داد:
- آره... یه جنازه تو لباسته.
چند نفر خندیدند. نه بلند، یک خنده‌ی کوتاه و خشک. از اون خنده‌هایی که بیشتر برای کم کردن فشار ترسه، نه خوش‌گذرونی. پیش از این‌که بخوام جواب بدم، یکی از مردهای تنومند گروه بلند شد. ریش بلندی داشت و بازوهاش مثل تنه‌ی درخت بودند. صدای بم و محکمش بلند شد:
- بسه دیگه. وقت این خزعبلات نیست. اگه می‌خوای زنده بمونی، باید کنار هم بجنگیم. اگه یکی‌تون بریزه به هم، بقیه‌مونم سقوط می‌کنیم. این‌جا جوخه‌ی شوخی نیست.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #22
همه ساکت شدند. اون سرباز فرقری شانه بالا انداخت و گفت:
- باشه باباجان، فقط یه شوخی بود. نمی‌خوایم همدیگه رو بخوریم که... هنوز.
چشمانش ته‌مایه‌ای از وحشت داشتند؛ حتی پشت آن شوخی. چون همه‌مون می‌دونستیم، تا وقتی زنده‌ایم؛ فقط هنوز نوبت ما نشده. همه برای چند دقیقه تو سکوت موندند. فقط صدای موتورهای هواپیما به گوش می‌رسید و لرزش خفیف کف فلزی که گاهی با برخورد باد و مه تکان می‌خورد. نور چراغ‌ها، پوست رنگ‌پریده‌ی ریگان رو روشن کرده بود. چشمانش هنوز بسته بود، ولی نفسش کمی منظم‌تر شده بود. یک دفعه انگشتانش تکان خوردند. کاترین سریع از طرف دیگر هواپیما بلند شد و به سمتش آمد. همراهش یک مرد دیگه‌ای بود؛ موهایش کوتاه و خاکستری، با پد الکترونیکی کوچیکی توی دست. کنار ریگان زانو زدند. کاترین دستش رو آرام روی پیشونی ریگان گذاشت. ل*ب‌هاش بی‌حرکت بود، ولی چشم‌هاش پر از اضطراب.
- داره بهوش میاد... فشار خونش هنوز پایینه. زخم سطحیه ولی شوک... شدیدتر از چیزیه که نشون میده.
اون مرد سریع دستگاه کوچیکی رو به گردن ریگان وصل کرد. چراغ سبزی روشن شد، همراه با صدای تیک خفیف. در همین حین، همون سربازی که قبلاً به‌زور من و ریگان رو کشیده بود بالا، از ته هواپیما قدم‌زنان اومد جلو. نگاهش بین من و ریگان می‌چرخید. گفت:
- کار دکتر بود. اگه نمی‌رفت عقبش، اون سایه با خودش می‌بردش.
چند نفر برگشتن سمتم. نگاه‌هاشون قضاوت نمی‌کرد، ولی خالی از احساس هم نبود. بیشتر یه جور تعجب بود، یا شاید شروع یه درک تازه. کاترین سرش رو بلند کرد، نگاهم کرد. چیزی توی چشماش بود که قبلاً ندیده بودم؛ نه تشکر، نه احترام، فقط یک‌جور مکث.
ـ خوب... فعلاً زنده‌ایم.
و بعد دوباره برگشت سمت ریگان. اون لحظه، چشم‌های ریگان آروم باز شدن؛ مات و گیج، اما زنده. نفسش صدادار بود. با صدایی خشک گفت:
- هواپیما... پرواز کرد؟
کاترین لبخند کمرنگی زد:
- آره. الان توی آسمونیم، رفیق.
کاترین بعد از اون جمله‌ی کوتاه، چند لحظه ساکت موند. حس می‌کردم چیزی پشت نگاهش داره می‌جوشه، ولی نمی‌ذاره بیرون بزنه. چند قدم جلو اومد، ایستاد کنارم. ل*ب‌هاش به سختی تکون خوردن:
ـ نمی‌دونم اهل تشکر کردنم یا نه... ولی اون الان زنده‌ست، چون تو برگشتی.
تو نگاهش هیچ لبخندی نبود، فقط یک چیزی شبیه اعتراف... یا شاید درد. صدایی پایین‌تر اضافه کرد:
ـ دفعه‌ی قبل... هیچ‌کس برنگشت.
بعد برگشت. رفت سمت قفسه‌های کنار دیوار، یک پتو در آورد و انداخت روی ریگان. بدون اینکه چیزی دیگه بگه، از ما فاصله گرفت. انگار نمی‌خواست کسی ببینه اون لحظه دقیقاً چی توی سرشه. به پنجره‌ی باریک بدنه‌ی هواپیما نگاه کردم. بیرون تاریک بود. نه شب، نه سیاهی. بیشتر یه جور خاکستری غلیظ، شبیه ته یک تونل بی‌انتها. نمی‌دونستم ساعت چنده. حتی مطمئن نبودم دیگه چیزی به اسم «ساعت» وجود داره یا نه. فقط خستگی مونده بود، و لرزش مداوم بدنه‌ی هواپیما، مثل نبض بیماری که نمی‌دونی زنده‌ست یا فقط نمی‌میره. بقیه کم‌کم سر جای خودشون رفتند. بعضی‌ روی سکوهای بار دراز کشیدند، بعضی نشسته با چشمان نیمه‌بسته، اسلحه‌هاشون ب*غل‌شون بود. یکی از سربازا داشت بی‌صدا چیزی زمزمه می‌کرد؛ شاید دعا، شاید فقط تکرار یه جمله برای اینکه نترسه. من هم پتو رو از کنار یکی از صندلی‌ها برداشتم، خودم و توی یک گوشه جمع کردم. پشتم به دیوار فلزی بود، زانوها رو جمع کردم زیر چونه‌ام، دست‌هام و دورش حلقه کردم. نگاه آخرمو به ریگان انداختم. چشماش هنوز باز بودند، ولی نگاهش تار و دور.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #23
نفس می‌کشید. همین کافی بود. موتور هواپیما هنوز می‌غرید؛ یکنواخت، بی‌روح. مثل لالایی‌ای برای کسایی که خواب نمی‌بره‌شون. سرم تیر می‌کشید؛ نه از خستگی، نه از فشار... یه جور درد غریبه. مثل کسی که چیزی توی جمجمه‌اش می‌خزه. پشت سرم رو تکیه دادم به چیزی نرم پارچه‌ای آویزون‌شده از دیواره‌ی فلزی، شاید بالشت اضطراری. هر چی بود، مهم نبود. چشم‌هام بسته شد... فقط چند لحظه. فقط برای اینکه صدای هواپیما محو شه؛ اما محو نشد. صداها تغییر کردن. غرش موتور تبدیل شد به ناله. ناله‌ای که از زمین بلند می‌شد... از دل خاک.
***
داشتم توی جنگل می‌دویدم. هوا سیاه بود، نه شب، نه روز. یه تاریکی خفگی‌آور. نفس‌هام بریده‌بریده بودند. پشت سرم صدایی می‌دوید... صدای چندتا چیز. پنجه‌هایی که تنه‌ی درخت‌ها رو می‌دریدن، صدای چیزی که بو می‌کشید، نفس می‌زد، دنبال طعمه می‌گشت. من طعمه بودم. پام به چیزی گیر کرد؛ افتادم. برگ‌ها و خاک توی دهنم رفت. خواستم بلند شم، اما انگشت‌هام فرو رفتن توی چیزی خیس... و گرم. پایین رو نگاه کردم. یک صورت... چشم‌ها باز، دهان باز، اما بی‌صدا. یکی از سربازها بود. نمی‌دونستم کدوم. بدنش تیکه‌تیکه شده بود، اما صورتش هنوز داشت منو نگاه می‌کرد؛ پلک نزد، فقط نگاه کرد. چرخیدم. اون‌ چیزها حالا پیداشون شده بود. سه‌تا بودن. نه... پنج‌تا. قد بلند، پوست‌ نداشتن. فقط بافت‌های خام، مرطوب و لغزنده، مثل عضلات بریده‌شده‌ای که راه می‌رفتند. یکی‌شون دهان باز کرد. نه برای جیغ، برای بو کشیدن. بوی ترس، بوی من؛ دویدم. دویدن نه، کشیدن خودم. دستام می‌لرزید. صدایی از کنارم بلند شد؛ صدای ریگان. داشت داد می‌زد. اسم منو... نه، نه فقط اسم. داشت می‌گفت:
- اونم آلوده‌ست! رستمی آلوده‌ست!
چرخیدم. خودش بود. اما صورتش زخم‌خورده بود، چشم‌هاش سفید. داشت با اون‌ها راه می‌رفت؛ با هیولاها. یکی از اون‌ها دستش رو روی شونه‌اش گذاشته بود، مثل برادرش. رفتم عقب، بیشتر عقب. زمین زیر پام باز شد. افتادم... اما نیفتادم. معلق شدم. یه لحظه هوا سرد شد؛ انگار چیزی منو گرفت. نه با دست، با فکرش. ذهنم رو کشید. دندون‌هاش رو حس کردم، نه روی تنم، توی مغزم. داشت خاطره‌هام رو می‌جوید که یهو... بیدار شدم. نفس‌نفس می‌زدم. ل*ب‌هام خشک، پشتم خیس. بقیه هنوز خواب بودن؛ یا حداقل وانمود می‌کردند. فقط موتور هواپیما هنوز زنده بود... و من، نصفه‌جون، توی یک پرنده‌ی زخم‌خورده، در حال پرواز به سمت جهنم بعدی. صدای خش‌دار خلبان از بلندگوی داخلی بلند شد؛ انگار از ته یه حفره‌ی فلزی حرف می‌زد:
- از محدوده‌ی زرد سی‌-‌سِوِن شمالی خارج شدیم. وارد منطقه‌ی آزاد هیل‌فاکس شدیم. پنجاه کیلومتر تا پایگاه انتقال درجه‌ی دو باقیه. شرایط فعلاً پایدار، تکرار می‌کنم، فعلاً پایدار.
چند نفر توی خواب جا‌به‌جا شدند. یکی‌شون زیر ل*ب فحشی داد. من فقط نشستم، سعی می‌کردم بفهمم «پایدار» یعنی واقعاً امن... یا فقط بهتر از مردن. صدای پارچه‌ای که کنار کشیده می‌شد، توجه منو جلب کرد. ریگان نشسته بود؛ موهاش به هم چسبیده، یه لکه‌ی خشک از خون روی شقیقه‌ش بود. چشماش هنوز سنگین بودن، ولی بیدار بود. زنده بود. کاترین سریع از جاش بلند شد و طرفش رفت. پشت‌بندش همون سربازی که ما رو از رمپ کشیده بود بالا، به‌سمت ریگان خم شد:
- سرجوخه! بالاخره برگشتی. خوشحالم که نفس می‌کشی.
ریگان نگاهی بهش انداخت، بعد به اطراف. چشم‌هاش دنبال چیزی می‌گشتند. بعد روی من مکث کرد.
- رستمی... تو نجاتم دادی؟
زبانم خشک بود، نمی‌دونستم چی بگم. فقط سر تکون دادم. انگار همینم برام زیادی بود. کاترین لبخند ملایمی زد:
- اگه اون نبود، تو الان تیکه‌تیکه شده بودی. با اون حالش برگشت تا بکشتت بالا.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #24
ریگان لحظه‌ای فقط نگاهم کرد. اون نگاه... نمی‌دونم چی داشت؛ یه چیزی بین قضاوت و پذیرش، شبیه آخر خط، وقتی دیگه نه امیدی مونده، نه نقشه‌ای. انگار از توی اون چشم‌ها، یه چیزی مرده بود... و هنوزم خاک نشده. ل*ب زد:
ـ ممنونم. واقعاً... ممنونم.
همین. بدون نمایش، بدون لرزش نمایشی ل*ب یا اشک دراماتیک. فقط اون دو کلمه. ولی صدای توی گلوی اون زن، لرز داشت؛ لرزی شبیه کسی که از مرگ برگشته، اما هنوز بوی مرگ رو با خودش داره. حتی هوا هم اون لحظه بوی استریل و زنگ‌زده‌ای گرفته بود. من چیزی نگفتم؛ فقط سرم رو به دیوار فلزی هواپیما تکیه دادم و به سقف زل زدم... سقفی که نه بالا می‌رفت، نه پایین می‌اومد؛ گیر کرده بود، مثل ما. نمی‌دونم چقدر گذشت؛ شاید چند دقیقه، شاید نیم‌ساعت. فقط صدای مداوم موتور بود که مثل لالایی‌ای زنگ‌زده، رو مخم تکرار می‌شد. بقیه ساکت بودن؛ یا خواب بودن، یا مرده. حتی کاترین، که همیشه یه تیکه تو آستین داشت، حالا بی‌حرکت کز کرده بود. من اما بیدار موندم... و ریگان هم همینطور. قدم‌های آرومی نزدیک شدن. صدای ساییده شدن پارچه‌ی زبر یونیفرم روی کف فلزی. کنارم ایستاد. بدون اینکه نگام کنه گفت:
ـ بیا. فقط یه لحظه.
دنبالش رفتم. از بین جعبه‌ها و پاهای دراز شده‌ی خسته‌ها گذشتیم تا به بخش انتهایی هواپیما رسیدیم؛ یه فضای کوچیک، محصور با دیوار فلزی کوتاه، انگار برای یه بار اضافی ساخته شده بود. نشستیم؛ من روبه‌روی اون بودم. نور قرمز کمرنگی از بالا می‌تابید و چهره‌ی ریگان تو اون نور، شبیه تکه‌ای از مجسمه‌ای شکسته بود؛ قوی ولی خسته، سرد ولی انسانی. دست‌به‌سینه شد. انگار داشت خودش رو جمع‌وجور می‌کرد. بعد آهی کشید:
ـ من هیچ‌وقت به کسی بدهکار نمی‌مونم، آرمین. تو نجاتم دادی. اینو می‌دونی. حالا منم می‌خوام بدونم... چی می‌خوای؟
چیزی تو گلو‌م گیر کرده بود، اما انگار یک بار که بری پایین، دیگه راهی جز گفتن نمی‌مونه. گفتم:
ـ یه تلفن.
اخم کمرنگی روی صورتش نشست. نمی‌فهمید یا نمی‌خواست بفهمه:
ـ تلفن؟ با کی می‌خوای تماس بگیری؟
ـ با یه نفر... با پاول. فقط یه بار. فقط یه تماس. اگه زنده باشه... بذار بدونم. اگه نه... شاید فقط صدای پیغام‌گیرش، همینم بسه. یه تأیید که هنوز یه چیزی اون‌ور خط هست؛ حتی اگه سکوت باشه.
مکث کرد؛ یه سکوت طولانی، سنگین‌تر از هر جوابی. بعد پرسید:
ـ پاول کیه؟
ل*ب‌هام خشک بودن. دلم می‌خواست بپیچونم؛ بگم یه دوست معمولیه. اما نمی‌شد، نه وقتی ریگان این‌جوری نگام می‌کرد، مثل کسی که خودشم یه زمانی «پاول» داشته.
ـ اون همکارم بود. توی یه مؤسسه‌ی بیوفیزیک، همکار بودیم. ما با هم روی یه پروژه کار می‌کردیم.
اخماش تو هم رفت. فهمید؛ ولی باز چیزی نگفت.
ـ فقط همکار نبود... پاول برای من مثل یه برادر بود. نه از اون برادرای خونی؛ از اون برادرایی که خودت انتخابش می‌کنی. وسط یه دنیا دروغ و سیاست، تنها کسی که نقاب نداشت. اگه هنوز زندست... باید بدونم.
یه لحظه هیچی نگفت. فقط آروم، از جیب ب*غل یونیفرمش یه دستگاه کوچیک درآورد. انگار مردد بود؛ یه چیز بی‌سیم‌مانند، با صفحه‌ی سوسوزن.
ـ اینو هیچ‌کس نباید ببینه. سیگنالش امنه... اما اگه لو بریم، کار هردومون تمومه. فقط چند دقیقه وقت داری.
وقتی گرفتمش، دست‌هام لرزید؛ نه از ترس، از اون چیزی که شاید پشت اون خط باشه. نگاهی بهش انداختم:
ـ ممنونم، سرجوخه.
سرش رو به‌نشانه‌ی تأیید تکون داد. نگاهم نکرد. اونم می‌دونست بعضی صداها می‌تونن آدمو هم نجات بدن، هم بکشن.​
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 11) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom