• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
336
سکه
1,681
چشم‌هایم سیاهی می‌روند. صدای صدرا با آن زنگِ دل انگیزش از راهرو به گوشم می‌رسد و برای جلوگیری از سقوطم با بی حسی روی انگشتانِ شهزاد چنگ میزنم.
اوست که پر اقتدار از هدی می‌پرسد:
- بفرمایید عمه جان؛ چیزی نیاز دارید؟
- ببخش‌ها، ماجد رفت خلال سیب زمینی بگیره، همون کپسولِ گاز رو از انباری میاری؟ این یکی توی حیاط تموم شد.
مجالی برای فرارِ دوباره نمی‌ماند و «هینِ» نگرانِ شهزاد با ورودِ ناگهانی‌اش مساوی می‌شود.
خوب است تب دارم و این ضعفم را به پای دمای بالای بدنم می‌گذارند، وگرنه نمی‌دانستم به کدام ریسمانی چنگ زده و چه چیزی را برای بیشتر خراب نشدن مقابل او بهانه کنم.
سایه‌‌ی قامتِ بلند و ورزیده‌اش روی جسمِ وا رفته‌ام را دوست ندارم. انگار دارد قدرتش را به رخم می‌کشد که اگر بخواهد توانایی لِه کردنم را دارد. ندارد مگر؟ لِه‌ام نکرده بود؟
عمه با استرس ضربه‌ای به گونه‌ام می‌زند:
- پاشو ببینم، چرا هی داغ‌تر می‌شی تو؟
و او کوتاه می‌پرسد؛ کم بار می‌پرسد، اما ضربه‌اش پربار است:
- پریزاد؟
شک دارد که من باشم؟ منی که شیره‌ی جانش را در آن اداره‌ی آگاهی با جهانشیری کشیده بود.
نگاهِ خمارم را برای دیدنش می‌گشایم. نامم را به زبان آورده و دیگر می‌مردم هم باکی نداشتم. داشتم؟ حداقلش اینبار مرا هیچ حساب نکرده بود.
شهزاد لاخ‌های پریشان شده روی پیشانی‌ام را بالا می‌زند تا بیش از این عرق نکنند:
- این همه آدم، یه دکتر نبردنت؟
- من خو... بم...
- آره، خیلی خوبی ارواحِ مادر خدابیامرزت.
نچی گفته و با عجله از اتاق بیرون می‌رود.
در با حرکتِ تندِ دستش فاصله‌ای با بسته شدن ندارد و نورِ ضعیف اتاق فضا را خفقان آور کرده.
من ماندم و او! پشت به لامپِ کم جانِ اتاق ایستاده و گام‌هایش پر از تردید‌اند. جلو می‌آید و قامتِ بلندش را برای هم قد شدن با من خم می‌کند. دستانم را به کیسه‌های برنج تکیه می‌دهم و با بغض در خود جمع می‌شوم. تلفیقی از رایحه‌ی یاس و محمدی، در کنارِ بوی گرده‌ی برنجِ ایرانی به مشامم می‌رسد. هرچند که بخاطرِ کیپ بودنِ بینی‌ام، بویش ضعیف است.
نفس‌های پر از صدا و خس‌خسش سکوتِ میانمان را شکسته و نگاهش مرا درهم فرو می‌ریزاند. نگرانم شده، اما انگار از صدها کیلومتر دورتر نگران است!
شبیهِ فرزندی که از کشوری غریب با مادرِ بیمارش تماسِ تصویری می‌گیرد و کاری جز نگاه، از پسش بر نمی‌آید.
با انگشتانِ سبابه و میانی‌اش دمای بدنم را چک می‌کند؛ سپس عقب خزیده و نمی‌داند بعد از آن لمسِ کوتاه بدتر از قبل گرم شده‌ام.
- ببرمت دکتر؟
آخ صدرا! اگر دستم را می‌گرفتی و مرا از لبه‌ی پرتگاه به عمقش پرت می‌کردی آسان تر بود برایم تا اینکه اینگونه از من سوال بپرسی!
اینگونه برایم نگران شوی، دلم را بلرزانی و بعد پشیمان شوی از اعمالت.
اگر بگویم:
- تو برو پیشِ آیه خانوم جان!
عیب است؟ هه! اصلا در شان من نیست این کارهای چیپ!
مثل همیشه در خیالاتم، گردنِ آیه را فشرده؛ جانش را می‌گیرم، جنازه‌اش را به آتش می‌کشم و خنک نمی‌شوم چرا؟
از فکر بیرون شده؛ در جواب به سوالش با شرم و اندوه، نه‌ای خفه می‌گویم.
کاش بماند تا اینگونه افکارم را از هر چیزی جز خودش آزاد کند. که به هیچ چیز جز او و حضورِ شیرینش فکر نکنم.
که همینطور سرد؛ دلخور و بی رحم نگاهم کند، اما باشد!
درِ اتاقک با ضرب باز شده و نگاهِ به ترس نشسته‌ام سمتِ چهارچوبش برمی‌گردد.
شهزاد است که لیوانِ حاوی جوشانده‌های خانگی‌اش را هم زده، رو به صدرا طعنه می‌زند:
- عمه جانتون می‌پرسند کپسول چی‌شد؟
به کندی عقب می‌خیزد. دستانِ معلق مانده در هوایش را درون جیبِ شلوارش فرو می‌کند و می‌گوید:
- می‌برم الان، عمه اگر بهتر نشد، ماشینِ ماجد هست. بگید ببرتش دکتر!
که را ببرند؟ من را؟ مگر پریزاد نام ندارد که شبیه به یک جسم بی‌جان راجبش حرف می‌زنی؟
بی‌رمق پوزخند می‌زنم و دلخوری دارد در نی‌نی چشمانم می‌رقصد:
- دکتر؟ دستبندتون رو نمی‌زارید... جناب سروان؟ چون با غل و زنجیر باس ببرنم...
کپسول را از گوشه‌ی اتاق برداشته؛ با فکی بهم چفت شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید.
شاید با حالِ ناخوشم راه می‌آید. آری اینطور فکر کنم بهتر است تا اینکه بگویم باز نادیده‌ام گرفته و خون خود را از درون بمکم!
می‌رود و می‌خواهم ل*ب باز کنم که نیشگونِ آرامِ شهزاد دهانِ باز مانده‌ام را می‌بندد.
با درد، شبیه آدم‌هایی که چیزی مصرف کرده‌اند صدایم کش می‌آید:
-ماشینِ ماجدو بکن تو آستینت! وقتی که از خودت مایه نمیزاری، لطفِ بقیه‌رو می‌خوام چی‌کار؟! تو به من لطف نکن... لطف نیست اینا، شکنجه‌ست.
عمه سرش را با تاسف چپ و راست می‌کند.
- دنبالِ شری همش... بخور ببینم!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
336
سکه
1,681
و لیوان را بدونِ هیچ پی زمینه‌ای در حلقم خالی می‌کند و غر‌های زیرِ لبی‌اش را از سر می‌گیرد:
- من نبودم چی می‌گفت شازده؟ آرامش ندارم دو دیقه از دستِ یکیتون. اون کروکدیلم انگار طلبِ باباشو از من داره! خوشم میاد عروسِ عفریطه‌ات نطقتو درجا قطع می‌کنه تا زبون نریزی انقدر...
مخاطبِ کلامش عمه هدی‌ست. تنها او بود که عروسش کنفش کرده و با پرویی گفته است علاقه‌ای به شرکت در میهمانی خانوادگی‌اش را ندارد. چقدر در آن لحظه دلش می‌خواست بزند زیر گریه و بلند‌بلند جیغ بکشد.
با نفسی عمیق تهِ آن معجونِ تلخ را فرو می‌دهم:
- خفه‌ام... کردی... ملعون!
لیوان را با محتویاتش به زمین می‌کوبد.
- پاشو ببریمت درمونگاه!
پوزخند می‌زنم:
- خری؟ با دوا درمون خوب نمی‌شم من!
- خر عمه‌ی دیگته...
لپ‌های کم جانم را بینِ دستانش می‌فشارد:
- دردت چیه تو الان؟ به گریه‌ات ادامه بدی دهنتو سرویس می‌‌کنم! قلب واسه‌م نزاشتی...
سرفه‌ای از گلوی آزرده‌ام بیرون می‌جهد و به همراهش اشک‌هایم هم می‌ریزند.
مغزم دیگر نمی‌تواند پردازشِ آن همه اتفاقِ پشتِ سر هم را هندل کند.
می‌خواهم ناخن‌هایم را چون کسی که عزیزی از آن مرده، روی پوستِ صورتم بکشم.
کنترلِ جلوگیری از برهم خوردِ دندان‌هایم از توانم خارج شده و وقتی خنده‌ی بلندِ هلما با دایی‌اش را می‌شنوم؛ عنان از کف می‌دهم. همه به شیرین زبانی‌هایش می‌خندند و او تصدقش می‌شود.
همه دارند می‌خندند جز من! خودم خواسته بودم دیگر، مگر نه؟!
عمه را تار و کج و کوله می‌بینم:
- چرا فاز افسرده‌ها رو برندارم؟ من نمی‌تونم عمه! یا اون باید نباشه یا من نباشم. تو بگو سر به کدوم بیابون بزارم آخه؟ بگو کجا برم نباشه و کسی آسیب نبینه‌؟ عمه تو می‌گی داغ کردم؟ من میگم دروغه... از مریضی نیست، توم جهنمه! کلی اهریمن دورم رو گرفتن نمی‌زارن هوا شبیه یه آدمیزاد عادی از این سینه بره و بیاد! بخدا من دارم کباب می‌شم... چرا افسرده نباشم آخه؟ اون از راحله خانومی که جزو آدما حسابش نمی‌کردم، فکر می‌کردم فرشتست، اونم از مهرانگیزی که واسم شبیه جادوگر شهر اوز بود! کدومشون بدترن؟ ظاهر کدومشون به غلطم انداخت؟! عمه نکنه من بد باختم خبر ندارم؟ ها؟! به من میگه زیرِ سرم بلند شده؟ من بچش رو دور زدم؟ وای خدای من!
شبیهِ آدم‌های خلعِ سلاح شده، یا عروسک بادی‌هایی که بادشان کم شده، مرا می‌نگرد:
- غذا خوردی؟
خود را رها می‌کنم و پیشانی‌ام چون شی‌ای بی جان به زانوهایم برخورد می‌کند:
- غذای اصلی رو؟ نه هنوز نخوردم... نمی‌دونم چطوریه... نمی‌دونم اصن از گلوم پایین میره یا نه! زهرمار بخورم من که انقدر نگران غذامید...
- چرا مزخرف می‌گی دردت به جونم؟ آقاجونم دیروز قلبش درد گرفت پری... برم بگم این ریختی‌ای؟ اینبار طاقت میاره؟ نکن عمه...
آقاجونم؟ بابای مهربانم را چه شده؟ این‌ها همه از طالعِ خوشِ من است!
هوا یک‌هو سرد می‌شود و حس می‌کنم باید خود را درونِ بخاری‌ای با درجه‌ی زیاد حبس کنم.
- سر... دمه.
- میگی خوبم، خوبت اینه الان؟ بگم ماجدی کسی بیاد؟ این مهمونا از کجا پیدا شون شد بد موقع.
با سرعت شماره ای گرفته و همانطور که دستش روی شکمم میغلزد، گوشی را دم گوشش می‌گذارد:
- الو ماجد؟ میتونی بیای اتاقِ توی راهرو؟ یواش بیا کسی نفهمه، وگرنه حالت رو جا میارم!
پتویی که بی‌بی روی دیگ شیر برای درست کردن ماست پهن کرده بود را رویم می‌اندازد.
- نکن خراب میشن...
- دنیا خراب بشه! تو حواست به خودت باشه.
گوشی را با خیزشی کوتاه از دستش می‌کشم:
- ماجد نیا... نمی‌خواد بیای!
یواش می‌گویم، اما محکم می‌گویم.
جار زدنِ حالِ بدم مقابل این آدم‌ها؟ نه، من نمی‌گذاشتم!
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom