• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
با اولین حرکت، صدای سوزناکی در فضا پخش شده و لبریزم می‌کند؛
از حرف، دلتنگی و دلنگرانی.
جلوگیری از برهم خوردن لبانم به یکدیگر غیر قابل کنترل شده.
گویی بجای نوای موزیک؛ شبح‌ای سیاه حرکت می‌کند و چون هیولایی بر سرم سایه می‌اندازد.
تاریک است؛
مردمک‌هایم نمی‌توانند انعکاس نور بر اشیا را ببینند. تصاویر از مقابل دیدگانم محو؛ اشک‌های نریخته‌ام غم باد شده‌ و گلویم از شدتِ فشارِ زیادش درد می‌کند.
کلید در قفل می‌چرخد. صدای خش‌خش پلاستیک‌هایی که به همراه دارد با هر قدم واضح‌‌تر شده و جرعت ندارم سرم را بالا بگیرم.
حرکت آرشه کند و کند‌تر می‌شود، اما متوقف نه!
از ساز صدای رقت انگیزی در می‌آید و آبروی هرچه استادِ موسیقیست با این ترکی که داشتم مقابلِ میهمانِ ناخوانده‌‌ی آقاجون اجرایش می‌کردم، برده‌ام.
دلم غم دارد. دستانم دچارِ تیکِ عصبی شده و ناموزون تکان می‌خورند!
آنقدر با آن لرزش کوفتی نواختن آهنگِ مزخرفم را ادامه می‌دهم که خودم سرم از شنیدنش درد می‌گیرد، تماشاچیِ ساکت و صبورم را نمی‌دانم!
دیگر نمی‌توانم وزنِ ویالون را تحمل کنم و این ناتوانی به اجزای تنم منتقل می‌شود.
شاید دلِ ساز هم می‌گیرد که ناله‌اش در آمده و خرناس می‌کشد.
پاهایم خم می‌خورند و سرم روی زانوانم فرود می‌آید.
گوشه‌ی ویالونِ محبوبم به زمین برخورده و ترک می‌خورد.
صدای گریه‌ام بلند و چون کود‌کی تازه متولد شده، بی آنکه بتوانم جلوی خود را بگیرم، هق می‌زنم.
اشک می‌ریزم و بوی گلِ ملایمی که زودتر از صاحبش، به ایوان رسیده را می‌بلعم‌
تماشایم در ورژنِ شکست خورده‌ام را به چشمانش بدهکار بودم و حالا طلبش با من صاف شد.
شاید هم نه! از نظر او جنایتکار‌ها مستحقِ بدتر از این‌ها هستند.
می‌شنومش که نزدیک می‌آید؛ نزدیک و نزدیک‌تر و بالاخره قدم‌هایش روی آخرین پله‌ی ایوان متوقف می‌شود.
مغموم، آرام و پر از حسرت با چاشنی‌ای از حرص غر می‌زنم:
- ویالونم خراب شد... اینو بابا برام خریده بود، اولین ویالونی بود که خریدم... خراب شد ویالونم...
جوابی نمی‌دهد. به زمین خیره شده و چون همیشه، نفس‌هایش صدا دار شده‌اند.
- همیشه اولینام رو خیلی دوست داشتم... ولی می‌بینی؟ هرچی که دوست دارم خراب میشه... یجوری حواسم پرت میشه، میفته و تصویرِ صاف و صوف و بدون خط و خشش یه ترک بزرگ برمی‌داره!
لعنتی جوابم را نمی‌دهد.
پر از خواهش و ناله‌ به او می‌نگرم:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
دم می‌گیرد. می‌خواهد راه کج کند که نفسش در سینه می‌ماند وقتی نامش را زمزمه می‌کنم:
- صدرا...
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
اینکه نمی‌گوید:
- آخه من تصدقِ اون نازِ توی صدا زدنت بشم دخترِ شاهِ پریون!
هم مجازاتِ من باشد.
نگاهم می‌کند و منتظر‌ است تا ادامه دهم، ولی چه بگویم؟
قبل‌ترها، مثلا هفت هشت ماهِ پیش که شبیهِ بهاری پر از شکوفه‌های گیلاس مرا می‌نگرید، چگونه برایش شیرین زبانی می کردم؟
چطور او را که می‌دیدم نطقم باز شده و تا ساعت‌ها بعد بسته نمیشد؟
یادم نمی‌آید و کلمات انگار از جلوی دستانِ مغزم فرار کرده‌اند.
چه مزحک!
شاید یادم رفته که شکوفه‌های گیلاس عمرِ کوتاهی دارند!
سکوتِ میانمان دارد اذیت کننده می‌شود. حیران و پریشان ل*ب‌هایم را خیس می‌کنم و می‌پرسم:
- جرم... جنایت... گفته بودی من یه جنایتکارم... یعنی تو زندونِ شما صدا زدنم جرمه؟ خواستم... فقط خواستم صدات بزنم...
تا که بعدش چون احمق‌ها بنشینم و جگرِ آتش گرفته‌ام را تماشا کنم.
- نیست...
خشم و دلخوری‌هایش را قورت داده، وقتی که جمله‌اش را بی هیچ شوری در کلامش ادامه می‌دهد:
- قدغنه! جنایتکارای ما همشون میدونن سزای جنایتی که انجام دادن چیه... اصلا قبلش حتما فکر کردن بهش که انجامش دادن!
او حتی اگر با کلماتش مرا نمی‌کشت، قطعا بخاطرِ این بهمنی که در چشمانش بود، می‌مردم.
نگاهش خون را در رگ‌هایم منجمد کرده و خود از مقابلِ صورتِ رنجیده‌ام گم می‌شود. انگار که قبل از آن تنها سایه‌اش در ایوان حضور داشته.
- حتی نمی‌خواد یه لحظه بیشتر ببینتت! ینفر تو دنیا بود که از خونِ مهر انگیز باشه، ولی اونجوری نگاهت نکنه انگار جسد دیده... تو که خراب نکردی نه؟ اون خودش خراب کرد پریزاد... اون خودش با رویاهات راه نیومد.
عصبی می‌خندم. موهای پریشانی که روی پیشانیِ به عرق نشسته‌ام چسبیده‌ را میانِ انگشتانِ بی‌رمقم می‌فشارم:
- چی‌شد که فکر کردی من از کلمه‌ی قدغن خوشم میاد تا بهش فکر کنم؟ قدغن حالیم نیست که من... حالیم بود ‌این نبود اوضاعم... من هیچ وقت ممنوعه ها حالیم نبوده... من هیچ وقت نتونستم رویاهامو واسه خودم قدغن کنم تا تورو داشته باشم... کاش یبار برام کافی بودی... کاش!
هذیان می‌گویم انگار. سرم گیج می‌رود و نکند دیدنش را خواب دیده‌ام؟
- همینو می‌خواستی؟ که خودت رو سبک کنی پیشش؟
شاید همین را می‌خواستم، نمی‌دانم!
واقعا چه می‌خواستم؟
تکلیفم را با خود چرا معلوم نمی‌کردم من؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
گوشی‌‌ام در جیبم می‌لرزد.
روشنش می‌کنم و با اکراه و چشمانی تار شده از اشک به پیام‌هایی که خندان پشتِ هم برایم فرستاده می‌نگرم:
-پریزاد تو که منِ دل نازک رو میشناسی... قسمم داد اون پسره‌ی هفت خط. غلط کردم من باور کن!
-حداقل جوابمو بده، نگرانتم...
-مهدیار که اذیتت نکرد؟ دعوا کردی باهاش؟ چرا مواقع حساس گمی؟
- نکنه خوابی؟
انگشتانم از پسِ تایپ کردن برنمی‌‌آمدند. آیکن تماس را فشرده و به ثانیه نکشیده جواب می‌دهد:
- ببخشید...
نای خندیدن نداشتم تا که برای هول و ولای درونِ صدایش، ساعت‌ها مسخره‌اش کنم.
هنجره‌ام را چون تلویزیون‌های قدیمی برفک زده و خش برداشته است:
- بخشیدم.
مهربان می‌پرسد:
- خوبی حالا؟ می‌خوای حرف بزنی؟ صدات یکم مرده‌است.
پوزخندِ بلندی می‌زنم:
-خودم مردم خندان...
-خب حالا! بریز وسط ببینم چرا مردی احیات کنیم با شوک.
پیشانی دردناکم را ماساژ می‌دهم و طبق عادت گوشی را روی بلند گو میزنم:
- الان از بلندی پرت بشمم به خودم نمیام.
فریادش مساوی می‌شود با صدای جدیِ اشکان:
- چیکار کنیم احیا بشی؟
ابروهایم درهم گره می‌خورند:
- گوش واستادی؟
خندان سریع و شوک شده تذکر می‌دهد:
- خدا نکشتت، مردم از ترس! تو اینجا چیکار میکنی؟ به ولای علی من میگم تو مرض داری، باور نمی‌کنی! نگفتم مگه از تراسم بالا نیا دیگه؟! فقط بلدی تر بزنی به اعصابم. شغلِ دیگه‌ای نداری به خیر و خوشی که...
مخاطبش من نیستم، پس توجه‌ای نکرده و لم*س شده، روی صندلی پارچه‌ای آقاجون می‌نشینم.
-قطع کردی پری؟
-هستم...
صدای خش‌خش گوشی را پر کرده و بعد اشکان با مسخرگی می‌پرسد:
-بده به من، خودش میفهمه تو نخواستی به عشق بینتون خیانت کنی‌... چه گیری افتادیم! پریزاد؟ جواب نمیدی؟ ناز می‌کنی؟ حق داری... همیشه ناز خانوم خریدار داشته... اینا همه از روی عادته؛ ولی نمیدونی با این جواب ندادنات جون به لبمون کردی از صبح تا حالا! اون نامزد بی شرفت که کاریت نکرد؟ حیف اجازه ندادی، وگرنه... این سرخود بازیات داره میکشونتت به جاهای باریک... میبینی نتیجه‌ی کارات رو و نمی‌خوای دست برداری! من از دور دیدم هلت داد... دیدم و انگار از صب تا الان سرم زیر آبِ جوشه... کاش راه بیای با آدمای دورت که نگرانتن پری...
-راه نیومدم یعنی؟
-نیومدی که الان شد اونی که نباید بشه! نیومدی که راهِ خلاصی نداری... پریزاد چیزایی که به خندان می‌گفتی درست بودن؟ این پسره از تو مدرک داره؟ پریزاد چه آتویی داری دستش که میزنتت ولی خم به ابرو نمیاری؟! تو اینی؟ اینی پریزاد؟
دبه‌ی ترشی‌ای که بی‌بی زیرِ پنجره گذاشته بود، با برخوردِ جسمی، به زمین می‌افتد‌‌. پشت بندِ آن گوشی از میانِ دستانم سر می‌خورد و توانی برای برداشتنِ صدایش از روی بلندگو ندارم:
- چرا جواب نمی‌دی؟ گوش میدی یا بازم بقیه جز خودت و تصمیمات به کلیه‌ات؟
دارم با عِزرائیل ملاقات می‌کنم اشکان!
روح از جانم رفته‌، وقتی که می‌بینم صدرا تمامِ مکالمه‌مان را بی کم و کسر شنیده و نگاهِ مشکی‌اش، تیر‌هایِ زهر آگینِ خشم را به سویم پرتاب می‌کنند.
چطور هنوز هم!
هنوز هم زنده‌ام وقتی که انگار از درون کسی مرا تهی کرده؟
اصلا اویی که چندی پیش در خانه بود، حال اینجا چه می‌کرد؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
خندان داد می‌کشد:
- بده گوشیمو ببینم. اذیتش نکن! پری نگفتی؟ مهدیار چی گفت؟ زدت واقعا؟ اون دوهزاری...
جان کنده؛ دکمه‌ی قرمز رنگِ پایان تماس را می‌فشارم تا سوال‌هایِ احمقانه‌ی خندان در نطفه خفه شود.
پلک‌های دردناکم را می‌بندم.
کلماتی که ادا می‌کنمشان، گویی در یک حبابِ سخت و دوجداره حبس شده‌اند و نمی‌دانم که تقلایم به گوشش می‌رسد یا نه!
- م... من... اش... کان... من... صد...
آنقدر مکثم در بینِ گفتنِ هر واژه طولانی می‌شود که با صدای بلندِ برهم خوردنِ درِ حیاط چشمانم را بازشان می‌کنم.
جای خالی‌اش در ذوق می‌زند.
- من و توضیحاتم باهم بریم به درک؟ باشه... درک جای بدی نیست، فکر کنم از اینجایی که توش واستادم بهتر باشه حداقل. اینجا حیاطِ آقاجونه، ولی انگار جهنمه... درک شاید درد توش کمتر باشه.
بی‌بی از خانه خارج شده و به دنبالم سر می‌چرخاند. روی دبه‌ی چپه‌ شده‌ی بادمجون‌هایش مکث کرده و به کندی سر بالا میاورد.
مرا که می‌بیند، می‌پرسد:
- سردت نیست مادر؟ لباساتم که از صبحه عوض نکردی.
سردم بود؟ مگر هوا اصلا وجود داشت که سرد یا گرم باشد؟
لبانِ لرزانم تکان می‌خورند:
- سرده؟ سرد کجاست... سردی غذاست مامان؟
خودش را به آن راه می‌زند تا آمدنِ صدرا را به رویم نیاورد:
-حالت خوبه؟
-خوب؟ خوب چی هست؟ خوب بودن چجوریه... الان بدم؟ فکر کنم بدم. شلخته و خراب... اصلا من تاحالا اینقدر شلخته نبودم نه؟ همیشه مثل پری‌ها راه می‌رفتم، آلاگارسون کرده... با سرِ بالا و شونه‌های خم نخورده... الان سگ و بزنیم نگاهم نمی‌کنه... من حتی تو عمرم انقدر همه‌ی تن و بدنم نلرزیده مامان... من خوبم الان؟ من جنازه‌ام مامان!
-دور از جونت مادر... اینا چیه میگی؟
-هذیون میگم آخرِ عمری...
ویبره‌ی گوشی‌ام دیگر دارد حالم را بهم می‌زند. با عصبانیت تماس را ردی داده و صدایش را روی سکوت می‌زنم.
ننه گوشه‌ی روسری‌اش را به بازی می‌گیرد و خوب می‌دانم این کارش از روی اظطراب است.
- چیزی شده مادر؟
بغضم که برای ترکیدن نیاز به تلنگری کوچک دارد، ترک برمی‌دارد:
- از چیزایی که نشده بپرس مامان. بخوام راجب اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم، زیاد میشن...
نزدیک‌تر می‌آید.
- حالا تو نصفشم بگی کفایت می‌کنه مادر...
و بغض می‌ترکد:
- چه خوبه که تهِ همه‌ی جملاتت بهم یاد آوری می‌کنی مامانمی... که اگر مامان ندارم، تو همیشه برام واقعی مامانی... اینجوری که بهم میگی مادر... دلم می‌خواد دلمو بشکافم تا تمامم رو ببینی!
دستش می‌آید روی دستانِ سرد و پر تکانم.
- تعریف کن مادر... چی اذیتت می‌کنه قربونت برم؟
فکر کنم جادوی دستانش، کارِ خود را کرده که برایش حرف می‌زنم و نگفته‌هایم را بازگو می‌کنم‌.
وِردِ قویِ درونِ دستانِ بی‌بی همیشه خوب‌است.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
برایم از کودکی‌هایم می‌گوید. آنقدر بامزه می‌گوید که نمیفهمم چه زمانی روی ایوانِ سنگی و سرد خوابم برده است.
صبح خود را درونِ پذیرایی می‌بینم با پتویی که به دور جسمم پیچ خورده و راهِ نفسم را بسته.
از میانِ آن شی گرم و ضخیم بیرون می‌شوم. لباسم از گرما به عرق نشسته و خیس است.
- کی من و آورد اینجا؟
بی‌بی محتویاتِ سینی صبحانه را روی سفره می‌نچیند:
- صبحت بخیر، آقاجونت آوردت، انقدر گیج بودی به اتاق نرسیدی... راستی ساعت ده شده، یادت رفته قرار داری با جهانشیری؟
آدم‌ها که کابوس‌هایشان را یادشان نمی‌رود. چه نیاز به تکرار است؟
موهایم را پشت سر جمع کرده و سمتِ حمام می‌روم.
- آقاجون با اون یه پاره استخون منو آورد؟ حاضر میشم الان. یکی فقط...
حرکت می‌کند:
- آقاجونت هنوزم یه پا فردینه برا خودش. چی یکی دخترم؟
- بر منکرش لعنت، شما هم حتما مهری ای؟ میگم برای من سفره نچین، یه لقمه بیشتر جا ندارم.
چشمانش را به نشانه‌ی تایید باز و بسته می‌کند.
- مهری؟ اون که باید جلو من خم و راست بشه!
- اوها! کی بره این همه راهو!
و واوِ راه را آنقدر می‌کشم که چشمانش برق زده و با صورتی گل انداخته می‌خندد.
مدتی بعد با لباس‌هایی یکدست مشکی‌ام و ظاهری ساده، اما آراسته درحالِ گرفتنِ ماشین هستم.
لقمه‌ی بزرگِ بی‌بی چون سنگی گلویم را خراش داده و نمی‌دانم چرا هرچقدر می‌جوم پایین نمی‌رود لعنتی!
خودش هم با پیراهنِ خانگی باکلاسش کنارِ درِ حیاط ایستاده و این پا و آن پا می‌کند تا چیزی بگوید. قربانش شوم اصلا به او نمی‌آید که بی‌بی صدا شود. اگر بجای آن روسری‌های بلندش شال بپوشد، واقعا باید جلویش خم و راست شد.
- بگو حرفتو لعبت خانوم، تو چه فکری هستی؟
ابروهای نقره‌ای خوشرنگش بالا می‌پرند:
- خدا کورت نکنه، بی‌حیا!
- مگه لعبت نیستی؟ نمیبینی بابا فردین چقدر خاطرتو می خواد هنوزم؟ حالا نزن کوچه بغلی، حرفت رو بگو مامان خانوم!
- میدونستم انقدر عاقل میشی که بفهمی تو سر آدمای دورت چی به چیه زودتر شوهرت می‌دادم!
- نشد دیگه... زخمِ زبون میزنی؟ که تو شوهرم ندادی، ولی شوهر کردم؟ که آقاجون قلبش گرفت و آبروش داره میره از دستِ من؟
پرایدِ سفیدی که مقابلم ترمز می‌زند، بشدت فرسوده و اوراق است. راننده‌ی تاکسی از ماشینش بدتر! زنی پژمرده و کم‌جان، آنقدر ظریف و لاغر که گویی نان نخورده.
پر عجله می‌گوید:
- شما واسه وحدت سرویس گرفته بودین؟
تایید کرده و بی‌بی به ماشین اشاره می‌زند:
- برو دیر شد. بعدشم تا وقتی تو خودت بزرگترین چی بود؟ چی میگن! همون انگلیسیه هستی، دیگه تخریب نمی‌خوای عزیزِ من.
سوار می‌شوم و با خنده می‌گویم:
- هیتر مامان جان، هیتر!
دست تکان می‌دهد و من هم برای کم کردن از نگرانی‌های درونِ صورتش بوسه‌ای نمایشی روانه‌اش می‌کنم‌.
با رسیدن به محدوده‌ی مورد نظر، چند کوچه پایین‌تر از مقصد پایین می‌شوم.
به هوای آزاد و تماشای آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نیاز دارم!
هرچند که میانشان برج‌های جدید و مدرنی بنا شده، اما میانگینِ سنی ساکنین کوچه‌هایش زیاد می‌زند. برای منی که مکان‌های باکلاس و مدرن را همیشه ترجیح‌ داده‌ام کمی نوستالژیست.
رفتن مسیر با پای پیاده طول می‌کشد و می‌دانم به این زودی‌ها نخواهم رسید، اما از دور شبیه به تصویرِ یک انسان ناچارم که با کوهی از اندوه قدم می‌زند.
- فرار کردن کی راه حل بوده؟ دیر برسی چه فایده؟ کجای دنیات قراره سر و سامون پیدا کنه با فرار پریزاد خانم؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
گوشی‌ام را چک می‌کنم. جهانشیری‌ست که تماسش را ندیده‌ام و حال نامش در کنارِ اسم خندان با عددِ چهل و هشت تماس بی پاسخ قرار گرفته.
پیام داده و می‌گوید دمِ اداره منتظرم است، اما لفت می‌دهم.
با وجودِ تذکر‌هایم به خود؛ دلم می‌خواهد مسیر چون سراب باشد، که هرچقدر بدوم نرسم!
هوا از مقنعه‌ام رد شده و لابه‌لای موهای خیسم می‌پیچد و سرمایش را دوست دارم.
- امشب که از سردرد جون دادی میفهمی دنیا دستِ کیه!
نور خورشید برای چند ثانیه‌ای از آسمان فرار می‌کند؛ پشت بندش نسیمِ بهاری و دل انگیزی می‌وزد و کاش حالم برای لذت بردن از دیدنِ آسمانِ صاف و آبیِ این‌ روزها خوب بود.
پر دلهره، به قدم‌هایم سرعت می‌دهم. وکیلِ صبورِ آقاجون که گناهی نداشت گیر من و دیوانه بازی‌هایم بی‌افتد.
می‌رسم و جهانشیری مرا که می‌بیند؛ از زیرِ درختِ بیدِ مجنون با آن کت شلوارِ اتوکشیده و مارکش نزدیکم می‌آید.
-سلام خانم حضرتی، احوالتون؟
- سلام. ببخشید بابت تاخیرم، گفتم یکم جلوتر پیاده بشم و قدم بزنم، ولی راه رو گم کردم.
آری! مرگِ عمه شمسی‌ات!
- خواهش می‌کنم، جسارتا اول من وارد میشم، شما بعد من حرکت کنید. شاید محیط کمی براتون غریب و جدید باشه.
ابتدا حرفش را یک تعارف می‌پندارم، اما با ورودم به فضای سر بسته‌ی اداره‌ی آگاهی تازه متوجه‌ی معنیِ کلماتِ جدید و غریب می‌شوم.
گویی درونِ سریال‌هایی که قبل از این تنها از پشت مانیتورِ ل*ب‌تاپ و یا در سایز بزرگ‌ترش که صفحه‌ی تلویزیون باشد دیده بودم، راه می‌روم.
همانقدر عجیب و وهم آور!
جوِ شلوغ و متشنج آنجا مرا می‌ترساند و از درون چون پلاستیکی که به شعله رسیده، جوارحم درهم جمع می‌شوند.
مجرم‌های دستبند زده و آدم‌ها از قشرهای متفاوت با چهره‌هایی برافروخته، غمگین، ناچار و گاها همه‌ی آن حالاتِ منفی باهم؛ سرگردان به دنبالِ روزنه‌‌ای می‌گشتند!
انگار درونِ گردونه‌ای پر از احساساتِ ضد و نقیض گیر افتاده‌ام.
جهانگیری دسته‌ی کیفش را محکم‌تر می‌چسبد و پله‌ را نشانم می‌دهد:
- این طبقه همیشه همینقدر شلوغه. بفرمایید دخترم اینبار شما پیش قدم بشید، می‌ریم طبقه‌ی سوم.
اولین قدم روی پله‌های سنگی را پر از تعلل و لرزش می‌گذارم. چشم‌های خسته‌ی جوانی سن پایین که به دستبندِ فلزی درونِ دستش می‌نگرد، متوقفم می‌کند.
دلم ضعف می‌رود و من سعی در انکارِ بی‌حالی‌ام ندارم.
اینجا نه تنها فضا، بلکه نگاه‌ها هم وهم دارند.
همراهم با ابروانِ بالا رفته و دیدگانی منتظر، می‌خواهد تا راجبِ این مکثِ بی‌جایم توضیحی دهم.
- دل نازکی ارثیه؟
متعجب می‌خندد:
-چطور؟
-دلم واسه سن و سالِ آدمایی که اینجا می‌بینم کبابه.
متاسف پلک روی هم می‌گذارد.
- دیدنِ یک مجرم برای منم هیچ وقت عادی نشده.
اختیارِ زبانم دست خودم نیست و ترمزش را گویی در میانِ مردمک‌های رقصان آن جوان گم کرده‌ام:
- چون عادی نیست... شما که آدم این راهید بگید، همه‌ی مجرما قبلِ زندان رفتن، از سر در اداره‌ی آگاهی ترسیدن؟ موقعِ مثلا دزدی یا قتل، یه لحظه هم فکر نکردن که اگر گیر بیفتن قراره بعدش کجا برن؟ توی یه مسیری که آرزوشونه یا یه مسیری مثل راهروهای داداگاه و پاسگاه که حتی توانایی آرزو کردن رو ازشون می گیره... می‌دونید... بعد انجامِ جنایت آدما بلاتکلیف میشن آقای جهانشیری... آیندشون بلاتکلیفه، از سنش که بگذرن بیشتر بلاتکلیف میشن و مجبورن دیر شروع کنند از دست رفته‌هاشونو... ممکنه این شروعِ دیرشون تو بیست و سه سالگی نباشه... چهل بشن، پنجاه بشن... تو داشتی با پنجاه سالگیت چیکار می‌کردی پریزاد؟ چرا هرچی جلوتر میری دردِ کتک‌های گذرِ زمان روی تنت داره بیشتر عفونت میکنه؟
 
Last edited:
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
جملاتِ آخرم حالتِ زمزمه دارند.
به طبقه‌ی سوم رسیده‌ایم و بگذار او فکر کند این زلزله‌ی مخربِ درونِ حرکاتم بخاطرِ جوِ اینجاست.
خیره به کفش‌های ورنی‌اش، سر حرفم را می‌گیرد:
- نترسیدن... آدما گاهی وقت‌ها از خدا هم نمی‌ترسن، از زندان بترسن؟ همیشه بی فکر قدم برداشتنه که به آینده‌ی آدم ضربه میزنه. فکر کردن به تهِ هر چیز، نه به انجام دادنش... شاید هم خواستن ادای فکر نکردن رو دربیارن. در آوردنِ ادای ندونستن همیشه شبیه قرصِ خوابوندن ِ موقتی عذاب وجدان عمل کرده. رسیدیم. دفتر سروان حضرتی هنوز هم اینجاست؟
و به درِ قهوه‌ای رنگِ تهِ سالن اشاره می‌زند. اتاقش هم چون «او»ی این روزها دور، ساکت و مبهم است.
سربازی آنجا ایستاده. میبینم که در گوشِ سمت راستش ایرپادی سفید قرار دارد و دنیایش از آدم‌های دیگر گویی سواست.
سوالِ آخرِ جهانشیری را نشنیده و زیر ل*بِ با کوبیدنِ نوک کفشش به سرامیک‌های کفِ سالن، چیزی را زمزمه می‌کند.
جهانشیری می‌خواهد مواخذه‌اش کند که دستم را به نشانه‌ی صبر، مقابلش می‌گیرم:
- میشه چشم پوشی کنید؟ دنیا واسه سربازا سخته...
لبخندی کوچک می‌زند.
با تقه‌ای به در و پس دادنِ بازدم عصبی‌اش روی صورتِ سربازِ بیچاره، او را از هپروت بیرون می‌کشد.
صدای ضعیف آهنگ عضلاتم را بهم پیچانده و نگاهم در چشمانِ جدی صدرا قفل می‌شود.
صدرایی که در محلِ کارش اصلا شبیه به پسر عموی منعطف و مودبم نیست.
قدرت و تکبر دارد، نه اینکه کسی را از بالا بنگرد، نه!
تنها با اعتمادِ به نفس نشسته و ژستش در آن اتاقِ ساده با دکوراسیونِ خشکش استرس‌زاست.
صدای ایرپاد هنوز هم واضح به گوش می‌رسد:
- من روی خم ابروهات واستادم دیگه اخم نکن!
پسرک منِ منتظر را که می‌بیند، دستپاچه‌ دکمه‌ی استپِ کنارِ گوشش را می‌فشارد.
- خانم حضرتی نمیاید داخل؟
نمی‌شود خانم حضرتی پودر شود اصلا؟
کاملا اسلوموشن به جلو حرکت می‌کنم
و کاش می‌توانستم هرچه گل در دنیا هست را آتش بزنم.
جهانشیری بیخیال و گرم دارد با او چاق سلامتی می‌کند.
در این لحظه هر آدمِ خونسرد و بی دغدغه‌ای چون این مردِ میان‌سال در نظرم جزو خوش شانس‌ترین انسان‌های جهان است!
با تنی سرد. روی مبل‌های چرمِ خوشرنگِ اتاق سقوط می‌کنم.
وکیل چرب زبانِ آقاجون بحث را که به من می‌رساند، قلبم میهمانِ حلقِ مبارکم می‌شود:
- خب دخترم، شما مگه نشون نبودید؟ برای نامزدی ساده، فقط کافیه صیغه‌ی محرمیت بینتون باطل بشه، چرا اینهمه سختش گرفتید؟ البته این چیزیه که من اطلاع دارم و شنیدم.
آخ آخ؛ برو عمه ات را رنگ کن مردک!
او هم با وجودِ دانستنِ کلِ ماجرا، از درِ خود را به ندانستن زدن وارد شده. شاید نمی‌خواهد از همین اول، ضربه‌اش کاری باشد.
پلکم به وضوح می‌پرد:
- از نظر بقیه آره نامزدی سادست... ولی ما... عقد کردیم...
نمایشی متعجب می‌شود:
- عقدِ محضری؟
گویی دارند از من یک لیتر خون می‌کشند که اینطور سرم گیج می‌رود. چندین و چند بار در خیالاتم به او گفته‌ام:
- به تو چه؟ به تو چه آخر! بگذارید بروم. نمی‌خواهم به هیچ کدامتان جواب پس دهم! شاید بعدا که کمی بهتر بودم بیایم و بگویم چقدر حالم از خودم بهم می‌خورد.
«او» را می‌نگرم. به صندلی‌اش محکم تکیه داده و خودکارش را روی ورقه‌ی زیر دستش می‌فشارد.
باید او را هم جزو دسته‌ی خوش شانس‌های خونسرد قرارش می‌دادم یا هنوز برای تصمیم گیری زود است؟
- محضری... تو این چیزا سررشته ندارم، اما فکر کنم نمیشه برای طلاقِ توافقی درخواست بدیم... چون بابا گفته بود خیلی طولش ندیم...
 
Last edited:
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
لعنتی!
صدرا و آقاجون حتما قصدِ جوان مرگ کردنِ مرا داشتند با این انتخابِ جایشان!
حاج بابا را بیخیال، ولی صدرا بدش نمی‌‌آید مرا در قبری که برای خود کنده‌ام زنده چال کند.
- حواستون کجاست خانمِ حضرتی؟ چرا توافقی نمیشه؟
خروار‌ی از اندوه بر گلویم چنبره می‌زند:
- گفتم که... ما اصلا قصد رسمی کردنِ محرمیتمون رو نداشتیم. یعنی از اولشم بینِ بزرگترها برای یک آشنایی ساده صحبت شد، ولی آقای باقری گفتن توی رسومِ ما چیزی به اسم آشنایی و رفت آمدِ قبل ازدواج وجود نداره... مهدیار برای گرفتنِ یه موقعیتِ خوب به سند ازدواج نیاز داشت... همون روزی که بینمون صیغه‌ی محرمیت خوندن، رسمیش کردیم تا حداقل اون بتونه کارهاش رو به واسطه‌ی سندِ توی دستش جلو ببره‌. طبق تعریفات و تحقیقایی که کردم، توی کارش پولِ خوبی بود، ولی لوکیشنش خوب نبود!
نگفتم که مهدیار استادِ پیچاندن آدم‌هاست و می‌خواست مرا از مملکت و خانواده‌ام دور کند. نگفتم مهدیار این‌ها را بعد از حک شدنِ اسمِ چندشش روی شناسنامه‌ام به من گفته و بد رکب خورده‌ام!
نگفتم بجای من با خودخواهی دورِ عزیزانم را خط کشیده است.
نگفتم تحقیقاتی که آنطور باکلاس برایت گفتم را بعد از خاک برسر شدنم انجام داده‌ام.
نگفتم من غلط کرده‌ام، جدا غلط کرده‌ام!
- صدام رو می‌شنوید پریزاد خانوم؟
کاش نمی‌شنیدم!
-می‌شنوم...
-با این تفاسیر چیزی مانع طلاقتون به صورتِ توافقی نیست.
فکر کنم آدم‌های خوش خیال هم در دسته‌ی خوش شانس‌ها قرار می‌گیرند.
عکس قرار دادی که ندانسته امضا کرده‌ام را از میانِ اسکرین شات‌هایم می‌یابم و نشانش می‌دهم.
چشمانش را ریز کرده، با خواندنِ متن ابرویش بالا می‌پرد.
کمی در جایش جابه‌جا می‌شود و می‌پرسد:
- جسارتا این کاغذ رو خونده امضا کردید؟
ادعای زرنگی‌ام گوش فلک را کر کرده بود، اما خاک برسرم!
نخوانده بودم.
ل*ب می‌گزم و دست مشت می‌کنم تا کناره‌ی شالم را به بازی نگیرم. «او» این عادتم هنگامِ دروغ گفتن را می‌داند:
- خوندم... از اولشم قرار بود تا درست شدنِ کاراش طلاقی درکار نباشه... فکر می‌کردم به اون مرحله... نرسه...
سنگینی نگاه صدرا و بیشتر فشرده شدنِ نوک خودکار روی کاغذ بد است. انگار خودکار را روی سر من می‌فشارد. چرا که در وسطِ جمجمه‌ام جای یک حفره‌ی بزرگ خالی شده بود.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
- چرا حس کردید به این مرحله نمی‌رسید؟ مگه همسرتون رو از قبل کامل می‌شناختید؟
همسرم؟ مرا می‌گفت؟ من کی متاهل شده بودم و متعهد؟ چرا کلمه‌ی همسر انقدر برایم بعید بود؟
در جایم یکه خوردم. به گمانم آرایشِ ماتِ صورتم ماسیده است، عرق‌های روی پیشانی‌ام از زیر چانه‌ام سر خوردند و گلویم را تر کردند.
نمی‌شد آب شوم و در صندلی فرو روم؟
- من؟ من... شکل یه توافق بود که قراره... قرار نبود اینجوری بشه.
از این لکنتِ زبانی که دچارش شدم بیزارم!
- چجوری بشه؟
کسی نیست از این احمق بپرسد «چرا دخترِ بیچاره را اینقدر در منگنه می‌گذاری نامسلمان؟!»
ظاهرا عادی یا شاید عصبی بنظر می‌رسیدم، اما قفسه‌ی سینه‌ام درد داشت و نفس‌هایم از حفره‌ای تنگ، برای بقا خود را به بیرون پرت می‌کردند.
باید آزمایشی چیزی می‌دادم، به گمانم به آسم مبتلا شده‌ام.
خود را در بازی کشتی کج تصور کرده و فکر کنم از ده جان، تنها نیم جان برایم مانده و رنگِ مستطیلِ لولم قرمز شده‌است. سوال‌های گنگ و پر از منظورِ جهانشیری مرا می‌ترساند و در نظرم اصلا شبیهِ آدمِ آرام و منطقی چندی پیش نیست.
با زدن نوک کفشش به میز و ایجادِ صدای گوش خراشش، به خود می‌آیم.
- نگفتید، چطوری بشه؟!
فحش‌های آبداری که برایش در نظر داشته را با آبِ دهانم قورت می‌دهم. تند می‌گویم:
- اینجوری که دست و پام رو واسه کندن من از خودش ببنده... که نتونم جم بخورم چون تمامِ تلاش‌هاش به باد میرن... مطمئنم حاضره بمیره، ولی طلاقم نده...
با لودگی نچی می‌کند:
- چرا طلاق می‌خواید حالا؟ علتِ شخصی خودتون چیه؟ گیریم که این آقا دنبال پیشرفتن و پیشرفت چیز بدی نیست. خیلی از خانم ها چنین موقعیتی رو برای همسرشون دوست دارن و یه فرصت طلایی میبیننش. شما هم که اطلاع داشتید؛ می‌دونستین قراره با چه آدمی زندگی کنید... چرا دنبالِ رهایی می‌گردید؟
ناچار به فرعی می‌پیچم و من متاسفانه دست فرمانم خیلی بد است! اگر بد هم نباشد، جهانشیری بلد است تر بزند به دستِ چموکم.
- مهدیار هیچ وقت جوری صحبت نمیکنه که تقصیرا گردن خودش بیفتند. یجوری حرف میزنه انگار من یک بدبختم که آرزومه موقعیت و داشتنش... من آرزوم نیست... من و اون آدم هم نیستیم! نمیتونم فقط یک دستگاهِ موقعیت ساز باشم براش، نمی‌تونم یک اسم توی شناسنامه‌اش باشم تا پله‌های موفقیتش رو به واسطه‌ی اون اسم یکی‌یکی طی کنه. که خانوادش با طنابِ اجبار نبندنش... که بگه من خودم صلاح خودم و ز... زنم رو میدونم... که دستش پر باشه...
- این چیز‌ها دلیل بر طلاق نیست! قبلش فکر نکردید به فاکتور‌هایِ شخصیتون راجبِ انتخاب همسر؟
در دل می‌نالم و کمرم را به هر جان کندنی هست صاف نگه می‌دارم.
گویی این بحث مزحک روی استخوان‌ها و نورون‌های عصبی‌ام جفتک می‌‌پراند. با هر فرودش آخم را خفه می‌کنم و نمی‌دانم چقدر توان دارم تا صدای فریادم به هوا نرود.
- ویترینش خوب و بی نقص بود... خودش نیست... نمی‌خوام! نمی‌خوامش، دلیلِ دیگه‌ای هم لازمه؟ من می‌خوام با وجودِ اون امضاهای کوفتی‌ای که ازم گرفته طلاق بگیرم آقای جهانشیری! می‌تونید؟ اگر می‌تونید که بعدش بپرسید چرا به سرم زد اسم این آقا بیاد تو شناسنامه‌ام تا توضیح بدم!
حتی نایِ روی هم سابیدنِ دندان‌هایم را هم ندارم.
با کمی بی‌حوصلگی و اندکی پوزخند گوشه‌ی لبش زمزمه‌ می‌کند:
- اگر توضیحاتتون مثلِ بقیه‌ی حرف‌هاتونه که توضیح نمی‌خواد.... اینا دلیل نمیشن برای من... همش انکاره!
نوک خودکار روی شیشه‌های دودی رنگ میز می‌شکند. صدای خورد شدنش موجب مکثِ جهانشیری و بیشتر پریدنِ رنگِ صورتِ سفیدم می‌شود.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
وکیلِ موفقی چون او زیرک است. با یک نگاه در سرت می‌رود و اطلاعاتت را از مغزت بیرون می‌کشد. حال مکثش روی صورت صدرا کمی تردید را چاشنیِ چشمانِ بی‌تفاوتش کرده.
زبانش را روی ل*بِ پایینش می‌کشد:
- می‌دونید قبل از پریدن بالش رو چیدند و براش پرونده باز شده؟ فعلا به قید وثیقه آزاده... پدرشون تازه درجریانِ وضعیتِ قرار گرفته و تنها کسی که می‌تونه کمکتون کنه حاج فتاحه. آقاجونتون باهاشون گفتگو داشتن، اما...
می‌ترسم. صدایم وحشت می‌کند و هنجره‌ام در خود می‌گرید:
- اما چی؟ اماها قشنگ نیستن که...
و بعد از درنگی کوتاه تازه دوهزاری‌ام می‌افتد که او همه چیز را می‌داند؛ که شهریار جهانشیری حتی بیشتر از من از اتفاقاتِ پشتِ صحنه می‌داند!
آخ آخ!
آنقدر برای شنیدن پاسخش استرس دارم که به رویش نیاورم یک ساعتِ تمام خر فرضم کرده‌.
لبه‌ی کتش را مغرورانه صاف می‌کند:
- حاج باقری قول دادند پای اون قرارداد رو وسط نیارند، اما همونی که شما گفتید! همسرتون به هیچ عنوان قصد جدایی نداره، حتی اگر قرار دادیم وجود نداشته باشه.
کاش کلمه‌ی همسر حناق بود و در گلویت گیر می‌کرد مردک خبیث!
مستطیلِ لولم بی رنگ می‌شود و دیگر حتی قرمز هم نیست.
شبیه دستگاهِ ضربانِ قلبی که ابتدا کند است و درنهایت حتی دیگر کند هم نیست، می‌ایستد و ایستادنش به منزله‌ی پایان است.
به صندلی‌ام تکیه میزنم و کمرِ صافم را رها می‌کنم تا ستون فقراتم هرجور که می‌خواهد شکل بگیرد. خمیده شود و شکست خورده به نظر برسم.
من پایان یافته بودم!
پایان یافتن به معنی اختام یا انتقصاست...
پایان حتی نام آخرین کتاب از مجموعه ماجراهای بچه‌های بدشانس است.
پایان این لحظه‌ایست که من در آن قرار داشتم.
کلامم انقضایش گذشته، احساساتی که باید خرجش کنم هم پایان یافته:
- از راه حل‌ها حرف بزنید پس...
گویی بردِ ناجوانمردانه‌ی جهانشیری به مزاجش خوش آمده که بازی را مجدد پلی می‌کند. لبخندی پر از کبر روی لبش می‌نشاند و سمت صدرا مایل می‌شود:
- واسه‌ دونستنِ راه حلِ قطعی اول باید یک‌سری چیزها رو بدونم. میگم جنابِ حضرتی برای این آقا توی دادگاه مجازات میبرن؟ من پرونده‌ی ایشون رو ندیدم و نخوندم، شما احتمالا در جریان باشید، چون مربوط به شعبه‌ی شما بوده.
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom