• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
صدرا انگشتانِ لعنتی‌‌اش را درهم فرو می‌برد و وسط آن همه بدبختی، کمی دید زدنش را به خود جایزه می‌دهم.
از موهای مشکی‌ و پرش شروع می‌کنم و به صورتِ استخوانیِ خوش تراشش که زاویه‌اش در ذوق می‌زند، می‌رسم.
دلم برای بی نقصی‌اش در هر شرایط و پوششی زیر و رو می‌شود. برای چشمانِ خمار و کشیده‌ای که گویی نقاشی ماهر آن‌ها را سایه زده است.
و او در همین هنگام و قبل از هر پاسخی، دستی به ته ریشِ کمی بلند شده‌اش می‌کشد:
- اطلاعاتِ پرونده محفوظه، اما پنجاه درصد پاشون گیره... و توی دایره‌ی لغات ما پنجاه درصد معانی متفاوتی داره!
بقیه هم متوجه‌ی آن صدای نا محسوس می‌شوند؟ می‌فهمند که دارد زور می‌زند تا یک دم و بازدم عادی و ساده داشته باشد؟
جهانشیری می‌پرسد:
- یعنی مدرک علیه‌اشون هست؟
انحنای لبانش حرف دارد، حرف‌هایِ تلخی که کاش می‌گفتشان تا کمی از حزنِ درون صدایش کم شود:
- شخصا کاری نکرده، اما یادش رفته که نباید چیزی رو نخونده امضا کنه!
ابروانِ مردک از روی کنجکاوی در هم فرو می‌روند:
- نفهمیدم، یعنی واسه‌شون پاپوش درست کردند؟
برای خریدنِ کمی زمان، خودکارِ شکسته‌اش را بینِ دو انگشتِ اشاره و میانی ماهرانه می‌چرخاند:
- خیر، یعنی خواستند با عقلِ سلیم توی گرداب پا بزارن!
«آهانی» که جهانشیری با مسخرگی می‌گوید موجبِ پیچ خوردنِ معده‌ام بهم می‌شود. می‌پرسد:
- خب مجازاتشون در حدی هست که به واسطه‌اش بتونیم شرایطِ نا مناسبِ ایشون رو برای طلاق بهونه کنیم؟ طبیعتا سابقه دار بودن این آقا از دلایلِ شخصی پریزاد خانم توی دادگاه منطقی‌تره! بجای نمی‌خوام و نمی‌تونم یه کلمه‌ی پر بارتر تحویل قاضی بدیم.
- هیچ چیز قطعی‌ نیست، اما شما فرض کنید مجازاتشون در حدی که کارتون راه بیفته هست... اولم عرض کردم پنجاه درصد پر از پارادوکسه، یجا صفر درصده و یجا صددرصد!
لبخند می‌زنم و خودم هم خود را مسخره می‌کنم تا مبادا فکر کنند خیلی زرنگ‌اند!
لبخند؟ نه، زیاد کلمه‌ی درستی برای شرح حالم نیست. می‌میرم!
جهانشیری کنارِ شقیقه‌اش را می‌خاراند:
- فرض می‌کنیم پاش گیره. با این وجود موقعیتی که بخاطرش ازدواج کرده رو هم از دست میدن! اینم یک پوئن مثبت دیگه واسه موکل منه تا بهونه‌ ای دستِ کسی نباشه‌.
متفکر مردمک‌های سرگردانِ مرا نشانه می‌گیرد و می‌پرسد:
- البته بستگی به موقعیته داره! که اون موقعیت اصلا چی بوده؟
اینبار بازدم‌های طاقت فرسایش آشکارا صدا می‌دهند. صدرا را می‌گویم!
مثلا مرا می‌نگرد، اما نگاهش بیشتر روی دسته‌های صندلیست تا من:
- از کی می‌پرسید آقای جهانشیری؟ منتظر جواب هم هستید؟ ایشون اگر چیزی می‌دونستند الان اینجا نبودند. هرچند دونستن یک‌سری چیزها فرقی به حال کسی نداره... آدم اول می‌خواد، بعد انجام میده. مگه آقای باقری رو زور کردن برای گردن گرفتنِ جرم بقیه؟
چشم می‌بندم و با صدای متاسف جهانشیری باز می‌کنم:
- هیچ کس نمیتونه پسرِ آدم به اون بزرگی رو مجبور به کاری کنه. حاج فتاحم اونقدری دستش به دهنش میرسه که بخواد هفت نسل بعدش رو آب و نون بده. معلوم نیست پشتِ این موضوع چخبره! هر خبری باشه، پول نیست.
روی ادامه‌ی حرفش منم:
- از بحث خارج نشیم... خانم حضرتی من برای طلاق توافقی درخواست میدم و یه لطف بکنید واسه‌ی اطلاع از پیشروی پرونده‌اتون توی واتساپ بهم پیام بدید. ان شالله که همه چی بدونِ مشکل و رفتن به حاشیه حل بشه. حاج آقا رو هم سلام ویژه برسونید.
خبر مرگت را می‌رسانم.
میبیند که به خود زحمتِ برخواستن از جایم راهم نمی‌دهم، پس لطف می‌کند به رویم نیاورده و با گفتن:
- ببخشید جناب سروان من دیگه باید رفع زحمت کنم.
شرش را کم می‌کند. جای خالی‌اش انگار به من سیلی می‌زند.
میغرم:
- کاش خفه می‌شدم و باهات گرم نمی‌گرفتم... چه می‌دونستم که حتی سلام کردن به تو حروم باشه شهریار جان...
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
بدرقه‌ی تق و لقِ صدرا را می‌نگرم. عادت ندارد اینقدر بی حوصله با کسی وداع کند. از نظر او میهمان جایگاه ویژه‌ای دارد و حالا حفظ پرستیژِ مبادای ادبش به هیچ جایش هم نیست.
بر که می‌گردد، منتظرِ حرکتی از جانبِ من است. مثل چند برخورد قبلی‌مان انگار که بگوید:
- خوب زدمت، خوردی؟ هسته‌اش رو تف کن و بدرود!
حسِ بی‌پناهی دارم. برای فرار از آن حال، بی رمق گوشه‌ی شالم را به بازی می‌گیرم. بدنم داغ شده و من آدم اینگونه ضعیف بودن نیستم. نکند کنترلِ ضعف‌هایم از دستم در رفته؟!
بی‌قرار رانِ پایم را منقبض می‌کنم تا تکان نخورد، اما بی‌فایده‌است. دردش می‌جهد به جایی دیگر و حال اسیدِ معده‌ام دهانم را تلخ کرده.
اتاق خاموش است، از صدا، فریاد، حرف! از نگاه، خس‌خسِ سینه و حتی خالی از سکنه است. اگر باشد هم، این آدم صدرای من نیست. صدرای من نگاهش را از من نمی‌دزدد!
صدرای من نامهربانی را بلد نیست.
صدرای تو؟ ای پریزاد احمق. تو خیلی وقت است وصله‌ی ناجورت را از خودت کندی یادت رفته؟
نباید برود!
- چرا آدرس رو برام نفرستادی؟ شاید من بلد نباشم اینجاها رو... تا حالا جرم نکردم که بدونم جنایت کارا رو کجا میبرن... شمارم رو که پرسیدی... فرستادن آدرس قتلگاهی که با آقاجون انتخابش کردین زحمت داشت برات؟
مشغولِ جمع کردن خرده‌ ریزه‌های نوکِ خودکارش از روی میز می‌شود.
باید بپرسم چرا جواب نمی‌دهی؟
می‌پرسیدم هم فرقی به حالم داشت؟
غرورم را میانِ دست و پایش له کرده بود. دیگر برای که کلاس می‌گذاشتم؟
کمی بیشتر به او حال می‌دادم لااقل تا کیف کند از این حالِ بیچاره‌ام!
- چرا...
میانِ کلامم می‌پرد:
- ساعتِ اداری رو به اتمامه و من هم یک جلسه‌ی خیلی مهم دارم...
و در چشمانم متمرکز می‌شود:
- به سلامت، دختر عمو!
یک جلسه مهم داشت. مهم‌تر از من؟
مگر من مهم‌ترینش نبودم؟ خودش گفته بود. خودِ عوضیِ دروغگویش!
مردند دیگر، همه‌شان وعده‌های الکی می‌دهند.
خندان و شهزاد می‌گفتند مردها سر و ته یک کرباس اند. چرا خندیده بودم؟ نمی‌دانستم به هرچه بخندم سرم می‌آید؟
به سیمِ آخر زده‌ام انگار!
بلند قهقهه می‌زنم و اگر به او هم بخندم به سرم می‌آید؟ اصلا آوار شود برسرم هم عیب ندارد.
بغضی که تهِ گلویم جولان می‌دهد را آرام و بی سر و صدا می‌شکنم:
- برم؟ برمم سلامت برنمی‌گردم خونه، با کمر شکسته برمی‌گردم...
پلک‌هایش را کلافه روی هم می‌فشارد و آب دهانش را قورت می‌دهد.
دو تقه به در اتاقش خورده و او همانطور که آشغال‌های درون مشتش را چون من درون سطل آشغال پرت می‌کند، جدی اجازه‌ی ورود می‌دهد.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
مردِ نظامی پوش و جوانی ادای احترام کرده و پرونده‌های درون دستش را با سری پایین افتاده روی میز می‌گذارد:
- این هم مواردی که دستور داده بودید. امری نیست قربان؟
نهِ کوتاه و سردش جلوی هر بحثی را می‌گیرد. دیگری صبری ندارم که خروجِ آن مرد مساوی با دادِ خفه‌ام می‌شود:
- جواب بده! اول بگو واسه‌ی این نمایشِ درجه یک چقدر با آقاجون فکر کردین؟ چرا دروغ مکانِ اجراتون خیلی خوب بود... حرف نیست توش... عالیه، ببین مهرم کو؟ باید مهر صد آفرینو ته تقدیر نامه‌اتون بزنم!
صورتش رنگ عوض می‌کند و رگ‌های روی دستش برجسته شده‌اند:
- خداحافظ دختر عمو...
من تازه نطقم باز شده کجا بروم؟
- قبلا با پنبه سر میبریدی... از کی تا حالا از اسلحه‌هاتم استفاده می‌کنی؟
این سوال است می‌پرسی زن؟ از پنج شش ماهِ پیش که برایش نک و نوک می‌کردی تو را خط زده. حالا خودت را از وسط نصف کن تا برایت انگشت تکان دهد، سر بریدن که جای خود دارد!
- حرف نمی‌زنی نه؟ نمی‌گی ناراحتی نه؟ نمی‌گی از من بدت میاد... نمی‌گی که دلخوری... نه؟ نمی‌گی حرف بزنیم، حلش کنیم... نمی‌گی نکن پریزاد... نمی‌گی نکن... نمی‌خوای اصن چیزی بگی... نمی‌خوای حتی حلش کنی... میاری منو اینجا تا بدونم شبیه یه جانی راهِ برگشتی ندارم و تهش حبس ابده... یه چیزی بگو لعنتی توروخدا!
کفِ دستانش را به میزِ می‌کوبد. با برخوردِ فلزِ حلقه‌اش به شیشه درجا می‌پرم.
آدم ترسویی نبودم، اما به تازگی با هر شوکی که به من وارد می‌شد، گوشت‌های تنم آب می‌شدند.
- بس کن!
انگشتانم از روی پومِ گوشه‌ی شالم سر خورده و روی پایم می‌افتد.
دور خودش می‌چرخد و متلاطم مقابلِ پنجره‌ی گوشه‌ی اتاق می‌ایستد.
- دردت اینجا اومدنه؟ می‌خواستی دیدار با وکیل رو کجا تنظیم کنیم؟ خونه؟ کافی شاپ؟ کجا؟ توی دفترش؟! که پسرِ بزرگِ علیرضا همه رو بزارهِ کف دست بقیه؟! که اون بقیه اول مامانش باشه... راستش خیلی فکر کردیم واسه لاپوشونی گنداتون دختر عمو! فکر نمی‌کردیم که پروندت الان دست محمد بود. اصلا اذیت نمی‌شدی، تنها هر خبرِ جدیدی از شوهرِ ممتازت در می‌اومد نقلِ دهنِ فامیل بود.
اذیت نمی‌شدم. اگر حرمت نون و نمکِ حاج فتاح نبود، برای بردن ابروی مهدیار اذیت نمی‌شدم و نوش جانش باشد پیچیدن خبر پس دادنِ انگشترِ نشانی‌‌اش.
در برابر سواستفاده از منِ ساده آن اولتیماتوم چیزی نیست.
دمای بدنم چهل را هم رد کرده به گمانم.
با همان پاهای خواب برده و بدونِ حس برمی‌خیزم. صدایم آرام تر از آن است که حتی خودم هم بشنوم:
- سر من داد نکش، آروم بگی هم میفهمم...
مغموم می‌نالم:
-من عادت به صدای بلندت ندارم...
قدمی به عقب برمی‌دارم و ناخواسته قیافه‌ام را در آیینه‌ی جالباسیِ اتاق که زیرِ انبوهِ کت‌های رنگارنگش گم شده، می‌بینم. صورتم زرد است، قرمز است، ترسیده‌است، چون شیشه‌ای نازک از وسط شکسته و ترک خورده‌ام.
باید بروم تا خوشگل کنم. سرخاب سفیداب کنم که او دلش برود. با این قیافه اینجا چه می‌کردم اصلا؟ معلوم است اینجوری مرا نمی‌شناسد و نادیده‌ام می‌گیرد!
حرکاتِ ناگهانی‌ام را با مایل کردنِ تنش به سمتم می‌نگرد.
در را باز می‌کنم. دستم را به آهن‌های چهارچوبش می گیرم تا نیفتم.
اینهمه منتظر بودم چیزی برای آرام کردن دلم بگوید نگفت! کاش همان لحظه‌‌ی آخر هم زبان باز نمی‌کرد. همان جایی که سیبکِ گلویش بالا و پایین شده و جانی در تن ندارد وقتی آرام می‌پرسد:
- زدت؟
دیوار کافی نیست. خود را از سمت دیگر به دستگیره آویزان می‌کنم.
بعضی از سوال‌ها کوتاه‌اند، اما آنقدر بزرگ و پربارند که پاسخی برایشان پیدا نمی‌کنی. نمی‌دانی چه بگویی که فردِ مقابلت بیشتر از این نمیرد!
فرار می‌کنم‌ و کفش‌هایم برای اولین بار در عمرم سنگین‌اند.
قدم اول را که برمی‌دارم بیست کیلو‌اند، قدم دوم چهل کیلو و وقتی که به پله‌ها می‌رسم با شنیدنِ صدای توبیخش دویست کیلو می‌شود:
- شفیق! برایِ بارچندمه که تکرار می‌کنم؟ ایرپادت رو دربیار و مستقیم برو اتاقِ سرهنگ جباری تکلیفت رو خودش روشن کنه! مگه اینجا خونه‌ی خالست؟! خونه‌ی خالست شفیق؟!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
روی پله‌های آخرم و چشمانم از شدت سرگیجه هر چیزی را پنج‌تا می‌بیند.
دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و شلوغی راه روی مقابلم را تماشا می‌کنم تا صدایش فراموشم شود:
- زدت؟
که؟ چه کسی مرا زده بود؟ روزگار؟
- مهدیار زد درد نگرفت... خودم نزدم خودموها! ولی درد گرفت... بدونِ زدن درد گرفت... چون خودم رو دوست داشتم درد گرفت...
چیزی از درونم سر می‌خورد و روی زمین می‌افتد، فکر کنم روحِ آش و لاش شده‌ام است.
- فرار می‌کنی تا من با یه جسم تهی شده تنها بمونم؟ فکر کردی می‌زارم؟ تو باید بمیری... باید خفه‌ات کنم! باید بکشمت! باید بمیری تا یادم بره امروز چی کشیدم... چی اومد سرم!
حرصی و تحقیر آمیز، دستم را روی یقه‌ی سایه‌ی خیالی‌ام می‌گذارم. وحشیانه‌ چنگش می‌زنم، برایش ل*ب کج کرده و خودِ زخمی‌ام را از میانِ آدم‌هایی که عجیب نگاهم می‌کنند، پشت سرم می‌کشم.
شبیه کشیده شدنِ سوهان به چوب، پارچه‌ی شلوارش از برخوردِ طولانی با زمین می‌پوسد، پوستِ زانوهایش هم در میانه‌ی راه کنده و به استخوان رسیده، اما فریاد نمی‌کشد.
دلم یخ می‌زند؟ نمی‌دانم!
پشتِ مانتوی نخی گردنش را خراش داده و خونش کفِ آسفالت‌ را پر کرده.
- حقِ تو همینه... همین در به دری... همین زخمایی که هیچ وقت خوب نشن... پر نشن... چاله چوله بشن تو وجودت! حقِ تو اینه؛ انفرادی بهت خوش بگذره پری... زاد!
نزدیکیِ مقصد، درمانده رهایش می‌کنم تا در گوشه‌ی خیابان آخرین نفس‌هایش را هم بکشد.
بگذار زجرکش شود دخترکِ احمقِ نادان!
چقدر می‌روم را نمی‌دانم، اما آفتاب دارد از آسمان فرار می‌کند.
چندین دقیقه‌‌ست مقابل خانه‌ام و با کلیدی که درونِ قفل نمی‌رود کلنجار می‌روم.
باز نمی‌شود لعنتی و این بی‌بی‌ست که پر از شک و دلهره از آن سر حیاط داد می‌زند:
- صدای چیه آقا رضا؟ پریزادم؟ پشتِ دری مادر؟
دست‌های رنجورم را به در می‌کوبم و او با نگرانی می‌دود و قفل را باز می‌کند.
روسری‌ِ درحالِ افتادنش را صاف کرده و می‌توپد:
- چرا گوشی صاب مرده‌ات رو جواب نمی‌‌‌... هیع! رنگت چرا این ریختیه؟ خدا کورت نکنه مادر با این وضعیتت کجایی دو ساعته؟
او را پس می‌زنم و نجوا می‌کنم:
- داشتم خودم رو می‌زدم مامان...
بدون توجه به صدا زدن‌های آقاجونی که روی ایوان منتظرم است راه اتاقم را پیش می‌گیرم.
- پریزاد!
فریادِ عصبی‌اش را با صدایی وا رفته پاسخ می‌دهم:
- پریزاد مرد، پریزاد دلش خونه ولش کنید...
می‌خواهم درِ اتاق را به هم بکوبم که تشر می‌زند:
- وقتی پریزاد گفت طلاق می‌خوام ما نمردیم، حالا که خرش از پل گذشته خودش مرده؟
خر؟ کدام خر را می‌گفت؟
من که هنوز از هیچ پلی نگذشته بودم!
- داشتم از پل رد می‌شدم، پل شکست... نشد رد بشم...
حس می‌کنم از دندان‌هایم اشک بیرون می‌ریزد:
- یادته بهت گفتم بکش منو راحت شی؟ راحت شدی آقاجون؟
وسطِ خانه می‌ایستد و جلوتر نمی‌آید. با عصایی که زیر دستانش تکان می‌خورد سرِپا مانده‌.
 
Last edited:
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
هه! من هم باید برای خود یک عصا می‌خریدم. سنم سنِ آقاجون را هم رد کرده است، وگرنه چه لزومی دارد پاهای یک دخترِ بیست و سه ساله آنقدر عجیب و غریب بلرزند؟ آنقدر بد که انگار زمین زیر پایش هم دیگر باورش ندارد!
می‌خواهم رو برگردانم که مظلومانه می‌گوید:
- من از پریزاد جدیدی که خلق کردم راضی‌ام این پریزاد میدونه دیگه نمیتونه غلط اضافه بکنه! می‌دونه که کج قدم برداشتن براش گرون تموم میشه... میدونه نمی‌تونه کج بره و فکر کنه خیلی بارشه... که دیگه مجالِ خطا نداره... کج بره، کج میشه!
همزمان با کلمه‌ی آخرش در را بهم می‌کوبم و روی تخت آوار می‌شوم.
- جدید دوست ندارم من... پریزادِ خودم رو می‌خوام اصلا!
در خود می‌پیچم تا شاید بتوانم هر آنچه بود و نبود را در سکوتی تلخ فرو دهم.
-من کجو قبل اینا رفتم... کسی که باید دیگه نمی‌خوادم... دیگه منو نمی‌خواد... آخ آخ... شبیه دخترای مجرد فکر می‌کنی احمق خانوم... نکنه یادت رفته رویاهای عاشقونه واسه قبلِ این داستانات بودن... چند بار باید به خودت گوشزد کنی خراب کردی که باورت بشه؟ که کج شدی و طول می‌کشه درست بشی.
گوش‌هایم را هوا گرفته‌؛ صدا‌ها در آن حبس شده و چیزی نمی‌شنوم. بدنم در ابتدا گرم است. مدتی بعد سرد می‌شود و سپس آنقدر دمایش بالا می‌رود که سردی و گرمی‌اش را تشخیص نمی‌دهم.
اتفاقاتِ پشتِ پلکانم، مرز میان کابوس و واقعیت را گم کرده‌اند. مثلاً نمی‌دانم زمزمه‌های نگرانِ خندان، واقعاً شنیده شدند یا خواب دیده‌ام؟
نوازشم می‌کند و لحنش، میان شرمندگی و سرزنش معلق مانده:
- پریزاده‌ام؟ پریم؟ پس کی می‌خوای چشم باز کنی پرتغالم؟
پری کیست؟ منم؟ پری‌ها جنایت‌کار نیستند. آن موجودی که تو از آن می‌گویی نجات بخش است نه ویرانگر خندان! پری هر که باشد من نیستم.
مجدد نامم را به زبان می‌آورد. در حالتِ نیمه هوشیار هم از او دلخورم. که محرم نماند و جلوی برادرش زبان به دهان نگرفت.
خودش خوب می‌داند اشکان همیشه در کمینِ روزنه‌ای از جانب من است تا نور از شکافی ناپیدا بیرون بزند و برادرِ عزیزش آن نور را در خیالاتش چهل‌چراغ کند.
انگشتان کرختم را آهسته از میان دستانش بیرون می‌کشم، شاید دلخوری‌ام نیز به همان نرمی، بی‌صدا بر جانش بنشیند.
کمرِ دردناکم را تکان داده و در جهتی خلافِ او پلک‌های ملتهبم را باز می‌کنم.
کمی عقب می‌کشد. دکمه‌ چفتی لباسش را به بازی گرفته و با هر حرکت، صدای تقی کوتاه در فضا می‌پیچد.
- تا تبت اومد پایین، خاله زهرا هزار بار مرد و زنده شد!
شب است. تاریکیِ آرامی همه‌جا را در آغوش گرفته. پرده‌های حریرِ کرم‌رنگ کنار رفته‌اند و از پنجره‌ی سمت چپ، دالان باریکِ منتهی به کارگاهم پیداست.
اتاقکِ نازنینم! مدت‌هاست که کسی در نیمه شب چراغش را روشن نمی‌کند. بوی چوب کهنه و رنگِ خشک‌شده در آن مانده و سکوتش شبیه بغضی‌ست که راه نفس را می‌بندد. کارگاهم بیمار است، مثل من!
می‌خواهم برخیزم، اما چندین و چند کبوتر دور سرم می‌چرخند و چشمانم دارد از حدقه بیرون می‌زند.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
خندان تخت را دور می‌زند تا دید بهتری به صورتم داشته باشد:
- قهری پرتغالم؟ اوکی... حالا که قهری دلت نمی‌خواد صدام رو بشنوی و بدونی وقتی نبودی چیا شد؟ نامزدِ اجنبی‌ات با صدرا جلوی در خونه بزن بزن راه انداختن تماشایی!
در جایم می‌پرم و چیزی انگار با قدرت به شقیقه‌هایم کوبیده می‌شود. امکان ندارد! صدرا بمیرد به صورت مهدیار نگاه هم نمی‌اندازد.
ناخواسته داد می‌کشم:
- ممکن نیست! چی میگی تو؟!
با هینی بلند عقب می‌رود و ل*ب به دندان می‌گیرد.
- شکر خوردم، شوخی بود!
خنده‌ی وحشت زده‌اش هم حالم را خوب نمی‌کند. کاش خدا لعنتش کند با این مسخره‌بازی‌هایش.
- شکر کمته! تو شکر کمته خندان!
صدایم آنقدر گرفته و بغضی‌ست که خودم هم در عجبم.
- خندان بمیره برات، تو بگو اگه من تحریکت نکنم آشتی می‌کنی؟ می‌خوای هی رو بگیری ازم و پشت کنی بهم...
- از جلوی چشم‌هام خفه شو!
در باز شده و بی‌بی با سینیِ درون دستش سمتم می‌آید. دخترکِ لوده بعد از سوتی کرکننده برایش کف می‌زند:
- ماشالله سرعت! کی صدامونو شنیدی، کی اومدی خاله؟
بی‌بی غر می‌زند:
- نصفه شبی این سر و صداها چیه؟ پریزاد؟! بزار به حال بیای بعد جفتک بنداز بچه... بعدشم دفعه‌ی آخرته با موی خیس می‌ری جایی! داشتی تو تب می‌سوختی. زبونم لال، کور بشم نبینم با اون تبی که تو داشتی یجاییت آب می‌شد چه خاکی به سرم می‌ریختم؟
خنده‌ی خفه‌ی خندان با نیشگونم در نطفه می‌میرد:
- خاله مگه اجاق گازه که آب کنه؟ آخ داغت رو نبینم زن! غلاف کن دستتو!
می‌غرم:
- لال بمیری‌.
بی‌بی گیج شانه بالا می‌اندازد:
- همین دکترِ دوست حیدر می‌گفت تبی که طولانی و ادامه دار بشه اصلا شوخی بردار نیست. دروغ گفته یعنی؟ درسش رو خونده مثلا!
خندان گونه‌های سفیدش را می‌بوسد و «اوفی» از روی لذت می‌گوید:
- پریزاد مامانت نباتِ خالصه، چطور با چای نمی‌خوریش؟
برایش دهان کج می‌کنم، نباید دل به دلش دهم پرو را!
از بیماری‌ام یادم رفت آنقدر که شوک زده و عصبانی بودم.
بی‌بی سینی را روی رانِ پایم می‌گذارد. حرارتش به پوستم رسیده و برایم دلچسب است. تا خودش دهانم نگذاشته، نمایشی با قاشق جعفری‌های تزئینی را از لایه‌ی بسته شده‌‌ی روی سوپ کنار میزنم:
- مامان امروز کسی اومد اینجا؟ یا توهم زدم...
چشمانش را آشکارا از من می‌دزدد‌. با کلافگی به کاسه‌ اشاره زده، می‌گوید:
- بخور جون بگیری، بعد حرف می‌زنیم.
نگاهِ کدر و رنگ باخته‌اش هیچ خوشایند نیست و مرا در فکر فرو می‌برد. مطمئنم که صدای همهمه و بحثی بلند را شنیده‌ام. اگر آن صداها نبود، شوخی خندان را جدی نمی‌گرفتم.
- من خوبم... نمی‌خوای تعریف کنی؟
سری به نشانه‌ی نفی بالا می‌اندازد و موهای یکدست سفیدش را که مانند دخترهای نوجوان بافته از روی شانه‌اش پس می‌زند.
- دردت به سرم، اگه امشب رو چشم باز نمی‌کردی سر به کدوم بیابون می‌زاشتم؟
آه می‌کشد.
- من می‌رم بخوابم چیزی نمی‌خوای؟
معلوم است که می‌خواهم! حالِ خوب می‌خواهم. بازگشت به عقب را می‌خواستم. بی‌بی می‌توانست مرا به عقب برگرداند؟ از پسِ خواسته‌ام برمی‌آمد؟
روا نیست دلِ مهربانش را بی‌آزارم:
- نه، برو مامانم...
روی شانه‌ام را می‌بوسد.
- غم نخوریا، بگیر بخواب تا صبحم چیزی نمونده...
برای اطمینانِ خاطرش بی‌حال می خندم و رفتنش را تماشامی‌کنم.
خندان فرصت را غنیمت شمارده، با زیرکی موهای بهم پیچیده ام را پشتِ گوشم می‌زند و می‌گوید:
- قربونت برم من، هوم؟ حرف نمی‌زنی؟ پریزاد قهر بمونی خودم رو از پشتِ بومِ همینجا پرت می‌کنم پایین! بد قهرِ عوضی!
بی رحم آرنجش را از روی شانه‌ام پس می‌زنم:
- کی به خوشی؟ منتظرم... آخ!
با قورت دادن اولین قاشق، پی به وخامتِ گلویم می‌برم. حتی توانایی خوردنِ یک قاشق سوپ را هم ندارم‌.
- چی‌شدی؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
با نگرانی‌ از پارچِ کنارِ تخت برایم آب ریخته، در پلاستیک دارویی که نمی‌دانم کی سر از اتاقم در آورده به دنبالِ چیزی می‌گردد.
- گلو دردی؟ بگم اشکان بیاد ببریمت بیمارستان؟ توی هوشیاری معاینه‌ات کنه بلکه یچیز بهتر واست تجویز کرد.
قرصِ درآورده از خشاب را دستم می‌دهد. چشم غره‌ی عصبی‌ام را که می‌بیند، عقب گرد کرده و کنارم کمی آنطرف تر می‌نشیند:
- خب حالا! فی‌البداهه بود. غمزه نیا جونِ خندان!
گربه‌ی ملوسِ من! مگر می‌توانستم با او قهر بمانم وقتی که آنطور نازم را می‌کشد؟
لیوانِ آب را با آخیش‌ای از سرِ لذت روی میز می‌کوبم.
- بازم من بزرگی می‌کنم! بازم من بخشیدم، فقط میدونی که...
با شیرجه‌ای کوتاه مرا در آغوش می‌کشد:
- آره می‌دونم، گاز بگیر اون نیشِ مارو!
می‌خندم و سینی را محکم گرفته‌ام تا محتویاتش نریزد و تخت را به گند نکشد.
- ولم کن شرک! کشتیم...
عقب که می‌رود، با دو انگشت پشت پلک‌هایم را ماساژ می‌دهم. چشم که باز می‌کنم با ابروهای بالا رفته قاشقی از کاسه‌ی سوپِ سرد شده را مقابلم بالا و پایین می‌کند:
- بیینم تو نمردی از گشنگی؟ بیا بخور ببینم...
با ترش رویی قاشق را به عقب هل می‌دهم که نچ می‌کند:
- خاله زهرا تهدید کرد اگر نخوری از وسط دو شقه‌ات می‌کنه!
- کذبه اینا!
و مجابم می‌کند آن قاشق سوپ را بزور هم شده قورت دهم.
- نخور تا کذب رو نشونت بدم.
دورِ لبانم را با سر آستین پاک کرده و پتویم را بالا می‌کشم.
- دادی ندادیا! نمی‌تونم قورت بدم...
لبش را مسخره کج می‌کند. باشه‌ی آرامی گفته و سینی را روی کنسول می‌گذارد.
- دارم از خستگی جون می‌دم! کلاسای خانوم رو بجاش هندل کن... به فکر پلن باش که باهات سرِ گناهِ نکرده‌ات آشتی کنه! بعدشم امروز کلی با مامانم دعوا کردم. میخواد به زور جلسه‌ی خاستگاری با پسرِ صغری خانوم رو قبول کنه‌. با این اسمِ پر بارِ مامانش ندیده واسه من کنسله!
برای خودش تشکی روی زمین پهن می‌کند. کش مویش را دور دستش پیچیده و دست میانِ موهایش می‌برد:
- چیکار کنم پری؟
- گناهِ نکرده؟ راجبِ این بعدا مفصل از دماغت درمیارم. درموردِ اون موضوعِ دیگه هم به اشکان رو بزن، تو که آب بخوری کف دستش میزاری، این یکی‌ام بسپر بهش.
ل*ب و لوچه‌اش آویزان می‌شود:
- آخه اشکانم میگه پسرِ خوبیه...
- واسه صغری‌ست؟ تو که اینقدر بی منطق نبودی!
به انگشتانِ لاک زده‌اش می‌نگرد. صدای تق‌تق دکمه‌های جفتی‌اش در اتاق می‌پیچد. سر کج می‌کنم و به آرامی می‌پرسم:
- بگو ببینم... چرا نمیشه؟
مکثِ طولانی‌اش را به پای درگیری ذهنی‌اش با خود می‌گذارم.
- پریزاد...
- جانم؟
- پری من یکی دیگه‌رو می‌خوام... یکی که می‌دونم عمرا نمیشه! بشه هم نمی‌ارزه... می‌ارزه؟
و لاک‌های زردِ فسفری‌اش را با تیکی عصبی از روی ناخن‌هایش می‌کند‌. بدجنس و با اخمی تصنعی می‌پرسم:
- احیانا من اون یکی رو نمی‌شناسم؟
سرش را در یقه‌اش فرو می‌کند:
- میشناسی... خدا لعنتت کنه داری اذیتم می‌کنی؟!
ابرویم را مغرورانه‌ بالا می‌اندازم:
- نه دارم از دماغت درمیارم!
- پری تو رو خدا!
- از من می‌پرسی؟ تو که خوب بلدی از مادر شوهر بزرگه‌ات با ماچ و تعریف دل ببری! نبات و چای و اوها!
صدایش ضعیف‌تر می‌شود:
- میدونستی...
- ماجدو؟ آره... منم هیجده سالم بود همینجوری به صدرا نگاه می‌کردم‌...
و تلخ و پر از ابهام می‌خندیم. سرش را روی بالش می‌گذارد و با بغض می‌گوید:
- ازت نمی‌پرسم امروز چی‌شد که نگی و فراموش کنی...
دستمالی از کارتن بیرون کشیده و آبِ بینی‌ام را پاک می‌کنم:
- من چی‌شدم؟ من تب کردم خندان... تو چی؟ دوست داری بجنگی یا مریض بشی؟!
- بجنگم؟
قطره‌ای اشک از کنارِ گونه‌ام سر می‌خورد:
- آره، بجای من بجنگ...
***
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
صدای جر و بحث بی‌بی با عمه هدی دوباره بلند می‌شود. پاهایم را روی هم انداخته و گوش تیز می‌کنم:
-اگر گوشت کمه زنگ بزنم ماجد از قصابیِ جوادی سر راه بگیره بیاره. شهر بانو گفت تازه بیرون شدن از خونه.
-بس‌ نیست اینا؟
وسواسش مرا کشته دلقک!
- بس کجا بود مادر من؟ می‌خوای پشتِ سرمون حرف دربیارن؟ سر سفرشون غذا قد خودشون بود فقط؟
زارت! تنها فایده‌اش ترس از آبرویش بود. آقاجون میانِ کلامش می‌پرد:
- زهرا خانوم شما دخلت نباشه. اگه قراره بریز و بپاش کنید، این شما و اینم کارتِ بانکی من... زحمتش با خودتون! بیینم بازم پرچانگی می‌کنید یا نه!
صدای حرصی عمه جگرم را حال می‌آورد:
- بده فکر آبروتونم؟ الانم زنگ میزنم ماجد کم و کسری ها رو بگیره بیاره... چند نفرن این خانواده‌ی دوستتون بابا جان؟
دیگر حوصله‌‌ی شنیدنِ صدایش را ندارم. دستمال‌ِ بلا استفاده‌ام را به جمعِ مچاله شده های درونِ جیبم اضافه می‌کنم. دورِ بینی‌ام زخم شده و سینوس‌هایم می‌سوزند.
- کیک خوردم خدا، دیگه فاز آنجلینا جولی بر نمی‌دارم... منو چه به قدم زدن با موهای خیس!
خندان با لباس‌های ست شده‌ی سبز و سفیدش، آنکات کرده¹، از اتاقم بیرون می‌شود. معذب سمتم می‌آید:
- من می‌رم، کاری نداری؟
شالم را دورِ سرم محکم می‌کنم تا دردش بخوابد:
- بمون نهارو...
نچ می‌کند:
- مهمون دارین، عیبه!
چون چکشی که به طبلی فلزی می‌خورد، پیشانی‌ام درد می‌کند.
- کو تا شب؟ بمون پیشم... نرو جونِ پری!
موهای کراتین شده‌اش را درونِ شالش هل می‌دهد و مضطرب می‌پرسد:
-عمه‌هات میان؟ ولش کن پریزاد من برم بهتره...
-به اونا چه؟ بشین ببینم...
دستش را می‌کشم که روی مبل می‌افتد. دیشب را تا صبح با غر زدن‌هایش سرم را برد، حال که خالی شده، می‌خواهد برود؟
آقاجون، دانه‌های تسبیحِ طلایی‌اش را با ریتمی آرام از زیر انگشتانش عبور می‌دهد و همزمان، گام‌به‌گام از آشپزخانه تا پذیرایی پیش می‌آید. خندان را که می‌بیند، لبخند می‌زند و با خوشرویی صدایش می‌‌کند:
- صبحت بخیر دخترم. برید آشپزخونه، زهرا خانم سفره‌ی صبحانه پهن کرده.
سوی من برمی‌گردد:
- بهتری باباجان؟
نمی‌دانم چه کنم. جوابش را ندهم؟ دلخور باشم؟ چه واکنشی نشان دهم تا حق مطلب ادا شود؟ او همیشه می‌گفت که دخترِ آقا رضا اشتباهاتش را گردن می‌گیرد!
من هم از حق به جانب بودن وقتی که همه چیز بر علیه‌ام است، بیزارم.
کوتاه و کمی دلمرده می‌گویم:
- بهترم بابا...
عصا مجدد زیر دستانش تکان می‌خورد و خندان با تشکری کوتاه، صحنه را ترک می‌کند.
سایه‌ی قامتِ تکیده‌اش بر پیکرِ جمع‌شده‌ام روی کاناپه می‌افتد. روی سرم بوسه می‌زند و آرام در گوشم می‌گوید:
- خدارو شکر که بهتری عمرِ دوباره‌ام...
صدایش چون نسیمی لرزان، شانه‌هایم را می‌لرزاند. من آدمِ نامهربانی کردن با حاج بابا نبودم.
صدای زنگ آیفون و جیغ و دادِ فرزندانِ کوچک صحرا به سنگینی نگاهِ آقاجون روی تنم خاتمه می‌دهد.
در آستانه‌ی شب؛ میهمانان از راه می‌رسند.
همسرِ پا به ماهِ محمد پسر بزرگِ عمه‌ با چشمانِ گرد کرده‌اش، انگار که از همه‌ی دنیا طلب دارد، روبه صحرا پچ می‌زند:
- چرا اینقدر زود اومدن اینا؟
هینِ کوتاه و خجالت زده‌ی صحرا با ورودِ گربه‌ی ملوسم به آشپزخانه مساوی می‌شود.
یک دستش دستمال است و دارد میوه‌ها را وسواسی درونِ دیس می‌چیند:
- خدا مرگم، یکی میشنوه! تهران نمیشینن، اومده بودن مسافرت که آقاجون تعارفشون کرده...
خندان با لبی گزیده نیشگونم می‌گیرد:
- پریزاد اشکان گفت داره میاد دنبالم...
صورتِ ملتهب و گلگونش را از نظر می‌گذرانم:
- چته تو؟
پناه با جیغی بلند به آشپزخانه می‌دود و خود با دست‌های کوچکش پاهایم را به آغو*ش می‌کشد:
- خاله پری، خاله خندون سلام!
می‌خندم و به آرامی موهای بیرون زده از مینی اسکارفش را نوازش می‌کنم:
- سلام جونِ دلم! برو عقب فدات بشم، مریضم. میخوای مامان شهزادت دخلم رو بیاره؟
خندان برخلافِ همیشه بی حوصله جوابش را می‌دهد و او چشمانِ عسلی رنگش را تنگ کرده و با ناراحتی می‌پرسد:
- ای بابا گوشیت رو نمیدی یعنی؟ خندون ناراحت شدی؟ خاله من بازی ریخته بودم توش! شارژ میزنمش بعد کارم به خدا!
پریدنِ پلک‌های خندان مرا نگران می‌کند. استرسی چتری‌های پناه را کنار می‌زنم:
- ناراحت چرا دورت بگردم؟ گوشیم توی اتاقمه، بگو مامانت بهت بده.
با فریادی از خوشحالی سمتِ پذیرایی می‌دود:
- آخ جونم! بچه‌ها بریم منچ بازی؛ بگما! خونه‌ی زرد مال من!
¹آنکات کرده: مرتب و اتو کشیده.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
دستانِ سردِ خندان را میفشارم. خیره به فیسِ گرد و عروسکی‌‌اش، نمِ میان مژه‌هایش را شکار می‌کنم. گربه‌ی ملوسِ من تنها هجده سال سن داشت، اما قدِ یک دنیا برایم می‌ازید. انگار که صد سال است او را می‌شناسم.
آرام می‌پرسم:
- چرا این ریختی‌ای؟ کسی چیزی گفته؟
از لاک‌هایش دیگر چیزی نمانده که به جانِ پوستِ کنارِ ناخنش می‌افتد:
- آره، تو بودی گفتی بجنگ‌... ولی هنوز شروع نکرده کله پا شدم!
چشم‌هایش را عصبی روی هم می‌گذارد:
- چطور وقتی از طرفِ مقابلم مطمئن نیستم بجنگم؟ خواستم مطمئن بشم، اما انگار گند زدم! پریزاد من هیچی از عشق و عاشقی بارم نیست انگار!
به جان پوست‌های اضافه‌ی لبم می‌افتم. می‌خواهم دهان باز کنم که گوشی‌اش زنگ می‌خورد. رد داده و سمتم برمی‌گردد:
- اومد اشکان، باید برم... گزارش دادن بمونه واسه بعد!
خدایا خودت بخیر کن!
ماهیِ ناز و لطیفم از میانِ دستانم سر می‌خورد و تصویرِ عنبیه‌های مشکی رنگش در میانِ رگه‌های سرخِ بینشان انگار در جای خالی‌اش مانده‌اند. نماند تا بگویم که من هستم و نباید نگرانِ چیزی باشد.
نگاهی اجمالی به اطراف می‌اندازم. چشم‌های ریز شده‌ی عمه هدی روی شومیزِ ساتنِ آبی‌ام زوم شده و نمی‌دانم در سرش چه می‌گذرد‌.
ناچار به جمعِ پر هیاهو و سر و صدای داخلِ پذیرایی می‌پیوندم. بعد از پروسه‌ی طولانی احوال پرسی، گوشه‌ی کاناپه کنارِ ماجد می‌نشینم‌. بی‌بی به سمتِ دیگر جایِ خالی کنارِ خودش اشاره می‌زند، اما تمایلی به هم صحبتی با دخترِ جوان و زیبای میهمانمان که نامش را نمی‌دانستم، نداشتم.
لبخند‌های ظریف و محجوبانه‌ای که تحویل مهرانگیز می‌دهد ناز دارند و او را زیباتر می‌کند. صورتِ سفیدش در قابِ روسریِ گل‌گلیِ صورتی رنگی می‌درخشد و دقیقا بابِ میل این جمع است‌.
من را چه به نشستن کنارِ آنها؟
با بشکنی آرام ماجد را از هپروت بیرون می‌آورم. به گمانم میانِ او و خندان بحثی شکل گرفته‌ است.
- ماجد؟ خوبی؟
گنگ سمتم برمی‌گردد و من سعی می‌کنم اخم‌های عمه شهربانو را نادیده بگیرم. گربه‌ی ملوسم ارزشش را داشت. نداشت؟
- سلام دختردایی، خوبم، شما چطوری؟
عصبی از پچ‌پچ‌های زن‌عمو زیرِ گوش همسرِ دوست آقاجون و تعریف‌هایی که با صدای بلند از دختر پرستارشان می‌کند، می‌گویم:
- تا تیرِ ننت از تیرکمونِ چشاش نخورده وسط قلبم، برم سر اصل مطلب!
خنده‌اش را می‌خورد و نمایشی دست به ته ریش‌های کوتاهش می‌کشد:
-خدا نکنه... شما کارت رو بفرما، امری هست؟ در خدمت باشیم.
-کار؟ کار نیست... راجبِ خندانه... چیزی گفتی بهش؟
بهت‌ زده میان کلامم پریده و می‌پرسد:
- دهن لق هم هستن؟
ماهیچه‌های صورتم را برای جلو گیری از فاجعه‌ای بزرگ منقبض می‌کنم. جایش بود به قیافه‌ی بامزه‌اش قهقه‌ای بلند میزدم. کجای کاری ماجد جان! دهن لق؟ تا دلت بخواهد!
- مگه جز این چه ویژگی‌های داشته؟
زیر ل*ب استغفرالله‌ای گفته و سر پایین می‌اندازد.
- نکن دختر دایی! این کارا به ما نیومده.
به آنی نوک انگشتانم یخ می‌کنند. دریچه‌ای محو مقابلم باز شده و خاطره‌‌ی تیره و تاری از عاشقانه‌هایم در آلاچیقِ حیاطِ آقاجون را به تصویر می‌کشد.
کلماتم در سکوت لغزیدند:
- صدرای منم اینجوری منعم می‌کرد... «نکن دختر عمو!» من هیچ وقت به حرفاش گوش دادم؟ ندادم دیگه... هیچ وقت با دلش راه نیومدم...
صدایم دورگه شده:
- اهل این تعارف تیکه پاره‌ها نیستم ماجد... می‌پرسم، جواب می‌خوام. به دلت هست؟
عرقِ روی پیشانی‌اش را نا محسوس پاک می‌کند و من جمله‌ی زیر لبیِ عمه را با نگاهی کوتاه به صورتش ل*ب‌خوانی می‌کنم:
- پاشو بیا کمک!
سپس تهدید آمیز به او چشم غره می‌رود.
چه گیری کرده بودم!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
334
سکه
1,671
به آقاجونی که همراهِ دوستش مشغولِ خوردنِ چای و تنقلات است، می‌نگرم و می‌پرسم:
- جوابم رو بده بعد برو...
نگاهش رویِ ردِ قدم‌های مادرش مانده. گوشه‌ی شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و با اشاره به درِ آشپزخانه می‌گوید:
- احترامش واجبه... به دلم باشه و به دلش نباشه چیکار کنم؟
حرصم می‌گیرد. آبِ بینی‌ام را بالا می‌کشم تا رسوایم نکند:
- هیچی... یه چاقو بردار بزن وسط دلت.
ابروانش در هم می‌پیچند:
- صدام میزنن؛ بعدا صحبت می‌کنیم دختر دایی.
و جوابِ عمه هدی که از او می‌خواهد دیگ آبِ برنج را بلند کند، می‌دهد.
صدای آیفون رعشه به جانم می‌اندازد، چراکه جز صدرا همه در خانه حضور داشتند. چه وقتِ آمدنش بود اصلا؟
هول زده از جا برمی‌خیزم. برقِ خشمی که درنگاهِ مادرش می‌جهد جان را از پاهایم می‌گیرد.
این نگاه ها چه معنی دارند؟ من دارم فرار می‌کنم. مگر همین را نمی‌خواست؟ که من جن باشم و فرزندِ نازنینش بسم‌الله؟
عمو حیدر با لبخند، روبه صحرا که نزدیک آیفون است، می‌گوید:
- در رو باز کن بابا جان، صدراست.
و یا اللّه بلندش کمی بعد در خانه طنین می‌اندازد.
در حرکتی ناگهانی خواهرزاده کوچک و تپلش با آن دامن چین‌چین، خود را به در رسانده و او با لبخند می‌نشیند تا دخترک را به آغو*ش بکشد.
قربان صدقه‌اش می‌رود و من با حسرت دست‌های پیچیده شده به دورِ تنِ آن کودک را تماشا می‌کنم. همان دستانِ سفیدی که رگ‌هایش از این فاصله‌ هم بیرون زده اند و برقِ عقیقِ روی انگشترش باعث برهم خوردن معده‌ام می‌شود.
- هلما از ب*غل دایی بیا پایین نمی‌بینی خسته‌است؟!
در پاسخ مادرش با مهربانی «عیبی ندارد»ای گفته؛ لبخندی ظریف روی لبانش می‌نشاند و به جمع نزدیک می‌شود.
طاقت نادیده گرفته شدن از سمتِ او برای باری دیگر در توانم نبود. چون سایه‌ای محو، آرام از پشتِ سرش عبور می‌کنم و در میان راه بوی گلِ تنش را با چشمانی بسته و لبانی لرزان بو می‌کشم.
- این‌چیزا از نظر تو حرومه خدا؟ نیست باور کن. حروم عمرِ منه بعد از این....
در نزدیکیِ راهروی منتهی به آشپزخانه، لحظه‌ای برای دیدنش برمی‌گردم و در همان نگاهِ کوتاه روحم از جانم در می‌رود.
اسمِ آن دختر را با لبخندی دلبرانه به زبان آورره و از احوالاتش مقابلِ چشم‌های مشتاقِ مادرش می‌پرسد.
- احوال پرسی از ماست؛ اختیار دارید آیه خانوم!
پاهایم در جایی که ایستاده‌ام خشک می‌شوند.
او را با چه نامی خواند؟ به چه حقی آن «خانومِ» کشدار را بعد از نامِ کوچکش گفته بود؟
آقاجون گفته بود این‌ها پیش غذاست. کجاست که ببیند حتی نتوانستم پیش غذا را حضم کنم؛ چه برسد به غذای اصلی!
شهزاد توریِ درِ حیاطِ پشتی را با مکثی کوتاه رها می‌کند.
- اینجا چیکار میکنی؟ چای دارچین بریزم برات؟ داروهات رو خوردی؟
بیحال عرق پیشانی‌اش را با دستمالِ پارچه‌ای درون دستش می‌گیرد و نزدیکم می‌شود.
آدم‌ها و همهمه‌شان را پشتِ سر جا می‌گذارم. تا عمه نیامده سمتِ اتاقِ انباری می‌روم و درش را باز می‌کنم.
- خوب نیستم، برام چای میاری؟ توش مرگ موشم بریز...
جمله‌ی آخرم را نمی‌شنود. به دنبالم آمده و دست روی پیشانی‌ام می‌گذارد:
- هنوز که تب داری دردت به جونم!
بغ کرده کنارِ کیسه‌های برنج می‌نشینم.
- غم باد می‌گیری انقدر جورِ دردای منو میکشی عمه...
کنارِ پایم زانو می‌زند:
- واس خاطرِ راحله خانوم ناراحتی؟ بابا اون زن یه چیزی گفته... حیف نبودم، وگرنه می‌دونستم چطوری تف بندازم تو صورتش. بلا نسبتِ عمو فتاح خانوادگی دودره بازن!
رنگم می‌پرد. مگر مادرِ مهدیار چه گفته است؟
آبِ دهانم را قورت داده و با پاهایی که خواب رفته‌اند، کلمات را برای یکدستی زدن به او کنارِ یکدیگر می‌نچینم:
- از اون زنیکه... ناراحت نیستم... زبونش نیشِ ماره، نمی... نمی‌تونه منو با این کاراش زمین بزنه... نمی‌‌‌... تونه!
حرف هایم دروغ است. مادر مهدیار هیچ گاه به من بی محبتی‌ای نکرده بود.
و انگار به هدف زده‌ام که شهزاد پر حرص و بدونِ توجه به لکنتِ زبانم سرِ حرفم را می‌گیرد:
- همین رو بگو! پاشده اومده اینجا که چی؟ تو از سنت خجالت نمی‌کشی واسه دخترِ دسته گل مردم حرف در میاری؟! اِ اِ اِ! انگار نه انگار پسرش رفته زندون، اومده همه جا رو پر کرده که پریزاد پسرم رو بدخت کرده. پریزاد گند زده به آبرومون... خودش خودش رو به پسرم انداخته... حالا که زیر سر خانوم بلند شده انگشترمون رو پس آورده. آره عمه‌ی من بود داشت خودش رو واسه سر گرفتن این وصلت از وسط دو نیم می‌کرد! میگه نمی‌زارم به این راحتی‌ها اسمش رو از پسرم بکنه. فکرت نباشه ها! آقاجون گفت من خودم درستش می‌کنم. مگه شهر هرته؟
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom