• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
340
سکه
1,701
چشم‌هایم سیاهی می‌روند. صدای صدرا با آن زنگِ دل انگیزش از راهرو به گوشم می‌رسد و برای جلوگیری از سقوطم با بی حسی روی انگشتانِ شهزاد چنگ میزنم.
اوست که پر اقتدار از هدی می‌پرسد:
- بفرمایید عمه جان؛ چیزی نیاز دارید؟
- ببخش‌ها، ماجد رفت خلال سیب زمینی بگیره، همون کپسولِ گاز رو از انباری میاری؟ این یکی توی حیاط تموم شد.
مجالی برای فرارِ دوباره نمی‌ماند و «هینِ» نگرانِ شهزاد با ورودِ ناگهانی‌اش مساوی می‌شود.
خوب است تب دارم و این ضعفم را به پای دمای بالای بدنم می‌گذارند، وگرنه نمی‌دانستم به کدام ریسمانی چنگ زده و چه چیزی را برای بیشتر خراب نشدن مقابل او بهانه کنم.
سایه‌‌ی قامتِ بلند و ورزیده‌اش روی جسمِ وا رفته‌ام را دوست ندارم. انگار دارد قدرتش را به رخم می‌کشد که اگر بخواهد توانایی لِه کردنم را دارد. ندارد مگر؟ لِه‌ام نکرده بود؟
عمه با استرس ضربه‌ای به گونه‌ام می‌زند:
- پاشو ببینم، چرا هی داغ‌تر می‌شی تو؟
و او کوتاه می‌پرسد؛ کم بار می‌پرسد، اما ضربه‌اش پربار است:
- پریزاد؟
شک دارد که من باشم؟ منی که شیره‌ی جانش را در آن اداره‌ی آگاهی با جهانشیری کشیده بود.
نگاهِ خمارم را برای دیدنش می‌گشایم. نامم را به زبان آورده و دیگر می‌مردم هم باکی نداشتم. داشتم؟ حداقلش اینبار مرا هیچ حساب نکرده بود.
شهزاد لاخ‌های پریشان شده روی پیشانی‌ام را بالا می‌زند تا بیش از این عرق نکنند:
- این همه آدم، یه دکتر نبردنت؟
- من خو... بم...
- آره، خیلی خوبی ارواحِ مادر خدابیامرزت.
نچی گفته و با عجله از اتاق بیرون می‌رود.
در با حرکتِ تندِ دستش فاصله‌ای با بسته شدن ندارد و نورِ ضعیف اتاق فضا را خفقان آور کرده.
من ماندم و او! پشت به لامپِ کم جانِ اتاق ایستاده و گام‌هایش پر از تردید‌اند. جلو می‌آید و قامتِ بلندش را برای هم قد شدن با من خم می‌کند. دستانم را به کیسه‌های برنج تکیه می‌دهم و با بغض در خود جمع می‌شوم. تلفیقی از رایحه‌ی یاس و محمدی، در کنارِ بوی گرده‌ی برنجِ ایرانی به مشامم می‌رسد. هرچند که بخاطرِ کیپ بودنِ بینی‌ام، بویش ضعیف است.
نفس‌های پر از صدا و خس‌خسش سکوتِ میانمان را شکسته و نگاهش مرا درهم فرو می‌ریزاند. نگرانم شده، اما انگار از صدها کیلومتر دورتر نگران است!
شبیهِ فرزندی که از کشوری غریب با مادرِ بیمارش تماسِ تصویری می‌گیرد و کاری جز نگاه، از پسش بر نمی‌آید.
با انگشتانِ سبابه و میانی‌اش دمای بدنم را چک می‌کند؛ سپس عقب خزیده و نمی‌داند بعد از آن لمسِ کوتاه بدتر از قبل گرم شده‌ام.
- ببرمت دکتر؟
آخ صدرا! اگر دستم را می‌گرفتی و مرا از لبه‌ی پرتگاه به عمقش پرت می‌کردی آسان تر بود برایم تا اینکه اینگونه از من سوال بپرسی!
اینگونه برایم نگران شوی، دلم را بلرزانی و بعد پشیمان شوی از اعمالت.
اگر بگویم:
- تو برو پیشِ آیه خانوم جان!
عیب است؟ هه! اصلا در شان من نیست این کارهای چیپ!
مثل همیشه در خیالاتم، گردنِ آیه را فشرده؛ جانش را می‌گیرم، جنازه‌اش را به آتش می‌کشم و خنک نمی‌شوم چرا؟
از فکر بیرون شده؛ در جواب به سوالش با شرم و اندوه، نه‌ای خفه می‌گویم.
کاش بماند تا اینگونه افکارم را از هر چیزی جز خودش آزاد کند. که به هیچ چیز جز او و حضورِ شیرینش فکر نکنم.
که همینطور سرد؛ دلخور و بی رحم نگاهم کند، اما باشد!
درِ اتاقک با ضرب باز شده و نگاهِ به ترس نشسته‌ام سمتِ چهارچوبش برمی‌گردد.
شهزاد است که لیوانِ حاوی جوشانده‌های خانگی‌اش را هم زده، رو به صدرا طعنه می‌زند:
- عمه جانتون می‌پرسند کپسول چی‌شد؟
به کندی عقب می‌خیزد. دستانِ معلق مانده در هوایش را درون جیبِ شلوارش فرو می‌کند و می‌گوید:
- می‌برم الان، عمه اگر بهتر نشد، ماشینِ ماجد هست. بگید ببرتش دکتر!
که را ببرند؟ من را؟ مگر پریزاد نام ندارد که شبیه به یک جسم بی‌جان راجبش حرف می‌زنی؟
بی‌رمق پوزخند می‌زنم و دلخوری دارد در نی‌نی چشمانم می‌رقصد:
- دکتر؟ دستبندتون رو نمی‌زارید... جناب سروان؟ چون با غل و زنجیر باس ببرنم...
کپسول را از گوشه‌ی اتاق برداشته؛ با فکی بهم چفت شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید.
شاید با حالِ ناخوشم راه می‌آید. آری اینطور فکر کنم بهتر است تا اینکه بگویم باز نادیده‌ام گرفته و خون خود را از درون بمکم!
می‌رود و می‌خواهم ل*ب باز کنم که نیشگونِ آرامِ شهزاد دهانِ باز مانده‌ام را می‌بندد.
با درد، شبیه آدم‌هایی که چیزی مصرف کرده‌اند صدایم کش می‌آید:
-ماشینِ ماجدو بکن تو آستینت! وقتی که از خودت مایه نمیزاری، لطفِ بقیه‌رو می‌خوام چی‌کار؟! تو به من لطف نکن... لطف نیست اینا، شکنجه‌ست.
عمه سرش را با تاسف چپ و راست می‌کند.
- دنبالِ شری همش... بخور ببینم!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
340
سکه
1,701
و لیوان را بدونِ هیچ پی زمینه‌ای در حلقم خالی می‌کند و غر‌های زیرِ لبی‌اش را از سر می‌گیرد:
- من نبودم چی می‌گفت شازده؟ آرامش ندارم دو دیقه از دستِ یکیتون. اون کروکدیلم انگار طلبِ باباشو از من داره! خوشم میاد عروسِ عفریطه‌ات نطقتو درجا قطع می‌کنه تا زبون نریزی انقدر...
مخاطبِ کلامش عمه هدی‌ست. تنها او بود که عروسش کنفش کرده و با پرویی گفته است علاقه‌ای به شرکت در میهمانی خانوادگی‌اش را ندارد. چقدر در آن لحظه دلش می‌خواست بزند زیر گریه و بلند‌بلند جیغ بکشد.
با نفسی عمیق تهِ آن معجونِ تلخ را فرو می‌دهم:
- خفه‌ام... کردی... ملعون!
لیوان را با محتویاتش به زمین می‌کوبد.
- پاشو ببریمت درمونگاه!
پوزخند می‌زنم:
- خری؟ با دوا درمون خوب نمی‌شم من!
- خر عمه‌ی دیگته...
لپ‌های کم جانم را بینِ دستانش می‌فشارد:
- دردت چیه تو الان؟ به گریه‌ات ادامه بدی دهنتو سرویس می‌‌کنم! قلب واسه‌م نزاشتی...
سرفه‌ای از گلوی آزرده‌ام بیرون می‌جهد و به همراهش اشک‌هایم هم می‌ریزند.
مغزم دیگر نمی‌تواند پردازشِ آن همه اتفاقِ پشتِ سر هم را هندل کند.
می‌خواهم ناخن‌هایم را چون کسی که عزیزی از آن مرده، روی پوستِ صورتم بکشم.
کنترلِ جلوگیری از برهم خوردِ دندان‌هایم از توانم خارج شده و وقتی خنده‌ی بلندِ هلما با دایی‌اش را می‌شنوم؛ عنان از کف می‌دهم. همه به شیرین زبانی‌هایش می‌خندند و او تصدقش می‌شود.
همه دارند می‌خندند جز من! خودم خواسته بودم دیگر، مگر نه؟!
عمه را تار و کج و کوله می‌بینم:
- چرا فاز افسرده‌ها رو برندارم؟ من نمی‌تونم عمه! یا اون باید نباشه یا من نباشم. تو بگو سر به کدوم بیابون بزارم آخه؟ بگو کجا برم نباشه و کسی آسیب نبینه‌؟ عمه تو می‌گی داغ کردم؟ من میگم دروغه... از مریضی نیست، توم جهنمه! کلی اهریمن دورم رو گرفتن نمی‌زارن هوا شبیه یه آدمیزاد عادی از این سینه بره و بیاد! بخدا من دارم کباب می‌شم... چرا افسرده نباشم آخه؟ اون از راحله خانومی که جزو آدما حسابش نمی‌کردم، فکر می‌کردم فرشتست، اونم از مهرانگیزی که واسم شبیه جادوگر شهر اوز بود! کدومشون بدترن؟ ظاهر کدومشون به غلطم انداخت؟! عمه نکنه من بد باختم خبر ندارم؟ ها؟! به من میگه زیرِ سرم بلند شده؟ من بچش رو دور زدم؟ وای خدای من!
شبیهِ آدم‌های خلعِ سلاح شده، یا عروسک بادی‌هایی که بادشان کم شده، مرا می‌نگرد:
- غذا خوردی؟
خود را رها می‌کنم و پیشانی‌ام چون شی‌ای بی جان به زانوهایم برخورد می‌کند:
- غذای اصلی رو؟ نه هنوز نخوردم... نمی‌دونم چطوریه... نمی‌دونم اصن از گلوم پایین میره یا نه! زهرمار بخورم من که انقدر نگران غذامید...
- چرا مزخرف می‌گی دردت به جونم؟ آقاجونم دیروز قلبش درد گرفت پری... برم بگم این ریختی‌ای؟ اینبار طاقت میاره؟ نکن عمه...
آقاجونم؟ بابای مهربانم را چه شده؟ این‌ها همه از طالعِ خوشِ من است!
هوا یک‌هو سرد می‌شود و حس می‌کنم باید خود را درونِ بخاری‌ای با درجه‌ی زیاد حبس کنم.
- سر... دمه.
- میگی خوبم، خوبت اینه الان؟ بگم ماجدی کسی بیاد؟ این مهمونا از کجا پیدا شون شد بد موقع.
با سرعت شماره ای گرفته و همانطور که دستش روی شکمم میغلزد، گوشی را دم گوشش می‌گذارد:
- الو ماجد؟ میتونی بیای اتاقِ توی راهرو؟ یواش بیا کسی نفهمه، وگرنه حالت رو جا میارم!
پتویی که بی‌بی روی دیگ شیر برای درست کردن ماست پهن کرده بود را رویم می‌اندازد.
- نکن خراب میشن...
- دنیا خراب بشه! تو حواست به خودت باشه.
گوشی را با خیزشی کوتاه از دستش می‌کشم:
- ماجد نیا... نمی‌خواد بیای!
یواش می‌گویم، اما محکم می‌گویم.
جار زدنِ حالِ بدم مقابل این آدم‌ها؟ نه، من نمی‌گذاشتم!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
340
سکه
1,701
همین مانده تا مرا کشان کشان به دکتر ببرند. مگر مرده بودم؟
- کم از مرده نداری والا!
محتویاتی که از معده تا دهانم آمده را با عذاب قورت می‌دهم:
- پاشو عمه... پاشو بریم... بیرون.
دندان‌هایم را برای بهم نخوردن محکم چفت می‌کنم. از جا برخواسته و پتو را از روی تن به عرق نشسته‌ام پس می‌زنم.
بمانم اینجا تا میدان را برای که خالی کنم؟ برای آن دخترِ محجبه‌ای که دل مهر انگیز را برده است؟
آینه‌ی سنتیِ عتیقه‌ی کنار طاقچه را بر می‌دارم و خود را در آن می‌نگرم. سیاهی زیر چشمانم با شلختگی روی صورتم ریخته؛ پشت‌ پلک‌هایم متورم شده و سفیدی پشتشان سرخ است.
- چرا شکلِ خدا زده‌هام؟‌عمه تو دوستی یا دشمن که نمی‌گی گریه نکنم تا آرایشم نریزه؟
دست به زیر چشمانم می‌کشم و با گوشه‌ی شالم کثیفی‌هایش را پاک می‌کنم.
- داری می‌‌میری و دنبالِ قیافه‌ای... کجا بریم؟
همان جایی که دختری با نازِ ذاتی‌اش برای پسر عمویم ناز می‌کند. باید آنجا برویم!
پلک‌هایم را به هم می‌فشارم. سنگینی سرم دیگر قابل تحمل شده‌است.
- همونجایی که دارن خوبِ من رو می‌گن. بریم تا چندتا خوبم خودم روش بزارم. برای مبارزه باید خوشگل باشم یا نه؟
در آن لحظه هرچیزی هستم جز خوشگل اما!
شانه‌هایم در آن بارِ عظیمی را محتمل می‌شود. کلمه‌ی تاهل پتک شده و با قدرت خود را به سرم می‌کوبد.
من داشتم چه می‌کردم؟ من متاهل بودم! نکند یادم رفته است؟ یک متاهل ساده هم نبودم، از آن‌هایی بودم که مادرشوهرش هزار تا انگ به دمش بسته.
درِ اتاق به آرامی گشوده شده و صحرا با تردید نگاهی به داخلش می‌اندازد.
- وا! شما اینجایید؟ دارن سفره می‌ندازن، نمیاید؟‌
چشمانش چندین ثانیه رویم مانده و ابروهایش بالا می‌پرند:
- پریزاد؟ چرا میلرزی دختر؟
شهزاد کلافه شالش را مرتب می‌کند:
- سرما خورده. می‌گم بریم دکتر لج می‌کنه... تو یک چیزی بگو بهش.
ل*ب می‌گزد و در را بیشتر می‌گشاید:
- خب ببریدش، بگم محمد بیاد؟!
عمه را ببین، به که می‌گوید!
هه! محمد بیاید؟
پوزخند و تکانِ نامحسوسِ شانه‌هایم از نگاهش دور نمی‌ماند. لازم نکرده‌‌ی حرصی‌ام را چون گلوله‌ سمتش پرتاب می‌کنم.
یکیست لنگه‌ی مادرش دیگر، چه انتظاری از او دارم اصلا؟!
با اشاره‌ای به در می‌گویم:
- بریم عمه، زشته اینجا بمونیم.
صحرا دلخور دستگیره را رها کرده و صورتش از دیدم گم می‌شود.
تک پله‌ی کوتاهِ آشپزخانه را بالا می‌روم. پناه با پسرِ کوچکِ محمد دعوایش گرفته و شهزاد دارد با زبانِ تند و تیزش طفلی‌ها را سرزنش می‌کند.
عمه‌ی نازنینم غر زیاد می‌زند. در اصل در تمامِ ساعت‌های زندگی‌اش تنها غر می‌زند؛ اما نداشتنش برایم شبیه نشستن روی یک صندلی بدون تکیه گاه است، باید چهارچشمی مواظب باشم تا تعادلم از دستم در نرود.
عمه هدی سبزی‌های شسته شده را درون سبد می‌ریزد و با دیدنم لبانش به لبخندی نیم بند باز می‌شوند:
- کجا غیب شدید؟ بهتر نشدی؟
در عمق نگاهش نیتِ بدی پنهان نیست. دوست ندارم بد یا با انرژی منفی جوابش را بدهم، یک دشمن کمتر، بهتر!
- فکر کنم من و این سرماخوردگی داستانا داریم باهم.
و به اپنِ کوچکِ آشپزخانه نزدیک می‌شوم تا از دریچه‌ی کوچکش، پذیرایی را دید بزنم. ادامه می‌دهم:
- خسته نباشی عمه، هلاک شدید امروز...
جای شهزاد خالی تا با شنیدم این حرفم بگوید:
- زارت!
پر افسوس آه می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. به گمانم عروسش این‌بار هم بد حالش را گرفته است که حتی نا ندارد تیکه‌‌ای چیزی به من بی‌اندازد.
نظرم روی جمع است و آن دختر؛ آیه را نمی‌بینم. پر از وهم و تا کسی نیامده، با دو دلی می‌‌پرسم:
- میگم این حاج خانوم اسم و رسمش چیه؟ چطور آدمیه؟
و نگاه از اویی که سنسورهایش چون حس بویایی مار قویست؛ می‌دزدم.
این‌ها چیست می‌گویم؟ من را چه به صمیمیت با شمس‌الهدی!
- کدوم حاج خانم؟ ساهره خانوم رو میگی؟
سگ‌لرز زده و خداروشکر حواسش پرتِ احوالاتِ خودش است که سوالم را کش می‌دهم:
- آره... همین حاج خانوم... همین یدونه بچه رو داره؟
- آیه رو می‌گی؟
و با غم ادامه می‌دهد:
- یدونه داره، ولی قدِ ده تا بچه خانومه این دختر. با کمالات، تحصیل کرده...
صورتم را انگار که چیز چندشی دیده‌ام جمع می‌کنم.
آری دیگر، هرچه عروس‌هایت ندارند، این دختر خانوم دارد.
- هوم... آره. پرستاره دیگه؟ بهش نمیاد...
حالم خوب نیست و نمی‌توانم روی پا بایستم. دمی عمیق گرفته، روی صندلیِ نهار خوری می‌نشینم.
-یکی هم نیست بگه فضولو بردن جهنم!
با سرفه‌ی مصلحتی و صدای ظریفی که خجالت زده ببخشید گفته؛ پشتِ سر را می‌نگریم:
- کمک لازم ندارید؟ واقعا شرمنده، خیلی تو زحمت افتادین... به بابا گفتم که مزاحم حاج آقا و خانواده نشید، بیاید خونه‌ی من... اما آقای حضرتی انقدر قسم و آیه دادند که خجالت زده‌امون کردند.
وای! این از کجا پیدایش شد؟ نکند سوالم را شنیده باشد؟!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
340
سکه
1,701
- خدا مرگم! این چه حرفیه دخترم؟ شما رحمتید. هر وقت که بیاید، قدمتون سر چشم ماست...
آیه لبخندِ محوِ مهربانش را حفظ کرده و جلو می‌آید. در جواب به تعارف تکه پاره‌های عمه هدی می‌گوید:
- لطف دارید هدی خانوم... اگر کاری هست بگید، تعارف نکنید لطفا. منم مثل دختر خودتون.
- دستت طلا مادر، همه چیز آمادست. شما پذیرایی شدی؟ چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟
تشکر می‌کند و با کشیدنِ صندلیِ مقابلم، می‌پرسد:
- حالتون خوبه؟ از سر شب دلم پیشتونه، خیلی رنگ پریده‌اید.
جلوی مردمک‌هایی که می‌خواهند چپ شوند را می‌گیرم و با صدای تو دماغی‌ام جوابش را می‌دهم:
- ممنون... یکم سرما خوردم.
عمه لیوان چایی و ظرفِ پر از تنقلاتی را مقابلش گذاشته و برای حفظ ظاهر و با اکراه، لیوانِ دیگر را هم جلوی من می‌گذارد.
فکر کنم آن خسته نباشیدی که به او گفته بودم تاثیر داشته است.
چای را به کناری هل می‌دهم. چه معلوم جادو جنبلی چیزی در آن نخوانده باشد.
مکالمه‌ی مزخرفِ پر از تعارفشان دارد کش می‌آید و اصلا حوصله‌ی هندوانه هایی که زیر ب*غل یکدیگر می‌گذارند را ندارم. می‌‌خواهم آنجا را ترک کنم که آیه بحث را با عمه بسته و قبل از نیم خیز شدنم می‌پرسد:
- شما نوه‌ی کوچیک زهرا خانوم هستید؟ دختر شهربانو خانومید؟
خیر من مادر مرده‌ام!
خود را مجدد روی صندلی رها می‌کنم. زشت است جوابش را ندهم:
- من دختر حصین‌ام؛ پسرِ دوم حاج بابا.
رو میزیِ تکه دوزی شده‌ی بی‌بی را به بازی می‌گیرم و او انگار نمی‌خواهد بحثِ میانمان به پایان برسد:
- خواهر صحرا خانومید؟
برای من خواهر صحرا بودن و خواهر صدرا بودن تفاوتی ندارد. با این سوالش تیز نگاهش کرده و ضربدری بزرگ رویش می‌کشم.

او زیباست. صورتش مثلِ سنگ مرمر می‌درخشد و صدایش سرشار از زنانگی و ظرافت است. او محجبه است، با دقت راه می‌رود، با دقت حرف می‌زند و محتاط لباس پوشیده. او! اوی لعنتی صدایی شبیه به آژیرِ زنگ خطر می‌دهد. از آنهایی که در زنگ زلزله، مدیر مدرسه‌امان به صدا در می‌آورد.
- من تک فرزندم، بابام شهید شده و مامانمم... خیلی وقته فوت شده.
تاسفی که در چشمانش پیدا می شود ارزانی خودش باشد.
- غم آخرتون باشه، نمی‌دونستم... عذر می‌خوام بابت سوالِ نابجام.
نمی‌دانم می‌شنود یا نه، زمزمه می‌کنم:
- مشکلی نیست...
مهرانگیز با اخم‌های درهم شده عمه را صدا می‌زند.
- هدی جان سفره رو پهن کنیم کم‌کم، ساعت نه شده دیر وقت میشه. این برنجا هم دم کشیدن دیگه، از ریخت میفته‌ها!
و بعدش صدای یا الله ماجد و صدراست که دیگِ برنج را وسطِ آشپزخانه روی ملافه‌ی پهن‌ شده می‌گذارند.
عمه به دیس‌های روی هم چیده شده و سینی‌های ترشی اشاره میزند:
- آره پهن کنیم. خدا خیرتون بده پسرا، چیدنِ سفره با شما... ماجد خاله اون ماهیتابه‌ی گوشتا رو هم میاری؟ سنگینه.
و صدراست که عرقِ پیشانی‌اش را گرفته و می‌گوید:
- هوای اینجا چقدر دم داره... دیگه امری باشه عمه خانوم؟
- امری نیست قربونِ قد و بالات برم عزیز من!
ماجد با چشکمی کوچک نگاهم کرده و تا کنارِ صندلی‌ام می‌آید. می‌خواهد دهان باز کند که میان کلامش می‌پرم:
- بپرسی حالم چطوره من می‌دونم و تو!
شکه گردنش همانطور که به سمتِ من کج شده، ثابت می‌ماند:
- بپرسم؟ قیافت داد میزنه بدی دختر دایی!
- بد بودن من مهم نیست... الان برام دلِ خندانم مهم تره که تو قراره باهاش چی‌کار کنی؟
دست خودم نیست که به درِ آشپزخانه می‌نگرم. آیه با لبانی که انحنایش دلبرانه روی صورتش خودنمایی می‌کند، آرام خسته نباشیدی به صدرا می‌گوید‌. چشمانِ منعطف و بدونِ گاردِ صدرا رویش نشسته و لبانش برای جواب دادن به آن دختر تکان می‌خورند.
و من مرده‌ام؟ نمیدانم.
گوش‌هایم کیپ شده صدای شلوغی و رفت‌ آمدی که در آشپزخانه به یکباره اتفاق می‌افتد را نمی‌شنوم.
صدرا می‌رود و آن دختر به دنبالش به بهانه‌ی بردنِ سینی ماست راه می‌افتد.
در جایم خشک شده، ماسیده‌ام و تمام شده‌ام.
دوست دارم دست دراز کرده و آن تصویرِ مشمئز را از مقابلِ نگاهم پاک کنم، اما انگار کسی دکمه‌ی ریپیتش را فشرده است تا درسِ عبرتی باشد برای هر روز و شبم.
تصویرش عجیب شبیه به صدای حاج باباست.
«- مهر انگیز حرف از خاستگاری واسه شاه پسرش میزد. دورز دیگه وقتی حرفش فقط حرف نبود بهت سلام میکنم!»
پاسخی به ماجد نمی‌دهم. اصلا حرف‌هایش شنیده نمی‌شوند که پاسخ داشته باشند. چیزی از غذایم هم نمی‌فهمم. نه از غدا و نه از گذرِ زمان و چگونه خلوت شدنِ خانه!
خانه‌ای که انگار همه جایش دارد به من دهن کجی کرده و بر سرم فریاد می‌کشد که دیدی آن دختر چگونه حواسش جمعِ صدرا بود؟ دیدی صدرا چطور نگاهش می‌کرد؟ پر از رحم و عطوفت، شبیه به کسی که مجرم نیست!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
340
سکه
1,701
با تیکی عصبی خود را رها کرده، کمرم به دیوارِ اتاقک انباری برخورد می‌کند.
آخر شب است و خانه در سکوتی نسبی فرو رفته. پیامِ شهزاد را بدونِ رفتن به تلگرام از روی نوتیف پاسخ می‌دهم.
- فکرای اضافه رو بنداز دور و بگیر بخواب.
کدام فکر را می‌گفت؟ همان‌هایی که حسابشان از دستم در رفته؟
افکاری که حتی نمی‌دانم باید اول به کدامش برسم تا گم شوند و بروند.
تایپ می‌کنم:
- بادکنکو دیدی؟ وقتی که هوا داره، اگر یه ورشو فشار بدی اونورش قلمبه میشه... این قضیه‌ی ذهن منه. هرجاشو بگیرم، یجا دیگش باد میکنه. هنر کنم و خیلی فشار بدمش تا شاید درست بشه، ولی میترکه! کلا بخوام دست بهش بزنم یطوریش میشه... منم دارم فشارش می‌دم... دارم میترکم شهزاد...
در مقابلم آن سوی راهرو، بی‌بی گیجِ خواب به ستونِ کنارِ ورودی آشپز خانه تکیه می‌زند:
- هدی مادر بسه، هلاک شدی امروز، بقیش رو خودم فردا جمع می‌کنم‌.
پشتِ سرش ماجد با سرو صدا پلوپزِ سنگین را زیرِ سایه بانِ حیاطِ خلوت می‌کشد.
عمه بی رمق آخرین پیاله را هم خشک کرده و کنارِ ظرف‌های دیگر می‌گذارد. تنها دستانِ فرز و پاهای چهار زانو شده‌اش در زاویه‌ی دیدم است.
- تموم شد دیگه... فقط چیدنشون تو کابینت دست خودتو میبوسه مادرم.
و لبخندِ پر از تشکر مامانی زهرا انگار خستگی‌هایش را می‌شوید.
زن عمو که تا به الان مسکوت و فرو رفته در فکر بوده، سمتِ هدی برمی‌گردد:
- میگم بنظرت آیه چطور دختریه؟ از دور که خیلی خانوم بنظر می‌رسه...
جملات آخرش را آنقدر آرام گفت که از حرکت ل*ب‌هایش متوجهِ کلمات شدم.
گوش‌هایم را تیز می‌کنم؛ ولیکن صدای بلند ماجد نمی‌گذارد ادامه‌ی بحثشان را بشنوم:
- مامانی زهرا اگه دیگه کاری نمونده که از این بنده‌ی حقیر بکشید، خداحافظتون! برم که مامان توی ماشین منتظرمه.
زهرا بانو با آن پاهای آزرده‌اش حرکت می‌کند، مهربان قد بلند کرده و سر ماجد را می‌بوسد.
- خدا اجرت رو بده مامانم. اِن‌شاالله زودتر مدرکت رو بگیری پز آقای دکترم رو جلوی مملکت بدم...
ماجد می‌خندد و دستانش را دورِ شانه‌های بی‌بی حلقه می‌کند:
- خاکِ پاتم مامانیم. چندتا لپ گلی تو این دنیا دارم من که انقدر ذوقِ دکتر شدنِ منو داره؟
هنگامی که به من می‌رسد، خم شده و آرام می‌گوید:
- جای دلِ بقیه یکمم فکرِ خودت باش پریزاد خانوم... فردا هم کاری داشتی؛ تعارف نباشه لطفا!
چشمانم را با مهر روی هم می‌گذارم:
- کار هست، اما نه واسه من... کار اینه که ببینی به دلته یا قراره بشی یه آدم ترسو؟!
- ول نمی‌کنی دختر دایی هوم؟
بی‌بی که دارد آدرسِ تشکِ مخصوصِ
عمو حیدر را به او می‌دهد، تشر می‌زند:
- چی هی دمِ گوش هم وز وز می‌کنید؟
لبانم را با مسخرگی انگار که دارم نه‌ای از روی چندش بودنِ فردی می‌گویم، تکان می‌دهم:
- هیچی مامان، داشتم می‌گفتم من ول نمی‌کنم که... می‌خواستم ول کنم وضعم بهتر از اینا بود!
بی‌بی مسخره نچ می‌کند:
- انقدر دور و بر ماجد نپر پری! توهم برو پسرم، برو که الان مادرت خراب میشه رو سرِ این بچه! حوصله‌ی حرفاشو ندارم.
- مادرش جیگرشو ندا...
چشم‌غره‌ی ماجد لبانم را به یکدیگر می‌دوزد. این را باش، پسرک بچه ننه را چه به گربه‌ی ملوس من؟
با ناراحتی، مظلومانه نگاهش می‌کنم:
- اصن ننت جیگرشو داره! حالا نکه تاحالا پدرم و نداده دستم.
بی‌بی لپم را می‌کشد:
- واس خاطر خودت میگم عمر مادر...
- میدونم... همین مونده راجبِ من و این فکرای احمقانه بکنن! معلوم نی چیا پشتم گفته که اینجوری هول کردید. هوف! چه بساطی شد... برید بابا استراق سمعم نصفه موند!
و با ابرو مهرانگیزی که در یقه‌ی هدی فرو رفته را نشان می‌دهم.
صدای خنده‌ی بلندشان را کنترل می‌کنند و با خداحافظی‌ای کوتاه به حیاط می‌رود.
برای برداشتنِ لیوانی آب از کنار عمه و مهرانگیز می‌گذرم. هرچند خدا مرا ببخشد آب بهانه است!
- حالا نگفت از کجا همو می‌شناسن؟
زن عمو که از حضورم در آنجا راضی‌ست، با لذتی حاصل از یک برد پر بار لبانش را میهمانِ خنده‌ می‌کند:
- برای طرحش، به عنوان پرستار توی یکی از ماموریت‌های صدرا حضور داشته. آشنایی‌شون به اونجا برمی‌گرده. از نظر من خیلی دختر خانومیه. بزنم به تخته، هیچی کم نداره. دعا کن خدا بخواد و صدرا موافقت کنه بیشتر بشناستش...
آرام باش دختر شاه پریون؛ حالا وقت لغزیدن و لرزیدن نیست. این اداهایت را برای تنهایی‌هایت بگذار.
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom