• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
پشت سرم می‌ایستد. نمی‌بینمش، ولی صدای بم شده‌اش را می‌شنوم:
- سلام. احوالِ آقا ماجد؟
سوالات زیر پوستی‌ای که در آن جمله‌ی کوتاه ماجد مطرح شده‌اند را دور زده و کامل پاسخ نمی‌دهد‌؛
حتی از روی صمیمیت با پسر عمه‌ی کوچکش هم نمی‌گوید سرم شلوغ بوده که نیامدم.
همه علت اینکه در جمع‌هایمان کمتر حضور دارد‌ را می‌دانستند. چه پاسخی باید می‌داد اصلا!
بگوید که نمی‌خواهم دختر دایی نحست را ببینم؟
حتی فکرش هم وحشتناک است.
کمی به عقب مایل می‌شوم؛ غیر مستقیم و زیر چشمی واکنش‌هایش را می‌پایم. منتظرم تا حتی اگر کوتاه، مرا مخاطب خود قرار دهد. سلام کند، نگاه کند، مواخذه‌ام کند، چشمکی دلبرانه بزند، اصلا مرا بکشد!
ولی او برای جلوگیری از ادامه‌ی بحث، دستانِ زیبا و لعنتی‌اش را روی کمرِ ماجد می‌گذارد و بدونِ هیچ توجه‌ای به نگاهِ ماتم زده‌ام واردِ خانه می‌شود.
بازویش به شانه‌ام برخورده و منِ خشک شده را از جایم تکان می‌دهد.
آن تکان کوچک، چون دستی قدرتمند هلم داده و در قعر دره‌ای بلند پرت می‌کند.
با سر به زمین برخورده‌ام. حس می‌کنم لباس‌هایم گرد و خاکی شده‌اند؛ پوستِ زانویم خراش برداشته و پیشانی‌ام نیاز به بخیه دارد.
آشی که برایم پخته بود، صدمن روغن داشت. لعنتی هرچه دست و پا می‌زدم حضم نمی‌شد!
نفس‌های سنگین شده و پر از التهابم را پشتِ لبخندِ بی‌جانم پنهان می‌کنم.
باید چه می‌کردم؟ مانند دیوانه‌ها به رفتارهایش واکنش نشان می‌دادم؟
مسلما هیچ‌کس برای چنین امری حق را به من نمی‌داد؛ من هم یک آدمِ آویزان و وقیح نبودم.
احساس ضعف می‌کنم، اما اگر مقابلِ کسی ضعف نشان دهم، انگار که به شخصیتِ خود یک گلوله شلیک کرده‌ام.
کسی آدم‌های ضعیف و شکست خورده را دوست ندارد؛ حتی خودِ من هم ورژن ضعیفم را دوست ندارم.
به داخل پذیرایی قدم می‌گذارم و درِ چوبی را محکم می‌بندم تا حضورم را اینگونه به اهل خانه اعلام کنم. نمی‌خواستم نگاه‌های نامربوطشان یکبارِ و بدون هیچ آمادگی‌ای به سمتم معطوف شود.
قدم بعد چیست را نمی‌دانم؛ تنها چون همیشه بلند سلام کرده خوش آمد می‌گویم و سعی می‌کنم شبیه به هفته قبل باشم.
همان پریزادی که در مرز بهم زدن نامزدی‌اش نبوده.
طبق تصوراتم، تمامشان مرا زیر ذره‌بین گذاشته‌اند و اصلا در تظاهر به اینکه من و زندگی‌ام برایشان مهم نیست، موفق نبودند.
با لبخندی پهن به جوابِ سلامی که با اکراه و نگاه‌های منظور دار داده‌اند، پاسخ می‌دهم.
دوست دارم جایی کنار آقا جون بنشینم، ولی مهر‌انگیز آنجا کمین کرده و الحق که انتخاب مکان نشستنش برای گیر انداختنم بجاست!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
سرگردان به دنبال سرپناهی بی خطر می‌گردم که بی‌بی فرشته‌ی نجاتم می‌شود و با صدایی بلند و رسا، همانطور که کمر و زانویش را دست گرفته، می‌گوید:
- پریزاد مامان برو یه سینی چای بریز فدات بشم، دیگه نا ندارم، درد امونم رو بریده.
لبانم کش می‌آید و دلم‌ می‌خواهد او را بوسه باران کنم. در نهایت نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و وقتی به من می‌رسد با چاپلوسی دست دور شانه‌اش می‌اندازم:
- من فدای تو بشم آخه... خدا نکنه شما طوریت باشه مامان قشنگم.
الحق که زهرا بانو می‌دانست چطور حواس‌ها را از موضوعی که دوست ندارد به جایی دیگر پرت کند. به یکباره همه نگران و با ترس از بی‌بی علت ناخوش احوال بودنش را می‌پرسند.
عمه شهربانوی حسودم با سرعت بلند شده؛ دست بی‌بی را می‌گیرد و صدای مثلا نگرانش را پس کله‌اش می‌اندازد:
- وای خدا مرگم! مادرِ من صدبار بهت گفتم بجای درست کردن این مرهمای خونگیِ بی فایده برو دکتر! گوش نمی‌دی که!
مبادا دیگران فکر کنند او درجریانِ احوالاتِ مادرش نیست!
عمو حیدر هم نگران است، از بی‌بی می‌خواهد تا اورا بعد از ظهر به مطب دوستش که پزشکی حاذق است ببرد، اما بی‌بی مخالفت می‌کند.
چای‌های خوشرنگی که در این فاصله ریخته‌ام را درون سینی مرتب می‌چینم. بحث هنوز هم سر بی‌بی‌ بوده و کم مانده دعوایشان شود.
هرکسی چیزی می‌گوید و راجبِ درد پای زهرابانو اظهار نظر می‌کند؛ اما من که می‌دانستم پایش سالمِ سالم است الحمدلله!
صحرا که تا به الان در سکوت تنها نظاره‌گر بوده، وارد آشپزخانه می‌شود و می‌پرسد:
- خوبی؟ کمک نمی‌خوای؟
در سوالش نیتِ شومی نمی‌بینم و می‌دانم هیچ گاه از طرفِ او تیکه‌ای راجبِ جدایی‌ام دریافت نخواهم کرد. چرا که او خودش یک مطلقه‌ی دلشکسته با دو فرزند کوچک است!
لبخند می‌زنم:
- نه عزیز دلم. می‌دونم دلت دنبال بچه‌هاته برو حیاط اگر دوست داری. بی‌بی غذا رو بار گذاشته، وسایل سفره هم که آماده کرده، لازم نیست نگران چیزی باشی.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
هنوز سینی را برنداشته‌ام که صدایی محو از پذیرایی به گوشم می‌رسد. صدایِ اویی که سرد، محکم و بلند ماجد را مواخذه می‌کند:
- بلند شو ببینم آقا ماجد؛ برای این جمعیت زیاد خانوم‌ها باید سینی چای رو بیارن؟!
مغزم به انگشتانم فرمان حرکت نمی‌دهد. می‌خواهم واکنشی نشان دهم، اما نمی‌توانم. حتی نمی‌توانم در پاسخ به جمله‌ی صحرا لبخندی فرمالیته بزنم:
- داداشم همیشه هوای زن جماعت رو داره.
غیر مستقیم دارد می‌گوید که کمالاتِ برادرش را به خود نگیرم.
خداراشکر آشپزخانه را ترک می‌کند، واگر نه این قیافه‌ی مبهوت و مزحکم دیدن ندارد تا ببرد کف دستِ مادرش بگذارد و پشت سرم صفحه بچینند.
دوست دارم بگویم برادرت تازگی‌ها زنده کشی زنِ جماعت را هم خیلی دوست دارد.
ماجد آمده و می‌خواهد وسایل پذیرایی را نشانش دهم؛ اما پاسخی از جانب من عایدش نمی‌شود. بدونِ هیچ سوالِ دیگری فقط سینی را برداشته، با ببخشیدی خجالت زده آن را می‌برد.
گردِ ماتمی که روی قیافه‌ام نشسته را به روی خود نمی‌آورد. او هم از کسانیست که با سکوتش مرا درک می‌کند،‌ نه با نصیحت‌های بی فایده!
در این دنیا نیستم، حتی تصاویرِ مقابل چشمانم درهم فرو رفته‌اند و
به گمانم رگ‌هایم خشک شده‌ است. چرا که چند دقیقه‌ایست ماجد رفته و من حتی پلک هم نزده‌ام.
- با تواما پریزاد!
صدای شهزاد بود. کوچک‌ترین دخترِ آقا جون و عمه‌ی ته‌تغاری مهربانم. فشارِ انگشتانش روی شانه‌ام را کم کرده، لبخند می‌زند:
- کجایی قربونت برم، یساعته دارم صدات می‌زنم.
در ابرها سیر می‌کنم عمه جان، تو چه می‌دانی که پرواز هیچ به من نساخته‌است.
به خود آمده و دهانِ وا رفته‌ام را جمع می‌کنم:
-سلام عزیز دلم... هیچی همین‌جام، نگرانِ حال بی‌بی بودم.
آری ارواح خودش که عمه‌ام باشد. تای ابرویش بالا می‌پرد:
- آها یعنی اصلا حتی گوشه‌ای از افکارتم بخاط قضیه پس دادن حلقه و اینا که شنیدمم نیست.
اعتراض می‌کنم:
- الحق که همه‌تون به شمسی کشیدین... لامصب بزار برسی بعد!
غش‌غش می‌خندد. باز جای شکرش باقیست آشپزخانه از پذیرایی دور است، وگرنه قرار بود نگاه‌های چپ‌چپ مهرانگیز را تحمل کنم. او کلا با خندیدن‌های من و عمه شهزاد مشکل دارد.
-نگو اینجوری... شمسی خواهرمه، سر شونم رو می‌گیره‌.
- منم گفتم که بگیره.
لپم را می‌کشد:
- راستش فقط در حد پنج شیش ثانیه گرفت‌!
اشک‌هایی که روی صورتم خشک شده بودند با لبخندم ترک می‌خورند.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
- مطمئنی پنج شیش تا بود فقط؟ قیافت میگه پنج صدمم ناراحت نشدی!
لبانش بیشتر کش می‌آیند و صورتم را می‌بوسد:
- معلومه که نشدم. بگو ببینم دختر نازم چرا امروز انقدر پژمرده و خسته‌ست حالا؟
در آیینه‌ی سنتی آشپزخانه خود را می‌نگرم، هرچند زیاد در زاویه‌ی دیدم نیست، اما در قابِ کوچکش، تصویرِ زنی که گویی به عزای عزیزی نشسته‌ را می‌بینم.
آه می‌کشم:
- وقت نشد لباس‌هام رو عوض کنم، دیروز، یکم حالم خوب نبود.
همانطور که پیاله‌های روی کابینت را در سینی می‌نچیند، پچ می‌زند:
- حالا بعد از ظهر میام اتاقت حرف بزنیم.
- اگر شمسی و شهربانو جون دوره‌ام نکنن چشم!
حرصی می‌شود:
- بخدا اگر اجازه بدم، می‌برمت اتاقت ناکام بمونن افعی‌های دوسر!
به بازویش می‌کوبم که اندکی از آب ترشی داخل قاشق روی کابینت می‌پاشد:
- نگو اینجوری! عمه‌امه سر شونم رو می‌گیره!
میخندد:
- گمشو بابا، مسخره!
صحرا که تازه آمده است میان کلاممان می‌پرد:
-غیبت عمه هدی رو می‌کنید؟
شهزاد برایش نمایشی چشم غره می‌رود:
- آره می‌خوای بری خبر چینی؟ چه کلاسیم میزاره براش. عمه هدی! شمسی بگو دهنت عادت کنه. بجای فالگوش ایستادن برو این سفره رو ببر بنداز.
صورتِ مهربان و بشاشش نشان می‌دهد هیچ بدخلقی‌های عمه را به دل نگرفته. می‌دانم چقدر شهزاد را دوست دارد. اصلا همه‌ او را جورِ دیگری دوست داشتیم.
صحرا سفره را از کشو برداشته و بحث را عوض می‌کند:
- الان برای سفره انداختن زود نیست بنظرتون؟
-زودِ چی؟ بخورن برن! یه ایل اومدن چتر شدن خونه‌ی زنِ مریض خجالتم نمی‌کشن. یه سیسی گرفتن انگار مثلا دلشون خیلی تنگ شده. من که می‌دونم اومدن فضولی.
لبم را به دندان می‌گیرم و حواسم را از نگاهِ منظور دار صحرا پرت می‌کنم.
بیرون رفته و بچه‌ها را به کار می‌گیرد تا زیر سفره را پهن کنند. صدای بحثش با عمه هدی سر اینکه چرا به نوه‌های نازپرورده‌اش دستور می‌دهد، خانه را پر کرده.
توجه نکرده و کاسه‌ی زعفران را پر از برنج می‌کنم.
در طولِ انداخته شدن سفره در آشپزخانه می‌مانم و خود را با کشیدن غذا مشغول نشان می‌دهم. عمه شهزاد که از رفت و آمد خسته شده بود، غر می‌زند:
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
- یکی نیست به این جماعت مفت خور بگه شما بچه‌ی روغن زردین، اوف نمی‌شید ما تحتتون رو تکون بدین. حالا برو به نوه‌هاشون بگو سر روفرشی رو بگیرین، یه کلکسیون سکته رد می‌کنن! این هدی هم موشِ عروسای از دماغ فیل افتادشه، شیرِ ما.
اخم‌هایم باز می‌شوند:
- نگو اینجوری، میدونی که عروساش چقدر سلیطه‌ان، حداقل دلش خوشه نوه‌هاش دوستش دارن و همیشه دورشن.
بی‌بی عرق پیشانی‌اش را با روسری می‌گیرد و به سمتمان می‌آید:
- دختر‌ها پاشید بیاید، غذا از دهن افتاد.
اشتهایی ندارم. اگر گشنه باشم هم سر آن سفره غذا از گلویم پایین نمی‌رود.
شهزاد دستم را می‌کشد و با نگاهش می‌گوید بلند شوم و خود را به آن راه بزنم تا کسی چیزی نگفته‌است.
ناچار کفگیر را که برای حفظ ظاهر در دست داشتم رها کرده و سست شده به دنبالش حرکت می‌کنم. دستم را از میان انگشتانِ چفت شده‌اش بیرون می کشم و کنارش قرار می‌گیرم.
بچه نبودم که مرا دنبالِ خود بکشد!
زیاد جلو نمی‌روم و همان پایین کنارِ بی‌بی که دارد لیوان‌های دوغ را پر می‌کند می‌نشینم‌.
آقاجون که می‌دیدم حواسش حتی در طول خوردن غذا هم من به بوده، با صدایی پر از مهر می‌گوید:
- خسته نباشی پری خانم.
زوری می‌خندم و سر پایین می‌اندازم:
- کاری نکردم بابا.
هرچند مسیرِ نگاه‌‌ها را نمی‌بینم؛ اما چون شی‌ای نامرعی دارند از سر و جانم عبور می‌کنند.
طولی نمی‌کشد که خنجرِ یکی‌شان در جانم فرو می‌رود:
- آقا مهدیار کجاست پری خانم؟ برای نهار تشریف نمیارن؟
عمه شهزاد که کنارم نشسته دندان روی هم می‌سابد:
- پری خانم و زهر مار.
قاشق در دستم می‌لرزد و این بی‌بی است که جوابِ عمه هدی را می‌دهد:
- مهدیار مثل شما روش نشد خودش خودش رو دعوت کنه.
و برای اینکه کسی به دل نگیرد شیرین می‌خندد و بقیه‌هم همراهی‌اش می‌کنند.
نگاهم بالا می‌آید و کاش گردنم می‌شکست و تکان نمی‌خورد. سیاهی چشمانش؛ آه از چشمانش!
سرزنشی که در نگاهش هست را تاب نمی‌آورم‌. نه اینکه مرا برای اعمال و رفتارم سرزنش کند، نه! گویی دارد حضورم را سرزنش می‌کند؛ که آنجا اضافیست‌.
که گویی بجای او من باید خود را گم و گور می‌کردم تا او بتواند راحت و بی دغدقه در دورهمی‌های خانوادگی‌اش ظاهر شود.
من چندین ماه است از او لذت حضور در جایی که پناهگاهِ امنش بود را گرفته‌ام.
نگاهش سنگین بود؛
در هربار که مرا می‌نگرید یک بوته خارِ گناه را بر کتفم سوار می‌کرد و نمی‌دید تنم چگونه زخمی شده است.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
غذا سرو می‌شود، همه از جایشان برمی‌خیزند. تشکر می‌کنند، وسایل‌ها را با سرعت به آشپزخانه می‌بریم و من حس می‌کنم حتی یک ثانیه هم نگذشته است. چرا که چون یک انسانِ پیر و پر از افسوس به چندی پیش می‌نگریدم. به همان چند لحظه قبلی که دنیا مکث کرد و در قابش تنها «او» بود؛
او بود و چشمانش بود!
غذای اضافه‌ی درون بشقاب ها در یخچال جای می‌دهم. از اپن کوچک آشپزخانه، نگاه عمه هدی را می‌بینم که منتظر است مرا تنها گیر بی‌‌اندازد. مخصوصا الان که دیگر نه ظرف نَشسته‌ای باقی مانده بود و نه کارِ نکرده‌ای‌.
ناچار به پذیرایی می‌روم.
ابتدا به درِ دوست داشتنی اتاقم می‌نگرم، سپس آن گوشه از خانه را که همه در کمین‌اند تا در جمعشان بنشینم و حمله کنند. برای رفتن تردید دارم که آقاجون؛ قربانش شوم صدایم می‌زند:
- پری... دختر کجایی؟
دمِ اتاق کارش ایستاده. با خوشی‌ای که زیرِ پوستم دویده سمتش پرواز می‌کنم:
- جانم بابا؛ چیزی لازم دارید؟
بلند جوری که همه بشنوند می‌گوید:
-بیا اتاق کارم بابا جان، آقای غیاسی زنگ زده برای بچه‌اش دنبال یه استادِ موسیقی خوب می‌گرده گفتم بهش زنگ بزنی در حضورم.
و پشت بند حرفش به اتاقش می‌رود. کور از خدا چه می‌خواست؟ کور را نمی‌دانم، اما من می‌خواستم با آن مهرانگیز و خواهر شوهر‌های فتنه‌اش امروز را از فاصله‌ی نزدیک چشم در چشم نشوم.
به اتاق پا می‌گذارم و می‌خواهم برای رسیدن به مکانی دور از هیاهو خود را مهمانِ نفسی آسوده کنم؛ ولی کدام آسودگی؟
حضور فرد سوم در اتاق دمی که می‌گیرم را به نوک انگشتانِ پایم می‌فرستد و همانجا حبس می‌کند.
- در رو ببند بیا بشین.
آقاجون چه می‌گویی؟ تو دیگر از جانم چه می‌خواهی؟ بنشینم؟ من می‌توانم مقابلِ «او» با آن ابروهای بخیه خورده به یکدیگر بنشینم و نمیرم؟
نفسی که بیرون می‌آید یک سیاره «آه» است؛ بزرگ و سنگین!
جلو می‌روم بوی گلاب می‌آید، بوی نفس‌هایی پر از خشم.
من می‌نشینم و صدای آقاجون بلند می‌شود:
- طولش نمی‌دم، چرا که هیچکدوممون حالِ حرفای اضافی رو نداریم. میدونی نامزدت که از حضورش بی اطلاع بودی الان کجاست؟
چه وقتِ پرسیدنِ این سوال است آخر؟ با رنگی پریده و بدنی که دمایش دارد جگرم را می‌سوزاند ل*ب می‌گزم:
- نمی‌دونم...
آقاجون نه می‌گذارد و نه برمی‌دارد:
- گرفتنش!
با شدت سر می‌چرخانم. «چی؟» خفه‌ای ای که از دهانم بیرون می‌آید قابل شنیدن نیست. او هم در کلامش تاسف موج می‌زند. رنگش زرد شده و یک چشمش روی نوه‌ی پسری و محبوبش است و یک چشمش روی جسم وارفته‌ی منِ معلوم‌الحال.
تنها امیدوارم گرفتنی که فکر می‌کردم را او به آقاجون اطلاع نداده باشد، اما من کجا و امید کجا!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
274
سکه
1,371
- مثل اینکه تو حال خودش نبوده؛ داخل یه دورهمیِ غیر قانونی گرفتنش. و متاسفانه همشون رو فرستادن به شعبه‌ی مبارزه با مواد مخد...
ادامه‌ی جمله‌‌ی آقاجون را نمی‌شنوم. برای موقعیتی که در آن قرار داشتم حتی نمی‌توانستم اسمی بگذارم. آبروریزی؟ شرمندگی؟ حماقت؟
اندکی بعد اوست که ل*ب‌هایش تکان می‌خورند. صدایش خش دارد؛ نفس‌هایش خس‌خس می‌کنند وقتی که می‌گوید:
- بگذریم آقا جون. اون موضوع بحثش جداست و بهتره با جنابِ باقری مطرحش کنید. اینجام که بگم برای پس‌فردا با وکیل قرارِ ملاقات گذاشتیم. برای اینکه ملاقات سکرت باشه، داخل دفتر من هم دیگه رو می‌بینیم.
کاسه‌ی چشمانم را اشک پر کرده.
آن برهوتی که در مردمکِ چشمانش میبینم اذیت کننده است؛ شبیه به کودکی که درکی از رنج ندارد ولی ترومای تلخی را تجربه کرده است.
حرکت می‌کند برود که با صدایم مکث می‌کند:
- ولی خودت گفتی حرامه...
دوست داشتم بگویم هر لحظه‌ام حرام است؛ که تو باشی و من تو را نداشته باشم و خب نمی‌‌شد! من این حق را نداشتم.
دارم آتش می‌گیرم و کسی نمی‌تواند مرا درک کند.
- پریزاد!
آقاجون است که تشر می‌زند، ولی من گویی دیوانه شده‌ام. نمی‌خواهم باور کنم که به همه چیز گند زده‌ام:
- خودم شعورم میکشه، خودم میفهمم که من لیاقت بخشیده شدن ندارم، ولی اینکه اینجوری سرزنشم کنی، حرامه... این نگاهِ بد و پر از سختی بیشتر از بدی ای که من در حقت کردم حرامه! فکر کردی من مجازات نمی‌شم؟ اینکه بدونی یه عمر قراره به درد خودم بمیرم برات بس نیست؟
نگاهش برق می‌زند و با خشم می‌خندد.
- ببخشش؟ برای کدوم جنایتکار حکمِ آزادی بریدیم که شما دومیش باشید دختر عمو؟!
جنایت؟ من کجا جنایت کرده بودم؟ آدم کشته بودم؟
- من بیشتر شبیه جنازه‌های مفقود شده‌ام تا کسی که آدم کشته باشه اما! کدوم جنایت؟
نگاهش کدر شده و با بی رحمی بازهم مرا، حضورم را هیچ می‌شمارد.
- فردا سرِ ساعت به آدرسی که براتون فرستادم بیاید.
پر از بغض می‌گویم:
- کجا بیام؟ من هیچ جا نمیام... نه تا وقتی که دلت می‌خواد سر به تنم نباشه! از کسی که قیافش داد میزنه از من دل خوشی نداره، کمک نمی‌خوام!
- بس کنید!
صورتِ رنگ پریده‌ی آقاجون توجه‌امان را به خود جلب می‌کند. صورتش کبود شده و از پیشانی‌اش عرق می‌چکد. مغزم هنوز در گیر و دار است که چه کنم؟ باید حرکت کنم؟ باید پاسخی دهم؟ نمی‌دانم! دهانِ بی چاکم خودش پاسخ ها را جلوتر از من داده است.
چند ثانیه می‌گذرد تا به خود می‌آیم.
حالِ آقاجون آنقدر خراب است که با هول میز را دور زده و دستِ سرد شده‌اش را می‌گیرم:
- بابایی؟ آقاجونم؟!
کلمات منقطع از دهانم خارج می‌شوند انگار که با ته مانده‌ی جانم دارم سخن می‌گویم‌.
او هم دستِ کمی از من ندارد. ترس چشمانش را پر کرده و آرام می‌پرسد:
- بابا جان می‌تونید حرف بزنید؟
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom