• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
149
سکه
720
کوبش آهنگ و چرخش رقص جوانان، مانند پتکی بر سرش کوبیده میشد و بر جمجمه‌اش فرود می‌آمد. بوی عطرهای در هم تنیده و مخلوط شدنش با بوی سیگار به حالت تهوعش می‌افزود و در معده‌اش طغیان به راه می‌انداخت. سوزن‌سوزن شدن نوک انگشتانش مانند زنگ خطری بود برای آغاز تحمل دردهای هر روزه و نیاز خود را غرق کرده بود در دنیای رنگارنگ بیرونی که به طور عجیبی با دنیای سرد و سیاه و توأم با درد درونش در تضاد بود.
لبخند میزد، گاهی قهقهه‌ای رها می‌کرد، اما رنگ پریدگی زیر آن آرایش ظریف از چشم تیزبین دو برادر پنهان نماند؛ سامیار نگران و مضطرب و کامیار تحلیل‌گر و آرام، هر دو او را زیر نظر داشتند.
پشت میزی که خالی بود نشست و سعی کرد شب زیبا و پر از احساس برادر را خراب نکند. شاید این آخرین تولد نریمان بود که در آن حضور داشت و فکر به این موضوع قلبش را به درد آورد. یعنی مرگ تا چه اندازه به او نزدیک است؟ بابد
منتظر می‌ماند کسی بمیرد تا او زنده بماند؟ زنده‌ماندن به بهای مرگ دیگری! در ذهنش به مضحک‌ترین و در عین حال وحشتناک‌ترین معاملهٔ هستی تبدل شده بود.
کامیار در صندلی روبرویش جای گرفت و آرامش ذاتی‌اش را به او تزریق کرد و نیاز آغازگر صحبت شد:
- خب... چه خبر؟!
- از کی و از چی؟
- از کار، زن و بچه... همکار.
کامیار خنده بی‌نظیری سر داد:
- حالا چرا همکار؟
- می‌دونم از زن خبری نیست از همکارات خبر بگیرم حداقل.
سامیار چند قدم دورتر ایستاده بود. نگاهش میان جمع و نیاز در نوسان بود و بار دیگر در دلش هزار لعنت فرستاد به گریزان بودنش از جمع.
کامیار جدی شد:
- حالا من بپرسم. چه خبر از زندگی؟
نیاز هم جدیت را به چهره‌اش دعوت کرد:
- تو که خوب می‌دونی.
- به خودت سخت نگیر، تو قراره زندگی کنی نه دیگران که نگران حرف مردمی.
- من با حرف مردم کاری ندارم دلم به دیدن پدرم رضا نیست.
و باز کامیاری که سعی داشت بار روانی این مدت را با حرف زدن از دوش نیاز بردارد.
- تو فرار کردی!
نیاز کمی عصبی شد و اخم را مهمان صورت ظریفش کرد.
- اون چی؟
با دست به نریمان اشاره کرد که با پسر عمویش مشغول صحبت بود.
- نریمان چرا دو دستی چسبیده به اون خونه؟
و باز کامیار مهربان، لبخند آرامش بخشش را تجدید کرد آرام و پدرانه.
- تو چرا رفتی؟
نیاز متاثر ادامه داد:
- رفتم چون نمی‌تونستم کسی رو جای مادرم ببینم. اون زن اومد توی خونه مادرم، آشپزخونه‌اش، اتاقش... تو یه پسری کامی امکان نداره بفهمی که به عنوان یه دختر چه ضربه‌ای خوردم.
- می‌فهممت! می‌دونی چرا نریمان پابند اون خونه شده؟ چون تمام خاطرات بچگی و نوجوانیش اون‌جا بوده...
بچگی تو، جوونی مادرش. با اون خاطرات بیدار میشه و می‌خوابه... به هر حال باید منطقی به این قضیه نگاه کنی. اون دختر عذاب وجدان داره.
سپس با سر به نگین اشاره کرد که کناری ایستاده بود و به کسی توجهی نداشت.
دستان نیاز شروع کردند به لرزیدن؛ آن لرزش آشنا که همیشه با خشمش می‌آمد. احساس کرد کامیار هم مثل نریمان، نگین را بی‌تقصیر می‌داند. بغض درونش جایش را به آتشی سوزان داد. از جا برخاست و با صدایی که لرزش کنترل‌شده‌اش، همه‌ی نفرت سال‌های اخیر را فریاد میزد‌ غرید:
- به درک.
 
امضا : پناه

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
149
سکه
720
دستی روی دست لرزانش نشست. سر بلند کرد و چشمانش به چشمان برادر گره خورد. دست نیاز، شبیه شاخه‌ای خشکیده در میانه‌ی طوفان بی‌جان می‌لرزید و تنها فشردن آرام نریمان بود که اندکی طوفان درونش را فرو می‌نشاند. نگاه نریمان پر از امید بود؛ امیدی که سعی داشت مرهمی بر زخم‌های خواهر شود، اما همان لحظه، نحیفی و رنگ‌پریدگی چهره‌ی نیاز چون خنجری در قلبش نشست. دلش برای دختر سبکبال سال‌های بودنِ مادر تنگ شده بود؛ همان دختری که با خنده‌های رها و کودکانه‌اش خانه را زنده می‌کرد. حالا اما این موجود خسته و مچاله، هیچ شباهتی به آن دختر نداشت.
- باز چی عصبیت کرده؟
لبخند محو و تصنعی بر لبان نیاز نشست.
- هیچی.
نگاهش را از نریمان گرفت و در همان لحظه چشمش به نغمه افتاد. نغمه، گوشی را روی گوشش می‌فشرد و آرام و بی‌صدا از سالن خارج میشد. نگاه نیاز باریک و پرسشگر به دنبال او دوید. چیزی در دلش فرو ریخت؛ انگار نغمه چیزی را پنهان می‌کرد، چیزی که قرار نبود او بداند. حسش هیچ‌وقت به او خیانت نکرده بود.
فضای مملو از رقص، نور و موسیقی با حضوری ناگهانی سنگین شد. نادرخان با آن ابهت ذاتی، گام‌های بلند و کت‌وشلوار اتوکشیده‌اش مثل کوهی از غرور وارد شد. هنوز همان بود؛ همان غرور، همان طمأنینه در قدم‌ها، همان نگاه نافذ. چیزهایی که نریمان هم از او به ارث برده بود به‌جز غرور.
در اعماق دل نیاز دلتنگی برای پدر مثل توده‌ای از مه بود؛ چیزی که نمی‌توانست انکارش کند. اما در چهره‌اش هیچ اثری از این دلتنگی نبود. آن‌قدر درگیر فرو خوردن آن حس بود که دیر متوجه دست حلقه‌شده‌ی روناک بر بازوی نادرخان شد. دستی که مانند زنجیر دور بازوی پدر پیچیده بود؛ زنجیری که بیش از هر زمان دیگری معنای جایگزینی و خیانت را در ذهن نیاز پررنگ‌تر کرد.
در همان لحظه، برق زنگ خطری در چهره‌ی نگین جرقه زد. چشم‌های بی‌قرارش میان جمع دوید و روی نیاز میخکوب شد. نیازی که بیش از هر وقت دیگری سرد و ناخوانا به نظر می‌رسید. نریمان بی‌درنگ در سمت راست خواهر ایستاد و کامیار در سمت چپش؛ دو نفر که حس می‌کردند او آماده‌ی انفجار است. فضا بوی تنش می‌داد، بوی خفقان. سامیار از دور صحنه را می‌نگریست، با نگاهی قفل‌شده و ذهنی پر از پرسش. چیزی در این میان می‌لنگید؛ گویی رازی بزرگ در جریان بود که او از آن بی‌خبر مانده بود و هم‌زمان، حضوری که چون سوزشی پنهان در دلش شعله می‌کشید، کامیار بود؛ کامیار کنار نیاز. حضوری که انگار سهم او بود که به غارت رفته بود.
نریمان آرام زیر گوش خواهر التماس کرد:
- خواهش می‌کنم... .
نیاز بی‌آن‌که پاسخی بدهد، قدمی جلو گذاشت. صدای ضربان قلبش در گوش‌هایش می‌کوبید؛ سنگین، سرد، دلتنگ. پارادوکس عجیبی بود؛ هم دل‌تنگ باشی و هم گریزان از مردی که مقابلت ایستاده است.
با قدم دوم به نادرخان رسید و تمام جان نحیفش را در آغوش پدر دفن کرد.
 
امضا : پناه

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom