به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
رمان: ژابیر جلد اول
نام نویسنده:
زیبا
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی
خلاصه: همه چیز مبهم و درهم آمیخت، زمانی که بانگ طماع بودن نیما از همه طرف به گوش رسید. جهانی که به یکباره با یک اشتباه به خاک و خون کشیده شد!
نفرتی که به میان آمد، درد‌هایی را به وجود آورد که شاید هنوز هم که هنوزه بوی کینه کهنه‌های قدیمی را به میان آورد.
روند داستان، نیما با استفاده از جادوی سیاه پیوند عمیقی میان گرگ جانان و گرگ پسرِ آلفا ایجاد می‌کند. بی‌خبر از آن‌که جفت واقعی آتش جانانی‌ست که بی‌گناه با طنابی زهرآلود در گودالی از درد مهروموم می‌شود!
 
آخرین ویرایش:

Vida

مدیر بازنشسته
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-29
نوشته‌ها
75
مدال‌ها
2
سکه
375
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌

◇| قوانین تایپ آثار | تالار کتاب |◇

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

◇| پرسش و پاسخ - اتاق پرسش و پاسخ | تالار کتاب |◇

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:

◇|درخواست - جلد آثار | تالار طراحی |◇

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:

◇| نقدنامه‌های شورا |◇

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:

◇|‌ درخواست - کاتالوگ آثار | تالار طراحی |◇

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

◇| درخواست - ساخت تیزر آثار | تالار تدوین |◇

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:

◇| https://forumbockino.ir/threads/اعلام-پایان-تایپ-آثار-تالار-کتاب.72/ |◇

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:

◇| https://forumbockino.ir/threads/درخواست-انتقال-رمان-به-متروکه-و-بازگردانی-آن.12/unread |◇

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.

◇| https://forumbockino.ir/forums/تالار-آموزشگاه.28/ |◇

با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
مقدمه:
از همان بدو تولد بوی خون را در مشامش به آغوش کشید.
از هر طرف تاریکی چون ماری درون پیکرش تازیانه زد.
به خودش که آمد دید توسطه گودال عمیقی از درد احاطه شده.

نجوای امید که در واپیچِش باد به تاراج رفت، روشنایی در عمق تاریکی خاموش شد.
 

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
نگاهم روی پیکر لاغرش دودو می‌زد.
توی تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده بود و بازوی چپش روی چشم‌هاش.
خستگی مثلِ موجی سرسام‌آور از پیکر بلندش چکه می‌کرد و دنیایی از آرامش رو می‌طلبید.
مطمئن بودم که خواب نیست و حضورم رو احساس می‌کنه.
یک قدم... دو قدمِ پر شتاب!
داشتم به سمتش می‌دویدم و تنم از هجوم کابوس‌ها و وهم اطراف می‌لرزید.
از این‌که هنوزم بویِ خون توی مشامم پیچ می‌خورد، وحشت بود که وجودم رو پر می‌کرد.
دلم می‌خواست به اندازه‌ی این همه سال خون گریه کنم، این همه سالی که بدون هیچ دگرگونی این‌طور رخت سیاهِ دنیاش رویِ پیکرهامون مثلِ یه ماده‌ی تعفن بو می‌داد.
می‌خواستم گریه کنم. شکایت کنم از همه چیز، از همه‌کس... .
نفیر بزنم«دیگه هیچی رو باور ندارم!»
کاش می‌تونستم دونه‌دونه‌ی دردهایی رو که وجودمون این‌طور عاجزانه مایه‌‌ی تخلخل می‌دونست یه گوشه‌ فریاد کنم. گریه کنم!
برای خودم! برای برادری که سایه‌ی تاریکی مثل پیچیکی روی چشم‌های سیاهش تازیانه می‌خورد.
برای مادری که دنیای رنگی خاطراتش لابه‌لای تاریکی دنیا مثلِ روزنه‌ی امید درون‌مون زنده می‌شد.
ما کوهی از بغض بودیم، درد درو می‌کردیم. تنهایی سازی از باد می‌نواخت و اوجِ بی‌چارگی درونمون بی‌داد می‌کرد.
به تختش که رسیدم، سینه‌ام به خروشیدن افتاد. تنم بیشتر لرزید و پر از وحشت صداش کردم.
- جان؟!
بلافاصله بازوش رو روی چشم‌هاش برداشت و چشم‌های غرق خونش رو بهم دوخت.
وسط سینه‌ام می‌سوخت! درست همون نقطه‌ی تو خالی‌ای که این همه سال به اندازه‌ی یک گودال روحم رو می‌آزرد.
نمی‌دونستم برای اون دنیا رو زیر اشک‌هام غرق کنم یا برای خودم عاجزانه فریادِ «بسه!» سر بدم‌. طوفان عظیمی درونم می‌پیچید و احساساتم توی بنستی از فریاد غوطه‌ور بودن.
احساس می‌کردم هنوز توی ابهام اون لحظه‌ای که خواب بودم به سر می‌برم.
نفس‌هایی که روی قلبم خالی می‌شدن، گودال عمیقی از درد بود و من جنون‌وار خلعِ بزرگی رو وسط قلبم احساس می‌کردم.
آروم کنارش روی تخت نشستم. تکون نخورد!
خسته بود، از همه‌ی وجودش خستگی شره می‌کرد اما چشم‌هاش، همون دو گوی سیاهِ برنده جوری درونِ سیاهی پر تلاطمِ نگاهِ من خیره بود که من توسط اون هاله‌هایی که توی تاریکی چشم‌هاش کور سوی امیدم بود، به آرامش لحظه‌ای می‌رسیدم.
نفسم بیرون اومد و ل*ب‌هام با ترس وافری سکوت اتاق رو شکست.
- من... من... تو... خواب... باز... باز... .
منظورم رو فهمید، براش تازگی نداشت.
تقریباً به اندازه‌ی بیست سالِ که هر شب توی همین ساعت و همین لحظه‌ همین کلمات رو براش می‌گفتم. به اندازه‌ی بیست ساله که پیاله‌های صبور بودنم رو از آغوشش می‌گرفتم و دم نمی‌زدم.
باز تکون نخورد! باز خیره موند تویِ نگاهم!
یعنی تمنای وجودم رو برای آغوش و آرامش درونش نمی‌دید؟!
- خواب دیدم جان!
نگاهش که آروم ازم سُری*د و روی سقف اتاق افتاد، بیشتر به خودم لرزیدم!
حالا که نگاه ازم گرفته بود تنهایی بیشتر بهم فشار می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
تاریکی اطراف بیشتر به چشمم می‌اومد و وحشتم دوچندان می‌شد.
بی‌هوا دستم روی شونه‌اش نشست.
- ن... نگاهم کن، تو... تو حق نداری ازم رو بگیری!
نگاه نکرد!
تکونش دادم.
- نگاهم کن... .
نگاه نمی‌کرد! نگاهم نمی‌کرد و دلخوری زیر سایه‌ی چشم‌هاش به سیاهی وجودم سلام می‌داد.
- جان... جانم!
قسم می‌خورم برگشت! چشم‌هاش برگشتن و من حاضر بودم توی همین لحظه درون گودالِ عمیق دردهاش دفن بشم تا منم به اون به اندازه‌ای که بهم آرامش میده، آرامش بدم! با نفسِ سردی، دستی که روی شونه‌اش گذاشته بودم رو آروم لمس کرد.
- نترس!
با این‌که دلخور بود، با این‌که برای صدمین بار بهم گوش زد کرده بود که دنیای بیرون جایی برای من و اون نیست؛ ولی جانان که بدون تکیه‌گاهش زنده نمی‌موند ها؟!
نفس عمیقی که ناخودآگاه از بطن وجودم رها شد، قلبم رو آروم کرد!
جانم بود! جانِ جانم بود!
یادمه همیشه مامان می‌گفت«دوقلو‌ها روحی درونِ دو کالبدن! مهم نیست از هم برنجند یا ناراحت باشن ولی این نقطه‌ی حیات بخششون هست که اون‌ها رو مثلِ زنجیر بهم گره می‌زنه!».
جانیار نیمه‌ی پنهان من بود و من همیشه معتقد بودم جان و جهانم به اون وصل می‌شد!
معتقد بودم این تاریکیِ شومی که روی دنیای کوچیک سه‌ نفره‌ی ما سایه انداخته، روزگاری پایین میفته تا خورشید از اون بالا آروم‌آروم از درون این تاریکی لابه‌لای بادهای تند ‌و تیز سرنوشت بتونه نفوذ کنه.
من معتقد بودم که آخرش این طالع اغبری می‌تونست سر رشته‌‌ای از حیات و حتی نغمه‌ای از یه سروده‌ی چند مصراعیِ غمگین رو به وجود بیاره!
با همه‌ی سختی‌هایی، درد‌هایی که احساس می‌کردم معتقد بودم که دنیا توی انتهایی‌ترین لحظه‌ی ناامیدی چترِ سیاهش رو پایین می‌اندازه و امیدوارانه تنِ به روشنایی میده.
من معتقد بودم چیزی توی این دنیا همیشگی نیست!
این چرخه می‌تونست این دنیا و آدم‌هاش رو به اندازه‌ی یه خوشبختی همیشگی بچرخونه، اما.. این اما یک ماهی می‌شد که پایان راهِ اعتقادهایی بود که من بی‌چون و چرا به زبون می‌آوردم!
به اطرافم نگاهی انداختم. احساس می‌کردم هنوز... هنوز اون موجود چشم‌های سحرانگیزش رو بهم دوخته. طلسم نگاهش انتقابِ بزرگی رو درون من به وجود می‌آورد!
- می‌ترسم!
و نگاهش کردم و با دنیایی از ترس بیشتر نزدیکش شدم و بلافاصله با اون یکی دستم به دستش چنگ زدم. انگار یهو توی کابوس‌هام پرت شده بودم. وحشت‌زده و تنها با جسمی که با طرح‌های خونین، درون مردابی از وهم تلالو شده بود!
 

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
بوی مرگ هنوز زیر شامه‌ام می‌پیچید و نوای سردی که لابه‌لای تنم رسوخ می‌کرد این تجسم خیال رو به یک هنرِ واقعی جلوه می‌داد! ترسناک بود! انگار همه چیز با گوشت تنی از واقعیت نمود پیدا کرده بودن تا لبریز از تعقل پرده از دنیای مادی بردارن.
- روی قلبم خون ریخته بود! همه جا تاریک بود، سرد بود! دس... دست‌هام حتی پاهامم به چیزی بسته شده بودن! انگار... انگار روی تخته سنگی بزرگ به اسارت در اومده بودم!
نفسِ عمیقم بوی مرداب می‌داد! تنم خسله‌وار هنوز اون لحظات رو مجسم می‌کرد! همین باعث می‌شد وحشتناک بلرزم!
- تخته سنگ داشت من رو می‌بلعید جان! تو نبودی! مامان... آخ... مامان!
با صدای بلند هق زدم و سرم روی دستم خم شد.
کابوس‌هام چیزی فراتر از کابوس شده بودن و مادرم!
تنهایی مثلِ کوهی بزرگ روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد!
جسمِ غرقِ خونش پشت پلک‌هام ظاهر شد و من نمی‌تونستم این‌ نبودن‌ها رو به اندازه‌ی یک عمرم تاب بیارم!
خدایا کاش مرگ رو برای لحظاتی می‌شد به آغوش کشید و تنها، ثانیه‌ها رو به فراموشی سپرد.
کاش می‌شد چیرگی اندهی که به اندازه یک ماه تویِ وجودم بندگی می‌کرد رو تویِ عمق وجودم دفع می‌کردم. تنها بودیم! تنها شده بودیم و ناامیدی با خلعی بزرگ درون ثانیه‌ها می‌پیچید.
دستش رو که از زیر دستم بیرون کشید. بیشتر به خودم لرزیدم و نتونستم جلوی سیلاب اشک‌هایی که با ترسِ رها شدن، برای پایین افتادن از دریاچه‌‌ی شومِ چشم‌هام طغیان می‌کردن، مقابله کنم.
بلند‌بلند زار زدم!
هنوز چشم‌های اون موجودِ بزرگ و سیاهی رو که روی پیکر بی‌روحم سایه انداخته بود رو به یاد دارم! به یاد دارم که چطور غرشش باعث شد تخته سنگ به حالت قبل برگرده و دنیایِ نگاهم درونِ شیفتگی نگاهش گرفتار بشه.
من شاید اون لحظه‌ تنها برگ پایین افتاده‌ای از یک خیال بودم که تونسته بود از اون کابوس رها بشه اما نمی‌دونستم که برگشتنم باعث می‌شد با تنی لمس شده و واقعیتی که بوی انکار می‌داد روبه‌رو بشم.
هنوزم به یادم می‌اومد ردِ بوسه‌‌ای رو که اون موجود روی قلبم کاشته بود!
یادم بود که... که مادرم چطور توی دریایی از خون برای نفسی می‌مرد و زنده می‌شد!
به یاد دارم وقتی از خواب پریدم درست وسط قلبم می‌سوخت! هنوز هم می‌سوزه! هنوز هم تمنای بوسه‌اش توی وجودم فرسنگ‌ها جنون می‌کارید.
روی تخت که نشست این‌بار اون بود که به بازوم چنگ انداخت و تنم رو به آغوش کشید.
وصل شدم به آغوشش!
رها شدم از کابوس!
آرامشی که بلافاصله درونم به غلیان دراومد موجِ بلندش روی لونه‌ی کوچیکِ قلبم با سرفرازی به نقطه‌ی حیاتم وصل شد.
- می‌دونم... نترس!
می‌دونست! جانیار همیشه می‌دونست!
 

تی ناز

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-01
نوشته‌ها
1,763
مدال‌ها
17
سکه
8,816
هق‌هق‌هام اوج گرفتن و من حالا توی آروم‌ترین لحظه‌ی ممکن تن به آرامش خیالش دادم.
- مامان... مامان می‌گفت هر چی شد نباید خسته بشید، نباید جا بزنید! م... م... من جان دارم از خستگی جون می‌دم! دلم... دلم داره از غصه می‌ترکه. دستم بند شد به پیراهن سیاه‌رنگِ توی تنش که قریب یک ماه به دنیای تیرمون فزونی می‌داد.
- یعنی... یعنی رسیدن به آرامش، همیشه این همه درد داره؟!
اِنگار لحنم پر شده بود از رد و نشون‌هایی که سراسر بوی حسرت و افسوس می‌دادن! چی بود این دنیا که برای ساعتی، حتی شده برای لحظه‌ای نمی‌تونست رخت سیاهش رو پایین بندازه و به اندازه‌ی یک دلخوشیِ کوچیک روشنایی بکاره لابه‌لای حسرت‌هامون؟!
دست‌هاش زنجیر شدن و تنم رو بیشتر به خودش فشردن. نفسِ عمیقی کشید و هیچی نگفت!
سکوت همیشه مثلِ فریادی بلند حرف‌هاش رو می‌بلعید و من همیشه زیر آوار‌ فریادش فرو می‌ریختم.
تویِ این همه سال احساس می‌کردم جانیار از آخر و عاقبت این دنیا خبر داره. احساساتم می‌گفتن تاریکی اون رو به محکومیت خود درآورده بود. گاهی وقت‌ها با خودم می‌گفتم این محکومیت شاید تاوان به دنیا اومدنمون باشه!
***

این چندمین بار بود که شبنم انگشت دستش رو با حرص تویِ کمرم فرو می‌برد.
- هی باز بگو شبنم زیاد حرف می‌زنه. بابا دختر کجایی؟
سقلمه‌ی دیگه‌ای بهم زد و چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش رو تنگ کرد.
- این شد چند‌بار، تا ننداختنمون بیرون بجنب! شماره‌ی ده!
منو رو داد به دستم و با لبخند برگشت سمت زوج جوونی که اومده بودن برای حساب.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتِ بیرونِ کافی‌شاپ گام برداشتم، حین عبور از راه‌رو کوتاهی که به بیرون ختم می‌شد به این فکر کردم که برگشتنی حتماً تنقلات بگیرم.
از راه‌رو که گذشتم نگاهم بدون این‌که تویِ محوطه‌ی کوچک اما شیک گذر کنه روی میز انتهای کافه خیره موند.
با دیدن دو دختر جوون، گام‌هام آروم‌تر برداشته شدن. اِنگار در هر لحظه‌ می‌خواستم به خودم اطمینان بدم که من می‌تونم زبون نگاهم رو هر طور که شده محار کنم تا موجِ ترسی رو که توی وجودم آهسته می‌نشست رو نشون ندم.
وقتی به میز رسیدم صدای آروم یکی‌شون طنین انداخت و لاله‌ی گوشم رو نوازش کرد.
- به‌نظرت مامان شک نمی‌کنه؟!
نگاهِ اون یکی با مکث روم لغزید و با گفتن یک«نه!» به کنار دستیش اشاره زد!
 
بالا