• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
ثانیه‌ای سکوت در آن‌جا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت مانده‌بودند، خیره‌ی جثه‌ی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش همچنان حیرت زده و متعجب بود. نیم نگاهی به همسرش انداخت که همان لحظه محبوبه نیز از گوشه‌ی چشم خیره‌ی او شد. امین با تردید به لبانش فاصله داد و پرسید:
- بابا جان چی گفتی؟ می‌خوای بری دانشگاه؟
دخترک روی پنجه‌ی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدوده‌ی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همان‌طور که با انگشتانش بازی می‌کرد، گفت:
- آره... می‌خوام برم.
پدر و مادرش باری دیگر به یک‌دیگر نگاه کردند، اما این‌بار با تیله‌گانی لرزان و چشمانی لبریز از اشک. محبوبه زودتر از امین واکنش نشان داد، سریعاً ایستاد و به‌سمت النا که او را نمی‌دید، دوید. ناگهان به پشت خانم رسولی که با لبخند نظارگر آن‌ها بود، پرید و النا را سخت در آغوش گرفت. النا که از حرکت یکدفعه‌ای مادرش ترسیده‌بود جیغ خفه‌ای کشید و پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
***
مقنعه‌ی مشکی‌اش‌ را مرتب کرد و سپس با سر کردن چادرش، آخرین نگاه را به استایلش در آینه‌ی سرویس بهداشتی انداخت و از آن‌جا خارج شد. همان‌طور که به‌سمت بیرون از دانشکده قدم برمی‌داشت، گوشی همراهش را از کیف چرمی‌اش بیرون آورد و شروع به چت کردن برنامه‌های مجازی گوشی‌اش کرد. همان لحظه کسی او را صدا کرد:
- دلبر؟
نگاهی به اطراف انداخت که آریا را دید، در حالی که دو لیوان کوچک قهوه در دستش بود و به‌سمت او قدم برمی‌داشت. وقتی که به او رسید، لبخندی زد و نگاهی از بالا به او انداخت. قدش آن‌قدر بلند بود که برای ورود به هر جا یا صحبت با هر جنس مونثی باید سر خم می‌کرد، گاهی برای صحبت کردن آن‌قدر سر خم می‌کرد که گردن درد می‌گرفت. دلبر جواب لبخند او را با انحنایی محو داد و بفرماییدی گفت. آریا یکی از لیوان‌های کوچک کاغذی را به دست او داد و سپس گفت:
- بریم اون پشت صحبت کنیم؟
دلبر نگاهی به جایی که او با اشاره‌ی چشم نشان داده‌بود، انداخت. محوطه‌ای زیبا و گل‌کاری شده کنار سلف غذاخوری و پشت دانشکده‌ی آن‌ها که در بین دانشجوها به عنوان محل دیت شناخته می‌شد. دو طرف چادرش را محکم گرفت و با چشمایی گرد از حیرت گفت:
- محل دیت رو میگید؟
محکم جلوی دهانش را گرفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت، اما قبل از این‌که جمله‌اش را اصلاح کند؛ آریا با ابروهای بالا رفته لبخندش را گسترش داد و کنجکاوانه پرسید:
- محل دیت؟! شما براش اسم گذاشتید؟
دلبر چیزی نگفت و نگاهش به زمین ادامه دار شد. آریا گونه‌های گلگون او را دید و با لذت به خجالت و شرم او خیره شد و ادامه داد:
- بریم.
قبل این‌که قدمی بردارد، دلبر آرام و زمزمه مانند گفت:
- ولی اون‌جا برای قرار و دیت میرن ما که...
ادامه نداد، می‌خواست ادامه‌ی جمله‌اش را آریا کامل کند. پسرک اخمی بانمک کرد و با لبخند گفت:
- اون‌هایی که می خوان با هم آشنا بشن هم میتونن برن اون‌جا؟
دلبر نگاهش کرد و در آن نگاه نور سفیدی جرقه زد، همانند عبور شهاب سنگی از تیله‌گان مشکی‌اش. لبخندی که می‌آمد تا به روی لبان صورتی‌اش بنشیند را کنترل کرد و بدون گفتن چیزی مسیرش را کج کرد، اما آریا دستش را مقابل او دراز کرد و مانعش شد. نگاهی ملایم به او انداخت و سپس با پایین انداختن دستش گفت:
-دلم می‌خواد کشفت کنم‌... بشناسمت... این اجازه رو بهم می‌دی دلبر؟
 
Last edited:

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
دخترکِ سر به زير، خیره‌ی صورت او شد و جرقه‌ی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی می‌کرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بوم‌بوم می‌زد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به مسیری که دخترک از آن عبور کرده‌بود، انداخت. دلبر بیشتر از او خوشحال بود، دستش را جلوی دهانش گرفته‌بود تا نیش بازش سوژه‌ی بچه‌ها نشود و با سر پایین افتاده تندتند قدم برمی‌داشت. همین که از دید آریا مخفی شد، بلند شروع کرد به خندیدن و با ذوق گونه‌هایش را گرفت. باورش نمی‌شد که پسر محبوب دانشکده از او خوشش آمده‌بود. لبخندش را جمع کرد و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، لرزش دستانش را کنترل کند؛ اما نتوانست. دوباره شروع کرد به خندیدن و پریدن در جایش... محبوبه در ماشین را باز کرد و کنارش ایستاد و به النایش که در مانتوی کرمی کوتاه و خوش‌دوختش می‌درخشید، خیره شد. سپس با لبخند دستش را پشت او گذاشت و او را به جلو هدایت کرد:
- مامان قربونت بره... بدو سوار شو دیر میشه.
النا با استرس موهایش را زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش پنهان کرد و آن‌ها باز فرار کرده و مقابل چشمان کشیده‌ و درشتش را گرفتند. استرس داشت و اندکی پشیمان بود. خاطره‌ی آن روزی که به دانشگاه رفت، اذیتش می‌کرد و باعث می‌شد هر لحظه به فکر فرار به‌سمت اتاقش باشد، اما این مابین دو چشم آبی سد راهش می‌شد‌. عجیب بود که دیدن و فکر کردن به آن دو گوی خوش‌رنگ، او را آن‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد که انگار ذهنش خالی می‌شد. نفسی کشید و برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت، البته این تصمیم از قلبش می‌آمد. قلبش بود که حال او را هدایت می‌کرد، هرچند حسی به او می‌گفت زیاده‌روی می‌کند؛ اما عجیب از این زیاده‌روی خوشش آمده‌بود. با خود روراست بود، درست است که خود را از زندگی در دنیای بیرون محروم کرده‌بود؛ اما از عشق نه و احساس می‌کرد حسی به زیبایی عشق به آن جوان دارد. می‌دانست برای داشتن حسی به پسری زیاده بچه و ساده است، اما او آن حس را می‌خواست با آن پسری که ندیده و نشناخته حامی‌اش شد. او آن حس را با آن پسر می‌خواست که به او اطمینان و امنیت هدیه داده‌بود. سوار ماشین شد و خواست در جاپایی بنشیند که مادرش سریع دستش را گرفت و با چشمانی گرد گفت:
- دختر چی‌کار می‌کنی؟ لباست کثیف میشه... روی صندلی بشین.
النا ترسیده نگاهی به مانتویش انداخت و خاک فرضی روی آن را تکاند و روی صندلی نشست. محبوبه لبخندی روی ل*ب نشاند و نگاهی پر از اعتماد به او هدیه داد، دستش را گرفت و گفت:
- قربونت برم همه‌ی وجودم... تو دختر قوی من هستی و قراره به جاهای بزرگی برسی، فقط لازمه به ترست غلبه کنی.
اشک در چشمان خسته‌اش نشست و لبش لرزید وقتی چشمان خیش النا را دید. بغض دخترک ترکید و محکم خود را در آغوش مادرش انداخت و بی‌صدا گریست‌. محبوبه او را محکم به خود فشرد. هر دو خسته بودند از فکر به زخم‌هایی که جایشان می‌سوخت.
 

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
همان لحظه صدای امین، متعجب از پشت سرشان آمد:
- قضیه چیه؟!
محبوبه سریع از دخترش جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و با خنده گفت:
- هیچی‌... یکم احساساتی شدیم.
سپس با ذوق دستانش را روی گونه‌های النا گذاشت و با لبخند و چشمانی خیس گفت:
- آخه دختر کوچولوم داره میره دانشگاه... دیگه بزرگ شده، النا کوچولوی مامان بزرگ شده.
النا اما نتوانست مادرش را در این شادی همراهی کند. چشمانش لبالب از اشک بود و عمیق و با نفوذ به ماسکی که مادرش همیشه به صورت پر از غصه‌اش می‌گذاشت، خیره شد. همچنان گرفته‌بود و ناراحت! یاد روزی افتاد که خواهرش نیز مانند او شال و کلاه کرده و با لبخندی بزرگ، مدام بالا پایین می‌پرید. مادرش با موهای شرابی و صورتی شاداب و با خنده کیف سرمه‌ای رنگی را به او داد، شاد بود و خانم دکتر گفتن‌ها از دهانش نمی‌افتاد. پدرش کت و شلوار کرده سوار ماشین شد و بلند صدایشان کرد:
- خانما بیاید سوار شید... دیر شد.
و النای هفت ساله از پشت خود را به پاهای مادرش چسبانده و با گریه به خواهرش نگاه می‌کرد. تا چشم المیرا، خواهر النا، به او خورد؛ خنده‌اش تبدیل به لبخندی با رگه‌هایی از مهربانی شد. روی دو زانو نشست و دستانش را باز کرد و با لحنی بامزه گفت:
- بیا این‌جا فسقل.
النا با هق‌هق‌ دوید و خود را در آغوش خواهرش انداخت. المیرا قربان صدقه‌ی او رفت و محکم به تن خود فشردش.
- قربونت برم ریزه‌میزه... من که برای همیشه نمیرم، یه چند ساعت میرم و میام.
صدای گریه‌ی النا بالا رفت و با لجبازی گفت:
- نمی‌خوام... بری دلم برات تنگ میشه.
المیرا با خنده لپش را بوسید و خواست چیزی بگوید که امین النا را صدا کرد:
- النای بابا، بیا این‌جا پیش من.
دخترک کمی مردد به خواهرش نگاه کرد. دلش نمی‌خواست لحظه‌ای از او جدا شود، اما در آخر با نارضایتی از آغوش او خارج شد و به‌سمت پدرش رفت. امین دستان کوچک او را گرفت و با نگاه به چشمان درشت او گفت:
- بابایی چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ چشمای قشنگت کوچیک میشن.
اشک با شدت بیشتری از چشمانش پایین آمد و امین با همان لحن آرام و مهربانش ادامه داد:
- تو هم فردا بزرگ میشی... خانم میشی... میری دانشگاه.
دختر بچه اشک‌هایش را پاک کرد و معصومانه پرسید:
- مثل آبجی المیرا؟
امین لبخندی زد و پاسخ داد:
- مثل آبجی المیرا.
با به حرکت در آمدن ماشین، به خود آمد و نگاهی به پدر و مادرش که در صندلی‌های جلوی ماشین نشسته بودند انداخت.
 

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
لبخندی زد. آن دو بزرگ‌ترین حامی‌های او در اتفاقات بی‌رحمانه‌ی زندگی‌اش بودند. نمی‌دانست چرا، اما به ناگاه احساساتش فوران کرد و او با حسی سرشار از محبت دستش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت و خیره‌ی او شد. مادرش سوالی برگشت و از او پرسید:
- چی شده الی؟ چیزی نیاز داری؟
دخترک سرش را به چپ و راست تکان داد و با لبخندی آمیخته به بغض نگاهش را به چهره‌ی شکسته‌ی مادرش دوخت. امین که از آینه‌ی جلوی ماشین حرکات آن‌ها را زیر نظر داشت، برای تغییر جو، با لحنی لبریز از حسادت گفت:
- سریع بگید قضیه چیه که النا خانم همش داره امروز مامان خانمش رو ب*غل م‌یکنه و با عشق نگاهش می‌کنه؟
النا با تعجب چشم گرد کرد و خیره‌ی اخم محو و مصنوعی پدرش شد. امین پشت چراغ قرمز ترمز گرفت و از آیینه‌ی جلوی ماشین به او خیره شد و گفت:
- چشم سفید منم بابای جناب عالی هستم... خجالت بکش.
محبوبه خندید و مشتی آرام بر شانه‌ی همسرش کوبید. النا نیز بی‌صدا خندید، سپس نیم‌خیز شد و بوسه‌ای روی شانه‌ی پدرش گذاشت و این بوسه انگار به قلب امین نفوذ کرد که برگشت و جواب بوسه‌ی دخترش را با غنچه‌ای روی سر او داد. چراغ سبز شد و آن‌ها به راه افتادند. بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدند. امین ماشین راه به‌سمت پارکینگ برد و در آن‌جا پارک کرد. سپس‌ پیاده شد و در سمت خانم و سپس دخترش را باز کرد. النا با استرس در حالی که لبش را گاز می‌گرفت، پیاده شد و به مادرش که در حال مرتب کردن شالش بود، چسبید و دستش را دور او حلقه کرد. امین با دیدن او به‌سمتش رفت و دست کوچکش را گرفت و پرسید:
- چی شده بابا؟
النا ل*ب پایینش را چون دختربچه‌ای جلو آورد و آرام زمزمه کرد:
- می‌ترسم... نکنه این‌جا باشه؟
امین فشاری به دست او وارد کرد و مانند او زمزمه مانند، درحالی که با اطمینان به چشمانش نگاه می‌کرد، گفت:
- اون این‌جا نیست، مطمئن باش. به بابا اعتماد داری؟
النا سرش را به معنای بله بالا و پایین کرد و بعد سرش را به بازوی مادرش تکیه داد. امین لبخندی زد و شمرده‌شمرده یرای توجیح او گفت:
- پس مطمئن باش قرار نیست برای دردونه‌ی من اتفاقی بیوفته.
دخترک بچگانه انگشت کوچکش را جلو آورد و با اخم گفت:
- قول انگشتی؟
پدرش با صدا خندید و سپس انگشت کوچک خودش را دور انگشت او حلقه کرد و با تکان آن گفت:
- قول انگشتی.
محبوبه میان حرف آن‌ها پرید و گفت:
- سریع باشید... دیر شد، باید با رئیس دانشگاه هم صحبت کنم.
 

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
در اتمام حرفش تند‌تند به‌سمت ساختمان اداری قدم برداشت. امین نگاهی به او انداخت و سپس با موذی‌گری خیره به دخترش زمزمه کرد:
- می‌دونستی مامانت هفت ماهه به دنیا اومده‌؟
النا خنده‌ای بی‌صدا کرد و بعد با گرفتن دست پدرش به راه افتاد. با رسیدن به ساختمان اداری، به طبقه‌ی سوم رفته و سپس وارد اتاق رئیس دانشکده شدند. احد با دیدن آن‌ها ایستاد و احوال‌پرسی کرد و بعد آن‌ها را دعوت به نشستن کرد. محبوبه همین که نشست شروع به ابراز نگرانی از وضعیت النا کرد و احد نیز سعی در رفع نگرانی او داشت. النا اما بی‌خیال نسبت به آن‌ها، کنار پدرش نشسته و با تعجب به عموی النا خیره بود که فقط موقع آمدن به آن‌ها سلامی کرده و سپس بی‌صدا در حال تایپ چیزی بود. حتی نگاهشان هم نمی‌کرد، انگار که ربات بود؛ اما رباتی خوشتیپ! حالت چشمانش چون آریا بود، ولی مانند آریا مهربان نمی‌زد، جایش یک به‌ من چه‌ی خاصی در رفتارش هویدا بود. با صدای احد نگاهش را از احمد که کم‌کم داشت از نگاه خیره‌ و کنجکاو او معذب می‌شد، برداشت و به او نگاه کرد. احد لبخندی زد و با ملایمت رو به دخترک پرسید:
- دخترم آماده‌ای بری سر کلاس؟
النا چیزی نگفت و جایش اخم کوچکی کرد. دودل کمی فکر کرد و سپس با تردید جواب داد:
- آ... آره.
لبخند احد گسترش یافت، سری تکان داد و نگاهی به کاغذ زیر دستش انداخت و گفت:
- خب باید بری کلاس ۱۰۲.
استرس النا بیشتر شد و ضربان قلبش بالا رفت. شروع کرد به جویدن ناخن‌هایش و در همان حال نگاهش را به پدرش که بلندش شد و ایستاد، دوخت. امین دست او را گرفت و از احد صمیمانه تشکر کرد. احد نیز ایستاد و با آرزوی موفقیت بدرقه‌یشان کرد. از ساختمان اداری خارج شده و به دانشکده مهندسی رفتند. مادرش جلوتر از آن‌ها راه می‌رفت و به قاب‌های کوچکی که شماره‌ی کلاس‌ها روی آن‌ها نوشته‌بود، نگاه می‌کرد. با دیدن کلاس ۱۰۲ در انتهای راهرو، به آن‌جا اشاره کرد و گفت:
- اوناهاش.
امین با شنیدن جمله‌ی همسرش ایستاد و سپس با لبخندی بزرگ به‌سمت النا که کم‌کم رنگش رو به سفیدی می‌رفت، نگاه کرد. دست دخترش را گرفت و بوسه‌ی روی آن نشاند و گفت:
- پرنسس بابا برو سرکلاست.
مادرش دوباره احساسی شده‌بود و چشمانش پر اشک بود، اما با جدی نشان دادن خود، سعی در مخفی‌ کردن احساساتش داشت. دخترک اما فقط نگاهشان کرد، پشیمان شده بود... او را چه به عشق و عاشقی وقتی که نمی‌توانست چند ساعت را بدون خانواده‌اش باشد. مادرش پشیمانی را در چشمان او دید که امین را عقب کشید و سریع گفت:
- بدو برو ما هم میریم که کار داریم... خداحافظ.
سپس بدون این‌که اجازه‌ی حرف زدن را به او بدهد، از آن‌جا دور شدند. امین اما مدام برمی‌گشت و به او که با چشمانِ درشتِ پر از اشکش و لبان آویزان به آن‌ها خیره بود، نگاه می‌کرد. محبوبه بغضش را قورت داد و با تأسف گفت:
- انگار بچه‌ی کلاس اولی آوردیم مدرسه... داره گریه میکنه نه؟ این کارا رو باید موقع دبستان انجام می‌داد نه الان؟
سپس اشکی که از چشمش جاری شد را پاک کرد و از مقابل دیدگان دخترک ناپدید شد. النا آب بینی‌اش را بالا کشید و با آستین‌هایش اشک‌هایش را پاک کرد. برگشت و آرام آرام به‌سمت در کلاس ۱۰۲ قدم برداشت. آشکارا نفس‌نفس می‌زد به‌گونه‌ای که انگار بیماری تنفسی دارد. وقتی به در کلاس رسید، سرش را یواشکی داخل برد. دختری که با دوستش دم در حرف می‌زد به ناگاه برگشت و با دیدن سر النا، چشمانش گرد شد و جیغ بلندی کشید و خود را به عقب پرتاب کرد. جیغ او باعث شد النا با ترس سر جایش بپرد و سپس پشت دیوار قایم شود. دختر ترسیده دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- بسم‌الله این چی بود؟
حاضران دیگر در کلاس از خنده ریسه رفتند، دقیقه‌ای طول کشید که صدای خنده‌شان قطع شد. النا وقتی صدایی نشنید‌، دوباره دل و جرأتش را جمع کرد و باری دیگر کار قبلش را تکرار کرد. افرادی که در کلاس بودند، با دیدن سر النا دوباره شروع به خندیدن کردند. خنده‌ی آن‌ها حس بدی به النا داد و باعث شد مردد و معذب شود. برای همین برگشت و به‌سمت خروجی رفت، اما تا نصف سالن که رسید یاد آن روز و گم شدنش افتاد. برای همین با ناله پایش را به زمین کوبید و دوباره برگشت و پشت در کمین کرد. یکی از پسران جوانی که در ردیف جلو نشسته‌بود، چشمش به او خورد. از باقی دانشجوها بزرگ‌تر بود، زیرا قبلاً دانشجوی روانشناسی بود و با گرفتن کارشناسی، دوباره کنکور داده و مهندسی عمران قبول شده‌بود. پسر جوان متوجه‌ی حال روحی بد النا از رفتارهای عجیبش شد، برای همین به جای این‌که مانند دیگران به او بخندد، لبخندی محو زد و گفت:
- سلام... بیا تو.
 

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
قبل از این‌که حرفی بزند، دستی روی شانه‌اش نشست و صدای بلندی که لبریز از هیجان بود به گوشش خورد:
- چطور مطوری؟
النا از ترس در جایش پرید و جیغ بی‌صدایی کشید، سپس تن بی‌جانش را به دیوار تکیه داد و دستش را روی قفسه‌ سینه‌اش که به شدت بالا و پایین می‌شد، قرار داد و به خاطره نگاه کرد. خاطره به چشمان گرد و صورت رنگ پریده‌اش خیره شد و بعد با صدا خندید و دستش را گرفت و کشید تا با هم وارد کلاس شوند. همراه النا از بین دانشجوها گذشت و به‌سمت آخر کلاس رفت. دختری در ردیف آخر نشسته‌بود که خاطره طلبکار مقابلش ایستاد و دست به کمر زد و گفت:
- ثنا خانم بفرما جلو... دستور از بالاعه.
ثنا خواست دلیلش را بداند، اما با اخم خاطره مظلومانه بدون این‌که چیزی بگوید از جایش بلند شد. تصمیم گرفت روی صندلی مقابل بنشیند که خاطره باز هم اجازه نداد و دستش را روی صندلی گذاشت و گفت:
- نه عشقم جلوی جلو بشین.
سپس به دختران و پسران دیگری که آن‌جا بودند نگاهی انداخت و ادامه داد:
- همگی جلو بشینید... حداقل سه ردیف آخر باید خالی باشه.
پسری که گوشه‌ی کلاس نشسته‌بود، خواست اعتراض کند که خاطره چشم گرد کرد و سریع گفت:
- گفتم که دستور از بالا بالاهاست.
کسایی که آخر کلاس نشسته بودند با اعتراض و غرغر از جایشان بلند شدند، اما خاطره بی‌خیال دخترک را دعوت به نشستن در ردیف آخر و در فرورفتگی که ستون جلو آمده ایجاد کرده بود، کرد. النا متعجب به حرکاتش نگاه کرد و به خاطر حمایت او، بی‌اختیار لبخندی روی لبش نشست. خاطره همین که نشست، شکلاتی از جیبش بیرون آورد و با نیشی باز آن را مقابل النا گرفت. النا با اخمی کوچک نگاهش کرد و او با همان نیش باز گفت:
- رنگت پریده فسقل.
دخترک با خجالت شکلات را گرفت و لبخندی محو زد و زیر ل*ب تشکر کرد. خاطره اما همان‌طور که نگاهش می‌کرد با شیطنت چشم ریز کرد و آرام ولی با لحنی سرشار از کنجکاوی گفت:
- خب‌خب‌خب! ... حالا تعریف کن ببینم، اون روز که زدی بیرون چی‌کارا کردی شیطون بلا؟
النا که در حال باز کردن شکلات بود، هنگ کرد و بعد از چند ثانیه متعجب پرسید:
- چی؟
- همون روزی که برای اولین بار اومده بودی... من که داشتم می‌رفتم بابات رو بیرون دیدنم، بهش گفتم حالت بد شده اون بنده خدا هم همین که اومد دید جا هست جانشین نیست... درست گفتم ضرب‌المثل رو نه؟ خلاصه که زدی بیرون بعدش خفت‌گیرا اومدن بعدش هم سوپر من.
دخترک با حیرت نگاهش کرد و هنگ کرده اخم کرد و پرسید:
- سوپرمن؟!
خاطره دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای بم آریا آمد:
- بذار یه دقیقه از اومدنش بگذره بعد به حرف بگیرش.
دخترک سریع برگشت و نگاهش را به او که دم در ایستاده بود، دوخت. در این حین صدای زمزمه‌ی ضعیف خاطره کنار گوشش شنیده می‌شد و ضربان قلب او را بالاتر می‌برد:
- بیا اینم سوپرمن..‌. اون بالا بالاییه هم می‌گفتم سفارشت رو کرده هم همین سوپر منه.
دخترک گوشه‌ی دامنش را در دستش مچاله کرد محکم در مشتش فشار داد؛ نگاهش به آریا دوخته بود و آریا تا نگاه خیره‌ی او را دید، لبخندی به او زد و سرش را آرام به معنای سلام تکان داد. دخترک اما با همان فیس بی‌خیال اما نگاهی تشنه خیره‌ی حرکات پسر جوان بود. خاطره دستش را روی شانه‌ی النا زد و در جواب آریا گفت:
- دارم مراحل دوستی رو طی می‌کنم.
بردیا پشت سر آریا وارد شد و با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟!
خاطره با دهانی کج شده و حالتی چندش نگاهش کرد و جوابش را نداد.
 

pen lady

[مدیر آزمایشی تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
62
سکه
304
همان لحظه دختری وارد کلاس شد و همان‌طور که به‌سمت صندلی‌اش که ردیف اول بود می‌رفت، تندتند گفت:
- اومداومد... استاد اومد.
استاد که خانمی جوان بود، وارد کلاس شد و بدون این‌که حضور و غیاب کند، شروع به تدریس درس فیزیک کرد. درسی که برای النا مثل آب خوردن بود. هر سوالی که استاد برای حل به دانشجوها می‌داد، او زودتر از همه با لذت حل می‌کرد. خاطره که شاهد ماجرا بود، با نیشی باز به‌به و چه‌چه‌کنان گفت:
- الی خانم جان جدت این سوال رو حل کن بده ببرم پاتخته بنویسم، بلکه صفر جلسه قبلم رو پاک کنه.
النا نیز مانند او با لبخندی بزرگ سوالات را حل کرده و به دست او داد. خاطره با گرفتن دفتر، بادی به غبغب داد و سینه سپر کرد و به‌سمت تخته‌ رفت. استاد با دیدن او که مستقیم به طرف تخته رفت و شروع به حل سوالات کرد، چشم گرد کرده و با حیرت نگاهی به چیزهایی که خاطره می‌نوشت کرد. همه‌ی آن‌ سوالات را درست نوشته بود و با غرور و لبخندی بزرگ خیره‌اش بود. استاد صاف نشست و با گفتن آفرین ریزی مشغول پاک کردن صفرهای جلسه‌های قبل او شد. بعد اتمام کلاس و رفتن همه‌ی دانشجوها از کلاس، خاطره به النا نگاه کرد و با ذوق به شانه‌‌اش کوبید و گفت:
- مرسی‌مرسی... می‌دونی چیه؟ می‌خوام دعوتت کنم به یه چای دبش... بریم بوفه.
بلند شد که برود، ولی النا دستش را گرفت و آرام گفت:
- نمی‌خوام... بریم یه جای خلوت.
خاطره دهان کج کرد و با نگاه کردن به او پرسید:
- خلوت؟
ناگهان جرقه‌ای در چشمان کشیده‌اش پدیدار شد، دوباره دست النا را گرفت و به‌سمت خروجی کشید و گفت:
- جون! بریم محل دیت.
النا چون پری به دنبال او این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شد. همین که از دانشکده خارج شدند، به‌سمت پشت دانشکده که محلی آرام و خلوت بود، رفتند. النا با دیدن فضای آرام آن‌جا با آلاچیق‌های بزرگ و قرمزش، لبخندی بزرگ زد و گفت:
- این‌جا چقدر قشنگه!
خاطره دست به کمر کنارش ایستاد و بشاش گفت:
- این‌جا پاتوق دوتایی‌های دانشگاهه.
النا اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی‌اش نشاند و پرسید:
- دوتایی‌ها؟
- آره به زوج‌های دانشگاه‌ میگیم دوتایی‌ها... برای این‌که حراست خفتشون نکنه میان محل دیت.
- یعنی ما حق نداریم بیایم این‌جا؟
خاطره خندید و همان‌طور که به سمت آلاچیقی که کنارش آبشار نمایشی بود می‌رفت، گفت:
- مگه ما سینگلا دل نداریم؟ ولش بیا این‌جا بشینیم.
النا همان‌طور که به دنبالش می‌رفت، با حرص مقنعه‌ی گشادش را که موهایش کاملاً از اطرافش بیرون بود و اذیتش می‌کرد را کشید تا روی شانه‌اش بیفتد. خاطره نیز با خنده کار او را تقلید کرد و گفت:
- کارمون به حراست نکشه خوبه.
سپس شروع به معرفی دانشجوهای کلاس و زوجین دانشگاه کرد و در آخر با اندوه نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- کرم خداروشکر... این‌قدر گل و خانمم ولی یکی نمیاد سمتمون، اما تا یه چیتان پیتان می‌بینن مثل هولا...
همان لحظه پسری عینکی که یقه‌اش تا آخر بسته بود، آمد و کنارش ایستاد. النا با دیدن او چشم گرد کرد، اما قبل این‌که واکنش شدیدتری نشان دهد، خاطره با جیغ و داد گفت:
- چی می‌خوای این‌جا هان؟! اگه به آریا نگفتم مزاحم ما شدی.
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

Top Bottom