• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pen lady

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
46
سکه
224
ثانیه‌ای سکوت در آن‌جا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت مانده‌بودند، خیره‌ی جثه‌ی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش همچنان حیرت زده و متعجب بود. نیم نگاهی به همسرش انداخت که همان لحظه محبوبه نیز از گوشه‌ی چشم خیره‌ی او شد. امین با تردید به لبانش فاصله داد و پرسید:
- بابا جان چی گفتی؟ می‌خوای بری دانشگاه؟
دخترک روی پنجه‌ی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدوده‌ی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همان‌طور که با انگشتانش بازی می‌کرد، گفت:
- آره... می‌خوام برم.
پدر و مادرش باری دیگر به یک‌دیگر نگاه کردند، اما این‌بار با تیله‌گانی لرزان و چشمانی لبریز از اشک. محبوبه زودتر از امین واکنش نشان داد، سریعاً ایستاد و به‌سمت النا که او را نمی‌دید، دوید. ناگهان به پشت خانم رسولی که با لبخند نظارگر آن‌ها بود، پرید و النا را سخت در آغوش گرفت. النا که از حرکت یکدفعه‌ای مادرش ترسیده‌بود جیغ خفه‌ای کشید و پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
***
مقنعه‌ی مشکی‌اش‌ را مرتب کرد و سپس با سر کردن چادرش، آخرین نگاه را به استایلش در آینه‌ی سرویس بهداشتی انداخت و از آن‌جا خارج شد. همان‌طور که به‌سمت بیرون از دانشکده قدم برمی‌داشت، گوشی همراهش را از کیف چرمی‌اش بیرون آورد و شروع به چت کردن برنامه‌های مجازی گوشی‌اش کرد. همان لحظه کسی او را صدا کرد:
- دلبر؟
نگاهی به اطراف انداخت که آریا را دید، در حالی که دو لیوان کوچک قهوه در دستش بود و به‌سمت او قدم برمی‌داشت. وقتی که به او رسید، لبخندی زد و نگاهی از بالا به او انداخت. قدش آن‌قدر بلند بود که برای ورود به هر جا یا صحبت با هر جنس مونثی باید سر خم می‌کرد، گاهی برای صحبت کردن آن‌قدر سر خم می‌کرد که گردن درد می‌گرفت. دلبر جواب لبخند او را با انحنایی محو داد و بفرماییدی گفت. آریا یکی از لیوان‌های کوچک کاغذی را به دست او داد و سپس گفت:
- بریم اون پشت صحبت کنیم؟
دلبر نگاهی به جایی که او با اشاره‌ی چشم نشان داده‌بود، انداخت. محوطه‌ای زیبا و گل‌کاری شده کنار سلف غذاخوری و پشت دانشکده‌ی آن‌ها که در بین دانشجوها به عنوان محل دیت شناخته می‌شد. دو طرف چادرش را محکم گرفت و با چشمایی گرد از حیرت گفت:
- محل دیت رو میگید؟
محکم جلوی دهانش را گرفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت، اما قبل از این‌که جمله‌اش را اصلاح کند؛ آریا با ابروهای بالا رفته لبخندش را گسترش داد و کنجکاوانه پرسید:
- محل دیت؟! شما براش اسم گذاشتید؟
دلبر چیزی نگفت و نگاهش به زمین ادامه دار شد. آریا گونه‌های گلگون او را دید و با لذت به خجالت و شرم او خیره شد و ادامه داد:
- بریم.
قبل این‌که قدمی بردارد، دلبر آرام و زمزمه مانند گفت:
- ولی اون‌جا برای قرار و دیت میرن ما که...
ادامه نداد، می‌خواست ادامه‌ی جمله‌اش را آریا کامل کند. پسرک اخمی بانمک کرد و با لبخند گفت:
- اون‌هایی که می خوان با هم آشنا بشن هم میتونن برن اون‌جا؟
دلبر نگاهش کرد و در آن نگاه نور سفیدی جرقه زد، همانند عبور شهاب سنگی از تیله‌گان مشکی‌اش. لبخندی که می‌آمد تا به روی لبان صورتی‌اش بنشیند را کنترل کرد و بدون گفتن چیزی مسیرش را کج کرد، اما آریا دستش را مقابل او دراز کرد و مانعش شد. نگاهی ملایم به او انداخت و سپس با پایین انداختن دستش گفت:
-دلم می‌خواد کشفت کنم‌... بشناسمت... این اجازه رو بهم می‌دی دلبر؟
 
Last edited:

pen lady

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
46
سکه
224
دخترکِ سر به زير، خیره‌ی صورت او شد و جرقه‌ی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی می‌کرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بوم‌بوم می‌زد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به مسیری که دخترک از آن عبور کرده‌بود، انداخت. دلبر بیشتر از او خوشحال بود، دستش را جلوی دهانش گرفته‌بود تا نیش بازش سوژه‌ی بچه‌ها نشود و با سر پایین افتاده تندتند قدم برمی‌داشت. همین که از دید آریا مخفی شد، بلند شروع کرد به خندیدن و با ذوق گونه‌هایش را گرفت. باورش نمی‌شد که پسر محبوب دانشکده از او خوشش آمده‌بود. لبخندش را جمع کرد و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، لرزش دستانش را کنترل کند؛ اما نتوانست. دوباره شروع کرد به خندیدن و پریدن در جایش... محبوبه در ماشین را باز کرد و کنارش ایستاد و به النایش که در مانتوی کرمی کوتاه و خوش‌دوختش می‌درخشید، خیره شد. سپس با لبخند دستش را پشت او گذاشت و او را به جلو هدایت کرد:
- مامان قربونت بره... بدو سوار شو دیر میشه.
النا با استرس موهایش را زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش پنهان کرد و آن‌ها باز فرار کرده و مقابل چشمان کشیده‌ و درشتش را گرفتند. استرس داشت و اندکی پشیمان بود. خاطره‌ی آن روزی که به دانشگاه رفت، اذیتش می‌کرد و باعث می‌شد هر لحظه به فکر فرار به‌سمت اتاقش باشد، اما این مابین دو چشم آبی سد راهش می‌شد‌. عجیب بود که دیدن و فکر کردن به آن دو گوی خوش‌رنگ، او را آن‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد که انگار ذهنش خالی می‌شد. نفسی کشید و برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت، البته این تصمیم از قلبش می‌آمد. قلبش بود که حال او را هدایت می‌کرد، هرچند حسی به او می‌گفت زیاده‌روی می‌کند؛ اما عجیب از این زیاده‌روی خوشش آمده‌بود. با خود روراست بود، درست است که خود را از زندگی در دنیای بیرون محروم کرده‌بود؛ اما از عشق نه و احساس می‌کرد حسی به زیبایی عشق به آن جوان دارد. می‌دانست برای داشتن حسی به پسری زیاده بچه و ساده است، اما او آن حس را می‌خواست با آن پسری که ندیده و نشناخته حامی‌اش شد. او آن حس را با آن پسر می‌خواست که به او اطمینان و امنیت هدیه داده‌بود. سوار ماشین شد و خواست در جاپایی بنشیند که مادرش سریع دستش را گرفت و با چشمانی گرد گفت:
- دختر چی‌کار می‌کنی؟ لباست کثیف میشه... روی صندلی بشین.
النا ترسیده نگاهی به مانتویش انداخت و خاک فرضی روی آن را تکاند و روی صندلی نشست. محبوبه لبخندی روی ل*ب نشاند و نگاهی پر از اعتماد به او هدیه داد، دستش را گرفت و گفت:
- قربونت برم همه‌ی وجودم... تو دختر قوی من هستی و قراره به جاهای بزرگی برسی، فقط لازمه به ترست غلبه کنی.
اشک در چشمان خسته‌اش نشست و لبش لرزید وقتی چشمان خیش النا را دید. بغض دخترک ترکید و محکم خود را در آغوش مادرش انداخت و بی‌صدا گریست‌. محبوبه او را محکم به خود فشرد. هر دو خسته بودند از فکر به زخم‌هایی که جایشان می‌سوخت.
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

Top Bottom