جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
198
پسندها
1,032
زمان آنلاین بودن
3d 7h 38m
امتیازها
88
محل سکونت
مشهد
سکه
1,060
  • #21
نرگس بغض کرد. دست‌های مبینا را در دست‌های گرمش گرفت و نرم آن‌ها را فشرد.
- مبینا، من علی رو... .
چشم‌هایش به ناگهان گرد شد و در همان هنگام هینی آرام و کوتاه از دهانش خارج گردید و دست دیگرش را روی دهانش احاطه کرد.
علی؟ او الآن علی را به اسم گفت؟ چه بلایی داشت سر او می‌آمد؟
مبینا خونسرد به او خیره شد و نیز گفت:
- قبول داری که عاشق شدن، زمان، مکان و حتی تاریخش رو نمی‌شناسه و در هر زمان به سراغت میاد؟
نرگس به ناگه ترکید و خود را در آغوش مبینا سپرد.
- نرگس، الآن وقت گریه کردن هست؟ عاشق شدی و این برای تو خیلی زود بود و اینو به خودت سخت نگیر!
مبینا او را درک می‌کرد؟ می‌فهمید که چه می‌گفت؟ نرگس می‌خواست هرچه سریع‌تر علی را فراموش کند تا بلکه برایش ضربات روحی وارد نکند.
می‌خواست به مبینا بگوید که هنوز برای فراموش کردن علی زود است. می‌خواست بگوید هنوز که هنوزه است، می‌تواند علی را در ذهن‌اش پاک کند. پس گفت:
- اما من می‌خوام فراموشش کنم و تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری. این داستان مربوط به من هستش؛ پس دخالت نکن!
مبینا از حرف‌های او شوکه شد؛ ولی نرگس بدون توجه به واکنشی از جانب مبینا، به سمت اتاق خودت حرکت کرد.
نرگس خود را روی تخت انداخت و نیز پتوی خود را بالای سر خود کشید. اثر گریه هنوز هم در چشم‌هایش نمایان بود و بغض در گلویش مانده بود. به یک‌باره فریاد زد:
- لعنتی، دست از سرم بردار!
در همان موعود، هم بغض‌اش هم شکست و هق‌هق‌اش در میان فضای اتاقش به پژواک در آمد.
مبینا از پشت در اتاق او، صدای گریه‌ی او را شنید. لبخند اندوهی در کنج لبان پهن و عظیمش شکل گرفت و با خود فکر کرد نرگس سرانجام سرنوشتش به کجاها می‌رسد؟! آن هم از خود نرگس که به خاطر حرف‌های منحرف‌شان او را مسخره می‌کردند و آن هم از عاشق شدن ناگهانی‌اش!
نفس عمیقی از سر اندوه کشاند و قصد رفتن به خانه‌شان را کرد. نرگس را درک می‌کرد؛ زیرا او نرگس را همانند خودش می‌دید. مبینا همین حس را مانند نرگس به یوسف را داشت؛ یوسف پسردایی‌اش بود و خودش خبر نداشت که یوسف هم به او جنون پیدا کرده است و دیوانه‌وار او را دوست دارد.
مبینا در خانه‌ی نرگس را باز نمود و خواست از در آن خارج گردد که با صدای پشت‌سرش ایستاد.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
198
پسندها
1,032
زمان آنلاین بودن
3d 7h 38m
امتیازها
88
محل سکونت
مشهد
سکه
1,060
  • #22
- مبینا خانم، کجا دارین می‌ری*د؟
به طرف سهراب بازگشت و لبخند تصنعی بر آن زد.
- آقا سهراب، دارم به خونه‌مون میرم.
سهراب نگاهی بر ساعت مچی‌اش کرد و نیز نگاهی به سر و وضع مبینا انداخت. ساعت حدود 13:56 ظهر بود و او باید تا ساعت 3ظهر این‌جا می‌بود و با نرگس درس می‌خواند؛ اما برایش ناگهان ابهام پیش آمد و با تعجب سرش را بالا آورد.
- شما باید تا ساعت ۳ اینجا بمونید. اتفاقی افتاده؟
مبینا نمی‌خواست ماجرای عاشق شدن نرگس را برای سهراب شرح دهد. مگر آن که قضیه‌ی نرگس را طوری نگوید که سهراب مورد شک و دودلی قرار گیرد.
مبینا: نه؛ مامانم زنگ زده که الآن بیام. نرگس هم که باهام دعوا کرد و حالا قهر کرده و منم که مجبورم که برم خونه‌مون تا بلکه با من مثله خروس جنگی جیغ و داد نکنه.
سهراب زیر خنده زد.
- باشه مبینا خانم.
مبینا به ظاهر خنده‌ای کرد؛ اما... .
ای کاش برای نرگس کاری بکند؛ ولی افسوس که نمی‌توانست!
دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند. خداحافظی سرسری کرد و نیز خانه‌ی نرگس را ترک نمود.
***
نرگس نگاهی به کتاب تاریخش انداخت. پلک زد و پلک زد. یاد حرف‌های مبینا افتاد.
- قبول داری که عاشق شدن، زمان و مکان و تاریخش رو نمی‌شناسه و در هر زمان به سراغت میاد؟
سرش را تکان داد تا از آن فکر خارج گردد. نباید به علی فکر کند. عشق موجب میشد که از درس و زندگی‌اش عقب بیفتد. چرا ناگهان مهر علی به دل‌اش نشسته بود و چرا زود عاشق و شیفته‌ی علی گشته بود؟
خانم احمدی با کلافگی گفت:
- خانم مرادی، مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشید تا از آن فکر خارج شود و خدا را شکر همان‌طور هم شد.
- نه خانم!
خانم احمدی نگاهی بر چشم‌های او کرد تا بلکه بفهمد که نرگس به چه مشکلی افتاده است؟!
آن دختر با آن که نمراتش از نظر کلاسی پایین بود؛ اما اخلاق‌اش او را شیفته‌ی خود نموده بود.
انضباط نرگس از نظر کارنامه‌های پارسال‌اش، عالی و بیست بود.
اکنون این دختر را با حالی شوریده‌ و نگران می‌بیند. درست وقتی که اصلاً این‌گونه نبوده است.
 

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
198
پسندها
1,032
زمان آنلاین بودن
3d 7h 38m
امتیازها
88
محل سکونت
مشهد
سکه
1,060
  • #23
خانم احمدی جلو آمد و خود را به میز نرگس رساند. نرگس نظاره‌گر قدم‌های خانم احمدی به سوی خودش بود. دلش می‌خواست رازش را با خانم احمدی در میان بگذارد؛ اما دل و مغزش، دست در دست یک‌دیگر داده بودند تا نرگس این‌ کار را نکند. انگار می‌خواست عشق خود را برای دیگران پنهان نماید.
خانم احمدی به آرامی سخن گفت:
- مرادی، چیزی شده؟
نرگس دستانش را در یک‌دیگر گره داده بود و مدام آن‌ها را فشار می‌داد. استرس بر جانش غلبه نموده بود و نمی‌توانست حال خود را کنترل نماید.
از شانس خوبی که نسیبش گشته بود، زنگ تفریح به صدا در آمد و همه‌ی بچه‌ها از کلاس خارج گردیدند؛ ولی خانم احمدی از کلاس بیرون نرفت. همان‌طور بالای‌ِ سر نرگس ایستاده بود.
خانم احمدی: خب می‌شنوم!
نرگس، نگاهی به دور تا دور کلاس انداخت. تخته‌ی سیاه وسط کلاس قرار داشت و میز معلم در گوشه‌ای از دیوار بود. تعداد فراوانی میز تک‌نفره هم در میان کلاس جا خوش کرده بود که آن‌ها هم برای دانش‌آموزان گذاشته شده بود.
نگاهش را به چشم‌های میشی‌رنگ خانم احمدی سوق داد و نیز گفت:
- هیچی نشده، فقط با داداش بزرگم دعوام شده!
خانم احمدی سری به عنوان تأسف تکان داد و نیز گفت:
- باشه، حرف دلت رو نزن! من که آخر از همه می‌فهمم چه بلایی سرت اومده.
این را که زد، از نرگس دور شد و به همراه کیف و دفتر کلاسی‌اش از کلاس خارج شد.
با رفتن خانم احمدی، نرگس چشم‌هایش را محکم می‌بندد. خیلی دلش می‌خواست حرف‌های درونش را به یکی می‌زد؛ اما به هیچ‌کس جز مبینا اطمینان حاصل نداشت که بخواهد این کار را بکند.
بغض در گلویش می‌جوشد. سعی می‌کند جلوی آن را که درحال پیشروی است را بگیرد؛ اما نمی‌تواند. چرا فوری به فردی که از او چهارده‌سال بزرگ‌تر است، دلبسته شده است؟
قطره اشکی از چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش غلتید و روی میز چوبی تک‌نفره می‌افتد. چهارده‌سال سن که برای او معنایی نداشت. داشت؟‌ نه! می‌گویند سن آن قدر هم جدی و مهم نیست و فراتر از آن که بیشتر باشد، فاجعه است.
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 6) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین