به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

امیراحمد

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
92
سکه
664
بی‌توجه به سوالم سر‌تاپایم را برانداز کرد، ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد و پس از مدتی تعلل و سکوت با صدایی که سعی داشت آرام باشد گفت:
- درست مثل مادرت هستی شاهدخت، باجرئت و نترس؛ اما یه دنده، عجول و سمج! هر چند به یاد نمیارم مادرت تو کار‌هاش عجله یا پافشاری کنه!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و بی‌توجه به حرف‌های عجیب و احمقانه‌اش خشمگینانه فریاد زدم:
- جواب سؤالم رو بده لعنتی!
مدتی منتظر می‌مانم تا پاسخی از او بشنوم یا خشم و نفرتش را ببینم؛ اما چیزی جز سکوت و چهره سرد و خنثی از او مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد. الف پیر با اشاره‌ای به گیتار صدای آهنگ را قطع می‌کند، سپس کلماتی را زیر ل*ب زمزمه و کتاب‌ها به همراه گیتاری که در هوا به پرواز درآمده بود را به سر جای خود برمی‌گرداند.
از روی صندلی چوبی بلند می‌شود، دستانش را در پشت لباس خاکستری‌رنگش قفل می‌کند و روبه من می‌گوید:
- دختری رو به یاد داشتم، دختری تنها و آواره که مادرت از روی عجله و دلسوزی بهش پناه داد تا بلکه روزی محبتش با این کار جبران بشه. می‌دونی؟ اون دختر موقع هر کاری درست مثل تو بود! زیاد از حدش گذر می‌کرد و حاضر‌جوابی‌اش بین همه کسایی که داخل قصر بودن از حد گذشته بود! چهرش مظلوم؛ اما خباثت و بی‌رحمی درون صورتش لونه کرده بود. اون دختر جز خودش کسی رو تو این دنیای ظالمانه نداشت تا بتونه ازش در برابر سختی‌ها و مشکلات محافظت کنه؛ اما در عوض هوش بالایی داشت که اون رو توی رسیدن به موفقیت یاری می‌کرد. می‌خوای بدونی الان کجاست و چی به سرش اومده شاهدخت؟!
متعجبانه پرسیدم:
- چرا این حرف رو می‌زنی؟!
مکث کرد، چند قدم به من نزدیک شد و با صدایی حسرت‌آمیز گفت:
- یه روز موقع‌ای که خودش رو برای شکار ببرینه‌ها آماده می‌کرد ازم پرسید کیه و من بهش جواب دادم کسی که قراره دنیا با مرگش در آرامش ابدی محو بشه! می‌‌خوایی بدونی واکنشش چی بود؟
با فشار آوردن به ل*ب‌هایش اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- هیچی! جز نیشخند و سکوت هیچ واکنشی از خودش نشون نداد شاهدخت! سال‌ها بعد توی همون مکان مادرش... کسی که اون رو به دربار شاهانش راه داده بود جلوی چشم خودش به قتل رسید! می‌خوایی بدونی چرا این اتفاق افتاد؟
کنجکاوانه پاسخ می‌دهم:
- چرا؟
دهانش را تا نیمه باز کرد، مدتی با دو‌دلی به خودش کلنجار رفت و بر خلاف میلش گفت:
- گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم که چرا هنوز زنده‌ام؟ چرا من هم مثل مادرت نمردم و برای چی بعد از اون اتفاق هنوز دارم نفسم می‌کشم؟ تو این دنیا کسی قرار نیست برات دلسوزی کنه شاهدخت! دوست‌ها، آشنا‌ها و هر کسی توی زندگیت همیشه بیشتر از یه حیوون درنده بهت آسیب می‌زنه! درختی که به جای میوه شاخه خشکیده بهت تحویل بده چیزی جز نابودی در انتظارش نیست هرچند حتی اگه تو رو به زیر سایه خودش آورده باشه و در برابر نور خورشید ازت محافظت کرده باشه. آدم‌های خوب همیشه زودتر از بقیه برای شروع سفرشون توی صف هستن و تو شاهدخت... تو هم مثل مادرت شاید یکی از این آدما باشی!
از کوره در می‌روم و کلافه می‌گویم:
- میشه قشنگ و واضح حرفت رو بزنی؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
92
سکه
664
بی‌توجه به خواسته‌ام با چشمان سرد و اخم‌آلودش سر تا پایم را بر‌انداز کرد، سپس پشت به من قدم‌های محکمی برداشت و به طرف در خروجی کلبه حرکت کرد‌.
با نزدیک شدنش به در و درست به محض باز شدن آن روبه من کرد و گفت:
- می‌خوای به حقیقت پی ببری؟ پس توی رسیدن بهش کمکت می‌کنم؛ اما قبل از اون باید خودت رو آماده کنی!
با چشمانی از حدقه درآمده می‌گویم:
- خودم رو آماده کنم؟! برای چی باید... .
کف دستش را به نشانه سکوت به من نشان داد، با هیش کشیده و کوتاهی مکث کرد و گفت:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم شاهدخت! هر وقت آماده شدی به این‌جا بیا، فقط اون وقتِ که بهت میگم برای پیدا کردن حقیقت چی‌کار کنی و کجا بری؛ اما الان فقط خودت رو آماده می‌کنی!
چند قدم به او و در خروجی نزدیک شدم و معترضانه فریاد زدم:
- یعنی چی که خودم رو آماده کنم؟! اصلاً... .
دوباره دهانم بدون هیچ اراده‌ای از من بسته شد.
در حالی که سعی داشتم ل*ب‌های به هم بسته‌ شده‌ام را باز کنم بی‌اراده قدم برداشتم و با سرعت به طرف در خروجی کلبه کشیده شدم.
به محض خروج از در محکم و طوری که انگار شخصی از پشت سر من را روبه جلو هل بدهد روی زمین گِلی و خیس افتادم.
هم‌زمان با این اتفاق صدای الف پیر را شنیدم که در پاسخ به سؤالم گفت:
- یعنی این که دهنت رو با کمال احترام می‌بندی شاهدخت و هر چی بهت گفتم رو برام انجام میدی! هر چیزی که گفتم رو میری میاری و هر چیزی که گفتم رو طبق دستورم نابود می‌کنی، توانایی‌هات رو تمرین می‌کنی و می‌سنجی تا زمانی که براش آماده بشی. در ضمن تا وقتی هم که خودم صلاح ندونم هیچ پاسخی به سوالت نمیدم شاهدخت! پس سؤال اضافی هم ازت نشنوم.
خشمگینانه نفسم را بیرون دادم و به کمک کف دست زمخت و چوبی‌ام گِل خیس را از چهره‌ اخم‌آلود و گُر‌ گرفته‌ام که زیر بارش باران سرد در هم مچاله شده بود دور کردم.
گِل و لای را به گوشه‌ای انداختم و با بازگشت توانایی حرف زدنم روبه الف پیر بلند فریاد زدم:
- گور پدرت عوضی!
در حین فشار آوردن به زانو‌ها و دست‌های چوبی‌ام برای بلند شدن از زمین صدای تمسخر‌آمیز پیرمرد را شنیدم که با خنده کوتاهی گفت:
- پدرم گور نداشت! آخه اون رو بعد از مرگش سوزوندم شاهدخت! بگذریم... .
نفس عمیقی می‌کشد، سپس با اشاره چشم به پشت سرم می‌گوید:
- سمت جنوب و تو چهل مایلی این‌جا یه روستا هست شاهدخت، یه جور روستای متروکه. به عنوان اولین کارت ازت می‌خوام که به اون‌جا بری و فانوس قدیمی رو برام بیاری.
در حالی که از شدت خشم دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم گفتم:
- آشغال! مگه با نوکرت حرف می‌زنی که... .
باز دهانم بدون هیچ فرمانی از طرف من بسته شد.
الف پیر نگاه تندی به من انداخت و با صدای نصیحت‌آمیزی گفت:
- یادت نره چی بهت گفتم، افکار مسموم برای کسی مثل من غیر‌قابل تحمله، پس اگه می‌خوایی که عواقبش گریبانت رو نگیره حرف زدنت رو درست کن!
سریع پشت به من می‌کند، ناگهان لحظه‌ای پیش از بسته شدن در کلبه درنگ می‌کند و طوری که انگار چیزی را به خاطر آورده باشد می‌گوید:
- داشت یادم می‌رفت... .
با طنین آخرین کلمه‌‌اش درِ کلبه، در حالی که قصد بسته شدن داشت در میانه راه متوقف شد.
هم‌زمان با این اتفاق الف پیر نگاهی به من می‌اندازد، چیزی زیر ل*ب زمزمه و لباس، شلوار، کلاه و دو چکمه مشکی‌رنگ به همراه تبری تیز با دسته چوبی کهنه را از داخل کلبه به نزدیکی پایم پرتاب می‌کند.
به محض افتادن دسته چوبی تبر در نزدیکی‌ام نیشخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- جایی که میری برات چندان ایمن نیست پس فک کنم این تبر به دردت بخوره. اگه موفق شدی و سالم با اون فانوس برگشتی اون‌وقت این فرصت رو به دست میاری تا از راهنمایی‌هام برای دستیابی به حقیقت استفاده کنی، اگر هم نتونستی که... نور به قبرت بباره!
خنده‌کنان پشت به من می‌کند، در کلبه را به سرعت می‌بندد و اجازه می‌دهد تا بتوانم کنترل دهانم را در اختیار خودم داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
92
سکه
664
خشمگینانه فریاد بلندی سر دادم، از جایم بلند شدم و در حالی که زیر ل*ب الف پیر را به ناسزا گرفته بودم مشغول پوشیدن لباس، شلوار مشکی و چکمه‌های سیاه‌رنگ شدم.
سپس با برداشتن تبر کلاه را روی سرم قرار دادم و با نگاهی به آسمان ابری و بارانی مسیر تاریک و نامشخصی را در پیش گرفتم.

تبار گم‌شده( فصل دوم)

صدای برخورد کف پای چوبی‌‌ام بر روی علف‌های زرد و مرده در کنار شلپ‌شلپ آب خیس زیر پایم با ریتمی خاص در گوش‌هایم تکرار می‌شد.
سرعت برخورد قطرات باران نسبت به یک روز پیش بیشتر شده بود و حجم آب رود‌خانه‌ای که درست از کنارم عبور می‌کرد را آرام‌آرام افزایش می‌داد.
ریتم تکرار صدای رعد و برق نیز به مانند بارش باران تغییر کرده بود و وزش باد سرد صورت و بدن چوبی‌ و زمختم را آزار می‌داد.
درختان خشکیده و خزه‌زده، کوه‌های خاکستری‌رنگ، بوته و علف‌های خشک در کنار غبار وسیعی از ابر‌های بارانی که پهنه آسمان را تسخیر کرده بودند حس غم و ناراحتی‌ام را دو چندان می‌کرد.
محیط اطرافم غریبه اما آشنا به نظر می‌رسید.
می‌توانستم روزی را تصور کنم که رودخانه‌ کنارم به همراه تالاب‌هایی که دیروز از کنار آن‌ها عبور کرده بودم محل زندگی پرندگان و جانداران بی‌شماری باشد اما اکنون جز صدای غمناک کلاغ‌ها به همراه درختان خشک‌شده چیزی در دور و اطرافم پرسه نمی‌زد.
برگ‌ بیشتر درختان زرد و ناپدید شده بودند و ترک‌های عمیق بدنه آن‌ها را به آرامی تسخیر و نابود می‌کردند.
یکی دوبار تعدادی از درختان را مشاهده کردم که بی‌اراده و بدون هیچ دلیل خاصی ریشه‌کن شدند و کف زمین مرده و خشک شده را در آغوش بدن بی‌جانشان کشیدند.
دیروز که برای اولین بار هوشیاری‌ام را به دست آورده بودم خرابی‌ها تا این حد گسترده نبود.
هر گوشه‌ای که مکانی مناسب برای ساخت و ساز به نظر می‌رسید توسط اشخاصی که پیش از من زندگی می‌کردند برای ساخت خانه خشتی، گِلی و چوبی، دژ‌های دیده‌بانی یا ساختمان‌های مهم دولتی و مالیاتی انتخاب شده بود اما اکنون از آن خانه‌ها و ساختمان‌های بزرگ چیزی جز پنجره‌های شکسته شده یا دیوار‌ها و خرابه‌های خزه‌زده باقی نمانده بود.
تمام خانه‌های روستایی و یا باغ‌ها از بین رفته بودند اما هنوز تصاویر مهوی از دژ‌های دیدبانی یا اجساد حیوانات خانگی باقی مانده بود.
کلاه سیاه‌رنگم را روی سرم جابه‌جا کردم، با تبری که در دست داشتم تعدادی از شاخه‌های خشکیده مقابلم را کنار زدم و با احتیاط از روی سقف خانه‌ای که بدنه آن در زیر زمین ناپدید شده بود عبور کردم.
الف پیر از من خواسته بود تا به روستایی متروکه بروم و فانوس قدیمی را برای او پیدا کنم، آن هم بی‌آنکه به من نقشه‌ای از محل مورد نظر را بدهد یا این‌ که به درستی مرا راهنمایی کند.
آخر چگونه باید محل دقیق آن روستا را پیدا کنم؟ وقتی جز چند لباس کهنه و زشت و تبر چوبی چیز مهمی به همراه ندارم چگونه باید جایی را پیدا کنم که در تمام عمرم به آن‌جا نرفته بودم؟
تا کنون از کنار چندین روستای متروکه عبور کرده‌ام اما در هیچ‌ کدام از آن‌ها جز جمجمه و اسکلت انسان، خزه و تار عنکبوت چسبیده به دیوار‌ها، موش‌‌‌های ولگرد، شومینه‌ تاریک، میز و بشقاب‌های خاک‌خورده و شکسته یا پرچم‌های نیمه‌پاره دولتی با آرم شیر تبر به دست چیزی پیدا نکردم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
92
سکه
664
از بین همه آن‌ها تنها چیزی که بیشتر از هر چیز توجه‌ام را به خود جلب می‌کرد مجسمه‌های کوچک یا بزرگ سنگی به شکل یک زن نیزه به دست با تاج و لباس اشرافی بود که روی بدنه‌شان کلمه ''میتراندیل ملکه جاودان'' با دقت خاصی حکاکی و نوشته شده بود.
هر بار که چشمانم با آن مجسمه‌های سنگی برخورد می‌کردند حس خشم و نفرت در درونم جوانه می‌زد و باعث می‌شد با تبری که در دست گرفته بودم بی‌اراده و فریاد‌زنان تمام خشمم را بر سر آن‌ها و دیگر وسایل خانه خالی کنم.
نمی‌دانم چرا با دیدن آن مجسمه‌ها کنترل خشم و نفرتم را از دست می‌دادم اما خب می‌دانم آن مجسمه‌های اهریمنی چهره شیطانی خواهر بزرگ‌ترم میتراندیل را مقابل چشمانم قرار می‌دهند.
به احتمال آن‌ها را بعد از قتل‌عام اعضای خانواده‌ام و به افتخار موفقیت کودتای شوم و نحصش ساخته بودند و مردم ساده‌لوح هم بی‌شرمانه با خریدن این مجسمه‌ها و نگه‌داری‌شان در خانه‌های خود عملاً خیانت کثیفش را تایید کردند.
ناگهان در حین راه رفتن پای چوبی‌ام به شیئ نا‌مشخصی برخورد کرد، لحظه‌ای کوتاه تعادلم را از دست دادم و محکم زمین افتادم.
ناله کوتاهی سر دادم، از روی زمین بلند شدم و خشمگینانه نفسم را بیرون دادم.
سپس کف دست چوبی‌ام را به دسته تبر نزدیک کردم و با برداشتنش از روی زمین گل‌آلود و خیس از روی زمین بلند شدم.
در حالی که لباس و شلوار مشکی‌رنگم را می‌تکاندم نگاهی به دور و اطرافم انداختم.
با قرار گرفتن تابلوی خوشامد‌گویی نیمه شکسته و چوبی که روی دیوار ترک برداشته و خزه‌زده مقابلم قرار داشت چند قدم جلو رفتم، نزدیک به تابلو ایستادم و جملات روی آن را زیر ل*ب زمزمه کردم:
- به زمین خدایان و... ملکه میتراندیلِ عادل خوش... آمد...ید... .
عادل؟! خدایان؟! نمی‌توانم هیچ‌کدام از جملات نوشته شده بر روی تابلوی چوبی را درک کنم. انگار بیگانه‌ترین کلماتی هستند که به تمام عمرم آن‌ها را به زبان آورده‌ام.
به محض تکرار جملات و خواندن آخرین کلمه خشم و نفرت بدنم را به آتش می‌کشد.
بی‌اراده فریاد بلندی سر دادم و به مانند دفعه قبل با تبر کهنه اما تیزم به جان تابلوی خوشامدگویی افتادم.
چندین و چند بار آن را زیر ضربات محکم تبرم خرد کردم، سپس نفس‌نفس زنان با چرخاندن سرم به شیئی که با برخورد پایم به آن زمین افتاده بودم نگاهی انداختم.
به محض برخورد نگاهم به آن با پرخاش شدیدی ناسزا گفتم و لگد محکمی به مجسمه ترک برداشته و خزه زده مقابلم زدم.
نمی‌فهمم چرا به هر روستا، شهر یا حتی مسیری که می‌روم باید با این مجسمه‌های لعنتی مواجه شوم.
انگار مردم این مناطق علاقه خاصی به خواهر احمق و خون‌خوارم داشته‌اند، آخر چرا باید به کسی که تمام اعضای خاندانش را تنها برای رسیدن به تاج و تخت قتل‌عام کرده است مهر و محبت نشان دهند؟! مگر مادرم چه چیزی را از آن‌ها محروم کرده بود که خواهر بزرگ‌ترم را به او یا من ترجیح دادند؟! اصلاً اگر تلاش‌های مادرم نبود اکنون هیچ‌کدام‌شان زنده نبودند که بخواهند با ساختن و نگه داشتن این مجسمه‌های نفرین شده قاتل مادرم و اعضای خانواده‌ام را ستایش کنند.
هر چند دیگر زنده نیستند تا نتیجه حماقتشان را ببینند اما بدون تلاش‌ها و جان‌فشانی‌های مادرم ممکن بود خیلی زودتر از این‌ها نابود شوند.
 
بالا