به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
82
سکه
510
بی‌توجه به سوالم سر‌تاپایم را برانداز کرد، ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد و پس از مدتی تعلل و سکوت با صدایی که سعی داشت آرام باشد گفت:
- درست مثل مادرت هستی شاهدخت، باجرئت و نترس اما یه دنده، عجول و سمج! هر چند به یاد نمیارم مادرت تو کار‌هاش عجله یا پافشاری کنه!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و بی‌توجه به حرف‌های عجیب و احمقانه‌اش خشمگینانه فریاد زدم:
- جواب سوالم رو بده لعنتی!
مدتی منتظر می‌مانم تا پاسخی از او بشنوم یا خشم و نفرتش را ببینم اما چیزی جز سکوت و چهره سرد و خنثی از او مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد. الف پیر با اشاره‌ای به گیتار صدای آهنگ را قطع می‌کند، سپس کلماتی را زیر ل*ب زمزمه و کتاب‌ها به همراه گیتاری که در هوا به پرواز درآمده بود را به سر جای خود برمی‌گرداند.
از روی صندلی چوبی بلند می‌شود، دستانش را در پشت لباس خاکستری‌رنگش قفل می‌کند و روبه من می‌گوید:
- دختری رو به یاد داشتم، دختری تنها و آواره که مادرت از روی عجله و دلسوزی بهش پناه داد تا بلکه روزی محبتش با این کار جبران بشه. می‌دونی؟ اون دختر موقع هر کاری درست مثل تو بود! زیاد از حدش گذر می‌کرد و حاضر‌جوابیش بین همه کسایی که داخل قصر بودن از حد گذشته بود! چهرش مظلوم اما خباثت و بی‌رحمی درون صورتش لونه کرده بود. اون دختر جز خودش کسی رو تو این دنیای ظالمانه نداشت تا بتونه ازش در برابر سختی‌ها و مشکلات محافظت کنه! اما در عوض هوش بالایی داشت که اون رو توی رسیدن به موفقیت یاری می‌کرد. می‌خوایی بدونی الان کجاست و چی به سرش اومده شاهدخت؟!
متعجبانه پرسیدم:
- چرا این حرف رو می‌زنی؟!
مکث کرد، چند قدم به من نزدیک شد و با صدایی حسرت‌آمیز گفت:
- یه روز موقعی که خودش رو برای شکار ببرینه‌ها آماده می‌کرد ازم پرسید کیه و من بهش جواب دادم کسی که قراره دنیا با مرگش در آرامش ابدی محو بشه! می‌‌خوایی بدونی واکنشش چی بود؟
با فشار آوردن به ل*ب‌هایش اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- هیچی! جز نیشخند و سکوت هیچ واکنشی از خودش نشون نداد شاهدخت! سال‌ها بعد توی همون مکان مادرش... کسی که اون رو به دربار شاهانش راه داده بود جلوی چشم خودش به قتل رسید! می‌خوایی بدونی چرا این اتفاق افتاد؟
کنجکاوانه پاسخ می‌دهم:
- چرا؟
دهانش را تا نیمه باز کرد، مدتی با دو‌دلی به خودش کلنجار رفت و بر خلاف میلش گفت:
- گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم که چرا هنوز زنده‌ام؟ چرا منم مثل مادرت نمردم و برای چی بعد از اون اتفاق هنوز دارم نفسم می‌کشم؟ تو این دنیا کسی قرار نیست برات دلسوزی کنه شاهدخت! دوست‌ها، آشنا‌ها و هر کسی توی زندگیت همیشه بیشتر از یه حیوون درنده بهت آسیب می‌زنه! درختی که به جای میوه شاخه خشکیده بهت تحویل بده چیزی جز نابودی در انتظارش نیست هرچند حتی اگه تو رو به زیر سایه خودش آورده باشه و در برابر نور خورشید ازت محافظت کرده باشه. آدمای خوب همیشه زودتر از بقیه برای شروع سفرشون توی صف هستن و تو شاهدخت... تو هم مثل مادرت شاید یکی از این آدما باشی!
از کوره در می‌روم و کلافه می‌گویم:
- میشه قشنگ و واضح حرفت رو بزنی؟
 
بالا