What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #41
زمانی که سکوت و بی‌توجهی او را دید ضربه محکم‌تری به گونه‌اش زد و با لحن تمسخر‌آمیز و تندش خطاب به او گفت :
- پرسیدم چیزی گفتی؟
گِرانِر در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند با صدای لرزانی بلند پاسخ داد:
- خیر... قربان!
با تمام شدن حرفش سرجوخه نگاهش را از او گرفت و خطاب به هر دویِ ما گفت:
- به جای هشتاد‌تا، صد‌تا شنا می‌ری*د!
چیزی نمانده بود چشمانم از حدقه دربیاید، به یاد ندارم سروان با وجود جدیت و عصبانیتی که موقع تنبیه سرباز‌ها نشان می‌داد این‌گونه با من یا هر شخص دیگری برخورد کرده باشد. انگار دستیار کاپیتان از خود او دیوانه‌تر، عقده‌ای‌تر و بی‌رحم‌تر است.
ناگهان برخورد نگاهش مرا وادار کرد تا چشمانم را از او بدزدم و خودم را به بی‌توجهی بزنم.
مدتی سکوت کرد، سپس با قدم‌های تندی به من نزدیک شد و با ضربه محکمی به نیمه‌یِ چپِ سینه‌ام فریاد‌زنان گفت:
- می‌دونی که اگه تو، این گوساله یا هر شخص دیگه‌ای تویِ آزمون موفق نشید چی میشه؟!
با تحمل درد و سوزش شدیدِ شکم، دست‌ها و سینه‌ام پاسخ دادم:
- خیر... قربان!
از گلویش صدای تهدید‌آمیزی بیرون داد و گفت:
- فک نکنم دلت بخواد بعد از آزمونت تویِ هم‌چین موقعیتی قرار بگیری! درست میگم؟!
ترس شدیدی از لای حرف‌هایش به دلم چنگ می‌زد و اضطرابم را بیشتر می‌کرد، بلند پاسخ دادم:
- بله قربان! درست میگید!
سرجوخه ضربه محکم دیگری به شکمم زد و تشر‌زنان گفت:
- پس وقتی آزمونتون رو شروع کردین حواستون باشه گندی توش نزنین وگرنه تا آزمونِ بعدی با من طرفین! الانم به جای صد‌تا شنا، دویست‌تا شنا می‌ری*د! وقتی هم تنبیه‌تون تموم شد مثل آدم وسایِلِ این‌جا رو بدون جر و بحث‌های بی‌ربط مرتب می‌کنین.
چندین‌بار هم من و هم گرانِر را زیر لگد گرفت، سپس خطاب به هردویمان بلند فریاد زد:
- منظورم‌رو گرفتین یا به روش دیگه‌ای حرفم رو باید تکرار کنم گوساله‌ها؟!
در حالی که سعی داشتیم ناراحتی و خشممان را از او پنهان کنیم بریده‌بریده با صدای بلندی پاسخ دادیم:
- بله... قربان!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #42
***
( چند روز بعد)
آفتابِ داغ اعضای صورتم را در هم مچاله کرده بود و چشمانم را آزار می‌داد.
چندین بار کلاه فلزی‌ام را که درست روی سرم قرار داشت به سمت جلو و عقب جابه‌جا کردم تا شاید بتوانم با این کار سر و صورت آفتاب‌سوخته‌ام را از گزندِ نیش‌های آفتاب دور نگه دارم اما تلاش‌هایم بی‌فایده بود و فقط وضعم را بدتر و عطش گلویِ تشنه‌ام را برای دستیابی به آب بیشتر و بیشتر می‌کرد.
بعد از اتفاقِ سالنِ غذاخوری در طی چند روز گذشته کاپیتان مدت زمان استراحت و حتی خوردن غذا را شاید برای تنبیه و تحت فشار گذاشتن من و گرانِر یا شاید هم بی‌دلیل و تنها با هدف آزار دادن سرباز‌های پادگان کمتر کرده بود.
تنها دو یا نهایتاً چهار دقیقه وقت برای استراحت کردن، خوردن غذا و آب یا حتی دستشویی رفتن داشتیم و جدا از پست دادن‌های مداوم تمرینِ دویدنِ دوی صد‌متر، تیر‌اندازی و هر تمرین مهم دیگری که به بهانه موفقیت در آزمون موظف به انجامش بودیم را مدام و بدون توقف باید تکرار می‌کردیم.
فشار‌های کاپیتان به حدی بالا بود که من، گرانر و عده‌ زیادی از سربازان وزن زیادی را از دست دادیم.
حتی برخی‌ها از شدت فشار‌های تمرینات بدنی دست به خود‌کشی زدند و عده‌ای هم به مانندِ من چندباری فکر فرار از پادگان را کشیدند اما به خاطر تدابیر امنیتی بالا نا‌امیدانه از انجام این کار منصرف شدند.
نمی‌دانم چقدر این ماموریت مهم و حیاتی است که کاپیتان انقدر به ما فشار می‌آورد. جای تعجب‌آورتر آن‌جاست که جز من و گرانر و نوچه‌هایش که حداقل سابقه‌ای در عملیات‌ها داشتیم آن‌ها به جای سرباز‌ها و افراد باتجربه افرادی که به تازگی به خدمت درآمده بودند یا تجربه بالایی در عملیات‌های بزرگ و خطرناک نداشتند را برای چنین ماموریت به اصطلاح حیاتی برگزیده بودند و می‌خواستند آن‌ها را برای شرکت در آن آماده کنند.
سعی داشتم داخل ذهنم حرف‌های جریکو را نادیده بگیرم اما این کار فقط نگرانی‌ام را از آینده گنگم بیشتر می‌کرد، یعنی در صورت موفقیتم در این آزمون چه چیزی انتظارم را می‌کشید؟
نگاهم را از آسمان دزدیدم و به جاده سیاه‌رنگِ خاک‌خورده‌ای که تا مسافتی طولانی جولان می‌داد چشم دوختم.
راه بی‌پایان و وسیع در مقابل دیدگانم طولانی و طاقت‌فرسا به نظر می‌رسید و موانع گوناگونی که در میانه راه گذاشته شده بودند اضطرابم را از ترسِ شکست در آزمون بیشتر می‌کردند.
تعدادی ستون، دیوار آجری، سیم‌خاردار، زمینِ خیسِ پر از گِل و لایی به همراهِ راه‌های پر پیچ و خم با فاصله و نظم و ترتیب خاصی در مسیرِ مقابلم قرار گرفته بودند، مسیر با پرچم‌های قرمز‌رنگ بلندی مشخص شده بود و ارتفاعِ دیوار‌ها و ستون‌ها سه یا چهار متر، شاید هم بیشتر از این‌ها به نظر می‌رسید.
چهره برخی از سرباز‌ها نگران و مضطرب بود و چهره تعدادی هم در ظاهر مصمم و جدی اما از درون‌‌شان دلهره‌ غوغا می‌کرد.
انگار نه تنها من و گرانِر بلکه همه‌یِ سرباز‌ها از عاقبت ناکامی‌ در آزمون آگاه بودند و هیچ‌کس دلش نمی‌خواست با خشم و عصبانیت کاپیتان یا دستیار وحشی‌اش سرجوخه مواجه شود.
به ناگاه صدای قدم‌های تند کاپیتان و دستیار خشنش باعث شد تا همگی‌مان بدون اتلاف وقت و با سرعت بی‌نظمی‌مان را از بین ببریم و مقابل آن‌ها و تعدادی از نگهبانان اسلحه به دست که با فاصله در دور و اطراف یا مقابلمان ایستاده بودند با احترام نظامی خبردار بایستیم و سکوت کنیم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #43
کاپیتان در حالی که به سرباز‌ها سلام نظامی می‌داد با چهره‌ای بر‌افروخته از پشت نقابِ مشکی‌رنگش نگاه تند و تمسخر‌آمیزی به من و گرانِر انداخت.
نگاهش سرشار از خشم و نفرت بود، انگار از بین همه بیشتر از من و گرانِر متنفر بود.
پس از مدت کوتاهی چند قدم عقب رفت، مقابلمان ایستاد، برگه‌هایی که اسامی من و همه‌یِ سرباز‌ها روی آن‌ها ثبت شده بودند را در دستانش جابه‌جا کرد و بیرون دادن نفسش بلند و جدی گفت:
- امروز روزِ مهمیه!
سریع نگاهش را روی چهره جدیِ اشتاینِر قفل کرد و با لحن کنجکاوانه‌ای از او پرسید:
- چرا روزِ مهمیه ستوان اشتاینِر؟
اشتاینِر در حالی که خبر‌دار مقابلش ایستاده بود با صدای بلندی پاسخ داد:
- چون روزِ آزمونِ قربان!
کاپیتان بلند فریاد زد:
- چه روزی؟
صدای تند و زمختش لرزه بر انداممان می‌انداخت. اشتاینِر نگرانی‌اش را با تلاش زیادی پنهان و حرفش را بلند‌تر از قبل تکرار کرد:
- روزِ آزمون قربان!
کاپیتان دستی به دهانش کشید و با تایید حرف اشتاینِر ادامه داد:
- درسته، روز آزمون. روزی که اگه خوش شانس باشید و خب اون تن لشتون رو تکون بدین اون‌وقت شاید از دست من بتونین قصر در برین و با رفتن از این پادگان من رو از شر حماقت‌هاتون راحت کنین!
با علامت سر به مسیری که برای آزمون ایجاد شده بود اشاره کرد و خطاب به ما گفت:
- همون‌طور که همه می‌دونین خط پایان بعد از اون تپه‌ها خواهد بود، رسیدن دور‌تر از موعد مقرر یا توقف و کم آوردن وسط راه به منزله‌یِ شکست تلقی میشه. بنابراین وقتی داشتین وسط راه نفس‌نفس می‌زدید و ریه‌هاتون در حال سوختن بود فکر استراحت رو از سرتون بیرون کنین!
حرفش اضطرابم را بیشتر می‌کند، چطور انتظار دارد این راه طولانی را بی‌وقفه و بدون استراحت طی کنیم؟! کاپیتان جدی و مصمم با لحن خشنش ادامه داد:
- تویِ این روزِ مهم مشخص میشه که شما بی‌جربزه‌ها چقدر برای ماموریت فوق‌سری و حیاتی‌تون آمادگی دارین! کسایی که این آزمون رو با موفقیت بگذرونن سرنوشت به مراتب بهتری در انتظارشون خواهد بود نسبت به کسایی که با شکستشون توی این آزمونِ مهم من رو از خودشون نا‌امید کنن!
کلمات پایانی تاکید و هشدار بالایی داشت.
کاپیتان به یکی از برگه‌ها نگاهی انداخت و با تندی گفت:
- حواستون باشه گند نزنین وگرنه روز‌های بدی رو با من و دستیارم تجربه می‌کنین! متوجه حرف‌هام شدین؟
همگی با صدای بلندی پاسخ می‌دهیم:
- بله کاپیتان!
به محض پایان حرف‌مان سرجوخه بلند فریاد می‌کشد:
- به صف شید!
سریع و بدون اتلاف وقت به گروه‌های پنج یا ده نفره تقسیم می‌شویم و خودمان را برای شروع آزمون آماده می‌کنیم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #44
به محض رسیدنم به خطِ آغازین روی زانو‌هایم نشستم، یک پایم را عقب بردم، کف پا‌هایم را روی زمین محکم کردم و به کمک کف هر دو دستانم به مانند بقیه سرباز‌ها به زمین خاکی و داغ چنگ زدم.
چند نفس عمیق کشیدم و در حالی که سعی داشتم اضطرابم را کنترل کنم منتظر صدای سوت یا شلیک گلوله‌یِ هوایی که نشانه‌یِ آغاز آزمون‌مان بود شدم.
در حین این کار با برخورد نگاهم به چهره تند و اخم‌آلودِ سرجوخه و ترس از تنبیه‌های بی‌رحمانه‌اش اضطرابم بالا رفت و جدیتم برای موفقیت در آزمون بیشتر شد.
نگاه هراسانم را دزدیدم و تمرکزم را روی مسیر گذاشتم، از یک طرف امید و خوش‌حالی و از طرفِ دیگر غوغای وحشتناکی دلم را خالی کرده بود.
اگر در این آزمون موفق میشدم پادگان را ترک می‌کردم و به ماموریت فوق‌سری که برایش برگزیده شده بودم اعزام می‌شدم اما در صورتی که شکست می‌خوردم تا شروع آزمونِ بعدی باید ضجر و درد شکنجه‌ها و تنبیه‌های بی‌پایانِ کاپیتان و دستیار دیوانه‌اش را بدون کوچک‌ترین اعتراضی تحمل می‌کردم.
با طنین صدای شلیکِ گلوله‌یِ هوایی سپس برخورد و بالا و پایین شدن پی‌در‌پیِ کف پوتین‌های سربازانی که به ترتیب سمت مقابل، چپ و راستم قرار داشتند نفسم را بیرون دادم و با تمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم.
***
به محض عبور از دیوار‌های آجری سینه‌خیز شدم و با فشار آوردن به زانو و آرنج دستانم از زیر سیم‌خاردار‌های تیز و باریک که بخشی از آن‌ها آتش گرفته بودند عبور کردم.
هم‌زمان با این اتفاق گاهی‌اوقات صدای ضجه و ناله برخی از سرباز‌ها را می‌شنیدم که به خاطر تماسِ سرشان با سیم‌خاردار‌ها زیر ل*ب بد و بی‌راه می‌گفتند و به مانند من سعی داشتند درد و رنجشان را پنهان کنند.
گاهی اوقات ناچار میشدم برای عبور از زیر سیم‌خاردار‌ها به دست‌ و پا‌ها و جا‌های دیگر بدنم فشار بالا‌تری بیاورم و درد بیشتری را به جان بخرم که با این کار بخش‌هایی از لباس و شلوار خاکی‌رنگم به مانند اعضای صورتم در هم مچاله می‌شدند و رنجم را بیشتر و بیشتر می‌کردند.
عبور از آخرین سیم‌خاردار شدیداً برایم دردآور و به مانند شکنجه‌ای بی‌‌رحمانه بود.
به محض عبور از آن از کف زمین بلند شدم و خواستم به طرف ستون بلند مقابلم بروم اما به محض بلند شدنم گرانِر که درست پشت سرم بود با حرکتی سریع و بی‌آنکه کسی متوجه شود یقه لباسم را سمت خودش کشید، تعادلم را به هم زد و باعث شد محکم زمین بخورم.
سوزش شدیدِ دست و پا‌ها و صورتم در کنارِ صدای خنده‌های تمسخر‌آمیز و نیشخندش اعصابم را خط‌خطی و حرف‌ آزار‌دهنده‌اش خشمم را فوران کرد:
- بازنده‌های مادر‌مرده همیشه از من عقب می‌افتن!
در حالی که سعی داشتم خشمم را کنترل کنم دست و پا‌ زنان از زمین بلند شدم، داخل ذهنم به او ناسزا گفتم و مسیرم را ادامه دادم.
به محض رسیدنم به ستون‌ مقابل، به طناب‌ها چنگ زدم، با حرکت سریع دستانم طناب را گره زدم، سپس آن را به روی میخ‌های مخصوصی که در انتهای ستون بسته شده بود پرتاب و محکم کردم.
چند‌بار با امتحان کردن طناب از محکم بودنش اطمینان حاصل کردم، سپس زور‌زنان با کمک گرفتن از طناب و به مانند گرانِر و بقیه سرباز‌ها خودم را از ستون مقابلم بالا کشیدم.
***
نفس‌نفس‌زنان و در حالی که به مانند بقیه دانه‌های درشت عرقِ سرد از پیشانی و گونه‌هایم سرازیر شده بود به ماهیچه‌یِ بازو‌، ساعد و مچ دستانم فشار آوردم و با زحمت و تحمل درد زیادی که به ماهیچه‌ ران و کفِ پا‌هایم مشت می‌کوبید طناب را فشردم.
بزاق دهانم را با تحمل سوزش گلویم به پایین قورت دادم، از آخرین ستونِ بتنی سخت و محکمِ مقابلم بالا رفتم و به محض رسیدن به نوک قله‌یِ آن به کمک طناب و با پرشِ کوتاهی به پایین پریدم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #45
به محض تماس گرفتن کف پا‌هایم با زمین خاکی‌ نفسم را روی ریتم خاصی تنظیم کردم، قدم‌های بلندی برداشتم و پشت سر گرانِر و بقیه سرباز‌هایی که با فاصله‌ای کوتاه دور و اطراف یا در مقابلم بودند به مسیر طولانی و پرپیچ و خمی که به دریاچه و سپس تپه‌ها و کوه‌ها ختم میشد ادامه دادم.
***
سینه‌‌ام بی‌اراده جلو و عقب میشد، ریه‌هایم می‌سوخت و پا‌هایم از شدت درد و خستگی به ناله افتاده بودند و به سختی می‌توانستم نفسم را از داخل دهانم بیرون بدهم.
هر از چندگاه حسی وسوسه‌ام می‌کرد که دویدنم را متوقف و برای مدتی کوتاه استراحت کنم اما ترس و دلهره شکست در آزمون و عواقب دردناکِ آن من را از این کار منصرف می‌ساخت.
بوته‌های خشک در دور و اطرافم از زیر خاک بیرون آمده بودند و صدای مکرر برخوردِ کفِ پوتین‌هایم بر روی زمین خاک و شن را با هجوم باد به پشت سر و اطرافم در هوا تکان می‌دادند.
در حین دویدن و نفس‌زدن برخی از سرباز‌ها را می‌دیدم که رفته‌رفته تحلیل می‌رفتند و با کم کردن سرعتشان سعی داشتند به مانند من یا حتی گرانِر از ادامه‌یِ راه منصرف شوند اما ترس از عواقب شکست و خشم کاپیتان و سرجوخه آن‌ها را وادار می‌کرد تا تقلا‌کنان مسیر را ادامه دهند.
***
با رسیدنم به دریاچه نسبتاً باریک که درست از مقابلم به جهتِ مسیر بی‌انتهایِ سمتِ راستم عبور می‌کرد خودم را به مانند بقیه‌یِ سرباز‌ها به یکی از قایق‌های نجات که البته بیشتر به قایق تهاجمی شباهت داشت نزدیک و با عجله سوار آن شدم.
هرکس زیر سه دقیقه و دور‌تر از زمان تایین شده به قایق خود می‌رسید از ادامه آزمون محروم و شکست‌خورده تلقی می‌شد و باید تمام راهی که آمده بود را بدون استراحت و یک نفس، سینه‌خیز بازمی‌گشت!
جز سه یا چهار نفر که در میانِ راه کم آوردند و متوقف شدند یا در اثر بی‌حواسی با زمین‌خوردن دچار آسیب‌دیدگی شده بودند همگی توانسته بودیم سر زمان مناسب با کمی اختلاف خودمان را به قایق‌های مخصوص‌مان برسانیم.
خستگی شدید و نفرت چهره تمامی‌مان را در هم مچاله کرده بود و عرق سرد پیشانی‌مان را خیس می‌کرد.
سریع به مانند گرانِر و بقیه زور‌زنان موتوری که به پشت قایق متصل بود را روشن کردم و به مسیر ادامه دادم.
تنها اجازه داشتیم نیمی از مسیر را با قایق حرکت کنیم و باید بخش طولانی‌تر آن را با شنا کردن بی‌وقفه به سمت محل مورد نظر ادامه می‌دادیم.
***
با رسیدن قایق به مقدار مسیر تعیین شده موتور را خاموش و به مانند بقیه خودم را به لبه قایق نزدیک کردم، چند نفس عمیق کشیدم و بر خلاف میلم خودم را با پرش کوتاهی به داخل آب انداختم. در طی تمرینات‌مان بار‌ها‌ و بار‌ها این کار را انجام داده بودم و هر چند اضطراب بالایی دلم را خالی کرده بود اما به مانند اولین بار ترسی از غرق شدن در آب به من دست نمی‌داد و با بی‌توجهی به این مسئله با حالت خاصی به کمک دست و پا‌هایم شلپ‌شلپ‌کنان مسیر را ادامه می‌دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #46
***
تلو‌تلو‌خوران از آب فاصله گرفتم و به کمک آرنج‌هایم که از شدت درد و خستگی می‌سوختند بدن خسته‌ام را روی زمینِ خاکی و سنگ‌ریزه‌های کوچک و بزرگ اطرافم جلو کشیدم، سپس خودم را به لبه‌یِ خشکی رساندم.
هر چند که نیمی از مسیر را با هر بد‌بختی که بود توانسته بودم طی کنم اما هنوز هم راهِ زیادی تا خط پایان برایم باقی مانده بود.
چهار دست و پا چند قدم جلو رفتم، چندین و چند بار پشت سر هم در حالی که سعی داشتم از کف زمین بلند شوم تعادلم را از دست دادم و محکم با صورت یا کتف‌هایم زمین خوردم.
گرد و خاک را سرفه‌زنان از داخل گلویم بیرون ریختم و تقلا‌کنان به هر زحمتی بود از جایم بلند شدم‌.
بقیه‌یِ سرباز‌ها هم جز یکی‌‌دو‌ نفر تقریباً وضعیتی مشابه به من را داشتند.
همگی‌ در حالی که دندان‌های‌شان را محکم روی هم فشار می‌دادند و نفس‌نفس‌زنان از درون ناله می‌کردند سعی داشتند به مانند من دوان‌دوان سرعت‌شان را بیشتر کنند اما خستگی بیشتر‌شان را از این کار منصرف می‌کرد.
آب دریاچه لباس و شلوار‌هایِ‌مان را کامل خیس کرده بود و شلاقِ بادِ سرد تَن‌ِمان را آزار می‌داد.
بی‌توجه به آن‌ها آرام‌آرام شروع به دویدن و سعی کردم سرعتم را بیشتر کنم.
در حین این کار گرانِر را دیدم که ناتوان و خسته نزدیک به من روی زانو‌هایش افتاده بود و نفس‌زنان سعی داشت با بلند شدن از زمین فاصله‌اش را با من حفظ کند.
زمانی که دید در حال عبور کردن از او هستم نفرت عمیقی چشم‌های خونی‌اش را تسخیر کرد. چیزی جز کینه و عصبانیت در نگاهش مشاهده نمی‌کردم.
به ناگاه تلو‌تلو‌خوران از زمین فاصله گرفت، با چند قدم نا‌هماهنگ به من نزدیک شد و پرخاش‌کنان یقه‌ام را کشید و مشت محکمی به شکمم وارد کرد.
به محض این اتفاق موجی از درد به جانم افتاد و با مچاله شدن عضلات صورتم فریاد‌زنان روی زانو‌هایم زمین خوردم.
متعجب شکمم را زیر کف دستانم پنهان کردم و با صورتی بر‌افروخته نگاه تندی به چهره بی‌حس و طلبکارانه‌اش انداختم.
نگاهش سرد بود و چیزی از پشیمانی در چهره‌اش نمی‌دیدم، نه تنها از این عمل ناجوانمردانه‌اش ناراحت نبود بلکه نوع نگاهش طلبکارانه به نظر می‌رسید! چطور به خودش اجازه می‌داد که این‌گونه با من یا هر شخص دیگری برخورد کند؟!
هم‌زمان با نگاهم به او بقیه سرباز‌ها را هم می‌دیدم که اصلاً توجهی به ما دو نفر نداشتند و هر کدام مشغول بلند شدن از زمین و دور شدن از ما بودند. حتی تعدادی را دیدم که به مانند گرانر دیگر رقیبا‌نشان را بی‌آنکه کسی بفهمد زیر مشت و لگد می‌گرفتند و یا در حین دویدن مدام باهم گلاویز می‌شدند!
کف دستم را روی زمین گذاشتم و در حین بلند شدنم خواستم با تندی به گرانِر اعتراض کنم اما پیش از آن که چیزی بگویم او بی‌توجه به نگاهِ سرشار از خشم و نفرتم به کمک نوک پوتینش ضربه محکمی به دهانم وارد کرد و با بیشتر کردن عصبانیتم دوان‌دوان خواست از من عبور و مسیر را ادامه دهد.
سریع درد ل*بِ خونی و دندان‌های پایینی دهانم را کنار زدم، سپس پیش از آن که از من دور شود با چنگ زدن به شلوار و پوتین‌های‌ِ خیسش سعی کردم جلوی او را بگیرم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #47
به محض چنگ زدن به پاچه‌یِ شلوارش برای لحظه‌ای کوتاه تعادلش را از دست داد و با کف دستانش نیم‌خیز و روبه جلو زمین افتاد.
نگاه تندش را روی چهره عصبی‌ و بر‌افروخته‌ام انداخت، به کمک کفِ پوتینش ضربه دیگری به صورتم زد و تلو‌خوران از من فاصله گرفت.
در حالی که زمین افتاده و با صدای بلندی به گرانِر نا‌سزا می‌گفتم خون داخل دهانم را به بیرون تف کردم.
بدنم را ناله‌کنان روبه آسمان چرخاندم، چند‌بار نفسم را بیرون دادم و خواستم چیزی بگویم اما از شدت سوزش ریه‌هایم آنقدر توان نداشتم که بتوانم صدایی از داخلِ حنجره‌ام به بیرون ساطع کنم.
سینه و شکمم در حین جلو و عقب شدن از شدت درد می‌سوخت و دهانم کمی خشک شده بود.
حسی به من می‌گفت که بی‌خیال ادامه راه شوم و حس دیگر مرا به ادامه راه تشویق می‌کرد.
به ناگاه در حین نفس‌نفس زدن‌هایم با چرخاندن نگاهم به سمت چپم یکی از سرباز‌ها را دیدم که در میانِ بقیه سرباز‌هایی که در اثر حملات رقیبانشان پخش زمین شده و ناله می‌کردند با وجود درد شدید در شکم و دیگر اعضای بدنش تقلا‌کنان سعی داشت بلند شود.
وقتی چند‌بار پلک زدم و با دقت بیشتری چهره مصممش را بررسی کردم متوجه شدم که یک زن بود و زخم عمیق و قدیمی که بر گوش و نیمی از صورتش نقش بسته بود صلابت خاصی به او می‌داد.
درست به مانند من توسط برخی از سرباز‌ها و در حین دویدن نا‌جوانمردانه مورد حمله قرار گرفته و زمین افتاده بود.
چشمان مشکی‌رنگی داشت و نیمی از مو‌های سیاهش به حالت دُم‌اسبی از پشت و با کِش زرد‌رنگی بسته شده بودند.
قدش کوتاه بود و بدنش نسبت به بقیه کوچک و ضعیف به نظر می‌رسید اما با این وجود تقلا می‌کرد تا از کف زمین فاصله بگیرد و به مسیرش ادامه بدهد.
نگاهش به گونه‌ای بود که انگار چیزی نمی‌توانست او را از تصمیمش منصرف کند. چرا با وجود این ضعف‌ها هم‌چنان تلاش می‌کرد؟! شاید به خاطر ترس از شکست یا تنبیه از کاپیتان و سرجوخه اما چهره‌ خونین و اخم‌آلودش چیز دیگری را می‌گفت.
پس از مدتی بلند شدن و زمین خوردن تلو‌خوران از کف زمین فاصله گرفت، نفسش را بیرون داد و نگاهی به من انداخت.
سپس نگاهش را از من دزدید و با بیرون دادن نفسش دوان‌دوان به مسیر ادامه داد.
پیش از آن که کامل از من دور شود در میانه راه ایستاد و خطاب به من با لحن نصیحت‌آمیزی گفت:
- درخت‌ها بی‌ریشه می‌میرن، پس بهت می‌گم که موفق باشی!
از این که به چشم او خودم را مثل تعدادی از سرباز‌‌هایِ زمین‌افتاده در دور و اطرافم این‌چنین نا‌توان میدیدم متنفر بودم.
اگر او با آن بدن نسبتاً ضعیفش می‌توانست به مسیر ادامه دهد پس چرا من نمی‌توانستم؟ خشم درونم می‌جوشید و بی‌اراده خودم را دیدم که در تلاش برای بلند شدن از زمین دست و پا می‌زدم و مدام در حین بلند شدن تلو‌تلو‌خوران زمین می‌افتادم.
سر‌انجام پس از مدتی دست و پا زدن به مانند آن زن و در حالی که در فکر جمله‌اش بودم سرفه‌زنان خودم را به سمتی چرخاندم، ناله کوتاهی سر دادم و بی‌توجه به درد دهان، شکم، صورت و دست و پا‌هایم به کف زمین چنگ زدم، تمام نیرویم را روی دست‌ها، کمر و ماهیچه‌یِ پا‌هایم انداختم و با فریاد کوتاهی از کف زمین فاصله گرفتم.
من کسی نبودم که بعد از این همه سختی و به جان خریدن رنجِ تمرین‌ها و دردِ تنبیه‌های کاپیتان و دستیارش سرجوخه به این راحتی تسلیم و شکست را بپذیرم.
به محض فاصله گرفتنم از کف زمین سرفه‌های کوتاهی سر دادم و در حالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم دوان‌دوان سرعتم را بیشتر و به مسیرم ادامه دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #48
از کنار یا روی چند تنه‌یِ خشکیده‌یِ درخت عبور و پس از مدتی کوتاه خودم را با فاصله‌ای نسبتاً زیاد به پشت سرِ همان زنی که با سخنش مرا تحریک به ادامه راه کرده بود رساندم.
***
نفسم به سختی خارج میشد اما با تمام توانی که برایم باقی مانده بود سعی کردم بی‌توجه به آن تمرکزم را روی مسیرم قرار دهم.
با طی کردن آخرین راهِ پر پیچ و خم سپس نزدیک شدن به تپه‌ها امید و خوش‌حالی‌یِ هرچند ضعیفی را در دلم احساس کردم که عطشم را برای ادامه مسیر و بی‌توجهی به سختی دردناکی که ذهنم را آزار می‌داد بیشتر و بیشتر می‌کرد.
بعد از آن تپه‌ها تنها اقدامی که می‌بایست قبل از رسیدن به خط پایان انجام می‌دادم استفاده از اسلحه‌های مخصوص و تیر‌اندازی‌ِ دقیق به طرف نقاط یا وسایل مخصوصی بود که از قبل مشخص شده‌ بودند.
اگر این مرحله را بعد از عبورم از تپه‌ها به خوبی انجام می‌دادم آنگاه می‌توانستم با رسیدنم به خط پایان به این آزمونِ وحشتناک پایان دهم و با عبور از آخرین مرحله‌یِ آزمون خودم را از شرِ کاپیتان و دستیارش رها می‌کردم.
با این که خسته و بی‌رمق بودم اما به هر بد‌بختی و زحمتی که بود توانستم مانند آن زن با فاصله‌ای کم که گاهی اوقات زیاد یا کوتاه‌تر میشد خودم را به نزدیکی گرانِر و بقیه سرباز‌ها برسانم.
در حین دور یا نزدیک شدنم به آن‌ها گاهی اوقات برخود نگاه متعجب، تند و شگفت‌زده‌یِ گرانِر را می‌دیدم که ناباورانه زیر ل*ب چیزی می‌گفت و خشمگینانه از زیر چشمان اخم‌آلودش هر چند ثانیه به من نگاه می‌کرد.
انگار باورش نمی‌شد که من واقعاً پشت سرش تقلا‌کنان مشغول دویدن هستم و از پذیرفتن این مسئله شدیداً خشمگین و متنفر بود.
***
شمارش نفس‌هایم بالا رفته بود و به سختی می‌توانستم بزاق دهانم را به پایین قورت بدهم. می‌خواستم منصرف شوم اما ارزشش را نداشت که بعد از این همه سختی به مانند برخی‌ها بی‌خیال ادامه راه شوم.
بعد از تپه‌ها تنها مرحله باقی‌مانده مرحله شلیک به بطری‌ها و نقاط مشخص شده بر روی سنگ‌ها یا درختان بود و بعد از آن این کابوسِ وحشتناک به پایان می‌رسید.
گرانِر به همراهِ نوچه‌هایش راب و راگرا مثلِ بقیه‌مان به بدنه روبه‌ بالای تپه‌ها چنگ انداخت و سعی کرد بدنش را از روی تپه مقابلش بالا بکشد.
ناگهان وقتی نزدیک شدن من و عده‌ای را به خود دید خشمگین شد، زیر ل*ب ناسزا گفت و با نگاهی شیطانی که پلیدی و بی‌رحمی از آن موج می‌زد وحشیانه با رسیدنش به بالای اولین تپه به یقه‌یِ یکی از سربازانی که در چند قدمی‌اش قرار داشت و در تلاش برای بالا رفتن و عبور از کنارش بود چنگ زد و با از بین بردن تعادلش سعی کرد او را محکم به طرف من و دیگر رقیبانش هل دهد.
سربازی که مورد حمله‌یِ گرانر قرار گرفته بود فریاد‌زنان و با صدایی سرشار از خشم در حالی که سعی داشت مقاومت کند خطاب به گرانر گفت:
- هِی داری چه غلطی می‌کنی؟! دست بردار! مگه با تو نیستم؟! بهت گفتم دست بردار! چرا... .
گرانِر بی‌توجه به او با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- متاسفم فرانک، اما نمی‌تونم بذارم کسی ازم جلو بزنه! سعی کن خواسته‌یِ دلم رو درک کنی عزیزم!
- خفه شو آشغالِ بی... .
پیش از آن که فرانک جمله‌اش را کامل بیان کند با از دست رفتن تعادلش قلت‌زنان به پشت و سمت ما از تپه پایین افتاد و با برخورد به یکی دیگر از سربازان به کارش ادامه داد.
سریع خودم را کنار کشیدم، دست و پا‌زنان تعادلم را حفظ و از برخوردم به سرباز‌هایی که در حال سقوط بودند خودداری کردم.
سربازی که توسط گرانِر به پایین تپه پرتاب شد همراه با چند نفر دیگر از کنار من و بقیه رد شد و با ناله‌‌ها، ناسزا‌ها و فریاد‌های بلندی در پایین تپه‌یِ کوتاهی که مشغول بالا رفتن از آن بودیم زمین افتاد.
در حالی که خشم دلم را به آتش کشیده بود و تنفر عمیقی عصبانیتم را از گرانِر بیشتر می‌کرد ناباورانه و در حین بالا رفتن از تپه به فرانک و کسانی که همراهِ او به پایین سقوط کرده بودند و از درد به خود می‌نالیدند نگاهی انداختم.
بر خلاف بقیه که توجهی به این اتفاق نداشتند یا حتی آن زن که با دیدن این صحنه خوش‌حالی در چشمانش موج می‌زد از درون دلم به حالشان می‌سوخت و می‌خواستم کمکشان کنم اما برای دلسوزی کردن وقتی نداشتم. نگاهم را دزدیدم و به بالای تپه نگاهی انداختم.
باید با حواس‌جمعی کامل به مسیر ادامه می‌دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #49
***
تقلا‌کنان انگشتان دستانم را به داخلِ بدنه‌یِ پر از خاکِ تپه‌یِ مقابلم که توسط تعداد زیادی سنگ کوچک و درشت یا بوته و خارِ تیز تسخیر شده بود فرو کردم و با بیرون دادن نفسم بدنم را که از درد به آه و ناله افتاده بود بالا کشیدم.
از بین سیصد نفر تنها پنجاه یا چهل نفر از ما باقی مانده بود و همین تعداد هم رفته‌رفته کم می‌شد.
فکر می‌کردم تنها باید از تپه‌ها عبور کنم، سپس با برداشتن اسلحه و شلیک گلوله به اهداف تعیین شده خودم را به خط پایان برسانم تا همه‌ چیز تمام شود اما خلاف انتظارم در تپه سوم با اسلحه مخصوص مواجه شدم و پس از آن با رسیدن به ششمین تپه و بالا رفتن از آن نشانه‌ها و بطری‌هایی که باید آن‌ها را به کمک سلاح‌‌ مخصوص‌مان مورد هدف قرار می‌دادیم مقابل چشمان خونینم قرار گرفت.
انگار کاپیتان موقع تمرین در این مورد به ما دروغ گفت و با وعده‌های تو‌خالی‌اش همگی‌مان را غافلگیر کرد.
به خاطر این اتفاق ناچار بودم مثل بقیه افزون بر خستگیِ شدیدِ اعضایِ بدنم آزارِ سنگینیِ اسلحه را در حین شلیک به بطری‌ها یا نشان‌هایی که با فاصله‌ دور یا نزدیک مقابل چشمانم در میان یا رویِ تخته سنگ‌های عظیم رژه می‌رفتند را هم به جان بخرم.
سعی کردم تا جایی که ممکن است تیر‌هایم به هدف یا حداقل به نزدیکی آن‌ بنشینند اما هر چه تلاش می‌کردم جز چند گلوله‌یِ اول بیشتر تیر‌هایی که از لوله‌یِ اسلحه‌ام خارج می‌شدند یا خطا می‌رفتند و یا با فاصله‌ای اندک نزدیکِ نشان‌ها و بطری‌ها فرود می‌آمدند و تعدادی هم بر حسب شانسی که داشتم گاهی اوقات به هدف می‌خوردند و صدای زمین خوردن تعدادی از بطری‌ها را در گوش‌هایم تکرار می‌کردند.
هم‌زمان با شلیک کردنم صدای غرش سپس پرواز گلوله‌های اسلحه خودم و تیر‌اندازی افرادِ دور و اطرافم را هم پشت سر هم می‌شنیدم.
گلوله‌ها نعره‌های بلندی سر می‌دادند و از برخورد‌شان گرد و غبار از لای تکه‌سنگ‌ها و زمینِ خشک در هوا پراکنده میشد.
***
چیزی تا رسیدن به قله‌یِ آخرین تپه باقی نمانده بود، چشمانم گاهی اوقات تار می‌دید و راه گلویم از شدت نفس‌زدن‌های مداوم هر چند ثانیه بسته میشد و به سختی می‌توانستم بزاق دهانم را به پایین قورت بدهم.
لباس و شلوارِ نظامی‌ام غرق در خاک و گِلِ خشک شده بود و کفِ پوتین‌هایم کمی سابیده شده بودند.
ناگهان یکی از سرباز‌هایی که از گرانِر کمی جلو زده بود توسط او متوقف و مورد حمله قرار گرفت و با از دست دادن تعادلش به مانند اتفاقی که برای فرانک افتاد قلت‌زنان به سمت پایین و طرفِ من و سرباز‌های پشت سرم یورش برد‌‌.
با تحمل وزنِ اسلحه و فشار آوردن به بدنِ بی‌جانم سریع خودم را به گوشه‌ای کشیدم تا از برخوردم با آن سرباز جلوگیری کنم.
این تپه آخرین تپه بود و با عبور از آن و سپس رسیدنم به خط پایان می‌توانستم نفس راحتی بکشم‌.
گرانِر نفس‌زنان و در حین رسیدن به بالای تپه برای لحظه‌ای کوتاه سرجایش به حالت خمیده و روی چهار دست و پا ایستاد و اسلحه به دست با زنی که بدنش ضعیف اما تلاشش همیشگی بود و درست داشت از کنارش عبور می‌کرد حمله‌ور شد تا او را هم به سرنوشت فرانک دچار سازد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #50
چیزی به موفقیتش نمانده بود اما زن بر خلافِ بدن ضعیفی که داشت با چالاکی و حرکتِ سریع و باور نکردنی خودش را کنار کشید، حمله‌اش را دفع کرد و سپس فریاد‌زنان با چنگ انداختن و ضربات بی‌امان کفِ پوتین مشگی‌رنگش به صورتِ گرانِر زخم زد، او را به پایین تپه عقب راند و با در اختیار گرفتن موقعیتش با سرعت و نفس‌زنان به مسیر ادامه داد.
چشمانم شگفت‌زده رد زن را دنبال می‌کرد که با تلاشی ستودنی کارش را ادامه می‌داد و داشت کم‌کم به بالای تپه می‌رسید.
راگرا با مشاهده این اتفاق سعی کرد به مانند گرانِر مانع او شود اما او هم بی‌آنکه موفقیتی کسب کند با برخورد کفِ پوتینِ زن به صورت و چشم راستش از این کار منصرف و در حالی که سرجایش متوقف و به سرنوشت رئیسش دچار شده بود مشغول مالیدن چشم آسیب دیده‌اش شد.
راب که پس از مشاهده این اتفاق و با نزدیک شدن زن از ترس درگیر شدنش با او مضطرب شده بود نفس‌زنان سرعت دست و پا زدنش را بیشتر و بیشتر کرد تا فاصله‌اش با زن را حفظ کند.
به ناگاه در حین تلاش برای بالا رفتن از تپه تعادلش به هم خورد و در حالی که دست و پا زنان به سنگ‌ریزه‌ها و زمین خاکیِ تپه چنگ می‌انداخت آرام سپس با سرعت به پایین سقوط کرد اما پیش از آن که کامل به پایین و سمت ما بیاید با گرفتن شاخه‌یِ خشکیده‌یِ درختچه‌یِ کوچکی که از لای تکه‌سنگ بزرگی بیرون آمده بود از این اتفاق جلوگیری و درست در چند قدمی گرانِر متوقف شد.
خواست خودش را بالا بکشد اما زمانی که پی برد تلاش‌هایش بی‌فایده است خطاب به رئیسش با لحن ملتمسانه‌ای که خواهش و اعتماد بالایی از آن موج می‌زد گفت:
- رئ...یس... رئیس اگه میشه... اگه میشه بهم کمک کنید بیام بالا تا... .
گرانِر بی‌توجه به او خشمگینانه نگاهی به زن انداخت و هم‌زمان با این کار چهره درهم رفته و خسته‌ ولی مصمم و جدیِ مرا رصد کرد و اخم‌هایش را در هم کشید.
سپس با دزدیدن و برخورد نگاهش به راب که کمی پایین‌تر اما درست نزدیک به او بود لبخند موزیانه‌ای به لبانش نشاند.
سریع و آرام دست چپش را به قصد کمک به سمت راب دراز کرد اما به محض آن که راب با رها کردن بدنش و به قصد بالا کشیدن خود دستش را گرفت و تقلا‌کنان از او درخواست کمک کرد به جای کمک با صدایی تمسخر‌آمیز گفت:
- شرمنده راب... می‌دونی که تو دنیا دو نفر نمی‌تونن خدا باشن، پس ناچارم از تو بخوام که خودت رو فدای من کنی تا من به خاطر این کار ازت تشکر کنم! بنابر‌این بهت می‌گم که خدا نگهدارت باشه!
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom