• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[گرافیست+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان+نویسنده‌برتر]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
245
Awards
3
سکه
1,340
- می‌تونم اگر دوست داشته باشی با همه‌ی قبلیه‌های اون‌جا آشنات کنم!
یونا با زوق دستانش را بهم گره زد و زیر چانه‌‌اش برد.
- واقعا دوست دارم بدونم.
- بلند شو و به دنبالم بیا...
صدای درب ورودی آمد که آرام بسته شد.
یونا بلند شد.
- اورال!
پسر متعجب به ظاهر یونا نگاهی انداخت.
- وقتی آوردمت جلوی در این شکلی نبودی.
- خب... داستان داره.
- داشتید جایی می‌رفتین کاترین؟
- نه، فقط می‌خواستم با قبلیه‌های دنیای الهه‌ها آشناش کنم.
اورال کت بارانی کرمی رنگش را در آورد.
- واقعا دوست داری بدونی؟
یونا با لبخندی ملیح پاسخ داد.
- بله، برام تعریف می‌کنی؟
پسر خنده‌ای ریز زده و کتش را آويزان کرد؛ جلو آمد و کروات مشکی رنگش را که زیر جلیقه‌ی کرمی رنگش بر پیراهن مشکی رنگی که برتن داشت زینت داده بود را آرام آرام باز کرد.
آستین هایش را تا آرنج جمع کرد و دستانش را درون جیب‌های شلوار مشکی رنگش فرو کرد.
- دنبالم بیا.
یونا پشت سر اورال به کتاب‌خانه‌ی پسر رفت.
- این‌جا برام میگی؟
- باید توی یکی از این کتابا باشه! خودم گذاشتمش، بزار ببینم.
از نردبان بالا رفته تا کتاب مخصوص سبز رنگ را پایین بیاورد.
- آها خودشه...
- وای خدای من! نیوفتی اورال، مواظب باش.
- نه نگران نباش گرفتمش.
اورال آرام آرام پایین آمد و روی کاناپه‌ی چرمی‌اش نشست.
یونا سریعا صندلی چرمی دوم را تصاحب کرد و رو‌به‌روی اورال نشست.
پسر کتاب را بر روی میز گرد چوبی قرار داده و آرام کرد و غبار آن را با هوای جمع کرده‌ی درون ریه‌هایش به دست باد سپرد.
یونا سرفه کرد.
- وای بابابزرگ چند ساله که بهش دست نزدی؟
- شاید دویست سالی میشه.
- چی؟ دویست سال؟
- آره خب، لازم نداشتمش.
- خب شروع کن.
- اول برو صورت آشفته‌ات رو بشور بعد بیا، هنوز صحنه‌ی جرم صبحت توی ذهنمه، لباستم عوض کن.
- باشه الان بر می‌گردم.
یونا آرام از اتاق اورال خارج شد.
اورال ورق‌به‌ورق کتاب قدیمی‌اش را مرور کرد.
دختر لباس‌های تنش را عوض کرده و با یک دست پیراهن آستین بلند صورتی و شلوار هم‌رنگش به دیدار مجدد اورال رفت.
- اوه، سوپرایزم کردی یونا!
اورال نمی‌توانست جلوی خنده‌هایش را بگیرد.
- زهرمار! هوس مردن کردی بابابزرگ؟
- نه، فقط تصورم راجب صبح بهم ریخت؛ می‌دونی؟ کمی گیج شدم.
انگشت سبابه‌اش را میان دندان‌هایش قرار داد و زیر زیرکی می‌خندد.
- خدای من، تو خیلی بی‌جنبه‌ هستی اورال.
- خیلی خب بریم سر اصل مطلب.
- منم همینو می‌خوام، نچ نج، اورال امیدوارم وقتی با من ازدواج کردی عوض بشی.
- یک شیطان هرگز عوض نمی‌شه یونا!
عینکش را به چشمانش زده و شروع به ورق زدن کرد.
- روباه‌های سیاه، اونا همیشه از قبلیه‌ی روباه‌های نه دم دیگه فاصله می‌گیرن، روباه‌های نه دم، اونا خیلی خود شیفته هستن و مسئول محافظت از کوهستان‌های مقدس هستن؛ آنتروس‌ها و آنالیاها که قطعا راجبشون می‌دونی؟
- آره برو بعدی!
- گرگینه‌ها، کریستین از این قبلیه هست؛ شاهزاده‌های اونا به خوردن قلب آنالیا باور دارن اما مردم عادی و بخشی از خانواده سلطنتی‌شون با این عقیده‌ی پوچی که یک شمن توی ذهنشون فرو کرده مخالفت دارن و از جنگ و خون ریزی جلوگیری می‌کنن؛ زئوس، خدایان بالا مرتبه، شیاطین و خیلی دیگر از اقوام اون‌جا ساکن هستن؛ اما گرگینه‌‌‌ها از همه ادعای بیشتری دارن، اما خواهان صلح هستن. اونا محافظ معبد بزرگ دنیای آساسیس هستن.
- اوه پس اسم اون مکان آساسیس هست؟
- درسته!
- پس خاندان تو چی؟
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[گرافیست+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان+نویسنده‌برتر]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
245
Awards
3
سکه
1,340
اورال کمی مکث کرد و نفسش را درون سینه‌اش حبس کرد.
- من خاندانی ندارم.
- اما تو یک آنتروس هستی، چرا هنوزم این‌جایی؟
- وظیفه من مراقبت از عشقه.
- پس جزو قبلیه‌ات هستی، انکارش نکن!
- باشه، اما من هرگز به اون‌جا بر نمی‌گردم.
- اما این نقض قوانین موجودیت ما هست؛ می‌تونه مارو نفرین یا نابود کنه!
- من همین الانشم نفرین شدم، نفرین این عمارت!
- چی؟
- اونا نمی‌زارن من آزادانه به دنیا سفر کنم، وگرنه فکر کردی نمی‌تونستم تا روسیه بیام دنبالت؟
- خب، باید تموم بشه.
- بیخیالش شو، نمی‌خوام دیگه راجبش بحث کنم.
- چرا نمی‌زارن جایی بری؟
- تازه هرسال باید برم و بهشون اعلام حضور کنم، چون من صاحب تاج و تخت قبلیه‌ی آنتروسلینا هستم.
- آنتروسلینا؟
- آره، پادشاه آنتروس‌ها به دو قبیله‌ی زنانه و مردانه‌ی آنالیا و آنتروس حکومت می‌کنه تا از اون‌ها و شی مقدس محافظت کنه‌.
- الان کی پادشاهه؟
- پدرم، اون خیلی پیره و احتمالا هنوزم به برگشت من امیدواره.
- چرا لج می‌کنی؟
- هی یونا، نکنه ترسیدی؟
- از چی؟
- از گند امروزت، مثل این‌که خیلی ترسو هستی.
- چی می‌بافی برای خودت؟ اورال من‌هم حق دارم سرزمین مادری‌ام رو ببینم؛ از چی فرار می‌کنی؟ تو حالا منو داری!
- درسته! اما ربطی به وجود تو نداره، این مسئله بین من، خانوادم و خدایان هست. اگر الان من این‌جام بخاطر اینه که تو رو تنها
نزارم.
اورال نفس عمیق و سکوت را پیشه کرد.
یونا آرام زمزمه کرد:
- حسرت‌ها تبدیل می‌شن به نفس عمیق و سکوت!
یونا آن‌جا را ترک و اورال را درون اتاقش تنها گذاشت‌.
صدای ارواح سرگردان هنوزهم شب‌ها را برای اورال سرد و بدون آرامش کرده‌اند.
این وجود یونا است که با قلدری‌هایش اورا دل‌گرم کرده است.
دخترجوان درون اتاقش روی تختش طاق باز دراز کشیده و با کلافگی به سقف اتاق خیره گشته.
- نامرد، بقیه‌ی قبیله‌ها رو یادم نداد.
برگشت و به روی شکمش خوابید، دستانش را مشت کرد و روی تشک تخت قرار داد.
- من باید بفهمم مشکلش با خانواده‌اش چیه!
صبح زود ارباب جوان عمارت آماده گشت تا مراسمی باشکوه را برای عروسی خود و معشوقش برنامه‌ریزی و محیا کند.
کت شلوار نوک مدادی رنگش را که یونا برای او انتخاب کرده بود را پوشید؛ پیراهن مشکی و کروات قرمزش را آراسته کرد.
حال باید اواخر تابستان را با پوشیدن کتی مخمل و مشکی رنگ و بلند وداع بگوید.
دستکش‌های چرم و مشکی رنگی را به عنوان زینت دستان مردانه‌اش انتخاب کرد؛ پاشنه‌‌ی کفش چرم مشکی‌اش را بالا کشید و زدن عطر محبوب یونا از اتاقش خارج گشت.
کاترین سریعا برای بدرقه‌ی آقای‌ جوان خانه به جلوی درب رودی رفته و درب را برایش باز کرد.
اورال سنگینی خانه‌ را احساس کرد، نگاهی به اطرف انداخت اما خبری از بانوی‌جوان او نبود.
نفس عمیقی کشید.
- آداب زندگی به عنوان همسر یک آنتروس رو بهش آموزش بده.
کاترین کمی خم شد.
- بله آقا.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان+نویسنده‌برتر]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
245
Awards
3
سکه
1,340
- بله آقا.
دخترجوان با خمیازه‌ و کش و قوس دادن به تن ظریفش از خواب بیدار شد.
موهای آشفته‌اش را درون آیینه‌ی بزرگ میز آرایشش دیده و از خودش کمی ترسید، عقب رفت و روی زمین افتاد.
- یا خدا! این دیگه چی بود؟
آرام بلند شده و به سمت آیینه رفته تا دوباره نگاهی بیاندازد.
- اوه... این منم؟ فکر کنم باید به سمت حموم برم.
از پله‌ها پایین آمد تا کاترین را صدا بزند.
- کاترین!
- بله دختر خانم؟
کاترین خودش را به یونا رساند.
با دیدن دختر جوان ترسیده و به زمین افتاد.
- اوه خدای‌ من! از جنگ برگشتی؟
دختر بی تفاوت به کاترین نگاه می‌کرد.
- از وقتی اومدم این‌جا حموم نرفتم.
- آها... الان برات آب حمام رو داغ می‌کنم، دنبالم بیا.
یونا پشت‌بند کاترین به زیرزمینی که درون آشپزخانه قرار داشت رفت.
راه‌رو تاریک و پر از گل‌های رز قرمز که مثل‌ بالا آن‌جا را هم تزئین کرده بودند است.
کاترین فضای پایین را با سوزاندن یک پر گل رز روشن کرد.
فضای حمام به طرز شگفت‌انگیزی درون تاریکی رنگ شرابی داشت و ستاره‌هایی کوچک روی سقف نمایان شدند.
دستش را درون آب حوضچه‌ی چوبی حمام برد تا با همان پر گل آب را گرم کند.
یونا شگفت زده گشت.
- بهم بگو که این الکیه!
کاترین برگشته و لبخندی زیبا به یونا تحویل داد.
- نه! کاملا واقعیه.
- من می‌تونم این‌جا حموم کنم؟
- این‌جا متعلق به اورال هست، اما بهم‌ گفت اگه خواستی آماده بشی بیارمت این پایین.
کاترین یونا را تنها گذاشته تا بتواند حمام کند و خود را بشوید.
- امروز خبریه؟
اورال چندین طراح و دیزاینر را با خود به عمارت آورد و به آن‌ها اجازه‌ی دیدن آن‌جا را با چشم بصری داد.
به فروشگاه مردانه رفته و گران‌ترین کت و شلوار مردانه‌ی آن‌جا را انتخاب کرد.
هنگامی که به فروشگاه زنانه رسید، از بانوی جوانی که تقریبا هم‌سن، هم‌هیکل و هم‌قد یونا بود درخواست کرد تا لباس را تن بزند.
- واو، شگفت انگیزه!
شکوه لباس بسیار در عین سادگی نمایان است.
- همین‌رو می‌خرم.
بعد از خرید لباس حال نوبت خرید وسایل عروس است.
خرید کفش، لوازم آرایش، لباس‌ خواب، لباس خانگی، عطر و ادکلن، کیف و در آخر جواهر.
او به طلا فروشی در شهر بوسان رفته‌است.
- واقعا انتخاب سخته!
- درسته آقا! این جواهرات همه‌شون بهترین جواهرای منطقه هستن.
کمی‌نگاه کرد و با وسواس یک مدل را انتخاب کرد.
سپس حلقه را برگزید.
جواهرات یونا از طلای سفید و نگین‌های سنگ‌کاری شده برخوردار بودند.
حلقه‌‌های یونا و اورال خیلی خاص هستند.
اورال تصمیم گرفت آن‌ها را هنگامی نمایان کند که در دستان خودش و یونا جای گذاری شده‌اند.
وقت آرایشگاه برای خودش و یونا در سئول رزرو کرده و با ماشینش کلی شیرینی و نوشیدنی خریده و آورده است.
جلوی عمارت پارک کرده و پیاده گشت.
دیزاینرها کارشان تمام شده و به ملاقات اورال آمدند.
- قربان کار تزئین باغ تموم شده، می‌تونیم مرخص بشیم؟
اورال نگاهی پر غرور به باغ انداخت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[گرافیست+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان+نویسنده‌برتر]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
245
Awards
3
سکه
1,340
تم سفید عروسی، بسیار به حال و هوای باغ می‌آمد.
بادکنک‌های سفید، میز‌های ربان خورده و سکوی عروس و داماد بسیار زیبا شده‌اند.
با سرش به نشا‌نه‌ی تایید اجازه‌ی رفتن کارگرها و دیزاینرها را داد.
اورال درون باغ شروع به خواندن شعری کرد:
روزی‌روزگاری فردی درون قلب من مدفون شده بود.
چشم‌هایش را درون رویاهایم می‌دیدم.
دستانش را میان مواج باد می‌گرفتم.
دنیا برایم رنگ خاکستری داشت.
باران هربار که ‌می‌بارید یار زیبایم را همراه قطرات کوچک و رقصنده‌ی آب می‌دیدم که کنارم ایستاده است.
بهر چه مانده‌ام؟
بهر آمدن فردی که مرا محکوم به تنهایی ابدی کرده است.
فردی که سالیان سال است مرا تنها گذاشته و رفته‌است.
حال که پیدایش کرده‌ام از من نخواه که تنهایش بگذارم!
چندین دلیل خواب‌های ترسناک و الان دلیل خواب‌های شیرین من است .
او همانند آفتابی است که مرا به عنوان سایه می‌پذیرد، اما
سایه‌ای که در کنار نور از بین نمی‌رود من هستم.
من سایه‌ی روز‌های تاریکت هستم!
روز‌هایی که می‌درخشی درون تاریکی، هنگامی که هیچ موجودی درون تاریکی وجود ندارد، من آن‌جا هستم تا تو را در آغوش بکشم!
تو مرحم زخم‌های دل شکسته‌ی من باش
ای شیرین‌تر از جان، ای عزیز کرده.
- آینازاولادی

#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[گرافیست+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان+نویسنده‌برتر]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
245
Awards
3
سکه
1,340
دختر جوان از حمام بیرون آمد، حوله‌ی سفیدش را دور تن بلورینش پیچیده و موهای نسبتاً بلندش را باز گذاشته است.
کاترین را صدا زد، اثری از او نیست.
درب باز شد، یونا با تفکر این‌که کاترین دارد وارد می‌شود، در همان حالت به سمت یخچال رفته تا یک خوراکی خوشمزه پیدا کند.
- هرچی صدات زدم نبودی! باید کمکم کنی تا...
جملاتش را ناقص رها کرده و از فرت خجالت و تعجب لیوان شیر از دستش رها گشت؛ با زمین برخورد و به هزار تکه تقسیم شد.
جیغ کشید.
- آروم باش یونا!
یونا خودش را از پایین تا بالا ورانداز کرد.
تنها حوله‌ای سفید دور خودش پیچیده است که بازهم بدنش را تقریبا از دید خارج کرده و جای شکر دارد.
به اورال نگاه کرد که چشمانش گرد شده.
- زود باش برو بیرون اورال!
- خب چرا؟
دختر یک سیب را از درون یخچال برداشته و به سمت اورال پرتاب کرد.
- برو بیرون! نمی‌بینی تقریبا نیمه برهنه هستم؟
فریاد زد:
- برو بیرون!
اورال تازه متوجه‌ی این شد که چه اشتباهی کرده.
او مکان را سریعا ترک کرده و از خانه بیرون زد.
پشت درب ایستاد و دستانش را بر روی قفسه‌ی سینه‌اش قرار داد.
این چه احساسی است؟
او تا به حال این چنین به حریم شخصی یونا وارد نگشته بود.
اما یونا بیش از اندازه بی‌نقص و زیبا است.
او احساس می‌کند قلبش بسیار تند تند در سینه‌اش می‌کوبد.
نفس‌هایش گرم و سخت شده‌اند.
احساس عذاب وجدان دارد، محوطه‌ی باغ عمارت را به سمت ماشینش ترک کرد.
تصمیم گرفت تا برای دریافت کارت‌های عروسی و پخششان به مرکز شهر برود.
یونا مبهوت و شوک شده کنج آشپزخانه نشسته.
- خدای من! شانس آوردم که بدنمو پوشیده بودم. حوله‌ی بلند و زخیم رو کاترین بی‌خود بهم پیشنهاد نداد، یه‌چیزی می‌دونست!
اون‌که چیزی ندید، انگار پیراهن مجلسی تنم کردم ولی از جنس حوله و سفید و پشمی! من مثل همیشه بودم، چرا این‌قدر سرش داد و بی‌داد کردم؟ دلیلی نداشت این همه کولی بازی! خدایا حتما خیلی ناراحت شده؛ خودش هم گفت چرا باید بره بیرون اما من اصلا به پوشیده بودن خودم توجهی نکردم! وقتی برگشت باید ازش معذرت‌خواهی کنم.
کاترین از باغ پشتی وارد شد.
یونا بلند شد تا ببنید اورال است یا کاترین.
- یونا، چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ این‌جا، این‌‌طوری نشستن باعث میشه سرما بخوری!
- کاترین ممنونم که این حوله‌ی قواره بزرگ رو خریدی و بهم دادی.
- چیزی شده؟
- اورال اومد تو، من فکر کردم خودتی ولی تا اونو دیدم جیغ کشیدم و به سمتش سیب پرتاب کردم.
- سیب؟ به سمت اقا؟
- اوهوم! سیب نخورد تو سرش ولی من خیلی زیاده روی کردم و داد زدم فورا بره بیرون.
- داشتی لباس عوض می‌کردی؟
- نه!
- پس چی‌کار می‌کردی که این‌قدر عصبانی شدی؟
- داشتم شیر و کیک ‌می‌خوردم.
- حوله کامل تنت بود؟
- آره، تنم بود؛ تموم بدنم رو به لطفش پوشیده و از دید راس خارج کرده بود.
- پس واقعا دلیلی نداشته که سرش داد بزنی!
- می‌دونم! واقعا متاسفم.
- وقتی اومد باهاش صحبت کن، البته اون‌هم حق نداشت بدون در زدن وارد بشه؛ گوشش رو باید بگیرم.
یونا لبخندی پر از استرس زد.
- خب این‌قدر خشونت لازم نیست.
- باید یاد بگیره وقتی میره بیرون و می‌خواد بی‌خبر وارد بشه در بزنه؛ ناسلامتی اون یک شاهزاده و وارث تاج و تخت امپراطوری عه!
- خب... شاید دلش نمی‌خواد اینو درک کنه.
- برو طبقه بالا و لباساتو بپوش! وقت پایین اومدی راجبش صحبت می‌‌کنیم.
- باشه.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom