• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
223
Awards
1
سکه
1,228
- می‌تونم اگر دوست داشته باشی با همه‌ی قبلیه‌های اون‌جا آشنات کنم!
یونا با زوق دستانش را بهم گره زد و زیر چانه‌‌اش برد.
- واقعا دوست دارم بدونم.
- بلند شو و به دنبالم بیا...
صدای درب ورودی آمد که آرام بسته شد.
یونا بلند شد.
- اورال!
پسر متعجب به ظاهر یونا نگاهی انداخت.
- وقتی آوردمت جلوی در این شکلی نبودی.
- خب... داستان داره.
- داشتید جایی می‌رفتین کاترین؟
- نه، فقط می‌خواستم با قبلیه‌های دنیای الهه‌ها آشناش کنم.
اورال کت بارانی کرمی رنگش را در آورد.
- واقعا دوست داری بدونی؟
یونا با لبخندی ملیح پاسخ داد.
- بله، برام تعریف می‌کنی؟
پسر خنده‌ای ریز زده و کتش را آويزان کرد؛ جلو آمد و کروات مشکی رنگش را که زیر جلیقه‌ی کرمی رنگش بر پیراهن مشکی رنگی که برتن داشت زینت داده بود را آرام آرام باز کرد.
آستین هایش را تا آرنج جمع کرد و دستانش را درون جیب‌های شلوار مشکی رنگش فرو کرد.
- دنبالم بیا.
یونا پشت سر اورال به کتاب‌خانه‌ی پسر رفت.
- این‌جا برام میگی؟
- باید توی یکی از این کتابا باشه! خودم گذاشتمش، بزار ببینم.
از نردبان بالا رفته تا کتاب مخصوص سبز رنگ را پایین بیاورد.
- آها خودشه...
- وای خدای من! نیوفتی اورال، مواظب باش.
- نه نگران نباش گرفتمش.
اورال آرام آرام پایین آمد و روی کاناپه‌ی چرمی‌اش نشست.
یونا سریعا صندلی چرمی دوم را تصاحب کرد و رو‌به‌روی اورال نشست.
پسر کتاب را بر روی میز گرد چوبی قرار داده و آرام کرد و غبار آن را با هوای جمع کرده‌ی درون ریه‌هایش به دست باد سپرد.
یونا سرفه کرد.
- وای بابابزرگ چند ساله که بهش دست نزدی؟
- شاید دویست سالی میشه.
- چی؟ دویست سال؟
- آره خب، لازم نداشتمش.
- خب شروع کن.
- اول برو صورت آشفته‌ات رو بشور بعد بیا، هنوز صحنه‌ی جرم صبحت توی ذهنمه، لباستم عوض کن.
- باشه الان بر می‌گردم.
یونا آرام از اتاق اورال خارج شد.
اورال ورق‌به‌ورق کتاب قدیمی‌اش را مرور کرد.
دختر لباس‌های تنش را عوض کرده و با یک دست پیراهن آستین بلند صورتی و شلوار هم‌رنگش به دیدار مجدد اورال رفت.
- اوه، سوپرایزم کردی یونا!
اورال نمی‌توانست جلوی خنده‌هایش را بگیرد.
- زهرمار! هوس مردن کردی بابابزرگ؟
- نه، فقط تصورم راجب صبح بهم ریخت؛ می‌دونی؟ کمی گیج شدم.
انگشت سبابه‌اش را میان دندان‌هایش قرار داد و زیر زیرکی می‌خندد.
- خدای من، تو خیلی بی‌جنبه‌ هستی اورال.
- خیلی خب بریم سر اصل مطلب.
- منم همینو می‌خوام، نچ نج، اورال امیدوارم وقتی با من ازدواج کردی عوض بشی.
- یک شیطان هرگز عوض نمی‌شه یونا!
عینکش را به چشمانش زده و شروع به ورق زدن کرد.
- روباه‌های سیاه، اونا همیشه از قبلیه‌ی روباه‌های نه دم دیگه فاصله می‌گیرن، روباه‌های نه دم، اونا خیلی خود شیفته هستن و مسئول محافظت از کوهستان‌های مقدس هستن؛ آنتروس‌ها و آنالیاها که قطعا راجبشون می‌دونی؟
- آره برو بعدی!
- گرگینه‌ها، کریستین از این قبلیه هست؛ شاهزاده‌های اونا به خوردن قلب آنالیا باور دارن اما مردم عادی و بخشی از خانواده سلطنتی‌شون با این عقیده‌ی پوچی که یک شمن توی ذهنشون فرو کرده مخالفت دارن و از جنگ و خون ریزی جلوگیری می‌کنن؛ زئوس، خدایان بالا مرتبه، شیاطین و خیلی دیگر از اقوام اون‌جا ساکن هستن؛ اما گرگینه‌‌‌ها از همه ادعای بیشتری دارن، اما خواهان صلح هستن. اونا محافظ معبد بزرگ دنیای آساسیس هستن.
- اوه پس اسم اون مکان آساسیس هست؟
- درسته!
- پس خاندان تو چی؟
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
223
Awards
1
سکه
1,228
اورال کمی مکث کرد و نفسش را درون سینه‌اش حبس کرد.
- من خاندانی ندارم.
- اما تو یک آنتروس هستی، چرا هنوزم این‌جایی؟
- وظیفه من مراقبت از عشقه.
- پس جزو قبلیه‌ات هستی، انکارش نکن!
- باشه، اما من هرگز به اون‌جا بر نمی‌گردم.
- اما این نقض قوانین موجودیت ما هست؛ می‌تونه مارو نفرین یا نابود کنه!
- من همین الانشم نفرین شدم، نفرین این عمارت!
- چی؟
- اونا نمی‌زارن من آزادانه به دنیا سفر کنم، وگرنه فکر کردی نمی‌تونستم تا روسیه بیام دنبالت؟
- خب، باید تموم بشه.
- بیخیالش شو، نمی‌خوام دیگه راجبش بحث کنم.
- چرا نمی‌زارن جایی بری؟
- تازه هرسال باید برم و بهشون اعلام حضور کنم، چون من صاحب تاج و تخت قبلیه‌ی آنتروسلینا هستم.
- آنتروسلینا؟
- آره، پادشاه آنتروس‌ها به دو قبیله‌ی زنانه و مردانه‌ی آنالیا و آنتروس حکومت می‌کنه تا از اون‌ها و شی مقدس محافظت کنه‌.
- الان کی پادشاهه؟
- پدرم، اون خیلی پیره و احتمالا هنوزم به برگشت من امیدواره.
- چرا لج می‌کنی؟
- هی یونا، نکنه ترسیدی؟
- از چی؟
- از گند امروزت، مثل این‌که خیلی ترسو هستی.
- چی می‌بافی برای خودت؟ اورال من‌هم حق دارم سرزمین مادری‌ام رو ببینم؛ از چی فرار می‌کنی؟ تو حالا منو داری!
- درسته! اما ربطی به وجود تو نداره، این مسئله بین من، خانوادم و خدایان هست. اگر الان من این‌جام بخاطر اینه که تو رو تنها
نزارم.
اورال نفس عمیق و سکوت را پیشه کرد.
یونا آرام زمزمه کرد:
- حسرت‌ها تبدیل می‌شن به نفس عمیق و سکوت!
یونا آن‌جا را ترک و اورال را درون اتاقش تنها گذاشت‌.
صدای ارواح سرگردان هنوزهم شب‌ها را برای اورال سرد و بدون آرامش کرده‌اند.
این وجود یونا است که با قلدری‌هایش اورا دل‌گرم کرده است.
دخترجوان درون اتاقش روی تختش طاق باز دراز کشیده و با کلافگی به سقف اتاق خیره گشته.
- نامرد، بقیه‌ی قبیله‌ها رو یادم نداد.
برگشت و به روی شکمش خوابید، دستانش را مشت کرد و روی تشک تخت قرار داد.
- من باید بفهمم مشکلش با خانواده‌اش چیه!
صبح زود ارباب جوان عمارت آماده گشت تا مراسمی باشکوه را برای عروسی خود و معشوقش برنامه‌ریزی و محیا کند.
کت شلوار نوک مدادی رنگش را که یونا برای او انتخاب کرده بود را پوشید؛ پیراهن مشکی و کروات قرمزش را آراسته کرد.
حال باید اواخر تابستان را با پوشیدن کتی مخمل و مشکی رنگ و بلند وداع بگوید.
دستکش‌های چرم و مشکی رنگی را به عنوان زینت دستان مردانه‌اش انتخاب کرد؛ پاشنه‌‌ی کفش چرم مشکی‌اش را بالا کشید و زدن عطر محبوب یونا از اتاقش خارج گشت.
کاترین سریعا برای بدرقه‌ی آقای‌ جوان خانه به جلوی درب رودی رفته و درب را برایش باز کرد.
اورال سنگینی خانه‌ را احساس کرد، نگاهی به اطرف انداخت اما خبری از بانوی‌جوان او نبود.
نفس عمیقی کشید.
- آداب زندگی به عنوان همسر یک آنتروس رو بهش آموزش بده.
کاترین کمی خم شد.
- بله آقا.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom