آه که میکشم، دلم میسوزد.
دلم میسوزد که تمام خودم را برایت گذاشتم و تو تا فهمیدی دلم رفته به آنی رنگ عوض کردی و با دیگری قرار رفتن گذاشتی.
.............
حال که سالها گذشته،
آههایم عمیقتر و کشندهتر شدهاند.
سوز جگرم به دیوارهی قلبم نفوذ کرده و هر لحظه امکان یخ بستن خون در رگهایم هست؛
آنقدر سرد و یخ که در انتهاییترین گوشه و کنارِ قلبم، گرمایی از وجودت نمانده تا بر سرمای آن غلبه و مرا از این یخزدگیِ ممتد، رهایی دهد.
............
این اواخر، آههایم بیرمق شدهاند.
سرما بر من غالب شده،
دیگر بودنات را نمیخواهم...
بودنت برای این قلبِ یخی، سم است.
کاش!
یادت را هم با خودت میبردی.