به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
به نام او
عتوان: دلنوشته
دلنوشته: ماهپیکر
نوع ژانر: تراژدی
نویسنده: @مهوا؛ (آیدا)

سخن نویسنده‌: سلام دوستانم، من پارتای دلنوشتمو روزانه می‌نویسم و میشه گفت یجورایی خاطرات و صد البته واقعیت و با یاد کسی نوشته شده^^
حرفی سخنی بود خوشحال میشم پاسخ بدم، خداقوت


مقدمه: چشمانش همچو دریای پر آب، گویی که موج بسیار عظیمی فوران کرده صورتی همچو پیکر ماه ای یار من دیگر چه خواهم از تو غیر از این همه زیبایی تو هستی که وجودم را آرام کنی مرا نوازش و در آغوش گیری پیکر تو حس تو وجود تو برای من کافیست از خدایم چه خواهم دیگر مگر اینکه بگویم یار یار یار تو بمان کنار من
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,519
مدال‌ها
4
سکه
27,673
1733465430433.png

نویسنده‌ی عزیز، از این‌که انجمن بوکینو را برای انتشار آثارتان برگزیدید، خرسند و سپاسگزاریم.

لطفا قبل از تایپ دلنوشته‌ی خود، قوانین مربوطه‌ به تایپ دلنوشته را مطالعه کنید.​



همچنین شما می‌توانید در صورت نیاز به راهنمایی و بهبود بخشیدن قلم خود، درخواست ناظر دهید.​



پس از تایپ حداقل ۱۵ پست، می‌توانید درخواست نقد
و تگ دهید.​



شما می‌توانید پس از تایپ ١٠ پست برای اثر خود درخواست طراحی جلد دهید‌.​



بعد از ۲۰ پست می‌توانید پایان دلنوشته‌تان را اعلام کنید.​



در صورت تصمیم به عدم ادامه‌ی تایپ دلنوشته، شما می‌توانید درخواست انتقال به متروکه دهید و همچنین در صورت تصمیم به ادامه‌ی تایپ دلنوشته و انتشار اثرتان می‌توانید درخواست بازگردانی اثر از متروکه را دهید.​



𖡼 با سپاس از توجه شما 𖡼

[کادر مدیریت تالار ادبیات]
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روز‌اول
حس می‌کردم که قلبم از من جدا شده است. گویی حقیقتی است که هنوز برای من اثبات نشده است. روح من کجا پنهان شده‌ای؟ چرا دیگر صدایت را نمی‌شنوم؟ به خود که می‌آیم، متوجه می‌شوم که حتی قلبم به من تعلق ندارد. قلب من تنها متعلق به اوست. افکارم هم غرق در دنیای او شده‌اند. اما وقتی به خود می‌آیم، می‌بینم که او کنارم نیست. عجیب است انگار، انگار من، منی دیگر هستم.​
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روز‌دوم
من نگاهِ او را دیدم اولین باری که به چشمانش با خنده‌ی ناگهانی خیره شدم خنده‌ای که همان آدم ناامید را از نو می‌ساخت گویند که من همان آدم بوده‌ام بعد از دیدن چشمان مشکی‌ او که به رنگ موهایم بود و لبخند زیباترش!
یک‌آن حس عجیبی در دلم بیداد کرد.
نکند ای دختر که تو عاشق شده‌ای؟ سوالی که مدام از خود می‌پرسیدم باوری برایش نداشتم دلیلی وجود نداشت اما ناگهان که به خود آمدم دیدم او تمام هستیِ من شده.​
 
آخرین ویرایش:

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روزسوم
انگار، تمام من در او غرق شده، نمی توانم او را پس بزنم، نمی توانم او را نادیده بگیرم. چهره‌اش همچو هلال ماه و لبخند زیبایش همیشه مرا مجذوب می‌کند. گاهی با خود می‌گفتم که در چه گودالی غرق‌شده‌ام، و گاهی قلبم به من می‌گفت: «نه، این گودال نیست، این عشق است. همان حسی که در تاریخ ثبت خواهد شد و در خاطرات همیشه می‌درخشد.»​
 
آخرین ویرایش:

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روز‌چهارم
زمزمه‌ای که برایم تکراری نمی‌شد
دستانش را خواهم برای گرفتن، او را ب*غل کنم و از او نوازش طلب کنم بر شانه‌اش سر گذارم و از او آرامش طلب کنم چشمانش را بدزدم از او خیره شدن خواهم موهایش را برای نازیدن خواهم صدایش را برای طنین نامم و خنده‌اش را برای آرامی روحم بطلبم پاهایش را برای راه آمدن برای خودم و بازویش را برای فرار از ترس‌هایم میخواهم
من تمام او را برای خود می‌خواهم نمیتوان دست از توصیف او کشید صورتِ همچون ماهش در دلم جا باز کرده است.
او شده تمام دلخوشی روزهای تاریکم
او دلگرمی من در این روزهای سرد است
او تنها تکیه گاه من در زیر یک سقف است​
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روزپنجم
درست شنیده‌ام؟
گویی او درباره‌ی من صحبت میکند، می‌تواند من را ببیند پس از شنیدن این حرف ذوقی به کنج دلم نشسته بود سعی می‌کردم از حقیقت چیزی بدانم که دانستنی‌ها برایم رو شد، او هم تمام حس‌های من را نسبت به خود من غلبه می‌کرد.
می‌توانستیم ارتباط برقرار کنیم روزی که شناخت کوچکی از او داشتم حس می‌کنم سامانی در کارهایم وارد شده‌ است.
حس توانستن می‌کنم، من می‌توانم به زندگیِ قشنگی که با او دارم فکر کنم و او را شریکی برای خود بدانم می‌توانم و همچنین به زندگی خود اضافه کنم و جایی در قلبم براش باز کنم، جایی بسیار عظیم مانند پادشاهی کردن در دل من​
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روز‌ششم
جرقه‌ای که بین‌مان حس شده بود برای همه قابل فهم و آشکارا بود.هیچ مانع و جلوگیری را نمی‌پذیرفتم، کور کورانه دل داده بودم امروز اولین روز ارتباط عاشقانه‌ام بود حسی که در دلم برپا بود بسی قابل توصیف قرار می‌گرفت سعی می‌کردم جلوی این اتفاق را بگیرم اما خیلی دیر بود این دل دیگر به حرف عقل گوش نمی‌داد مانند این‌که عقل می‌گفت مکن ای دل نادان من ز هرچیز باخبرم عاقبت ندارد این کار بدت!
اما در خیالت دلم کار بدی در نظر نگرفته‌ام دیوانه شده‌ام اما نه دیوانه‌ای که احتیاج به تیمارستان دارد دیوانه‌ای که به معشوقش محتاج است.​
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روزهفتم
متوجه رفتارهایم نبودم!
به همان دیوانگی بیش از اندازه‌ام ادامه دادم و هم صحبت بودم با معشوقِ زیبایم، روی همچو ماهش را که دیدم غفلتاً برقی در چشمانم جاری و ذوقی در دلم برپا
بی شک می‌توانم بگویم اولین فردی است که مرا به زندگی و خود وابسته کرده، مانند رویاهایم دست در دستانش گذاشتم و دست او را به خود فشردم دستان گرمش در هوای بارانی!
ترکیب برنده‌ای ساخته بود، سر بر شانه‌هایش همانند داستان خیالی دلم گذاشتم و چشم بسته خود را رها کردم.
خواب میبینم؟
گویا خوابی درکار نبود این‌باره همه چیز واقعیت و زیبا به نظر می‌آمد.​
 

مهوا؛

[معاونت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-21
نوشته‌ها
1,831
مدال‌ها
8
سکه
9,440
روزهشتم
توصیفات من تمامی ندارد، می‌توانم در طول چندین سال بازهم دست از توصیف تکه تکه از اون برندارم
اکنون که این داستان شروع شده، نمی‌توانم از خود و او قطعِ امید کنم.
به طرزی در بغلش آرام گرفته بودم که او هم متوجه حس آرامشی که میان‌مان به وجود آمد شده بود. همه چیز از ذهنم پاک شده بود انگار تازه متولد شده‌ام و اولین فردی هست که در بغلش مرا گذاشته‌اند، به گونه‌ای که حس بچه‌ای که در خیالاتش با مادرش یکی هست را داشتم.
آرام بوسه‌ای بر گونه‌ام گذاشت و همانطور متعجب مانده بودم، در عالم دیگری بین باور و ناباوری‌ام بودم این بار بر آن طرف صورتم بوسه‌ای نشاند که به خود آمدم، خنده‌ای بر صورتم نشست.
دستی بر روی موهایم کشید و آرام نوازش کرد، با موهایم بازی و به تکه‌هایی جدا می‌کرد و مشغول بافتن آنها شد خنده‌ی بلندی بر لبانم جاری شد.
- مگر بافتن بلدی؟
- بافتن موی تو باشد چرا که نه؟
 
بالا