What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #11
کوبش قلب در سینه‌ام را از دست می‌دهم. پاهايم به لختی و نامطمئن به عقب باز می‌گردد و چهره‌ی چروكيده و پوست افتاده‌ی مادربزرگ را می‌نگرم. بزاقی كه از گلويم پايين می‌رود را به گوش می‌کشم. اگر مادربزرگ ابزار علاقه‌ی حقيرانه‌ام را شنيده باشد چه؟ به آنی، دردی از گردن تا انگشتانم نيش می‌زند.
- چه... چه می‌گويم؟
نگاه مشكوک و ريز شده‌اش را بر قد و بالايم تكان داد و آن ميان، می‌انديشيدم كه اگر آيومو خسته شود و سراب را ترک كند چه؟
مادربزرگ سری به چپ و راست تكانده، گویی موشی فاضلابی را هنگام دست‌برد به آشپزخانه‌اش گرفته باشد. راهش را به سوی آشپزخانه‌ی كوچک گوشه‌ی خانه ادامه داد و در حالی كه پله‌ها
را پايين می‌رفت گفت:
- هر جهنم‌دره‌ای كه می‌روی به جهنم! زود بازگرد، واگرنه شامت را می‌دهم سگ‌های خيابانی نوش جان كنند.
پلک محكمی بر هم زده و با شوق جوشيده در گوشه‌ی از قلبم، از خانه خارج می‌شوم. با آگاهی به آن‌که کلام مادربزرگ بویی از شوخی و عطوفت نبرده و آن‌چه که بر زبان رانده را جامه‌ی عمل می‌پوشاند، دمپایی‌هایم را به پا کرده و می‌دوم. خبری از زن‌ها و كودكان بی‌عارشان نيست و اين، لبهايم را بر هم می‌لغزاند. به راستی، لبخند زدن چگونه است؟ کشاندن ل*ب‌ها به طرفین تا چشمانت چین بخورند؟ کمی ترسناک است.
گام‌های سريعم مسير حفظ شده‌ی سراب را می‌پيمايد. درياچه‌ای كه از درون كوه نشأت گرفته و بركه‌ی زلال و اعجاب‌انگيزی را ميان درختان می‌ساخت. آن‌قدر غيرقابل باور بود كه اهالی و گذشتگان آن را سراب ناميدند. خوشبختی‌ای كه تنها در ناخودآگاه آدمی قابل لمس است.
آيومو را می‌بينم كه برخلاف شئونات، دامن فوريسوده‌اش را تا زانو بالا زده و انشگتان پاهايش آب بركه را لمس می‌كرد. ماهی‌هايی در دلم بازيگوشی می‌كردند.
آيومو را به همين دليل عاشقانه دوست داشتم؛ او بی‌پروايی مصممانه و آزادگی باشكوهی داشت. راه رفتنش همچون رمی‌ها بود، گويی هيچ مانعی توان از پا انداختن او را ندارد، و گيسوانش؛ آن‌ها را طوری شکل می‌داد كه انگار ديگر زنان هيچ‌گاه برای تار به تار موهايشان آن‌قدر وقت نمی‌گذارند.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #12
تمام شجاعتم را در پاهايم ریختم، كنارش نشستم و گردن به سوی نيم‌رخش چرخاندم. تنها نجوای آن اطراف، موج‌های كوچک و برخوردشان با جداره‌ی كوه بود. گويي مغزم آرام گرفت. دست‌های هيولا از تنه‌ام بر كشيده و جارويی نامرئی تيرگی‌های روحم را زدود؛ آن قسمت‌هايی كه احساساتم ته‌نشين شده و آن‌قدر همان‌جا مانده بودند، كه كپک زده‌اند. قسمت‌هايی كه تفكراتم از سن بيولوژيكي خود پيشی می‌گرفت، تا اطرافيانم مجبور به انجامش نباشند. حتی قسمت‌هايی كه همچون قطاری خارج از ريل، گوشه‌ای رها شده و همگان با نگاهی تأسف‌برانگيز از كنارش می‌گذشتند؛ بی‌کمک و همدردی. مغزم آرام گرفته بود، زيرا ديگر ملزم به رعايت قوانين پيچيده‌ی دنيای انسان‌ها نبودم.
ل*ب‌های آيومو بر هم ساييده شد و صدايش ميان گوش‌هايم رقصید:
- يادت هست كه از من معنای عشق را جويا شدی؟
سری تكان دادم. در ميان معدود خاطراتی كه از ياد می‌بردم، آيومو و سخنانش پاک‌شدنی نبودند.
- اما من هيچگاه نظری از تو نپرسيدم.
صورتش را به سويم كج كرده و تار موی ياغی‌اش بر گونه‌اش بوسه زد. باید از او می‌پرسیدم که آیا گونه‌هایش را برگ‌های شمعدانی رنگ داده‌اند؟ ولیکن زمزمه‌اش دوست‌داشتنی‌تر بود:
- عشق چيست؟ تو می‌دانی؟
چانه بر گريبان برده و انگشتانی كه از شدت فشردن مداد ميان‌شان تاول زده بودند را نگاه انداختم. موجودی در پس ذهنم فرياد می‌زد كه من عاشق آيومو هستم. اما خود بهتر می‌دانستم كه به واسطه‌‌ی آن سه كلمه، تفكراتم را زير پای نمی‌گذارم و از روی‌شان با جور و ستم رد نمی‌شوم. هزينه‌‌ی گزاف تفكراتم، اجازه‌ی زير پا گذاشتن‌شان را به من نمی‌دادند.
- عشق را درک نمی‌كنم.
از گوشه‌ی حدقه‌ام می‌بينم كه ابروهای كم‌پشت آيومو بر پيشانی‌اش می‌جهد. نمی‌دانستم تعجب كرده، يا هم مرا تشويق به گفت‌وگو می‌کرد. به هر حال ادامه دادم:
- عشق را درک نمی‌كنم زيرا اعمالی حيوانی‌ست، برای عادی جلوه دادن حقوقی انسانی.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #13
انتظارم آن بود كه تعجب كند، بهت‌زده شود، سكوت كند، يا حتی در بهترین حالت ممكن برخيزد و فرار كند. اما تنها تبسمی آويزان ل*ب‌هايش كرده و سر بر گرداند. بازدمش را از دهان به بيرون هدايت كرد و با لحنی كه نمی‌توانستم احساس پنهان مانده ميان كلماتش را درک كنم گفت:
- از نظرم تو هميشه بيمار می‌آمدی.
چشمانم كمی گرد شدند و ميان ل*ب‌هايم شياری از تعجب افتاد. از گوشه‌ی چشم چهره‌ام را دید كه آزادانه قهقهه زد.
آيومو برخلاف ديگر زنانی که در عمر نصفه و نیمه‌ام رؤيت نموده‌ام، خنده‌هايش پشت دستانش سنگر نمی‌گرفتند، يا نهايت تلاشش را به كار نمی‌برد تا مليحانه بخندد. او، پيكره‌ای از احساس آزادی بود.
- فكر بدی نكن. هميشه زير چشم‌هايت گود افتاده و پلک‌هايت خمار است، گويی هر لحظه امكان دارد به خواب زمستاني بروی. نفست با خس- خس از سينه بيرون می‌آيد و در بليعدن بزاقت مشكل داری.
هرچه كه آيومو بر زبان راند، چيزی جز حقيقت محض نبود. از كودكی گمان می‌كردم روحی دارم كه متعلق به اين جسم نحيف و آزرده نيست، و حالا، از شوق آن‌كه كسی می‌توانست با من همدردی كند، احساس داشتم كه در پوسته‌ی خود جا نمی‌شوم.
آيومو شانه بالا انداخته و پاهايش با حركتی، در آب موج انداخت. گفت:
- مادرم يک پرستار روستايی بود. او جزو پنج نفری بود که در اثر میناماتا از دنیا رفت.
از تناقض عظيم زندگانی‌اش، سر بالا گرفتم. آيومو از كسی می‌گفت كه روش مرهم زدن بر دردها را بلد بود و خود، از شدت جراحت از دنيا رفت. چه شباهت عظيمی به ما، حيوانات دو پا.
گفتم:
- متأسفم.
و جواب شنيدم:
- نباش؛ عمرش را کرده بود.
و با نوازشی بر سر چمن‌های زیر پایمان، نگذاشت به احساس پشت کلامش رجوع کنم. ادامه داد:
- چرا خودت را درمان نمی‌كنی؟ پزشكان خوبی در توكيو وجود دارد.
- انسان‌ها در محيطی كه بيمار شده‌اند درمان نمی‌شوند. من همواره مستعد بيماری‌ام.

7: نیگاتا میناماتا، در اثر مسمومیت با متیل جیوه در ماهی‌های آلوده‌ی حوضه رود آگانو در استان فوکوشیما- ژاپن ایجاد شد. در دومین شیوع این بیماری، ۲۶ نفر آلوده‌ شده و نهایتاً ۵ نفر جان خود را از دست دادند.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #14
دستی بر موهايش برده و سكوت کرد. می‌دانستم كه به دنبال جمله‌ای ديگر است و من، هرچه كه بر زبان می‌راندم چيزی جز اعتقادات و تفكرات تهوع‌آور نبودند كه سال‌ها منتظر حمله‌ور شدن بودند. ليكن از ياد برده بودم كه كلماتی كه آيومو كنار يكديگر می‌چيند، هرچند كه ساده، اما بیشتر از من سؤالی عظيم در بطن دارد. سؤالاتی كه با به گوش رسيدن‌شان زاييده شده و در مغزم ونگ می‌زدند.
- چرا خودت را نمی‌كشی؟ می‌گويند در بهشت، الم و رنجی وجود ندارد.
زانوهايم را بالا آورده و به چانه رسانیدم. دستانم كه دورشان حلقه شد گفتم:
- آيوموی عزيز، ما نه در پی معنای خويش، بلكه به دنبال قافيه‌ايم.
- قافيه؟
- همان دنباله‌روی بیهوده از افكار ديگران، چون دام‌ها به هنگام چرا. مرگ چاره نيست، وقتی پس از جهنم زندگانی به جهنم اعمالم بروم.
گفتم و به غروبی كه پشت كوه خود را گم می‌کرد، چشم دوختم. پس از كمی سكوت، آيومو هم پاهايش را از آب بيرون آورده و تن را به من نزديک كرد. نمی‌توانستم به خونی كه در عروقم با سرعت حركت می‌كرد توجه كنم، زيرا هر آن‌چه كه به آن باوری كوچک داشتم بر صورتم كوبيده شد. می‌خواستم باورهايم را شكافته و حقيقت حيات را
از ميان‌شان بيرون آورم، و اين ميل روزافزون من حتی با انگشتانی كه دستم را به محاصره خود در آورد هم، خاموش نشد.
- پس تو به "آن دنيا" اعتقاد داری.
كلمات بی‌اذن من از دهانم بيرون پريدند:
- ترجيح می‌دهم اين‌گونه فكر كنم كه زيستنم بيهوده و بی‌دليل نيست.
تبسم كجی، كنج ل*ب‌هايش بال بسته و نشست. ثانيه‌ای بعد، بوسه‌اش بر گونه‌ام جای خوش کرد و سپس، پيچک دستانش باز شد. از جايش برخيزيد، لباس در تنش را مرتب كرد و دمپايی‌اش را پا كرد. هنگام رفتن، تنها زمزمه‌اش بود كه از زمان نشستنش در كنارم، به جای ماند:
- حالا به تو بهانه‌ای برای بيشتر زيستن دادم.
هنگامی كه از مجالست با آيومو به خانه برمی‌گشتم، يقين داشتم كه چون زندانی آزاد شده از بند انفرادی ميمانم. خوشايند بود، زيرا كه رهايی همواره لذت دارد. و بدخيم بود، چرا كه پس از مدت زيادی در بند خود ماندن، شوق رهايی از ياد می‌رود. نوزادی بودم كه برای راه رفتنش ذوق داشت، و از زمين خوردن وهم.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #15
***
اشک‌هايم به پهنای صورت غلت خورده و بر بالشت زير سرم می‌ريخت. هيولايم دست‌هايش را به دور تنم حلقه كرده بود و نفسم را تنگ می‌آورد. تنفس‌هايم تا گلو آمده و پس می‌رفتند، دست‌هايم مضحک می‌رقصیدند. از لرزششان تهوع گرفتم و چندين بار به زمين كوبيدم‌شان. كاش دست نداشتم! ذهنم به عقب بازگشت و چشمانم سياهی رفت.
هنگامی به خانه برمی‌گشتم، پسران آن زنان، زنان مكاری كه در مجاورت مادربزرگ خنده بر ل*ب می‌ذاشتند و هيچ‌كس نميدانست ابلیس زاييده‌اند، بر سر راهم سبز شدند. اول برايم شعری حقيرانه خواندند؛سوزشی تا بن جان و مغز استخوانم رسوخ نمود. سپس حلقه‌ای به دورم زدند و از هركدام، لگدی نصيب تن تازيانه خورده‌ام شد. نمی‌توانستم ناله كنم، زيرا كه از شدت ترس زبانم الكن شده بود. و نمی‌توانستم مبارزه كنم، زيرا كه دست و پاهايم هيچگاه به كمک من نمی‌شتابیدند. واگرنه بسيار تمايل داشتم كه بدانم چرا اطرافيانم از اين منِ درمانده تنفر دارند. حيوانات دو پا، هربار می‌توانستند مرا غافلگير كنند.
جسم دردمندم را چرخانده و صورت مادر را نگريستم. تكانی نمی‌خورد و مانند تمام هفده سال زندگی‌ام به سقف خيره مانده بود. در اين لحظه، حتی از او و ناتوانی‌اش نفرتی آشنا در دلم می‌جوشيد. نفرتی كه سبب شد از جای برخيزم و خود را افتان و خيزان به لوله‌‌ی پوسیده‌ی گاز برسانم. اگر دستانم می‌چرخيد و شير گاز را می‌گشودم، هردو می‌مرديم و در واپسین تنفس‌های درماندهِ شب، رنجی نبود. رنجی نبود و می‌توانستيم آزادانه‌تر زندگی كنيم؛ در جايی به دور از همه آن‌هايی زمزمه‌هايشان چرخ‌دنده‌های مغزم را از كار می‌انداختند. رنجی نبود، المی نبود و غم نیز همچنین. و تمامی‌شان به سبب نبودِ آدمک‌ها میسر می‌شد.
انگشتانم لغزيدند، اما همان لحظه نجوايی در عقب ذهنم پژواک شد. نجوای لرزان و آشنای خودم؛ همانی که شب‌ها را تا شروع رقص پیکره‌ی خورشید بر آسمان، همراهم است.
« مرگ چاره نيست، وقتی پس از جهنم زندگانی به جهنم اعمالم بروم.»
بر زمين افتاده و به شدت گريستم. حتی ديگر اهميت ندادم كه صدای هق- هق‌هايی كه از گلويم بيرون می‌آمدند، مادربزرگ را بيدار كند. مادربزرگی که هیچگاه در انتظار من نماند و سگ‌ها را به من، برای خوردن خوراک باقیمانده ترجیح داد.
در آن لحظه، دانستم آن‌كه ديگران هم رنجی دارند و شايد از آن رنج گريه كرده، غر بزنند، کلافه شوند يا حتی خود را بكشند مرا آرام نمی‌كرد. درمانده شده بودم. آدمكی در من می‌گريد، آدمكی می‌خندد، ديگری به دنبال جنجال، و آدمكی نيازمند نجات. اين منِ گمگشته كجا بود؟
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #16
***
آيومو رفت.
نه به سادگی، بلكه مرا به خفت عشق رسانيده و سپس تركم نمود. آن شب، تا سپیده‌دم برايش نامه‌ای نوشتم. نامه‌ای كه محتوياتش را به وضوح در ذهن خاكستر گرفته‌ام به خاطر دارم و تصميم داشتم به زودی به دستش برسانم. می‌خواستم چون خودش بی‌پروا باشم و نترس، بنابراين اين‌طور نامه را آغاز كردم:
«آيوموی زيبای من... .»
و از شدت خجالت، سرخ گشتم. كاغذ را مچاله و در گوشه‌ای انداختم و به ذهن سركش خويش سيلی‌ای بدرقه كردم.
با نفس عميقي از هوای دم گرفته‌ی اتاق، كاغذی ديگر برداشته و دستم بر آن روان شد.
«آيوموی عزيز، سلام.
در كودكی، ميان سطرهای كتاب‌های قطور، تعريف "جامعه" را خواندم. "گروه‌های انسانی، مشروط بر اين‌كه دارای تعامل انسانيِ پايدار باشند." بنابراین از استاد جامعه‌شناسی‌ام پرسيدم که تعامل انسانی چيست؟ و طبق انتظارم پاسخ شنيدم "زمينه‌ای براي درک چگونگی ارتباط انسان‌ها، به‌منظور كمک، بهره از اطلاعات، يا به آگاهی رسيدن، فرزندم." آن روز به دليل پوزخند كج بر ل*ب‌هايم، از سوی استاد شماتت شده و از روی تعريف جامعه، سی بار نوشتم. او تصور می‌كرد اين‌طور ديدگاهم تغيير می‌كند. اما همچنان اعتقاد من در تناقض با تعاريف شكوهمند است.
آيوموي عزيز، جامعه از تضاد آرمان‌های ميان ما سرچشمه می‌گيرد، رشد می‌كند، و سرانجام به‌خاطر نزاع بر سر آرمان‌ها نيز از بين می‌رود. ما تنها مشروط به آن هستيم كه تظاهر كنيم بر اين آرمان‌ها پابرجا ايستاده‌ايم، تا جامعه‌مان از هم نپاشد. هرچند انسان‌های گرسنه‌ی تعالی، از همان زمان آغاز بشريت همين شرط ساده را هم ناديده گرفتند. شايد آدم‌ها اينگونه‌اند؛ توده‌ای متظاهر و متناظر با احوالات دروغين‌شان؟
آيوموی عزيز، اين‌ها را گفتم تا به اين برسم كه از بينابين تمامی انسان‌های اطرافم، تفاوت تو چشمانم را روشن می‌كرد. تفكراتت همچون پازلی، كامل‌كننده‌ی تفكرات من بود و احساس مشمئزكننده‌ای از بيان افكارم نداشتم. گاهی شرمسار می‌شدم، اما احساس مرگ نمی‌كردم. تو را از بن جان دوست می‌دارم، و اگر هر روز چشمانم به روی صورتت بسته و هر صبح همراه با چشمانت ديده بگشايم، هيچ‌گاه عادت نخواهم كرد. حالا كه دارم اين‌ها را می‌نويسم از شرم عرق كرده و به احتمال صورتم سرخ شده است. حتی پلک‌هايم می‌پرد و نمی‌توانم قلم را به دست بگيرم، اما ديگر از ناتوانی خود آزرده نيستم. دوست دارم دختري از تو داشته باشم كه نام مادرم را بر آن بگذاريم، و اجازه دهيم خالقی شود. چرا كه اعتقاد دارم هركس به آن دليل خلق می‌شود كه خود، خالقی باشد و غير از آن، همگی پوچ‌تر از زمانی كه زاييده شده‌ايم از دنيا می‌رويم.
عزيزكرده‌ام، نامه‌ام را با خواهش به پايان می‌رسانم. از عجايب بشريت آن است كسانی كه عامل زخم‌خوردگی يكديگرند، بيشتر از ديگران با هم كنار می‌آيند. نمی‌دانم، شايد از ترس است. شايد هم هركس زخم بيشتری بزند، بيشتر در خاطر می‌ماند و آن‌كس كه مرهم شود، روزگاری مجبور است بساطش را جمع كرده و برود. از تو خواهش می‌كنم كه بر اين من، زخمی تازه نباشی، چرا كه از پا افتاده و نمی‌توانم مرهمی براي خود بجويم.
دوستدار هميشگی تو.»
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #17
نامه را در قرار دوم‌مان، چون شی‌ای مقدس در دست گرفته و پس از ديدن سپيده‌ی خورشيد، به سوی سراب به راه افتادم. نمی‌دانم زمان چگونه و برای چه كسی كار می‌كرد، كه تا هنگام سر برآوردن ستارگان، به آسانیِ پلک نهادن بر هم گذشت. در آن ميان، هزار باره تصوير لبخندش را پشت چشمانم مجسم كردم. يک‌بار زمانی كه در اتاقک زير شيروانی‌اش نامه‌ام را می‌خواند، يک‌بار زمانی كه ل*ب‌هايش به زيبايی می‌شكفت، و يک‌بار هنگامی كه نامه را به قلبش می‌فشارد. حتی زمانی كه برای نوشتن كلمات در كنار يكديگر وسواس می‌گرفت. اما گويی آيومو، تصميم داشت در ذهنم بماند؛ بنابراين خنجرش را تيز كرد. او رفت، و نامه‌ی بی‌مقصد خویش تا ابد بی‌پاسخ ماند.
شايد تنها دفعه‌ای كه آرزو كردم مادربزرگ بميرد، هنگامی بود كه دهان باز كرده و با سرخوشی‌ای كه تلاشی‌ای برای پنهان كردنش نمی‌كرد، از قتل پدر در اتاق خوابش گفت. آيومو هيراكامی، دختر يكی از دشمنان سياسی پدر بود كه به منظور ربودن اسناد رشوه‌خواری و اختلاس پدر، پا به خانه‌اش گذاشته بود. از نقاب‌های آدمیزادی‌اش استفاده كرده و پس از شبی عيش و نوش با پدر، هنگامی كه او با تبسمی خفته بود، با چاقويی جانش را رباييد.
اولين سوالی كه از خود، پس از اين اخبار جنجالی پرسيدم آن بود كه "آيومو واقعاً مرا دوست نداشت؟" و هنگامی كه مادربزرگ با اعتاب زمزمه كرد "دخترک فريبكار حتي آيومو نام نداشت." جوابم را گرفتم.
آن شب، مانند شب‌های ديگر سپری شد. با مادربزرگ شامی سرد خوردم، ل*ب‌های مادر را مرطوب كردم، دو بار در خواب به كام مرگ رفته و با تشعشعات خورشيد، از خواب برخاستم. اما تنها خويش می‌دانستم كه چقدر شكننده‌تر از پيش شده‌ام. تنها خود، آگاهی داشتم كه موجودی در درون من زار می‌زند و حتی هيولای بيچاره‌ام، گوشه‌ای كز كرده است. از خود بيزارتر از پيش شده بودم. روزها را با اين اميد سپری می‌كردم كه در شب، ميان خواب قلبم بايستد. قلبی كه زمان را می‌شمارد، وحشت‌آور بود! ليكن فراموشم شده بود كه هيچ چيز طبق خواسته‌ی آدمیزادی حقیر پيش نمی‌رود.
روزها با سرعت فزاينده‌ای جلو رفتند و من هم در حالی كه هيولايی بر پشت خود داشتم، مجبور به دويدن همراهش شدم. در بيست سالگی، مادربزرگ از خانه مرا راند و مجبور به عزميت به توكيو شدم. از آن‌جايی كه ثروت پدر در مصادره بود و مادربزرگ ديگر تاب احوال الم‌آلود من و مادرم را نداشت، با مشورت چند تن از زنان اطرافش در شبانگاهی به صورت غيرقانونی مرا از مرز توكيو عبور داد. يک ماه اول را در پارک خوابيده و هرچه را كه دوستان معتاد و فراری‌ام از دزدی‌هايشان به دست می‌آوردند، ميان يكديگر تقسيم می‌كرديم. از آن‌كه اين‌ها را می‌گويم ابداً احساس شرمی گريبان‌گيرم نشده است؛ چرا كه در آن روزها به خوبی دريافتم اولين قانون راحت زيستن، نداشتن شرم از اعمال و مجازات است. اين را از دوپايانی ياد گرفتم كه جايی در بالای پوسته‌ی خاک گرفته‌ی شهرها، شهوت‌پرستی توخالی خود، زر دوستی‌شان و ذات شرير خويش را مقدم‌تر از فطرت‌شان می‌دانستند.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #18
پس از اين‌كه يک ماه از مهاجرت اجباری‌ام به توكيو، شهری پيشرفته، پر ازدحام و كمی آلوده گذشت، به دنبال شغلی براي خود گشتم. زيرا كه گام‌های مرگ را بسيار نزديک به خويش احساس کرده، و ترجيحم آن بود كه پست و بيهوده از دنيا نروم. در رستورانی واقع در چهارراه شيبويا مشغول به كار شدم. صاحب آن‌جا مردی بود که به ندرت و در صورت الزام سخن می‌گفت؛ با یک جفت چشم همواره پف كرده و ژرف. مرا به ياد خود می‌انداخت. اين اجازه را داشتم كه شب را در رستوران به سحر برسانم، از پنجره‌های سراسری به شب زنده‌داری‌های مردم ديگر نگريسته و كمی از غذاهای باقيمانده را برای خود كنار بگذارم. در میان گذر بی‌بازگشت آن روزها، با مادربزرگ از طریق نامه‌هایی اغلب التماس‌آمیز در ارتباط بودم. هرچند تنها هنگامی که دخل روزش راضی‌کننده بود، پاسخ نامه‌هایم را ارسال می‌کرد و به طور معمول، به بیش از یک بند نمی‌رسید.
روزی، استاد دانشگاهی كه به رستوران آمده بود با من به مصاحبت نشست. كت و شلوار فاخری به تن داشت و همچون ديگر افراد ثروتمند عطرش از صد فرسخی به مشام می‌خورد. سيبيل‌های پرپشتی كه آن‌ها را رو به بالا شانه زده بود و عينک گران‌قيمتی كه بر ديدگانش بود، او را از افراد اعيان‌نشين شهر جلوه می‌داد. هفت بار، و هر دفعه رأس شش و نيم صبحگاه برای ميل صبحانه به رستوران می‌آمد. سه بار، سفارشش را به ميزش برده و او هر بار با مردمک‌هايي دقيق، از پشت شيشه‌های مستطيل شكل عينكش نگاهی انداخته و محترمانه تشكر می‌كرد.
شش صبحگاه، گرم‌ترين روز از ماه جولای، برای هشتمين بار بر سر ميز شماره‌ی هفت نشست. كت و شلوار كاربني رنگی بر تن داشت، و سفارشش فنجانی چای به همراه تكه‌ای پای سيب و دارچين بود. همه چيز به وضوح در خاطرم پديدار می‌شود. كتابی از ماتسوئو باشورا در دست راست، و سينی سفارش را در دست چپ داشتم. هنگام چرخش بر پاهايم و عقب‌گرد، صدايش ميان گوش‌هايم دميده شد. نجوايی خش‌آلود و آرام داشت و جملات را شمرده بر زبان
می‌راند، گويی برای هر كلمه احترام قائل می‌شد.
- سخت‌كوشی، و كتابی كه در دست داری را تحسين می‌كنم.
و اين من كه از بسيار پيش‌تر، و جايی ميان ناخودآگاه خويش درباره‌اش كنجكاو بودم، زبانم جلوتر از ارده‌ام حركت كرده و افكار سياهم را بازگو كردم. اين، دومين باری بود كه از تفكرات خود مشمئز نمی‌شدم.
- زندگی‌ همه‌ی ما را ملزم به سخت‌كوشی می‌كند. اما، ممنون آقا.

8: یکی از مهم‌ترین تقاطع‌های جهان، در توکیوی ژاپن.
9: یکی از بزرگترین و نام‌آورترین هایکوسراهای ژاپنی. (هایکو، کوتاه‌ترین شعر ژاپنی است که در قرن هفدهم به شکل قالب شعری مستقل درآمد)
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #19
اين، دومين باری بود كه لكنت زبان نگرفته، عرق شرم از تنم سرازير نشده و پوست ل*ب‌هايم را به زير رديف دندان‌هايم نبردم. اين علائم را چون تصويری تكراری می‌شناختم. پاهايم را برای حركتي، با ترديد تكان دادم و نجوای او از ميان شلوغی آن بيرون باز هم ميان گوش‌هايم پيچيد. گويی با خود سخن می‌گفت:
- زندگی؟ اين مفهوم گذرا؟
فنجان چای را به ل*ب‌هايش چسبانده و پس از نوشيدن جرعه‌ای، ادامه داد:
- خوشحال می‌شوم اگر چند جمله‌ای با تو مصاحبت كنم.
و آن روز، از هشت و چهل و دو دقيقه‌ی صبح تا هنگام ناهار را به صحبت گذرانديم. به چهره‌ی عنق رئيس لبخند زده و با شكيبايی گفت كه حقوق آن روزم را حساب می‌كند. آن مرد، قسمت عظيمي از ذهن آشفته‌ام را به خود اختصاص داده و شنيع‌تر آن‌كه، پنجه‌های هيولا را آشكارا به دور گردن خود احساس داشتم.
در دومين ديدارمان، حمايت مالی‌اش را از من اعلام كرده و مرا به دانشگاه توكيو فرستاد. شايد خاطراتم به درستی ياری‌ام نمی‌كردند، وليكن گمان می‌برم اين اولين باري بود كه در چشمانم فلق جان می‌گرفت. نه از برای آن‌كه می‌توانستم درس بخوانم، بلكه به اين دليل كه می‌دانستم روزنه‌ای با نام "هدف" به روی ظلمات زندگانی‌ام باز شده است. احساس می‌كردم اين آخرين طنابی است كه برای نجات خويش، می‌توانم به آن چنگ بيندازم.
هنگامی كه پا به سی و هشت سالگی‌ام نهادم، دیگر خبری از نامه‌ها مادربزرگ نبود‌. نمی‌دانم؛ شاید هم هیچ‌گاه به خوانش چشمان من نرسید. در آن روزها، حامی عزيزم به طور ناگواری از دنيا رفته بود و من استاد جايگزينش شده بودم. جايی ديگر در سينه‌ام همواره خالی می‌ماند؛ درست همان زمانی كه خاكسترش را به داغمه‌ی انگشتان اقيانوس تقديم كرده و به همراه همسر و كودک ده ساله‌اش، سكوت اختيار كرديم. چانه‌ام از بغض به لرزش افتاد اما اشكی گونه‌هايم را مرطوب نكرد. باراني سخت باريدن گرفت و با خود سرما آورد، اما هيچ شبی بدل به يلدا نشد. به عبارتی آدمیزادی و قابل درک، در بی‌حسی مطلق به امید جوییدن سکونتگاهی دست و پا می‌زدم. می‌مردم، و همچنان جان داشتم. در غرقاب بوده و خفه نمی‌شدم. تمامیت من، پایانی بی‌پایان بود.
هنگام مراسم آتش‌سپاری، آسمان نم- نمک باریدن گرفت. حضار زجه و مویه می‌کردند و این را رحمت ایزد می‌دانستند.
باران تا یک هفته امتداد داشت و به گمانم، حامی عزيزم ابر شده بود.
 

hxan.r

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 16, 2024
Messages
34
Reaction score
580
Points
113
Location
عقربه‌ی راکد
سکه
269
  • #20
خانه‌ای در مركز شهر، و همسری مهربان به نام هيكاری داشتم. هيكاری زنی مظلوم و بی‌سر و صدا بود؛ هنگامی كه از او سوالی می‌پرسيدم با لبخندی جواب داده و امورات خانه را همواره با نظمی زنانه زير نظر داشت. ما را حامی عزيزم پيش از مرگ خود با يكديگر آشنا كرد و ازدواج‌مان زودتر از آن‌چه كه انتظارش را داشتم رقم خورد. برخلاف وحشت قریب‌الوقوع و انکارنشدنی‌ام نسبت به جنس مونث -خصوصاً آن‌هایی که زیبایی‌شان افساری میان پنجه‌شان است- تن به چنین زندگی اجباری دادم، تا هنگام مرگ پشیمانی در سینه‌ام تلنبار نباشد.
هر شنبه، خانواده‌ی همسرم به ديدار ما آمده، پس از صرف غذای مرسوم ميان‌مان، يعنی غاز شكم‌پر و دسر كدو حلوايی، شطرنج بازی می‌كرديم –هميشه من می‌باختم، زيرا غره شدن را برای خود كه جزوی از بشر دو پا بودم سهمگين می‌دانستم- و در آخر كنار همسرم به خواب می‌رفتم. اما حقيقت در خفا آن بود كه روزمرگی‌هايی که در استقبال مرگ طرح‌ریزی شده بودند، قصد بلعيدنم را داشتند. آن‌چه كه تنها در خلوت خود و به هيولايی كه گويي قصد رها كردنم را نداشت معترف می‌شدم هم، آن بود كه هيچ ميلي به هيكاری و زندگی با او نداشتم. حالا كه ديگر هدفی براي رسيدن در خود نمی‌يابيدم، پوچی بر من غلبه كرده و توان از دست و پايم می‌رباييد. نه ميل به جاودانگی مرا سيراب می‌كرد و نه زندگی فانی به من معنا می‌داد.
همچون مترسكی بودم كه بر جاليز حيات خود ايستاده‌ام؛ بی‌حركت و در سكوت. گاه می‌انديشيدم كه اگر با آيومو ازدواج می‌كردم، اميدواری بيشتری نسبت به خود و زندگی‌ام داشتم و ثانيه‌ای بعد، از تفكرات خويش تهوع گرفته و تصوير آيومو را از ذهن پاک می‌كردم. از زنده ماندن خود احساس گناه کرده و اين حس با نگاه دوختن به هيكاری فزونی می‌يافت. محتوای خواب‌هايم تغيير يافته بودند؛ من با چاقويی هيكاری را به قتل می‌رساندم و آيومو با خشنودی به اين صحنه می‌نگريست. طبق روالی از پيش تعيين شده از آغوش هيكاری برخاسته، خود را به پنجره می‌رساندم و خاطراتی كه بر كاغذ روحم جوهر پس داده بودند را به مرور می‌پرداختم. خاطرات؛ آن‌ها چنان مزه‌ی تلخي بر زبانم به جای گذاشته بودند كه با هر فرو دادن بزاق، وجودم را تلخی گرفته و آدمكی ديگر می‌شدم. بی‌عاطفه‌تر، سنگدل‌تر، پرخاشگر و كمی حساس‌تر.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom