به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

hxan.r

نویسنده برگزیده
نویسنده برگزیده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
29
سکه
242
کوبش قلب در سینه‌ام را از دست می‌دهم. پاهايم به لختی و نامطمئن به عقب باز می‌گردد و چهره‌ی چروكيده و پوست افتاده‌ی مادربزرگ را می‌نگرم. بزاقی كه از گلويم پايين می‌رود را به گوش می‌کشم. اگر مادربزرگ ابزار علاقه‌ی حقيرانه‌ام را شنيده باشد چه؟ به آنی، دردی از گردن تا انگشتانم نيش می‌زند.
- چه... چه می‌گويم؟
نگاه مشكوک و ريز شده‌اش را بر قد و بالايم تكان داد و آن ميان، می‌انديشيدم كه اگر آيومو خسته شود و سراب را ترک كند چه؟
مادربزرگ سری به چپ و راست تكانده، گویی موشی فاضلابی را هنگام دست‌برد به آشپزخانه‌اش گرفته باشد. راهش را به سوی آشپزخانه‌ی كوچک گوشه‌ی خانه ادامه داد و در حالی كه پله‌ها
را پايين می‌رفت گفت:
- هر جهنم‌دره‌ای كه می‌روی به جهنم! زود بازگرد، واگرنه شامت را می‌دهم سگ‌های خيابانی نوش جان كنند.
پلک محكمی بر هم زده و با شوق جوشيده در گوشه‌ی از قلبم، از خانه خارج می‌شوم. با آگاهی به آن‌که کلام مادربزرگ بویی از شوخی و عطوفت نبرده و آن‌چه که بر زبان رانده را جامه‌ی عمل می‌پوشاند، دمپایی‌هایم را به پا کرده و می‌دوم. خبری از زن‌ها و كودكان بی‌عارشان نيست و اين، لبهايم را بر هم می‌لغزاند. به راستی، لبخند زدن چگونه است؟ کشاندن ل*ب‌ها به طرفین تا چشمانت چین بخورند؟ کمی ترسناک است.
گام‌های سريعم مسير حفظ شده‌ی سراب را می‌پيمايد. درياچه‌ای كه از درون كوه نشأت گرفته و بركه‌ی زلال و اعجاب‌انگيزی را ميان درختان می‌ساخت. آن‌قدر غيرقابل باور بود كه اهالی و گذشتگان آن را سراب ناميدند. خوشبختی‌ای كه تنها در ناخودآگاه آدمی قابل لمس است.
آيومو را می‌بينم كه برخلاف شئونات، دامن فوريسوده‌اش را تا زانو بالا زده و انشگتان پاهايش آب بركه را لمس می‌كرد. ماهی‌هايی در دلم بازيگوشی می‌كردند.
آيومو را به همين دليل عاشقانه دوست داشتم؛ او بی‌پروايی مصممانه و آزادگی باشكوهی داشت. راه رفتنش همچون رمی‌ها بود، گويی هيچ مانعی توان از پا انداختن او را ندارد، و گيسوانش؛ آن‌ها را طوری شکل می‌داد كه انگار ديگر زنان هيچ‌گاه برای تار به تار موهايشان آن‌قدر وقت نمی‌گذارند.
 

hxan.r

نویسنده برگزیده
نویسنده برگزیده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
29
سکه
242
تمام شجاعتم را در پاهايم ریختم، كنارش نشستم و گردن به سوی نيم‌رخش چرخاندم. تنها نجوای آن اطراف، موج‌های كوچک و برخوردشان با جداره‌ی كوه بود. گويي مغزم آرام گرفت. دست‌های هيولا از تنه‌ام بر كشيده و جارويی نامرئی تيرگی‌های روحم را زدود؛ آن قسمت‌هايی كه احساساتم ته‌نشين شده و آن‌قدر همان‌جا مانده بودند، كه كپک زده‌اند. قسمت‌هايی كه تفكراتم از سن بيولوژيكي خود پيشی می‌گرفت، تا اطرافيانم مجبور به انجامش نباشند. حتی قسمت‌هايی كه همچون قطاری خارج از ريل، گوشه‌ای رها شده و همگان با نگاهی تأسف‌برانگيز از كنارش می‌گذشتند؛ بی‌کمک و همدردی. مغزم آرام گرفته بود، زيرا ديگر ملزم به رعايت قوانين پيچيده‌ی دنيای انسان‌ها نبودم.
ل*ب‌های آيومو بر هم ساييده شد و صدايش ميان گوش‌هايم رقصید:
- يادت هست كه از من معنای عشق را جويا شدی؟
سری تكان دادم. در ميان معدود خاطراتی كه از ياد می‌بردم، آيومو و سخنانش پاک‌شدنی نبودند.
- اما من هيچگاه نظری از تو نپرسيدم.
صورتش را به سويم كج كرده و تار موی ياغی‌اش بر گونه‌اش بوسه زد. باید از او می‌پرسیدم که آیا گونه‌هایش را برگ‌های شمعدانی رنگ داده‌اند؟ ولیکن زمزمه‌اش دوست‌داشتنی‌تر بود:
- عشق چيست؟ تو می‌دانی؟
چانه بر گريبان برده و انگشتانی كه از شدت فشردن مداد ميان‌شان تاول زده بودند را نگاه انداختم. موجودی در پس ذهنم فرياد می‌زد كه من عاشق آيومو هستم. اما خود بهتر می‌دانستم كه به واسطه‌‌ی آن سه كلمه، تفكراتم را زير پای نمی‌گذارم و از روی‌شان با جور و ستم رد نمی‌شوم. هزينه‌‌ی گزاف تفكراتم، اجازه‌ی زير پا گذاشتن‌شان را به من نمی‌دادند.
- عشق را درک نمی‌كنم.
از گوشه‌ی حدقه‌ام می‌بينم كه ابروهای كم‌پشت آيومو بر پيشانی‌اش می‌جهد. نمی‌دانستم تعجب كرده، يا هم مرا تشويق به گفت‌وگو می‌کرد. به هر حال ادامه دادم:
- عشق را درک نمی‌كنم زيرا اعمالی حيوانی‌ست، برای عادی جلوه دادن حقوقی انسانی.
 

hxan.r

نویسنده برگزیده
نویسنده برگزیده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
29
سکه
242
انتظارم آن بود كه تعجب كند، بهت‌زده شود، سكوت كند، يا حتی در بهترین حالت ممكن برخيزد و فرار كند. اما تنها تبسمی آويزان ل*ب‌هايش كرده و سر بر گرداند. بازدمش را از دهان به بيرون هدايت كرد و با لحنی كه نمی‌توانستم احساس پنهان مانده ميان كلماتش را درک كنم گفت:
- از نظرم تو هميشه بيمار می‌آمدی.
چشمانم كمی گرد شدند و ميان ل*ب‌هايم شياری از تعجب افتاد. از گوشه‌ی چشم چهره‌ام را دید كه آزادانه قهقهه زد.
آيومو برخلاف ديگر زنانی که در عمر نصفه و نیمه‌ام رؤيت نموده‌ام، خنده‌هايش پشت دستانش سنگر نمی‌گرفتند، يا نهايت تلاشش را به كار نمی‌برد تا مليحانه بخندد. او، پيكره‌ای از احساس آزادی بود.
- فكر بدی نكن. هميشه زير چشم‌هايت گود افتاده و پلک‌هايت خمار است، گويی هر لحظه امكان دارد به خواب زمستاني بروی. نفست با خس- خس از سينه بيرون می‌آيد و در بليعدن بزاقت مشكل داری.
هرچه كه آيومو بر زبان راند، چيزی جز حقيقت محض نبود. از كودكی گمان می‌كردم روحی دارم كه متعلق به اين جسم نحيف و آزرده نيست، و حالا، از شوق آن‌كه كسی می‌توانست با من همدردی كند، احساس داشتم كه در پوسته‌ی خود جا نمی‌شوم.
آيومو شانه بالا انداخته و پاهايش با حركتی، در آب موج انداخت. گفت:
- مادرم يک پرستار روستايی بود. او جزو پنج نفری بود که در اثر میناماتا از دنیا رفت.
از تناقض عظيم زندگانی‌اش، سر بالا گرفتم. آيومو از كسی می‌گفت كه روش مرهم زدن بر دردها را بلد بود و خود، از شدت جراحت از دنيا رفت. چه شباهت عظيمی به ما، حيوانات دو پا.
گفتم:
- متأسفم.
و جواب شنيدم:
- نباش؛ عمرش را کرده بود.
و با نوازشی بر سر چمن‌های زیر پایمان، نگذاشت به احساس پشت کلامش رجوع کنم. ادامه داد:
- چرا خودت را درمان نمی‌كنی؟ پزشكان خوبی در توكيو وجود دارد.
- انسان‌ها در محيطی كه بيمار شده‌اند درمان نمی‌شوند. من همواره مستعد بيماری‌ام.

7: نیگاتا میناماتا، در اثر مسمومیت با متیل جیوه در ماهی‌های آلوده‌ی حوضه رود آگانو در استان فوکوشیما- ژاپن ایجاد شد. در دومین شیوع این بیماری، ۲۶ نفر آلوده‌ شده و نهایتاً ۵ نفر جان خود را از دست دادند.
 

hxan.r

نویسنده برگزیده
نویسنده برگزیده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
29
سکه
242
دستی بر موهايش برده و سكوت کرد. می‌دانستم كه به دنبال جمله‌ای ديگر است و من، هرچه كه بر زبان می‌راندم چيزی جز اعتقادات و تفكرات تهوع‌آور نبودند كه سال‌ها منتظر حمله‌ور شدن بودند. ليكن از ياد برده بودم كه كلماتی كه آيومو كنار يكديگر می‌چيند، هرچند كه ساده، اما بیشتر از من سؤالی عظيم در بطن دارد. سؤالاتی كه با به گوش رسيدن‌شان زاييده شده و در مغزم ونگ می‌زدند.
- چرا خودت را نمی‌كشی؟ می‌گويند در بهشت، الم و رنجی وجود ندارد.
زانوهايم را بالا آورده و به چانه رسانیدم. دستانم كه دورشان حلقه شد گفتم:
- آيوموی عزيز، ما نه در پی معنای خويش، بلكه به دنبال قافيه‌ايم.
- قافيه؟
- همان دنباله‌روی بیهوده از افكار ديگران، چون دام‌ها به هنگام چرا. مرگ چاره نيست، وقتی پس از جهنم زندگانی به جهنم اعمالم بروم.
گفتم و به غروبی كه پشت كوه خود را گم می‌کرد، چشم دوختم. پس از كمی سكوت، آيومو هم پاهايش را از آب بيرون آورده و تن را به من نزديک كرد. نمی‌توانستم به خونی كه در عروقم با سرعت حركت می‌كرد توجه كنم، زيرا هر آن‌چه كه به آن باوری كوچک داشتم بر صورتم كوبيده شد. می‌خواستم باورهايم را شكافته و حقيقت حيات را
از ميان‌شان بيرون آورم، و اين ميل روزافزون من حتی با انگشتانی كه دستم را به محاصره خود در آورد هم، خاموش نشد.
- پس تو به "آن دنيا" اعتقاد داری.
كلمات بی‌اذن من از دهانم بيرون پريدند:
- ترجيح می‌دهم اين‌گونه فكر كنم كه زيستنم بيهوده و بی‌دليل نيست.
تبسم كجی، كنج ل*ب‌هايش بال بسته و نشست. ثانيه‌ای بعد، بوسه‌اش بر گونه‌ام جای خوش کرد و سپس، پيچک دستانش باز شد. از جايش برخيزيد، لباس در تنش را مرتب كرد و دمپايی‌اش را پا كرد. هنگام رفتن، تنها زمزمه‌اش بود كه از زمان نشستنش در كنارم، به جای ماند:
- حالا به تو بهانه‌ای برای بيشتر زيستن دادم.
هنگامی كه از مجالست با آيومو به خانه برمی‌گشتم، يقين داشتم كه چون زندانی آزاد شده از بند انفرادی ميمانم. خوشايند بود، زيرا كه رهايی همواره لذت دارد. و بدخيم بود، چرا كه پس از مدت زيادی در بند خود ماندن، شوق رهايی از ياد می‌رود. نوزادی بودم كه برای راه رفتنش ذوق داشت، و از زمين خوردن وهم.
 
بالا