کوبش قلب در سینهام را از دست میدهم. پاهايم به لختی و نامطمئن به عقب باز میگردد و چهرهی چروكيده و پوست افتادهی مادربزرگ را مینگرم. بزاقی كه از گلويم پايين میرود را به گوش میکشم. اگر مادربزرگ ابزار علاقهی حقيرانهام را شنيده باشد چه؟ به آنی، دردی از گردن تا انگشتانم نيش میزند.
- چه... چه میگويم؟
نگاه مشكوک و ريز شدهاش را بر قد و بالايم تكان داد و آن ميان، میانديشيدم كه اگر آيومو خسته شود و سراب را ترک كند چه؟
مادربزرگ سری به چپ و راست تكانده، گویی موشی فاضلابی را هنگام دستبرد به آشپزخانهاش گرفته باشد. راهش را به سوی آشپزخانهی كوچک گوشهی خانه ادامه داد و در حالی كه پلهها
را پايين میرفت گفت:
- هر جهنمدرهای كه میروی به جهنم! زود بازگرد، واگرنه شامت را میدهم سگهای خيابانی نوش جان كنند.
پلک محكمی بر هم زده و با شوق جوشيده در گوشهی از قلبم، از خانه خارج میشوم. با آگاهی به آنکه کلام مادربزرگ بویی از شوخی و عطوفت نبرده و آنچه که بر زبان رانده را جامهی عمل میپوشاند، دمپاییهایم را به پا کرده و میدوم. خبری از زنها و كودكان بیعارشان نيست و اين، لبهايم را بر هم میلغزاند. به راستی، لبخند زدن چگونه است؟ کشاندن ل*بها به طرفین تا چشمانت چین بخورند؟ کمی ترسناک است.
گامهای سريعم مسير حفظ شدهی سراب را میپيمايد. درياچهای كه از درون كوه نشأت گرفته و بركهی زلال و اعجابانگيزی را ميان درختان میساخت. آنقدر غيرقابل باور بود كه اهالی و گذشتگان آن را سراب ناميدند. خوشبختیای كه تنها در ناخودآگاه آدمی قابل لمس است.
آيومو را میبينم كه برخلاف شئونات، دامن فوريسودهاش را تا زانو بالا زده و انشگتان پاهايش آب بركه را لمس میكرد. ماهیهايی در دلم بازيگوشی میكردند.
آيومو را به همين دليل عاشقانه دوست داشتم؛ او بیپروايی مصممانه و آزادگی باشكوهی داشت. راه رفتنش همچون رمیها بود، گويی هيچ مانعی توان از پا انداختن او را ندارد، و گيسوانش؛ آنها را طوری شکل میداد كه انگار ديگر زنان هيچگاه برای تار به تار موهايشان آنقدر وقت نمیگذارند.
- چه... چه میگويم؟
نگاه مشكوک و ريز شدهاش را بر قد و بالايم تكان داد و آن ميان، میانديشيدم كه اگر آيومو خسته شود و سراب را ترک كند چه؟
مادربزرگ سری به چپ و راست تكانده، گویی موشی فاضلابی را هنگام دستبرد به آشپزخانهاش گرفته باشد. راهش را به سوی آشپزخانهی كوچک گوشهی خانه ادامه داد و در حالی كه پلهها
را پايين میرفت گفت:
- هر جهنمدرهای كه میروی به جهنم! زود بازگرد، واگرنه شامت را میدهم سگهای خيابانی نوش جان كنند.
پلک محكمی بر هم زده و با شوق جوشيده در گوشهی از قلبم، از خانه خارج میشوم. با آگاهی به آنکه کلام مادربزرگ بویی از شوخی و عطوفت نبرده و آنچه که بر زبان رانده را جامهی عمل میپوشاند، دمپاییهایم را به پا کرده و میدوم. خبری از زنها و كودكان بیعارشان نيست و اين، لبهايم را بر هم میلغزاند. به راستی، لبخند زدن چگونه است؟ کشاندن ل*بها به طرفین تا چشمانت چین بخورند؟ کمی ترسناک است.
گامهای سريعم مسير حفظ شدهی سراب را میپيمايد. درياچهای كه از درون كوه نشأت گرفته و بركهی زلال و اعجابانگيزی را ميان درختان میساخت. آنقدر غيرقابل باور بود كه اهالی و گذشتگان آن را سراب ناميدند. خوشبختیای كه تنها در ناخودآگاه آدمی قابل لمس است.
آيومو را میبينم كه برخلاف شئونات، دامن فوريسودهاش را تا زانو بالا زده و انشگتان پاهايش آب بركه را لمس میكرد. ماهیهايی در دلم بازيگوشی میكردند.
آيومو را به همين دليل عاشقانه دوست داشتم؛ او بیپروايی مصممانه و آزادگی باشكوهی داشت. راه رفتنش همچون رمیها بود، گويی هيچ مانعی توان از پا انداختن او را ندارد، و گيسوانش؛ آنها را طوری شکل میداد كه انگار ديگر زنان هيچگاه برای تار به تار موهايشان آنقدر وقت نمیگذارند.