• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
234
سکه
1,161
دلش هوای پدرش را کرده‌ بود؛ به حضورش نیاز داشت. تنش از سرما می‌لرزید. در این فاصله چشمانش سیاهی رفت و چیزی مثل بختک به جانش افتاد. تصاویری مات و گاهی زنده مقابل دیدگانش رژه می‌رفت که حس بد و دهشتناکی به او القا می‌کرد. ناگهان بدنش تکان شدیدی خورد. قلبش با شدت می‌تپید. رفته‌رفته ضربانش به کندی گرایید و ورود هوا به ریه‌اش کاهش یافت. حس می‌کرد نیروی نامرئی‌ای دارد روحش را از بدن جدا می‌کند؛ نیرویی درخشنده و گرم که دردهایش را ازبین می‌‌برد. همه‌چیز به سرعت برق و باد می‌گذشت. نورهای رنگی کنار رفتند و جایش را تاریکی آزاردهنده‌ای گرفت. آوایی از حنجره‌اش خارج نمی‌شد. صدای آشنایی به گوشش خورد. شاید داشت رویا می‌دید. گرمای آغوش آرامش‌دهنده‌ای او را به خلسه‌ی شیرینی فرو برد. دوست داشت پلک‌های سنگینش را بگشاید و صاحب این دستان بزرگ را ببیند. دوباره همان تکان شدید؛ ولی این دفعه با جیغ خفیفی همراه بود که باعث گشت از خواب بپرد. نفس‌نفس می‌زد. زیر سنگینی نگاه درشت شده‌ی اشخاص بیگانه‌‌ای که در اتاق بودند، منگ و گیج به دور و اطرافش خیره شد. دیگر در آن سلول سرد و نفرینی نبود. چند ردیف تخت دو طرفش قرار داشت و چندین مریض هم رویش دراز کشیده‌ بودند. صدای رفت‌و‌آمد و پرستاری که پشت بلندگو صحبت می‌کرد، از بین دیوارهای عاجی اتاق که فضای زمستانی را به آدم منتقل می‌کرد می‌گذشت. دخترک ریزه‌میزه‌ای که می‌خورد هم‌سن و سال خودش باشد، به کنار تختش آمد و سرمش را چک کرد. از لباس فرمش پی به شغلش برد. سوالات زیادی در ذهنش پرسه می‌زدند. چطور توانست از آن ساختمان نجات پیدا کند؟ آن موقع فکر می‌کرد کسی به دادش نمی‌رسد و قطعاً مرگ نصیبش می‌گردد. با باز شدن درب سفید روبه‌رویش، رشته‌ی خیالاتش بریده شدند. از دیدن مادرش چشمانش گرد شد. با شلوار پاچه گشاد طوسی که رویش دم‌دستی‌ترین مانتویش را پوشیده‌ بود، هیچ سنخیتی با آن مادری که می‌شناخت نداشت. تار موهای بلوندش، آشفته و باز از زیر شال ضخیمش بیرون زده‌ بودند. تا خواست حضورش را هضم کند، صورتش مورد آماج بوسه‌های تند و سریعش شد.
- تو که من رو نصفه‌جون کردی دختر! مرخص که شدی، توی خونه حبست می‌کنم. می‌دونی چی کشیدم؟
شوکه از کلماتی که با حرص و بغض ادا می‌کرد، واکنشی برای دفاع نمی‌یافت. زبان سنگینش را به زور تکان داد.
- ما... مامان؟
همان لحظه لحن خوش مردانه‌ای به گوشش خورد که انتظارش را نداشت.
- سودابه‌جان، این دختر رو به ما هم قرض بده. دیدیش که، سر و مر و گنده‌ست.
وقتی قامت برومندش را در آن لباس نظامی دید، چشمانش خودکار شروع به باریدن گرفت. دست آزادش را بالا آورد. نزدیک که آمد، ل*ب‌هایش که روی پیشانی‌اش نشستند، ذوق‌زده ته‌ریشش را لمس کرد. هنوز فکر می‌کرد دارد خواب می‌بیند.
- کی اومدی بابایی؟
در آن‌سو، مادر با غضب دَستمال‌کاغذی بی‌نوایی که چروک شده‌ بود را زیر چشمان سیاه شده‌اش کشید و اخم به ابرو آورد.
- من هم که برگ چغندرم! جون به جونت کنن بابایی هستی.
ناخودآگاه خنده‌اش گرفت که با دردی که در گردنش پیچید لبانش جمع شدند و صورتش توی‌هم رفت. پدر، در حالی که سر باندپیچی‌اش را نوازش می‌کرد، نگاه عاشقانه‌‌ای به مادر انداخت و اخم شیرینی کرد.
- این چه حرفیه عزیزم؟ شما تاج سر مایی!
مادر پشت چشمی نازک کرد. روی صندلی کناری نشست و پا روی پا انداخت.
- من رو سیاه نکن اردلان‌خان!
بعد به طرف او چرخید و تفتیش‌وار سین‌جیمش کرد:
- واسه چی باز توی اون خراب‌شده رفته‌ بودی؟ چقدر بهت گفتم دست از این کار بردار، یه گوشت در بود و یه گوشت دروازه!
در این دقایق، سرزنش و غرهایش چقدر شیرین به نظر می‌‌رسید. حس زندگی می‌داد، حس امنیت. حق داشت هر چقدر دعوایش می‌کرد، بی‌اختیاطی کرده‌ بود. نگاهش را بین عزیزانش گرداند.
- من رو ببخشین، می‌دونم نگرانتون کردم. حالا چطور پیدام کردین؟
پدر مچ دستش را فشرد.
- دو ساعت پیش یه آقا از گوشیت بهمون زنگ زد و گفت دخترتون رو بیمارستان آوردم؛ خودش رو معرفی نکرد.
آهی کشید و پلک روی هم فشرد. سرش هنوز هم سنگین بود و زق‌زق می‌کرد. مادر همواره ملامتش می‌کرد و مدام سوال می‌پرسید که چه اتفاقی در آن محله برایش افتاده؟ پدر اما با مسالمت و صبوری همیشگی‌اش، میانه را می‌گرفت.
- الان وقت این حرف‌ها نیست سودابه، باشه یه وقت دیگه. بهتره دختر قشنگمون استراحت کنه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
234
سکه
1,161
چقدر به حضور گرمابخش این مرد نیاز داشت. با وجودش دلش قرص بود و احساس تنهایی نمی‌کرد. یاد بچگی‌هایش افتاد، هر زمان که کار خطایی می‌‌کرد، از ترس تنبیه مادرش به پدر پناه می‌برد و حال هم در چنین وضعیتی به سر می‌برد. بعد از دقایقی، بالاخره پدر توانست مادر را دلداری دهد و به بیرون از اتاق راهنمایی‌اش کند. وقتی که به اتاق بازگشت و کنارش روی صندلی نشست، خود را برای توضیح دادن آماده کرد، اما با لمس شدن دست آزادش، کلمات زیر زبانش به خواب رفتند.
- مامانت وقتی خبردار شد بیمارستانی، یه لحظه هم آروم و قرار نداشت. اگه چیزی میگه به دل نگیر.
لبخند زد. چطور می‌توانست حس درونی‌اش را بروز دهد؟ از زمانی که عقل‌رس شد و پا به نوجوانی گذاشت، می‌دید که مامان‌سودابه‌اش او را به تفریح و دوستان خود ترجیح می‌دهد و برایش وقت چندانی ندارد؛ از همین بابت دائم احساس نارضایتی می‌کرد و به حال بقیه‌ی بچه‌ها غبطه می‌خورد. با این اوصاف، حال فعلی مادرش نشان‌دهنده‌ی نگرانی‌اش بود و گویی به یک تلنگر نیاز داشت تا به خودش بیاید. سنگینی جسمی روی سرش نشست و پشت بندش بانگ جدی و محکمی در عمق گوشش نواخته شد:
- می‌دونم الان وقت سرزنش نیست؛ اما رفتنت به اون محله خطرناک بود، می‌تونست اتفاق بدتری برات بیفته.
به خوبی می‌دانست که بی‌احتیاطی کرده و حق را به پدرش می‌داد؛ منتها به مغزش هم خطور نمی‌کرد که با رفتنش به ساختمان سر و کله‌ی غلام و آن زنک پیدا شود. تداعی لحظاتی که در آن سوله‌ی نمور و تاریک گذرانده‌ بود، وحشت و دلهره‌ای سنگین به دور گلویش می‌آویخت و ضربانش را پایین می‌آورد. در دل خدا را شکر کرد که جان سالم به در برده و آسیبی به او نرسیده‌ است. پلکی پراند و به آرامی سر بالا گرفت. صدای گرفته‌اش از شرمندگی به زور درمی‌آمد:
- ببخشید بابایی.
ابروهای پرپشت سیاهش که چند تار مو وسطش خودنمایی می‌کرد، به چین اخمی مزین شد.
- دوستت نیلوفر همه‌چی رو برام تعریف کرد، گفته چه گنگستربازی‌هایی درآوردی‌.
لحن شوخش به او هم سرایت کرد و خنده‌‌ی آرامی روی کرسی گلویش دوید.
- دست‌پرورده‌ی شمام دیگه.
با حالتی نمایشی زبان به دندان گرفت و برایش خط و نشان کشید. عصر همان روز نیلوفر و برادرش محسن با دسته‌گل به ملاقاتش آمدند. از زبانشان شنید که گویا شهریار پلیس را خبر کرده‌ بود و غلام و آن زن هم بین راه دستگیر شده‌بودند. نفس آسوده‌اش را آهسته بیرون فرستاد، حس سبکی می‌کرد. نیلوفر، ب*غل گوشش چنان آبغوره می‌گرفت که جعبه‌ی بی‌نوای دستمال‌کاغذی از دستش یک‌لحظه هم آرام و قرار نداشت.
- بابا بسه دیگه! هنوز که نمردم این‌جوری گریه و زاری راه انداختی.
مادرش چنان چشم‌غره‌ جانانه‌ای برایش رفت که نشان می‌داد اگر دستش کوتاه نبود با اردنگی او را از اتاق به بیرون پرت می‌کرد. نیلوفر هم در حالی که آب دماغش را بالا می‌کشید، موهای مزاحم جلوی سرش که جدیداً به رنگ فندقی درآورده‌ بود را از جلوی چشمان سرخ و پر آبش کنار زد.
- دیوونه! با این خودسری‌هات شانس آوردی که الان زنده‌ای. خیلی کله‌شقی ستی، خیلی!
چیزی نگفت و نگاهش را به ساکت‌ترین عضو جمع داد، مرد تنومند و قدبلندی که در حاشیه‌ی اتاق، از بدود ورود ایستاده تماشایش می‌کرد. در آن کت‌و‌شلوار سرمه‌ای اتوکشیده، آراسته و موقر به نظر می‌رسید. ته چشمان قهوه‌ایش نگرانی توأمان با توبیخی ممتد دیده میشد. تا به اکنون نشده‌ بود که این‌طور به او بنگرد. تمام این سال‌ها همیشه جای برادر نداشته‌اش را برایش پر می‌کرد و در زمان مشکلات حامی‌اش بود. یعنی امکان داشت؟ سریع جلوی دست‌درازی افکار موذی‌اش را گرفت و پلک‌ روی هم فشرد. کمی که گذشت صداها خوابیدند و برخورد کفش‌ها بر روی کاشی رفتنشان را اعلام می‌کرد.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom