• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
255
سکه
1,266
دلش هوای پدرش را کرده‌ بود؛ به حضورش نیاز داشت. تنش از سرما می‌لرزید. در این فاصله چشمانش سیاهی رفت و چیزی مثل بختک به جانش افتاد. تصاویری مات و گاهی زنده مقابل دیدگانش رژه می‌رفت که حس بد و دهشتناکی به او القا می‌کرد. ناگهان بدنش تکان شدیدی خورد. قلبش با شدت می‌تپید. رفته‌رفته ضربانش به کندی گرایید و ورود هوا به ریه‌اش کاهش یافت. حس می‌کرد نیروی نامرئی‌ای دارد روحش را از بدن جدا می‌کند؛ نیرویی درخشنده و گرم که دردهایش را ازبین می‌‌برد. همه‌چیز به سرعت برق و باد می‌گذشت. نورهای رنگی کنار رفتند و جایش را تاریکی آزاردهنده‌ای گرفت. آوایی از حنجره‌اش خارج نمی‌شد. صدای آشنایی به گوشش خورد. شاید داشت رویا می‌دید. گرمای آغوش آرامش‌دهنده‌ای او را به خلسه‌ی شیرینی فرو برد. دوست داشت پلک‌های سنگینش را بگشاید و صاحب این دستان بزرگ را ببیند. دوباره همان تکان شدید؛ ولی این دفعه با جیغ خفیفی همراه بود که باعث گشت از خواب بپرد. نفس‌نفس می‌زد. زیر سنگینی نگاه درشت شده‌ی اشخاص بیگانه‌‌ای که در اتاق بودند، منگ و گیج به دور و اطرافش خیره شد. دیگر در آن سلول سرد و نفرینی نبود. چند ردیف تخت دو طرفش قرار داشت و چندین مریض هم رویش دراز کشیده‌ بودند. صدای رفت‌و‌آمد و پرستاری که پشت بلندگو صحبت می‌کرد، از بین دیوارهای عاجی اتاق که فضای زمستانی را به آدم منتقل می‌کرد می‌گذشت. دخترک ریزه‌میزه‌ای که می‌خورد هم‌سن و سال خودش باشد، به کنار تختش آمد و سرمش را چک کرد. از لباس فرمش پی به شغلش برد. سوالات زیادی در ذهنش پرسه می‌زدند. چطور توانست از آن ساختمان نجات پیدا کند؟ آن موقع فکر می‌کرد کسی به دادش نمی‌رسد و قطعاً مرگ نصیبش می‌گردد. با باز شدن درب سفید روبه‌رویش، رشته‌ی خیالاتش بریده شدند. از دیدن مادرش چشمانش گرد شد. با شلوار پاچه گشاد طوسی که رویش دم‌دستی‌ترین مانتویش را پوشیده‌ بود، هیچ سنخیتی با آن مادری که می‌شناخت نداشت. تار موهای بلوندش، آشفته و باز از زیر شال ضخیمش بیرون زده‌ بودند. تا خواست حضورش را هضم کند، صورتش مورد آماج بوسه‌های تند و سریعش شد.
- تو که من رو نصفه‌جون کردی دختر! مرخص که شدی، توی خونه حبست می‌کنم. می‌دونی چی کشیدم؟
شوکه از کلماتی که با حرص و بغض ادا می‌کرد، واکنشی برای دفاع نمی‌یافت. زبان سنگینش را به زور تکان داد.
- ما... مامان؟
همان لحظه لحن خوش مردانه‌ای به گوشش خورد که انتظارش را نداشت.
- سودابه‌جان، این دختر رو به ما هم قرض بده. دیدیش که، سر و مر و گنده‌ست.
وقتی قامت برومندش را در آن لباس نظامی دید، چشمانش خودکار شروع به باریدن گرفت. دست آزادش را بالا آورد. نزدیک که آمد، ل*ب‌هایش که روی پیشانی‌اش نشستند، ذوق‌زده ته‌ریشش را لمس کرد. هنوز فکر می‌کرد دارد خواب می‌بیند.
- کی اومدی بابایی؟
در آن‌سو، مادر با غضب دَستمال‌کاغذی بی‌نوایی که چروک شده‌ بود را زیر چشمان سیاه شده‌اش کشید و اخم به ابرو آورد.
- من هم که برگ چغندرم! جون به جونت کنن بابایی هستی.
ناخودآگاه خنده‌اش گرفت که با دردی که در گردنش پیچید لبانش جمع شدند و صورتش توی‌هم رفت. پدر، در حالی که سر باندپیچی‌اش را نوازش می‌کرد، نگاه عاشقانه‌‌ای به مادر انداخت و اخم شیرینی کرد.
- این چه حرفیه عزیزم؟ شما تاج سر مایی!
مادر پشت چشمی نازک کرد. روی صندلی کناری نشست و پا روی پا انداخت.
- من رو سیاه نکن اردلان‌خان!
بعد به طرف او چرخید و تفتیش‌وار سین‌جیمش کرد:
- واسه چی باز توی اون خراب‌شده رفته‌ بودی؟ چقدر بهت گفتم دست از این کار بردار، یه گوشت در بود و یه گوشت دروازه!
در این دقایق، سرزنش و غرهایش چقدر شیرین به نظر می‌‌رسید. حس زندگی می‌داد، حس امنیت. حق داشت هر چقدر دعوایش می‌کرد، بی‌اختیاطی کرده‌ بود. نگاهش را بین عزیزانش گرداند.
- من رو ببخشین، می‌دونم نگرانتون کردم. حالا چطور پیدام کردین؟
پدر مچ دستش را فشرد.
- دو ساعت پیش یه آقا از گوشیت بهمون زنگ زد و گفت دخترتون رو بیمارستان آوردم؛ خودش رو معرفی نکرد.
آهی کشید و پلک روی هم فشرد. سرش هنوز هم سنگین بود و زق‌زق می‌کرد. مادر همواره ملامتش می‌کرد و مدام سوال می‌پرسید که چه اتفاقی در آن محله برایش افتاده؟ پدر اما با مسالمت و صبوری همیشگی‌اش، میانه را می‌گرفت.
- الان وقت این حرف‌ها نیست سودابه، باشه یه وقت دیگه. بهتره دختر قشنگمون استراحت کنه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
255
سکه
1,266
چقدر به حضور گرمابخش این مرد نیاز داشت. با وجودش دلش قرص بود و احساس تنهایی نمی‌کرد. یاد بچگی‌هایش افتاد، هر زمان که کار خطایی می‌‌کرد، از ترس تنبیه مادرش به پدر پناه می‌برد و حال هم در چنین وضعیتی به سر می‌برد. بعد از دقایقی، بالاخره پدر توانست مادر را دلداری دهد و به بیرون از اتاق راهنمایی‌اش کند. وقتی که به اتاق بازگشت و کنارش روی صندلی نشست، خود را برای توضیح دادن آماده کرد، اما با لمس شدن دست آزادش، کلمات زیر زبانش به خواب رفتند.
- مامانت وقتی خبردار شد بیمارستانی، یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، اگه چیزی میگه به دل نگیر.
لبخند زد. چطور می‌توانست حس درونی‌اش را بروز دهد؟ از زمانی که عقل‌رس شد و پا به نوجوانی گذاشت، می‌دید که مامان‌سودابه‌اش او را به تفریح و دوستان خود ترجیح می‌دهد و برایش وقت چندانی ندارد؛ از همین بابت دائم احساس نارضایتی می‌کرد و به حال بقیه‌ی بچه‌ها غبطه می‌خورد. با این اوصاف، حال فعلی مادرش نشان‌دهنده‌ی نگرانی‌اش بود و گویی به یک تلنگر نیاز داشت تا به خودش بیاید. سنگینی جسمی روی سرش نشست و پشت بندش بانگ جدی و محکمی در عمق گوشش نواخته شد:
- می‌دونم الان وقت سرزنش نیست؛ اما رفتنت به اون محله خطرناک بود، می‌تونست اتفاق بدتری برات بیفته.
به خوبی می‌دانست که بی‌احتیاطی کرده و حق را به پدرش می‌داد؛ منتها به مغزش هم خطور نمی‌کرد که با رفتنش به ساختمان سر و کله‌ی غلام و آن زنک پیدا شود. تداعی لحظاتی که در آن سوله‌ی نمور و تاریک گذرانده‌ بود، وحشت و دلهره‌ای سنگین به دور گلویش می‌آویخت و ضربانش را پایین می‌آورد. در دل خدا را شکر کرد که جان سالم به در برده و آسیبی به او نرسیده‌ است. پلکی پراند و به آرامی سر بالا گرفت. صدای گرفته‌اش از شرمندگی به زور درمی‌آمد:
- ببخشید بابایی.
ابروهای پرپشت سیاهش که چند تار مو وسطش خودنمایی می‌کرد، به چین اخمی مزین شد.
- دوستت نیلوفر همه‌چی رو برام تعریف کرد، گفته چه گنگستربازی‌هایی درآوردی‌.
لحن شوخش به او هم سرایت کرد و خنده‌‌ی آرامی روی کرسی گلویش دوید.
- دست‌پرورده‌ی شمام دیگه.
با حالتی نمایشی زبان به دندان گرفت و برایش خط و نشان کشید. عصر همان روز نیلوفر و برادرش محسن با دسته‌گل به ملاقاتش آمدند. از زبانشان شنید که گویا شهریار پلیس را خبر کرده‌ بود و غلام و آن زن هم بین راه دستگیر شده‌بودند. نفس آسوده‌اش را آهسته بیرون فرستاد، حس سبکی می‌کرد. نیلوفر، ب*غل گوشش چنان آبغوره می‌گرفت که جعبه‌ی بی‌نوای دستمال‌کاغذی از دستش یک‌لحظه هم آرام و قرار نداشت.
- بابا بسه دیگه! هنوز که نمردم این‌جوری گریه و زاری راه انداختی.
مادرش چنان چشم‌غره‌ جانانه‌ای برایش رفت که نشان می‌داد اگر دستش کوتاه نبود با اردنگی او را از اتاق به بیرون پرت می‌کرد. نیلوفر هم در حالی که آب دماغش را بالا می‌کشید، موهای مزاحم جلوی سرش که جدیداً به رنگ فندقی درآورده‌ بود را از جلوی چشمان سرخ و پر آبش کنار زد.
- دیوونه! با این خودسری‌هات شانس آوردی که الان زنده‌ای. خیلی کله‌شقی ستی، خیلی!
چیزی نگفت و نگاهش را به ساکت‌ترین عضو جمع داد، مرد تنومند و قدبلندی که در حاشیه‌ی اتاق، از بدود ورود ایستاده تماشایش می‌کرد. در آن کت‌و‌شلوار سرمه‌ای اتوکشیده، آراسته و موقر به نظر می‌رسید. ته چشمان قهوه‌ایش نگرانی توأمان با توبیخی ممتد دیده میشد. تا به اکنون نشده‌ بود که این‌طور به او بنگرد. تمام این سال‌ها همیشه جای برادر نداشته‌اش را برایش پر می‌کرد و در زمان مشکلات حامی‌اش بود. یعنی امکان داشت؟ سریع جلوی دست‌درازی افکار موذی‌اش را گرفت و پلک‌ روی هم فشرد. کمی که گذشت صداها خوابیدند و برخورد کفش‌ها بر روی کاشی رفتنشان را اعلام می‌کرد.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
255
سکه
1,266
دم عمیقی کشید تا غوغای واهی درونش فرو بنشیند. سردردش مزیت بر علت شده‌ بود که درست نتواند دگرگونی‌های اطرافش را پردازش کند‌؛ نگاه محسن برایش معنی گنگ و ناشناخته‌ای داشت که از برداشتش عاجز بود. سعی کرد فقط بخوابد و به چیزی فکر نکند، اما مگر میشد؟ ذهن ترمز بریده‌اش سمت برادر دوست صمیمی‌اش دور می‌زد و نمی‌دانست چطور باید کنترلش کند. شاید به آخرین چیزی که می‌اندیشید روزی در زندگی‌اش رخ دهد، علاقه‌ی محسن به او بود. در همین هنگام، رایحه‌ی خنک و مطبوعی به بینی‌اش رسید و خدشه به خیالات درهم برهمش وارد کرد. نفس عمیقی کشید. آوای گیرای مردانه‌ای باعث شد چشمانش زیر لاک پلک‌ها مخفی بمانند و نفسش در سینه حبس گردد.
- هیچ‌وقت نتونستم تو رو مثل خواهرم نیلوفر ببینم.
گویی یک مشت ذرت در قلبش ترکید. تمام صداها قطع شد، چک‌چک سرم و رفت‌و‌آمد حاضرین در بیمارستان، ناله‌ی زنی که از تب می‌لرزید، همه و همه در مقابل پچ‌پچ نرم و قاطعی جان باختند. احتمالاً اثرات دارو بود که داشت برای خودش رویا می‌دید. ترس و هیجان هم‌زمان به جانش پیوست و ولتاژ خونش را بالا برد. می‌خواست از روی تخت بلند شود و صاحب این صدای غریب را ببیند، اما نمی‌دانست چه چیزی جلویش را می‌‌‌گرفت. حالتش مثل کسی بود که بختک به جانش افتاده باشد، قادر به انجام عکس‌العملی نبود. اعتراف در لفافه‌اش بارها و بارها در ذهنش تکرار شد و هر دفعه بیشتر از قبل وجودش را گزید. در دل تا سه شمرد و بالاخره رضایت داد لای چشم‌هایش را بگشاید. سردرگم به دور و اطرافش خیره شد. بوی ادکلنش هنوز پابرجا بود. نگاه ناباورش پایین آمد، ورق تا شده‌‌‌ای که روی لبه‌ی تخت قرار داشت نظرش را جلب نمود، با کمی خم شدن آن را برداشت؛ بوی نویی می‌داد و نوشته‌ها رنگ پررنگ و تازه‌ای داشتند. سطر به سطرش را تند و بی‌وقفه خواند، بار اول حالت گیجی به او دست داد، چند دور طی شد تا این‌که فهمید اوضاع از چه قرار است. کاغذ سفید بین پنجه‌های سست و عرق‌زده‌اش می‌لرزید. امکان نداشت! به درون از هم گسسته‌اش که مالامال از احساسات ژولیده‌، دست و پایش را گم کرده‌ بود رجوع کرد. زن میان‌سالی که کنار تختش خوابیده‌ بود، تبسمی بر صورت زردش خودنمایی می‌کرد، تبسمی که به قلب آشوبش چنگ می‌‌انداخت.
***
بعد از این‌که حالش کمی بهبود یافت سه‌نفری به نزد شهریار رفتند‌؛ البته در تمام مدتی که در اتومبیل بودند، کماکان سعی می‌کرد به محسن گزک ریزی ندهد و زیاد با او هم‌کلام نشود. از وقتی که به احساسش پی برده‌ بود نمی‌توانست مثل سابق با او راحت برخورد کند و کمی خجالت می‌کشید. دستان کرختش را داخل جیب‌های بزرگ پالتوی سفیدش فرو برد و گره شال‌گردن خال‌دار مشکی‌اش را محکم بست. بخاری اتومبیل روشن بود، اما نمی‌دانست چرا این‌قدر احساس سرما می‌‌کرد‌. بدنش تب داشت و این حالت در چهره‌اش هم نمایان بود که باعث شد نیلوفر و محسن چندین‌بار جویای حالش شوند‌. وسط خیابان به شلوغی برخوردند. زمستان تا روزهای آخر هم می‌خواست قدرت خودش را به نمایش بگذارد؛ اما نه در حدی که مردم را در خانه حبس کند که از خیر خرید عیدی بگذرند. کلافه از ترافیک و بوق مکرر اتومبیل‌ها، با سرانگشتان برهنه‌اش روی شیشه‌ی بخار گرفته‌ی سمت راستش مشغول کشیدن اشکال نامفهومی شد. مردم دسته‌‌دسته وارد فروشگاه‌ها می‌شدند و اجناس جدید و رنگی را از نظر می‌گذراندند. دود خوش اسپند، کمی از بوی زننده‌ی بنزین و گازوئیل را می‌کاست‌. چشمش به چند بچه‌ی گل‌فروش افتاد، برخلاف هم‌سن و سال‌هایشان که همراه خانواده‌ی خود لبخندزنان و هیجان‌آور لباس‌های جدید و رنگی را می‌نگریستند، با قامت‌های کوچکشان جلوی اتومبیل‌های عظیم صف می‌کشیدند و سر کج می‌کردند تا حداقل یک نگاه گرمی در این فصل خزان نصیبشان گردد. پسربچه‌ای که به رغم کلاه و شال‌گردن، فقط دو چشم درشت سیاهش معلوم بود، با زبان شیرین و چربش از محسن خواست که گل‌هایش را بخرد، محسن هم با محبتی زلال که رویش را گشاده‌ و دوست‌داشتنی جلوه می‌‌‌داد، چند تکه اسکناس از کیف پولش درآورد و به دستان کوچک و یخ زده‌اش سپرد.
- یکی کافیه.
پسرک دو شاخه رز قرمز از گل‌هایش خارج کرد و چشمک بامزه‌ای پراند.
- به اون خانم خوشگله هم بده، گناه داره.
صورت ستاره داغ کرد، مثل دختران چهارده‌ساله سرخ شد و قلبش از التهاب به ولوله افتاد؛ انتظار چنین حرفی را از جانب این فسقلی نداشت.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
255
سکه
1,266
تنها کسی که آزادانه می‌خندید نیلوفر بود و صدای قاه‌قاهش حرص او را عجیب درمی‌آورد. محسن با لبخند خاصی که اکنون معنی‌اش برای ستاره فرق می‌کرد و در نظرش چیزی جز فریفتگی نبود، گل را به سمتش گرفت. آخر این کارش چه لزومی داشت؟ می‌خواست چه چیزی را ثابت کند؟ در دوراهی بدی گیر کرده‌ بود. محسن در دل اعتراف کرد که صورت دخترک موقعی که خجالت می‌‌کشد زیباتر می‌شود. نمی‌توانست چشم از آن دو سیب سرخی که روی گونه‌های درشت و سفیدش بار داده‌ بود بردارد. از خود پرسید، چطور دل به دردانه‌ی سروان محجوب سپرد؟ برای آدم پخته‌ای مثل او اخلاق در درجه‌ی اول اهمیت داشت و ستاره از آن دست دخترانی بود که در کنار وقار و چهره‌ای دلربا، کرداری بی‌غل‌وغش و تحسین‌برانگیز با اطرافیان داشت. روحیات و عقایدش را می‌شناخت و شاید همین سبب شد در قلبش رفته‌رفته جا باز کند. در آن‌سو ستاره درک نمی‌کرد، تمام این سال‌ها روابط صمیمی و خانوادگی‌شان از حد فراتر نرفته‌ بود و او رفتار خوب محسن نسبت به خودش را جور دیگری تعبیر نمی‌کرد. یعنی از احساسات این مرد غافل بود؟ نگاه سوزانش باعث شد که وادار گردد گل را از دستش بگیرد. رو برگرداند. به نظر فهمید که حالش زیاد خوش نیست. عجیب بود که نیلوفر زیاد کنجکاوی به خرج نمی‌داد و سوال‌پیچش نمی‌کرد! اتومبیل که حرکت کرد، بی‌اراده گل را به بینی‌اش چسباند، عطر بهاری و باران خورده‌اش روح حیرانش را اندکی صیقل داد. سر که بالا آورد حلقه‌ی نگاه بالا جسته‌اش در قلاب چهره‌ی به‌هم‌ ریخته‌ و پریشان داخل آیینه‌ی جلو گره خورد. این مرد تخس با دیدگان غضب‌آلودش، شبیخون زهرناکی به آن محسن گذشته که همیشه صبر و آرامشش زبانزد اطرافیان بود می‌زد. شک و تردید مثل خوره به جان ستاره پیوست. این چه وضعی بود؟ محسن با این ورژن جدیدش تمام معادلاتش را شکسته‌ بود، انگار کَس دیگری را جایگزینش کرده‌ بودند. نمی‌دانست چه واکنشی باید نشان دهد، حس بدی داشت و فکر می‌کرد مرتکب خطای بدی در قبال این مرد شده‌‌ است که نمی‌تواند از دلش دربیاورد. تا خود مقصد هر سه ساکت بودند و صدایی از کسی در نمی‌آمد. به محض توقف اتومبیل عین ماهی‌ای که از تنگ به روی خشکی می‌پرد، مجال نداد و عجولانه پیاده شد. بلاتکلیف بود و نمی‌دانست باید خود یا محسن را تنبیه کند. تناقض درونی‌اش او را می‌ترساند، یا زنگی زنگ یا رومی روم! کمی بعد نیلوفر و محسن هم به پایش رسیدند و کنارش قدم برداشتند. نیلوفر با آن‌که از روبه‌رو شدن دوباره با شهریار اضطراب تازه‌ای در جانش می‌لولید، اما بروز نداد و برای باز کردن یخ جمع، شروع به شوخی و سر‌به‌سر گذاشتن آن دو کرد، تا جایی که طلسم سکوت محسن و ستاره شکست و از پیله‌ی خود درآمدند. بعد از دقایقی پیاده‌روی، به ساختمان متروکه رسیدند. باریکه‌ی آبی که در گوشه‌ی کوچه خودنمایی می‌کرد، ماحصل چکه‌های باران روی ناودان بود. نگاه ستاره به گربه‌‌ی سفیدی جلب شد، طفلکی برای فرار از سرما، درون بشکه‌ای که پایین دیوار ساختمان به طور افقی قرار داشت پناه گرفته‌ بود و چرت می‌زد. برخلاف انتظارشان، حلب زنگ‌زده‌‌ای که نقش درب ورودی حیاط را ایفا می‌کرد باز بود. با تأنی وارد شدند و سرکی به دور و بر کشیدند. دقیق پایین پله‌ها، یک جفت کتانی مردانه که رویش آثار لکه و پوسته‌پوسته شدن به چشم می‌خورد نظرشان را جلب کرد. نگاهشان نرم‌نرمک پیشروی کرد، شلوار جین کهنه که رنگ آبی کم‌رنگی داشت و یک کاپشن وصله‌دار، تیپی بود که قامت لاغر و خشکیده‌ی مردی را تشکیل می‌داد. کوله‌ی روی شانه‌اش می‌خواست چه چیزی را بگوید؟ گویی فکر نمی‌کرد در این لحظه با آن‌ها رو‌به‌رو گردد. زمانی که چشمش به محسن خورد، به عینی فرو ریخت، شاید چون شرمنده بود و روی نگاه کردن به رفیقی را که روزی مثل برادرش بود نداشت. پشت به آن‌ها کرد و با قامتی خمیده مسیر پله‌های کلنگی ساختمان را پیمود.
- امروز وقتش نبود.
شانه‌هایش می‌لرزید. اگر می‌خواست فرار کند، پس چرا از کنارشان رد نمی‌شد و این خانه را ترک نمی‌کرد؟ او و نیلوفر محو محسنی شدند که با قیافه‌ای متحیر و گنگ به سمت شهریار گام برمی‌داشت، باورش نمی‌شد که دوست دیرینه‌اش به این شکل و شمایل درآمده‌ باشد. قدم‌های کند و نامیزانش، به اجبار روی شن و سیمان چسبیده به حیاط کشیده میشد. نامش را که صدا زد، شهریار نیمه‌ی راه مکث کرد و دست بر دیوار گرفت. از مشت فشرده‌اش پیدا بود که درونش هجمه‌ای برپاست و رغبتی به ماندن در این شرایط ندارد، منتها به پاهایش وزنه وصل کرده‌ بودند که قادر به حرکتی نبود. ستاره و نیلوفر کمی جلوتر رفتند. سر و صدا‌های بیرون به گوششان نمی‌رسید، انگار زمان معلق مانده‌ بود تا این دیدار سرکوب شده‌ به سرانجام برسد و زخم‌های قدیمی را از سینه بشوید. محسن دستان لرزانش را روی بند کوله‌ی شهریار نهاد. خشم و بغض در رقابت با هم، جنگ و ستیزی به راه انداختند، نتیجه‌اش کلمه‌ی یک‌بخشی بود که خفه از بین دندان‌هایش هجه شد:
- چرا؟
غرشی از آسمان برخاست، هوا هم عجیب ویار باریدن داشت.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom