به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«به‌نام پروردگار قلم»

0BE029A9-D1E5-4D96-892C-D91014BDF65F.jpeg

عنوان اثر: منشور
نویسنده: دینا.ق
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
از کودکی، درست از همان وهله‌ی اول سیره‌اش برای اطرافیان ناهنجار به نظر می‌رسید. گزند‌ها، مشکلات و دردها، آن‌چنان بر مغز بی‌نوایش حکومت می‌کردند که در هیچ‌یک از بازه‌های زمانی زندگانی‌ دردناکش، آسایشی نداشت. در پس تلخی‌ها، نقابی از جنس وهم و گمان آرامش چشمانش را با شرارت تام ربوده بود و حال، روانش با دریای مواج تفاوتی نداشت. دریایی که طوفان، هر دم دامان‌گیر آن می‌شد.

1403/6/14
برای او~

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
920
مدال‌ها
22
سکه
5,220
1000221998.jpg‌‌

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Liam

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
قبل از شروع داستان باید بگم که با مطالعه‌ی پارت‌های اولیه سیر داستان از نظرتون کند میشه، و بابت این موضوع متأسفم. حقیقتاً داستان پارت‌های طولانی نداره و محتوا و پیرنگ، فقط دو مکان برای شروع و اتمام داستان لازم داره. به همین دلیل ممکنه سیر کند به نظر برسه و این موضوع، کاملاً عمدیه.

“پارت اول”


خورشیدِ ظهر با وجاهت در میانه‌ی پرده‌ی آبی رنگ آسمان که‌ پر فروغ‌‌تر از همیشه بود، می‌تابید و نور درخشان خود را چونان شبحی زرد، بر روی شهر به رقص در می‌آورد. پسرک کمر خم کرده و با لبخند آرامَش، روی چمن‌های پارک به حالت نشسته درآمد. بی‌توجه به گل نشسته بر روی زانوی چپش، دوربینی که از گردنش آویزان بود را در دست گرفت و آن را درست به موازات مردمک‌های قهوه‌ای‌‌اش نگاه داشت.
با نیم لبخندی چشمانش را به تصویر دخترک شیرین و مسکوت روبه‌رویش کوک زد. با دقت تغییری به تنظیمات دوربین داد و برای بار آخر نگاه متمرکزش را به دختر دوخت. درحالی که طبق عادت ل*ب‌هایش را از فرط تمرکز انحنا داده بود، دکمه‌ی دوربین را با انگشت اشاره‌اش فشرد و عکس گرفته شد. دمِ حبس‌ شده‌اش را با بازدمی عمیق، از سرخوشی به بیرون فرو داد. با همان لبخندش، از جای برخاست و به عکسی که گرفته بود چشم دوخت. نسیم ملایم بهاری هرچند آرام می‌وزید؛ شاخ و برگ درختان سیب پارک را تابی می‌داد و موهای خرمایی و روشن اندرو را بر روی پیشانی‌اش می‌ریخت. بی‌توجه، تنها با لبخندی عمیق عکس را خیره‌- خیره می‌نگریست. نیم نگاهی به هایلی انداخت و مفتخرانه گفت:
-‌ این‌یکی عالی شده!
هایلی با لبخندی که بر ل*ب‌های رژ خورده‌اش نشسته بود، دستش را بند نیمکت فلزی کرد و از روی آن برخاست که اندرو، خود برای حرکت به سوی او پیش‌قدم شد. همچنان که چشمانش روی عکس زوم بود، فاصله‌ی نیم متری‌اش را با دخترک به اتمام رساند. هایلی انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و تخس گفت:
-‌ اندرو اگه این‌یکی هم بد باشه، دیگه اجازه نمیدم ازم عکس بگیری!
اندرو با دیدن شجاعت هایلی تک ابرویی بالا انداخت. می‌دانست که هایلی تنها به دلیل نفرتش از عکس‌های بی‌مقدمه، تصاویر قبلی را بد می‌شمرد. درست به اندازه‌ای که اندرو آن‌ها را زیبا و خاص می‌دانست، هایلی به آن‌ها نفرت می‌ورزید. اندرو از خود مطمئن، صفحه‌ی دوربین را مقابل چشمان آبی‌ رنگ‌ او گرفت. دخترکی نشسته بر روی نیمکت، با موهای مشکی و کوتاه. سری خم شده و چشمانی درشت که پشت عینک طبی مبحوس گشته بود. آن‌چنان لبخندش عمیق بود که هرکس با دیدن آن، گمان می‌برد هیچ‌وقت از لبانش محو نمی‌شود. حتی پسرک دوچرخه سوار گوشه‌ی تصویر هم از زیبایی عکس نمی‌کاست. چشمان آسمانی هایلی کوتاه برقی زد. ل*ب‌هایش را برهم فشرد و سر کج کرد که اندرو با فشردن دکمه‌ای، عکس را روی چهره‌ی او زوم کرد. رضایت‌مندانه ل*ب زد:
-‌ اوه! خوشم اومد!
اندرو این‌بار دو ابروی پرپشتش را بالا انداخت. دوربین را خاموش کرد و آن‌ را همچنان آویزان گذاشت. روی نیمکت پشت‌سرش نشست. دست به سینه شد و با بلند کردن سرش رو به هایلی، صورت استخوانی او را از نظر گذراند. پر غرور ل*ب به سخن گشود:
-‌ خودم می‌دونم کارم عالیه.
هایلی نیز در کنار او نشست. ابتدا نگاهی به کودکانی که بر روی وسایل بازی مشغول بودند گرفت و سپس یک دستش را روی نیمکت نهاد. تنه‌اش را به سمت اندرو گرداند. زبان بر ل*ب کشید و همچنان با تخسی تمام پاسخ گفت:
-‌ آقای هنرمند، من عکسم رو می‌خوام.
اندرو نیز حرکت او را تکرار کرد. سپس انگشت اشاره‌اش را روی بینی استخوانی او زد و با لبخند پاسخ گفت:
-‌ به زودی یه نسخه‌ی چاپ شده‌ش رو همراه با قاب بهت میدم خانم روان‌شناش.
ذوق تازه نمایان شده‌ی هایلی، در لحظه با شنیدن لفظ «خانم روان‌شناس» در میان اطلاعات مغزش گم شد. با چشمانی گرد شده، بزاق دهانش را فرو داد و با مکث به ساعت مچی چرمش نگاهی انداخت. پاندول ساعت، با بی‌رحمی عدد سه و سی دقیقه را فریاد می‌زدند. هول شده از جای برخاست و نگاه متعجب اندرو را به دنبال خود کشاند. بی‌توجه به او با حرکاتی عجول و سریع، موهایش را با دو دست پشت گوش‌هایش داد، مجدداً خم شد و کیف کرم رنگش را از روی نیمکت چنگ زد. اندرو با دیدن حرکات عجله‌ای او، لبخندش را قورت داد. از جای برخاست و متعجب پرسید:
-‌ هی! چی‌شده؟
هایلی بند‌های کیف را روی شانه‌اش تنظیم کرد. نگاهش را به دور و اطراف گرداند که خروجی فضای حصار کشیده‌ شده‌ی پارک را بیابد. با حرکتش، تار- تاری از موهای کوتاه و مشکینش بر صورتش افتادند و این‌بار اهمیتی نداد. تنها تند گفت:
-‌ آاا، من باید برم مطب. ساعت چهار مریض دارم.
نیم لبخندی بر لبان اندرو نشست. جلو رفت و باز هم مقابل او قرار گرفت. بی‌توجه به استرس هایلی و چشمانی که رصدکنان به دنبال خروجی می‌گشتند، بازوی او را نرم فشرد که نگاه استرسی هایلی را به خود کوک زد. با لبخندی، کوتاه پلک بر هم نهاد و گفت:
-‌ آروم باش، هنوز وقت داری.
هایلی تند سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد؛ اما حرکات تندش نشان می‌داد که برای رسیدن به مطب عجله دارد. درحالی که سرش را مدام بالا و پایین می‌کرد، بی‌هیج حرفی تنه‌اش را چرخاند که به سوی خروجی حرکت کند. اندرو تک‌خندی به استرس او زد. بازوی پوشیده‌ی او را محکم‌تر میان انگشتان کشیده‌اش فشرد و هایلی را مجدداً به سمت خود بازگرداند. آرام‌تر از پیش گفت:
-‌ فاصله‌ی پارت تا مطب زیاد نیست، می‌تونی سر وقت برسی. مراقب خودت باش.
با شنیدن لحن ملایم او، لحظه‌ای آرام گرفت. خیره به چشم‌های مهربان اندرو، نفس عمیقی کشید که اضطراب را از خود دور کند و بعد، دو دستش را بند زنجیر طلایی کیفش کرد. هرچند کوتاه لبش را کش داد و پاسخش را چنین گفت:
-‌ توام همین‌طور اندر. قرص‌هات رو یادت نره!
اندرو مجدداً، این‌بار به نشانه تفهیم و تأیید حرف او سر تکان داد که هایلی، حال با افکاری آرام خروجی پارک را پیدا، و آن را به عنوان مسیر خود برگزید. هیچ نمی‌دانست استرسش، چه‌گونه تنها با یک‌ جمله‌ی اندرو فرو ریخت. در آن لحظه، نگاه عمیق اندرو تنها در شصت و چهار ثانیه، او را به آرامش دعوت کرده بود. به راستی که چشم‌ها دریچه‌ای از روح خاکستری انسان‌ها هستند. هایلی پشت به اندرو درحالی که همچنان دستانش به عادت همیشگی بند کیفش بودند، از فضای سبز پارک خارج شد.

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
“پارت دوم”

به قدری با آن چشمان خندان و براقش به راه رفتن خرامان و طمانینه‌‌ی هایلی خیره شد که دقایقی بعد، دخترک چشم‌ آبی از جلوی دیدگانش محو شد. با رفتن هایلی، اندرو دیگر دلیلی برای ماندنش در پارک نمی‌دید. دمی عمیق گرفت و با استنشاق گل‌های لاله‌ی اطراف پارک، دست برد و دوربین را از گردنش خارج نمود. کیف مشکین مخصوص دوربین را از روی نیمکت برداشت. پس از نشاندن دوربین در کیف مشکی رنگ و بزرگش، بند کیف را همچون هایلی روی شانه‌اش تنظیم کرد و بعد، راه خروجی را در پیش گرفت. پارک طویل و سرسبز، سراسر چمن بود و مملو از درختان سیب. دور تا دور آن را حصار‌هایی فلزی در بر گرفته بودند و خروجی‌ای همچون دروازه به چشم می‌آمد. آن‌چنان وسیله‌ی بازی نداشت و در میان مردمان لندن شناخته شده نبود؛ اما به نوعی پاتوق قدیمی هایلی و اندرو محسوب می‌شد. اندرو در در جیب شلوار مشکی رنگ و پارچه‌ای‌اش فرو برد. چشم از دو مرد سالخورده که بر روی نیمکت‌ چوبی نشسته بودند برداشت و راه خروجی را در پیش گرفت.
***
با گام‌هایی کوتاه، در پیاده‌روی شهر قدم برمی‌داشت. معمولاً پیاده‌روی را بر همه‌چیز ترجیح می‌داد. شهر همانند همیشه شلوغ بود. رهگذران، هریک به دلیلی پیاده‌روها را طی می‌کردند ماشین‌ها، گاه با سرعتی معمولی و گاه به سرعت، از خیابان شلوغ می‌گذشتند. با این‌حال در میان هم‌همه‌ی بازاریان و صدای گاز ماشین‌ها، زنگ گوشی‌اش را به واسطه‌ی گوش‌های همیشه تیزش شنید. دمی از هوای خنک ماه آپریل کشید و با انگشتان کشیده‌اش، گوشی را از جیب خارج ساخت. به صفحه‌ی آن خیره شد. با دیدن نام لاتین مادرش بر صفحه، لبخندی کنج ل*ب‌های بی‌رنگش جان گرفت و شادی را مهمان چهره‌اش کرد. با انگشت شصتش دکمه سبز رنگ را فشرد و گوشی را به گوش خود نزدیک کرد. چیزی نگذشت که طنین ملایم و زیبای مادرش در مجرای گوشش پیچید:
- اندرو؟
شکلاتیِ نگاهش را به ماشین پلیسی داد که آژیرزنان از خیابان رد می‌شد. با احساسی خوب از هم‌صحبتی با مادرش، از میان ل*ب‌های انحنا یافته‌اش نجوایی خارج کرد:
- بله مامان؟
همزمان که در میان ازدحام مردم ادامه‌ی راهش را به ذوبه‌رو پیش می‌برد، به صدای مادرش گوش سپرد:
- دارم برات کیک می‌پزم. شیر نداریم.
اندرو از طرز صحبتش، لبخندش را عمیق‌تر کرد که چشمان درشتش ریز، و گوشه‌ی آن‌ها چین خورد. مادرش همیشه درخواستش را به وضوح نمی‌گفت و غیر مستقیم، خواسته‌اش را به زبان می‌آورد و چیزی که در این میان اندرو به خنده وا می‌داشت، مشترک بودن این خصوصیت میان او و مادرش بود. با همان خنده‌ی سرشار از ذوق، ل*ب از ل*ب گشود:
- برات می‌خرم مامان.
سپس طبق عادت، بی‌توجه به مادرش و بی‌هیچ خداحافظی، گوشی بدون قابش را از کنار گوش پایین آورد. دکمه‌ی قرمز رنگ آن را فشرد و. گوشی را به جیب پشتی شلوارش بازگرداند. سپس، نگاهش را جست‌وجوکنان به اطراف گرداند. معمولاً فروشگاه‌های اطراف، لباس‌فروشی بودند و او در میان شلوغی مردم، به دنبال مغازه‌ی مد نظرش می‌گشت. از شدت پرتوهای جنگنده‌ی نور خورشید، گره‌ای هرچند ریز میان ابروهایش انداخت. سپس با دست راست، عینک آفتابی‌ای که روی موهای در هم ریخته‌اش نشسته بود را بر روی چشم‌هایش نهاد. دست در جیب فرو برد و میان عابران، چشم تیز کرد که فروشگاه مواد غذایی را بیاید. لحظاتی بعد، با دیدن دکه‌ای که درست انتهای پیاده رو قرار داشت، خدا را شکر گویان به گام‌های کوتاهش سرعتی بخشید. بی‌توجه به پسر جوانی که به سرعت از کنارش می‌گذشت، مقابل پنجره‌ی مربعی شکل دکه ایستاد. تقه‌ای به پنجره‌ی شیشه‌ای زد که فروشنده‌ی داخل دکه، سر از روزنامه‌اش بلند کرد. با دیدن اندرو دو طرف روزنامه را به یک‌دیگر نزدیک، و از روی صندلی‌ گرم و نرمش برخاست. اندرو حینی که نگاهش را از ریش های پنج میلی‌متری و بور مرد میان‌سال به خوراکی‌های چیده شده در دکه سوق می‌‌داد، ل*ب گشود:
- یه پاکت شیر لطفاً.
فروشنده ناراضی از این‌که ناچار به کنار گذاشتن روزنامه شده بود، گوشه‌ی لبش را پایین داد و دستی بر روی ریش‌هایش مبنی بر خاراندن آن‌‌ها کشید. با رجوع کردن به عقب، از داخل یخچال کوچکی که پشتش قرار داشت پاکتی شیر برداشت و جای قبلی خود بازگشت. پس از آن‌که پاکت شیر را در کیسه‌ نهاد، نگاه سبزش را به مردمک‌های آرام و منتظر اندرو انداخت. زبان بر دندان آسیابش کشید و با لبخندی عجیب و غیر طبیعی، بی‌هیچ محبتی گفت:
- نگران نباشید، ما این‌جا هیچ‌ کمبودی از شیر و موارد غذایی نداریم!
اندرو متعجب از حرف مرد، چشم گرد کرد. از پشت عینک آفتابی‌اش نیز ابروهای بالا رفته‌اش دیده می‌شد. مردک دیوانه! مرد با دیدن تعجب او، لبخندش را عمیق‌تر ساخت که اندرو بی‌توجه سری تکاند. دست برد و کارتش را از جیب پشتی شلوار خارج نمود. آن را را به فروشنده سپرد و همزمان، کیسه‌ را در دست گرفت. مرد فروشنده لبخندش را به مرور کم‌رنگ‌تر ساخت و کارت عابر بانک را به دست‌های اندرو سپرد.
***

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
پارت سوم”

اندرو، انگشت اشاره دست چپش را بر روی زنگ سفید رنگ و دایره‌ای نصب شده در کنار در گذاشت و آن را بدون درنگ فشرد. چشم به در قهوه‌ای رنگ دوخت اما باز با گذر زمان نسبتاً زیادی، باز نشد. کلافه مردمک‌های روشنش را در کاسه سفید چشم‌هایش چرخاند. دمی گرفت و کیسه را دست به دست کرد و بعد، با دست آزادش کلید فلزی را از جیب شلوار خارج نمود. راهروی آپارتمان آن‌چنان خلوت و مسکوت بود که صدای حرکات کوچک اندرو نیز در آن‌ می‌پیچید. کلید را در قفل در جاگذاری کرد و بی‌مقدمه، دست دیگرش را روی دست‌گیره سرد و دایره‌ای در گذاشت. درب با صدای کوتاهی گشود و وارد واحد صد متری‌اش شد. پنجره‌ها بسته و پرده‌ها کشیده شده بودند و به همین سبب، نور چندانی پذیرایی را روشن نمی‌ساخت. متعجب از خانه‌ی خلوت و نیمه‌تاریکش، ابروهایش را به آغوش یک‌دیگر داد. همزمان نگاهش را در سرتاسر خانه می‌چرخاند، کتونی‌های طوسی‌اس را از پا خارج کرد. فشار عمیقی به تارهای صوتی‌‌اش داد و به تن صدایی بالا گفت:
-‌ مامان؟
طنینی مبنی پر پاسخ نشنید. متعجب، نگاهش را از پارکت‌های قهوه‌ای گرفت و به فضای اطراف داد. خانه مرتب و تمیز به چشم می‌آمد و حتی کوچک‌ترین صدایی به گوش نمی‌رسید. مبل‌های چرم و مشکینی که روبه‌روی تلویزیون دور هم چیده شده بودند، هیچ اثری از نشستن شخصی بر روی آن‌ها دیده نمی‌شد. حتی رو مبلی مخصوص مادرش نیز تمیز و مرتب، بر روی مبل تک‌نفره به چشم می‌آمد.
گره‌ای کور و متفکر به ابرو انداخت و بی‌توجه به درب نیمه‌باز، به سمت اُپنی که در سمت چپش قرار داشت رفت. حتی آشپزخانه‌ی کوچک و نقلی‌شان‌ نیز خالی بود. هیچ اثری مبنی بر آشپزی مادرش در آن نمی‌دید. ظروف شسته شده و وسایل مرتب. با هنگی، کیسه را روی اُپن رها کرد؛ اما چیزی که حواس او را معطوف خود ساخت، شش کیسه پاکت شیر بود که کنار هم قرار گرفته بودند. آب دهانش را قورت داد و با هنگی، اطراف را نگریست. به قدری سکوت سرتاسر خانه را فرا گرفته بود که صدای تپش قلب تندش را به خوبی می‌شنید. دستش را بند مبل مشکی‌رنگ کرد و باری دگر، با صدایی رسا نام مادرش را بر ل*ب راند:
-‌ مامان‌؟ کجایی؟
و باز هم سکوت! چشم از دکوراسیون ساده و مشکی- سفید خانه گرفت و به سمت اتاقی که انتهای پذیرایی قرار داشت، گام برد. با هر قدمش، بوی مشمئز کننده‌ای گیرنده‌های بویایی‌اش را مورد آزار قرار می‌داد و احساس منزجر کننده‌ای را مهمان وجودش می‌کرد. از کنار قاب عکس‌های خانوادگی‌شان که بر روی دیوار سپید و بدون طرح آویزان بود گذشت و مقابل درب قهوه‌ای ایستاد. با ایستادنش، صدای گام‌های کوتاهش نیز به اتمام رسیدند. سرمای عجیبی را احساس می‌نمود و نمی‌دانست که این سرما، به سبب بادی‌ست که در خانه می‌وزد یا استرسی که دامان‌گیرش شده بود. باری دگر بزاق دهانش را قورت داد و دستان یخ زده‌اش را با درنگ بر روی درب نهاد. نفس تندی کشید، تعلیلی کرد و سپس، با ضرب دست درب نیمه باز را به عقب هول داد. برخورد درب با دیوار پشتش همانا و دیدن جسم روی تخت همانا!
به ناگه، آن‌چنان عقب رفت که گویی نیرویی عجیب او را هول داده است. نفس‌هایش تند و بی‌وقفه بودند و خون در رگ‌هایش به مرور یخ نبست، بلکه فوراً منجمد شد! صحنه‌ی روبه‌رویش آن‌چنان شوکه کننده‌ بود تنها با چشمانی گرد شده به آن می‌نگریست. قلبش به تندترین حالت ممکن خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و مغزش، توان درک و تحلیل را از او ربوده بود. سرش را مدام به چپ و راست می‌گرداند و از زیر ل*ب‌های خشک و بی‌رنگش، اصواتی نامفهوم می‌گفت. با نفس‌هایی صدادار و قفسه‌ی سینه‌ای که به تندی بالا و پایین می‌رفت، دستش را بند چهارچوب سرد و یخ زده‌ی درب کرد و دو قدم هرچند کند و بی‌جان به جلو برداشت. مغزش به قدری از کار افتاده بود که هیچ چیز را تشخیص نمی‌داد. شوک وارد شده به او آ‌ن‌چنان بالا بود که نه دستور گریه و شیون را صادر می‌کرد و نه طلب کمک! تنها با چشمانی گرد شده و بدنی که هیچ قوایی برای ایستادن نداشت، به سر بریده‌ شده‌ی مادرش خیره شده بود!

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
“پارت چهارم”

جسم مادرش، نشسته بر روی تخت تک نفره‌ی اتاقِ برهم ریخته به چشم می‌آمد؛ اما سر بریده‌اش درست روی پاهای دراز شده‌اش بود! چشمان اندرو آن‌چنان درشت شده بود که امکان بیرون افتادن آن گوی سپیدفام از چشمانش بالا بود. انگشتانش هرچند بی‌قدرت به چهارچوب بی‌نوای درب چنگ می‌زدند و بی‌شک اگر به کارش ادامه می‌داد، پوست آن کنده می‌شد.
ل*ب‌هایش لرزان و زبانش از شدت بهت، به سقف دهانش چسبیده بود. پاهایش سست و خالی از هرگونه قوا، برای نگه داشتن وزن هشتاد کیلویی‌اش بودند. حس می‌کرد دیگر در بدنش جانی نمانده. تمام وزنش روی دست چپش بود که از سقوتش بر پارکت‌های سرد قهوه‌ای جلوگیری کند. بی‌آن‌که چشم از تن بی‌جان مادرش بگیرد، گام جلو آمده‌اش را به عقب رجوع کرد. سکوت همچنان بر فضا حاکم بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای نفس‌های تنگ اندرو بود. مغزش تازه قصد به صدور دستور داشت. سوزش چشمان قرمز شده‌اش، خبر از شبنم‌های اشک می‌داد و بغض نهفته در گلوی دردمندش، هر آن ممکن بود با ریزش اشک‌ها و بلند شدن هق‌هق‌هایش، خودنمایی کند. سست شده و با بهت ل*ب زد:
-‌ این یه نمایشه؟ مسخره‌م کردی؟ مامان؟
“مامان” آخر را با نالان‌ترین حالت ممکن نالید. گامی دیگر به عقب بازگشت که تنه‌اش، به دیوار سپید و بی‌طرف پشت‌سرش برخورد کرد. به تندی و با وحشت دست از چهارچوب در رها ساخت و با دست‌های لرزان و خیس از عرقش موبایلش را به سختی از جیب شلوار مشکی‌ خود خارج نمود. دستانش می‌لرزیدند و درصد سقوط گوشی از میان آن‌ها در بالاترین حد ممکن بود.
چشم‌های آمیخته با مرواریدهای اشکش را از پارکت‌های با خون آلایش شده‌ی اتاق گرفت و به صفحه روشن گوشی کوک زد. با نگاه نمدارش، انگشت شصتش را روی حس‌گر گوشی فشرد. نگاهش دو- دو می‌زد. گاه سر بالا می‌گرفت و با دیدن جسد مادرش، وحشت جدیدی را مهمان تن خود می‌ساخت.
آب دهانش را قورت داد و با وجود تاری دیدش، وارد مخاطبین شد. زلزله‌ای که میان سلول‌های بدنش ایجاد شده بود، با ظالمی تمام بر او چیره شد. زانوانش خم و کمرش بر روی دیوار سر خورد. نشست و پر صدا اشک می‌ریخت. با شست لرزانش، نام هایلی را در لیست یافت و بی‌درنگ، بر روی اسم او کلیک کرد.
دستی به گلوی خیس از عرقش زد و مجدد چشمان سرخ گشته‌اش را صحنه قتل مادرش، که بی‌رحمانه کشته شده بود را کوک زد. هقی زد و با پشت دست، گونه‌ی خیسش را پاک نمود. هرچند که فایده‌ای نداشت و شبنم‌های ریز اشکش، مجدداً بر جاده‌ی گونه‌های بی‌ریشش جاری شدند. آب دهانش را با صدا قورت داد و حینی که به سختی به دیوار تکیه کرده بود، گوشی را بی‌تعادل کنار گوشش قرار داد و به بوق‌های مکرر گوش سپرد. قفسه سینه‌اش به خس- خس افتاده و نفس کشیدن از هر زمانی برایش سخت‌تر شده بود.
از آن‌سو هایلی در آن اتاق کوچکش، حینی که پشت میز نشسته بود، با اجازه‌ای از مریض جوانش تماس اندرو را پاسخ گفت و لطافت طنینی خود را به گوش‌های اندر بخشید:
-‌ ‌بله اندر؟
گویا که نوای هایلی، تلنگری برای ریزش اشک‌های ناتمامش بود. با هر دم و بازدم تند و هق‌های بلندش، سکوت مرگ‌بار خانه را می‌شکاند. با نهادن پلک‌های بر روی یک‌دیگر و بستن کرکره چشمانش، سعی بر خموش گشتن دگرگونی حالش داشت.
هایلی مشکوک شده، گره میان ابروهای باریکش انداخت و به نقطه‌ای کور از اتاق خیره شد. مریض پانزده ساله‌، بی‌طاقت دست به سینه به مبل چرمی پشت‌سرش تکیه زد و پای چپش را به صورت مداوم تکان داد. هایلی اما، لپش را از درون گزید و با تردید پرسید:
-‌ اندرو… خوبی؟
ل*ب‌های بی‌رنگ اندرو، از یک‌دیگر انحنا پیدا کردند. هرقدر نگاه از مادرش می‌گرفت، تصویر از جلوی چشمانش محو نمی‌شد. با تکیه دادن سرش به دیوار پشت‌سرش، رو به سقف، چشمانش را محکم بر روی یکدیگر فشرد. انگشت اشاره و شصت دست آزادش را روی هردو چشمانش نهاد و تنها، طنینی مبنی بر خطاب کردن هایلی از اعماق چاه خشک و مملو با بغض گلویش آزاد ساخت:
-‌ هایلی…

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
”پارت پنجم”

قطرات اشک از کاسه سرخ شده چشم‌هایش می‌لغزیدند و با گذر از جاده گونه‌های یخ زده سرخ شده‌اش راه چال چانه‌اش را در پیش می‌گرفتند و بر نقطه نامعلومی می‌چکیدند. هایلی با شنیدن صدای خش‌دار و بغضیِ او، چشم‌ گرد کرد و از جای برخاست. مریض نوجوان با آن موهای دم اسبی‌اش، با حرکت هایلی به گره‌ی ابروانش عمق بخشید؛ اما هیچ نگفت. تنها با چهره‌ای غضب‌ناک، به حرکات تند و متعجب هایلی می‌نگریست. هایلی از پشت میز قهوه‌ای رنگ و بزرگش بیرون آمد و دستش را بند موهای پر کلاغی و مصری‌اش کرد. ل*ب بر ل*ب فشرد و پر اضطراب پرسید:
-‌ چی‌شده؟ کجایی؟
آن‌چنان سؤالش را با تردید پرسید که گویی قصد نداشت جواب اندرو را بشنود. با تمام وجود در دل دعا می‌کرد که اتفاق بدی نیفتاده باشد و تنها، مسبب این تماس، حساسیت‌های همیشگی اندرو باشد. مقابل نگاه اخم‌آلود دخترک نوجوان و مو حنایی، قدمی دیگر جلو رفت. اندرو سعی می‌کرد با بلعیدن دادن بزاق دهانش، گلوی کویر شده‌اش را تر کند و بغضی که هر لحظه با ناخن‌های درنده‌اش چنگی را مهمان گلویش می‌کرد برا قورت بدهد. ل*ب‌های خشکش را با زیاد تر کرد و هم‌زمان با فشاری به تارهای صوتی‌اش آن‌ها را از هم گشود:
-‌ خو… خونه.
هایلی از میان زمزمه‌های نامفهوم اندرو، واژه‌ی «Home» را که شنید، دیگر تعللی نکرد. بی‌توجه به کیف یشمی‌اش که بر روی میز مانده بود و یا حتی مریضی که با حرص او را صدا می‌کرد، گوشی به دست به گام‌های بلندش سرعت بخشید. لحظه‌ی پای راستش به پایه‌‌ی مبل گیر کرد و او پر فشار، به جلو پرتاب شد. عصبی در جای خود ایستاد. پر حرص از شرایط پیش آمده چشم بست و هوفی از هول بودنش کشید. خود روان‌شناس بود؛ اما در مقابل مشکلات اندرو هیچ نمی‌توانست آرامش خود را حفظ کند. دست دیگرش را طبق عادت بند گوشی کرد و در حالی که خود سرشار از استرس بود، به تندی ل*ب زد:
-‌ باشه، آروم باش. میام. الان میام.
دخترک نوجوان، دست به سینه‌اش را گشود و دو دستش را روی دسته‌های فلزی مبل نهاد. از میان ل*ب‌های باریکش، معترض گفت:
-‌ هی! متوجهید که مریض دارید؟
هایلی اما پشت به او بی‌توجه به جملات دخترک، تنها دستش را بلند کرد و تنها تند و مدام تکرار نمود:
-‌ میام، میام.
حتی نمی‌دانست که این کلمه، در جواب اندرو بود یا دخترک. قدم‌هایش را به سمت درب روبه‌رویش تند برداشت و دستش را بند دستگیره‌ی آن کرد. آن را محکم فشرد که در همان لحظه، اندرو که گویی مغزش هیچ نمی‌فهمید، درحالی که از شدت سرمای سرامیک زیر پایش به خود می‌لرزید، عاجزانه نالید:
-‌ هایلی… مامان… .
دست هایلی بر روی دستگیره خشک شد و نفس در سینه‌اش، حبس. با چشمانی گرد، به درب کرم رنگ می‌نگریست و حتی توجهی به اعتراض‌های پیاپی دختر نوجوان نداشت. استرس، تنها با یک کلمه‌ی اندرو در جانش افتاد. نکند، نکند اتفاقی افتاده باشد؟ هزاران سوال در ذهن بی‌نوایش جولان می‌داد. دست سستش، از روی دستگیره‌ی درب شل شد و کناری افتاد. ل*ب از ل*ب گشود و با نفسی تند، پرسید:
-‌ اندرو، تو… قرص‌هات رو خوردی؟
***
روبه‌روی کوچک‌ترین آپارتمان خیابان باند، به سبب ماشین‌های پلیس و آمبولانسی که آژیرزنان با صدایش عابران را آزار می‌داد، ازدحام بالایی به وجود آمده بود. اکثر مردمان حین پیاده‌روی با چهره‌هایی سرشار از تعجب به این وضعیت می‌نگریستند و ماشین‌ها با دیدن این ازدحام، متعجب و کنجکاو از سرعت خود می‌کاستند. از سویی اکثر همسایه‌ها نیز وحشت‌زده از اتفاق پیش آمده با سوال‌های خود مامورهای پلیس را مورد فشار قرار می‌دادند. هرچند که از یک دید دیگر، حق داشتند. چراکه تا زمان بازجویی از یکایک آن‌ها. حق خروج از آپارتمان را نداشتند. نواری زرد، درست مقابل درب خانه‌ی اندرو قرار گرفته بود و با نوشته‌ی «صحنه‌ی جرم-ورود ممنوع» حق ورود را از دیگران سلب می‌کرد.

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
“پارت ششم”

اندرو بر روی مبل تک نفره و مورد علاقه‌ی مادرش بود. پاهایش باز و آرنج‌هایش روی زانوان ناتوانش جا خوش کرده بودند. از سویی با خم کردن کمرش، سرش را میان پنجه‌های بی‌رمقش مبحوس کرده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت. چشم‌هایش بسته، و هیچ نمی‌دید. تنها صدای همهمه‌ی مأموران و گریه‌های زن همسایه‌ای که ناگهانی وارد خانه شده بود را مبهم می‌شنید. به نوعی که گویا مغزش در خواب و بیداری بود.
یکی از افسرها، نگاه از مامور‌هایی که درحال بررسی خانه، سر نخ‌‌ها و اثر انگشت‌های اطراف آن بودند گرفت. مأمورانی که اکثر آن‌ها در اتاق مادر اندرو مشغول بررسی بودند و نیمی دیگر، اثر انگشت‌های تمامی نقاط خانه و آسپزخانه را چک می‌کردند. افسر با آن کله‌ی تاس و چشمان درشت و گردش. به زن گریان مقابلش با آن موهای پسرانه و کوتاه خیره شد. بی‌طاقت از گریه‌های او، بازدمی تند و حرصی بیرون داد. دست سبزه‌اش را بر روی صورت بیضی شکلش کشید و با آن صدای زمخت به زن گفت:
-‌ خیلی خب خانم باروز، ممکنه اتفاق رو برای ما بازگو کنید؟ محض رضای خدا گریه نکنید! برای اشک ریختن وقت هست!
زن که به دیوار پشت‌سرش تکیه کرده بود، فینی کرد و با دستمال مچال شده‌ی دستش، شبنم‌های اشک را از روی گونه‌ی کک و مک‌دارش زدود. پوست صورتش، تماماً از شدت گریه سرخ بود و چشمانش به قرمزی می‌زد. از شدت غمِ شنیدن چنین حادثه‌ای و دیدن سر بریده‌ شده‌ی همسایه‌ی عزیزش، ل*ب زیرینش را به دندان گرفت و هقی زد. با آن چشمان گریان، خیره به چشمان جدی و سیاه افسر، با صدایی دو رگه گفت:
-‌ شما چرا متوجه نمی‌شید؟ من زندگی آروم و بی‌دغدغه‌ای دارم. توی مدت زمان عمرم حتی یک‌بار فیلم جنایی ندیدم و حالا، جسد بدون سر همسایه‌م جلوی چشممه! چرا به احساسات من توجهی نمی‌کنید؟
صدایش به جیغ می‌مانست و همین افسر را شاکی و بی‌حوصله‌تر می‌کرد. افسر لحظه‌ای دو پلکش را بر هم فشرد و نفسش را به تندی بیرون راند. با هر پرونده‌ی قتلی، افکارش مشوش می‌شد و مغزش برای رسیدن به قاتل، بی‌طاقت. حال گریه‌ و هق‌های آژیرمانند این همسایه‌، مدام بر مغزش خدشه می‌انداخت. پلک گشود و ابتدا نگاهش را در سرتاسر خانه‌ای انداخت که نظم سابق را نداشت. مبل‌ها درست سر جای خود نبودند و گلدان روی میز، بر روی زمین پرت شده بود. احتمال می‌داد که از هول و ولای پلیس‌ها حین بررسی صحنه‌ی جرم، خانه برهم ریخته شده است. دست به سمت ‌لباس سرمه‌ای‌اش برد و از شدت گرمای متشنج کننده‌ی خانه، یقه‌ی پیراهن آستین‌ گوتاه خود را از گریبانش دور ساخت. سپس کلافه گفت:
-‌ ما شما رو درک می‌کنیم خانم بارز. منتها از شما انتظار درک داریم. لطف کنید اتفاقات یک ساعت قبل رو بازگو کنید.
زن که حال گریه‌هایش بند آمده بود، با چشمان تارش به افسر و کله‌ی تاسش نگاه دوخت. صبر هردو به پایان رسیده بود؛ اما به اجبار، ناچار به هم‌صحبتی با یک‌دیگر بودند. گرما، باعث عرق پیشانی‌اش شده بود و به همین سبب، با یک دست لرزانش شبنم‌های عرق را از روی پیشانی‌اش زدود و همزمان، با دستی دیگر با دستمال ‌بینی‌اش را گرفت. هق دیگری زد و در عین جال، زیر ل*ب با حرص گفت:
-‌ مردک احمق!
افسر با شنیدن زمزمه‌ی آرام و زیر لبی او، ابرو در هم برد و باری دگر از زور حرص، دستی به صورتش کشید. برای آرام کردن خوبش، برگشت و به پشت‌سرش نگاهی انداخت. ماموران، اثر انگشت‌ها را بررسی و سرتاسر خانه را زیر نظر کرفته بودند که مدرکی مبنی بر قاتل بیابند. هرچند که چهره‌های ناامیدشان گویای آن بود که هیچ‌چیز نیافته‌اند. افسر کلافه، با پایش چندبار به آرامی زمین را مورد ضرب خود قرار داد که اعصابش آرام شود. در همین حین، نگاهش را رو به زن همسایه‌ دوخت. زنی که با آن موهای بافته شده‌اش، سن سی و چهار ساله‌اش کمتر به نظر می‌رسید. در همان لحظه دکتر میان‌سالی که مسئول بررسی مقتول بود، با آن تخته‌شاسی قهوه‌ای رنگ از اتاق مادر اندرو بیرون زد و نگاه سبزش را در خانه‌ی نابود شده گرداند.

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
“پارت هفتم”

سرش را به چپ و راست تکان داد. دست خودش نبود؛ اما همیشه از دیدن نامرتبی یک مکان آرامش از او سلب می‌شد. گویا همه‌چیز باید مرتب باشد. درست همانند پرونده‌های زرد رنگی که هر یک شامل اتفاقات زندگی‌‌اش هستند و در قفسه‌ی مغزش چیده شده‌اند. از کنار مامور مو طلایی که به سرعت به سمت اتاق مادر اندرو می‌رفت گذشت و ابتدا تخته‌شاسی به دست، به اندرو خیره شد. بی‌هیچ حرف و ریکشنی. گویی که قصد داشت تنها به او بنگرد. به اندرویی که پشت به دکتر و نشسته بر روی مبل، شانه‌هایش از فرط گریه می‌لرزیدند و گاه، صدای هق‌هقش بالا می‌رفت. دکتر با آن ریش‌های قهوه‌ای رنگی که سرتاسر گونه‌هایش را در بر گرفته بودند، با انگشت اشاره عینک طبی و گردش را مرتب ساخت و سمت چپ، مسیر خلاف جهت اندرو را برای حرکت برگزید.
با هر گام محکمش به سمت افسر، صدای دو رگه‌ شده‌ی زن همسایه که توام با بغض بود، بیش از پیش به گوش می‌رسید:
-‌ ساعت دو مثل همیشه پسر شش ساله‌ام رو به کلاس نوازندگی بردم. مدت زمان کلاسش یک ساعت و سی دقیقه بود. راه برگشت هم با ماشین، سی دقیقه بیشتر طول نکشید.
دکتر تخته‌شاسی را از دستی به دست دیگر داد و درست به محض خارج شدن آخرین واژه از زبان خانم باروز، پشت‌سر افسر قرار گرفت. زن نگاه گریانش را به دکتر و روپوش سفید رنگش داد و باری دگر، بینی‌اش را بالا کشید. افسر اما بی‌توجه به حضور دکتر ل*ب‌های گوشتی‌اش را بر یک‌دیگر کوبید که مبادا به زن بفهماند که این جزئیات مزحک و ساعت کلاس فرزندش، به دردشان نمی‌خورد. از لحظه‌ی شروع بازجویی زن به گفتن جزئیات بی‌مورد پرداخته بود و با هر تذکر افسر، گریه‌های غیر قابل تحملش را از سر می‌گرفت. زن این‌بار بی‌آن‌که به نگاه بی‌قرار و سرشار از حرص افسرد نگاهی بی‌اندازد، خیره به موهای بلند و بسته شده‌ی دکتر، با همان لحن ادامه داد:
-‌ وارد ساختمون شدم که در خونه رو نیمه‌باز دیدم. با خودم گفتم احتمالاً هانا فراموش کرده در رو ببنده. به هر حال، سنش بالا بود. پسرم رو راهی خونه کردم و خودم برگشتم که ببینم قضیه از چه قراره.
دکتر سری به نشانه‌ی درک و تفهیم برای زن تکاند و بر خلاف افسر، کنجکاو شده قدمی جلو رفت و شانه به شانه‌ی افسر قرار گرفت. حال قد بلندش بیشتر به چشم می‌آمد. خانم باروز، با یادآوری صحنه‌ای که ساعتی پیش دیده بود، پلک بر هم کوبید. قطره‌ی اشکی از میان روزنه‌ی باز چشمانش، بر روی گونه‌های گر گرفته‌اش جاری شد و او، پس از بلعیدن آب دهانش نالید:
-‌ جسد هانا توی پذیرایی مقابل چشم‌هام بود! اندرو هم درست چند قدم جلوتر از من، با بهت صحنه رو نگاه می‌کرد.
افسر منتظر به او نگاه دوخت؛ اما زن به آرامی پلک گشود و این‌بار، چشمانش زمین را به عنوان زاویه‌دید جدید برگزیدند. سکوتش نشان می‌داد که اظهاراتش تنها همین جملات کوتاه بودند و دیگر، شاهد ورود و یا خروج هیچ قاتلی نبوده است. افسر اما دست سمت چانه‌اش برد و بی‌هدف، آن‌ را فشرد. سپس امیدوارانه پرسید:
-‌ جز مواردی که گفتید، هیچ چیز مشکوکی ندیدید؟
زن همچنان خیره به پارکت‌های خاک گرفته‌ی خانه‌، سرش را به نشانه‌ی تأیید سوال افسر تکان داد. خاک پارکت‌هایی که اثر کفش روی آن دیده می‌شد، ذهنش را درگیر می‌ساخت. هانا هیچوقت انسان نامنظمی نبود! با این‌حال در را*ب*طه با این موضوع هیچ نگفت و ترجیح می‌داد این موضوع به سرعت به پایان برسد. دکتر ناامید، گوشه‌ی ل*ب تیره‌ رنگش را پایین داد و افسر، متقابلاً برای زن سرش را بالا و پایین کرد. دستش را این‌بار به پس سرش کشید و خسته‌تر از همیشه، با بازدمی عمیق گفت:
-‌ بسیار خب. شما در حال حاضر این‌جا بمونید. برای ثبت و ارائه‌ی توضیحات باید همراه ما باشید.

ناظر عزیزم : @پرتوِماه
 
امضا : Aytak
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
“پارت هشتم”
- ویرایش نشده.


زن همسایه با جمله‌ی او، به سرعت سرش را بالا گرفت. تند و پر لکنت زبان اعتراض در کام چرخاند:
-‌ اما پسرم، پسرم تنهاست!
افسر قدمی از او فاصله گرفت. بی‌آن‌که دستش را از روی گردن خود بردارد، ابروی کم‌پشتش را بالا انداخت.
-‌ با یک نفر تماس بگیرید که بیاد و مراقبش باشه. کار ما زیاد طول نمی‌کشه.
زن همسایه تنها سری تکان داد. با دست، گوشه‌ی چشم پف کرده‌اش را فشرد و پشت به افسر و دکتر، به سمت درب ورودی و قهوه‌ای رنگ خانه قدم برداشت. پیراهن سفید و دکمه‌دارش را بالا برد که از جیب شلوار جینِ گشادش تلفن ساده‌اش را خارج کند. افسر میان‌سال که لحظاتی به حرکات کند و لرزان زن خیره شده بود، با اطمینان خاطر از این‌که زن قصد خروج ندارد، چشم از او گرفت و آن دو تیله را به دکتر سپرد. هرقدر که چشمان خنثی و آبی دکتر آرامش و خونسردی را نشان می‌داد، افسر خستگی را با چهره‌اش خرکش می‌کرد. دکتر با احساس نگاه سنگین او، متقابلاً چشم از زن همسایه گرفت. باری دیگر عینک گرد و قهوه‌ای‌اش را مرتب ساخت. سپس، با دور کردن تخته‌شاسی از خود و نگاه به کاغذ آچار آن، با تمام جدیت ل*ب از ل*ب گشود:
-‌ خون‌مردگی‌های روزی بازو، خراش‌های روی صورت و ساعد جسد نشون میده که قبل از قتل، مقتول با قاتل یه درگیری ریز داشته جسد تازه نیست. دور مچ پا یه خون مردگی بزر دیده میشه و این‌که، روی قفسه‌ی سینه هم آثاری از کبودی هست.
حین صحبت گاه نگاه به اطلاعات نوشته شده در برگه می‌انداخت و گاهی، چشم در چشم افسر سخت می‌گفت. افسر انگشت اشاره‌اش را پشت ل*ب، و دیگر انگشتانش را زیر چانه‌اش نهاد که دکتر ل*ب بر ل*ب فشرد. بی‌توجه به مأموری که از پشت‌سرش عبور می‌کرد، سرش را از روی تأسف تکان داد و افزود:
-‌ گویا مقتول خیلی سرسخت بوده و قاتل، از اون سرسخت‌تر.
افسر با ابروی بالا رفته، ادامه‌ی سخن دکتر را خود در دست گرفت:
-‌ عجیب‌تر اینه که قاتل هدف عجیبی داشته. چرا بعد از قتل باید جسد رو روی تخت بنشونه و سرش رو روی پاش بذاره؟
دکتر کاغذ روی تخته شاسی را بالا زد و با چشمانی ریز شده، به کاغذ زیرین نگاه دوخت. دوربینش ضعیف بود و به همین سبب، تخته‌شاسی را به چشمان خود نزدیک ساخت. پس از مطالعه‌ی سر- سری جملات، لحظه‌ای بعد سر بلند کرد و مقابل نگاه افسر، آرام گفت:
-‌ مسئله فقط این نیست.
افسر دست به کمر زد و با قدومی آرام، سرش را به حالت پرسشی تکان می‌داد به دکتر نزدیک شد. دکتر اما کاغذ بالا برده شده را رها ساخت، تخته‌شاسی را به آرامی پایین آورد و با گرداندن تنه‌اش پشت به افسر ایستاد. اندرو همچنان در حالت پیشین خود مانده بود. با این تفاوت که شانه‌هایش دیگر از فرط گریه نمی‌لرزیدند. ثابت شده و بی‌هیچ نوایی، تنها بی‌صدا اشک می‌ریخت. مغزش توان فکر کردن را نداشت و قلب بی‌نوایش لبریز از غم بود. جو اطراف همچنان شلوغ به نظر می‌رسید و صداهای ناشی از فعالیت مأموران، خانه را همانند راه‌روی بیمارستان پر ازدحام نشان می‌داد. دکتر به اندروی مسکوت خیره شده و افسر، پر انتظار تیله‌های خسته‌اش را به دکتر کوک زده بود. دکتر قدم از قدم برداشت و بی‌توجه به این هرج و مرج، پشت مبل دو نفره‌ای ایستاد. به طوری که اندرو، درست بر روی مبل مقابلش بود. دستش را روی چرم سیاه مبل نهاد و تن صدایش را اندکی پایین آورد. با لحنی آرام ل*ب از ل*ب گشود:
-‌ جناب میلر، در اصل جسد تازه نیست. میشه گفت مرگ تقریباً یک هفته‌ی پیش اتفاق افتاده.

ناظر: @پرتوِماه
 
امضا : Aytak
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا