قبل از شروع داستان باید بگم که با مطالعهی پارتهای اولیه سیر داستان از نظرتون کند میشه، و بابت این موضوع متأسفم. حقیقتاً داستان پارتهای طولانی نداره و محتوا و پیرنگ، فقط دو مکان برای شروع و اتمام داستان لازم داره. به همین دلیل ممکنه سیر کند به نظر برسه و این موضوع، کاملاً عمدیه.
“پارت اول”
خورشیدِ ظهر با وجاهت در میانهی پردهی آبی رنگ آسمان که پر فروغتر از همیشه بود، میتابید و نور درخشان خود را چونان شبحی زرد، بر روی شهر به رقص در میآورد. پسرک کمر خم کرده و با لبخند آرامَش، روی چمنهای پارک به حالت نشسته درآمد. بیتوجه به گل نشسته بر روی زانوی چپش، دوربینی که از گردنش آویزان بود را در دست گرفت و آن را درست به موازات مردمکهای قهوهایاش نگاه داشت.
با نیم لبخندی چشمانش را به تصویر دخترک شیرین و مسکوت روبهرویش کوک زد. با دقت تغییری به تنظیمات دوربین داد و برای بار آخر نگاه متمرکزش را به دختر دوخت. درحالی که طبق عادت ل*بهایش را از فرط تمرکز انحنا داده بود، دکمهی دوربین را با انگشت اشارهاش فشرد و عکس گرفته شد. دمِ حبس شدهاش را با بازدمی عمیق، از سرخوشی به بیرون فرو داد. با همان لبخندش، از جای برخاست و به عکسی که گرفته بود چشم دوخت. نسیم ملایم بهاری هرچند آرام میوزید؛ شاخ و برگ درختان سیب پارک را تابی میداد و موهای خرمایی و روشن اندرو را بر روی پیشانیاش میریخت. بیتوجه، تنها با لبخندی عمیق عکس را خیره- خیره مینگریست. نیم نگاهی به هایلی انداخت و مفتخرانه گفت:
- اینیکی عالی شده!
هایلی با لبخندی که بر ل*بهای رژ خوردهاش نشسته بود، دستش را بند نیمکت فلزی کرد و از روی آن برخاست که اندرو، خود برای حرکت به سوی او پیشقدم شد. همچنان که چشمانش روی عکس زوم بود، فاصلهی نیم متریاش را با دخترک به اتمام رساند. هایلی انگشت اشارهاش را بالا گرفت و تخس گفت:
- اندرو اگه اینیکی هم بد باشه، دیگه اجازه نمیدم ازم عکس بگیری!
اندرو با دیدن شجاعت هایلی تک ابرویی بالا انداخت. میدانست که هایلی تنها به دلیل نفرتش از عکسهای بیمقدمه، تصاویر قبلی را بد میشمرد. درست به اندازهای که اندرو آنها را زیبا و خاص میدانست، هایلی به آنها نفرت میورزید. اندرو از خود مطمئن، صفحهی دوربین را مقابل چشمان آبی رنگ او گرفت. دخترکی نشسته بر روی نیمکت، با موهای مشکی و کوتاه. سری خم شده و چشمانی درشت که پشت عینک طبی مبحوس گشته بود. آنچنان لبخندش عمیق بود که هرکس با دیدن آن، گمان میبرد هیچوقت از لبانش محو نمیشود. حتی پسرک دوچرخه سوار گوشهی تصویر هم از زیبایی عکس نمیکاست. چشمان آسمانی هایلی کوتاه برقی زد. ل*بهایش را برهم فشرد و سر کج کرد که اندرو با فشردن دکمهای، عکس را روی چهرهی او زوم کرد. رضایتمندانه ل*ب زد:
- اوه! خوشم اومد!
اندرو اینبار دو ابروی پرپشتش را بالا انداخت. دوربین را خاموش کرد و آن را همچنان آویزان گذاشت. روی نیمکت پشتسرش نشست. دست به سینه شد و با بلند کردن سرش رو به هایلی، صورت استخوانی او را از نظر گذراند. پر غرور ل*ب به سخن گشود:
- خودم میدونم کارم عالیه.
هایلی نیز در کنار او نشست. ابتدا نگاهی به کودکانی که بر روی وسایل بازی مشغول بودند گرفت و سپس یک دستش را روی نیمکت نهاد. تنهاش را به سمت اندرو گرداند. زبان بر ل*ب کشید و همچنان با تخسی تمام پاسخ گفت:
- آقای هنرمند، من عکسم رو میخوام.
اندرو نیز حرکت او را تکرار کرد. سپس انگشت اشارهاش را روی بینی استخوانی او زد و با لبخند پاسخ گفت:
- به زودی یه نسخهی چاپ شدهش رو همراه با قاب بهت میدم خانم روانشناش.
ذوق تازه نمایان شدهی هایلی، در لحظه با شنیدن لفظ «خانم روانشناس» در میان اطلاعات مغزش گم شد. با چشمانی گرد شده، بزاق دهانش را فرو داد و با مکث به ساعت مچی چرمش نگاهی انداخت. پاندول ساعت، با بیرحمی عدد سه و سی دقیقه را فریاد میزدند. هول شده از جای برخاست و نگاه متعجب اندرو را به دنبال خود کشاند. بیتوجه به او با حرکاتی عجول و سریع، موهایش را با دو دست پشت گوشهایش داد، مجدداً خم شد و کیف کرم رنگش را از روی نیمکت چنگ زد. اندرو با دیدن حرکات عجلهای او، لبخندش را قورت داد. از جای برخاست و متعجب پرسید:
- هی! چیشده؟
هایلی بندهای کیف را روی شانهاش تنظیم کرد. نگاهش را به دور و اطراف گرداند که خروجی فضای حصار کشیده شدهی پارک را بیابد. با حرکتش، تار- تاری از موهای کوتاه و مشکینش بر صورتش افتادند و اینبار اهمیتی نداد. تنها تند گفت:
- آاا، من باید برم مطب. ساعت چهار مریض دارم.
نیم لبخندی بر لبان اندرو نشست. جلو رفت و باز هم مقابل او قرار گرفت. بیتوجه به استرس هایلی و چشمانی که رصدکنان به دنبال خروجی میگشتند، بازوی او را نرم فشرد که نگاه استرسی هایلی را به خود کوک زد. با لبخندی، کوتاه پلک بر هم نهاد و گفت:
- آروم باش، هنوز وقت داری.
هایلی تند سری به نشانهی تفهیم تکان داد؛ اما حرکات تندش نشان میداد که برای رسیدن به مطب عجله دارد. درحالی که سرش را مدام بالا و پایین میکرد، بیهیج حرفی تنهاش را چرخاند که به سوی خروجی حرکت کند. اندرو تکخندی به استرس او زد. بازوی پوشیدهی او را محکمتر میان انگشتان کشیدهاش فشرد و هایلی را مجدداً به سمت خود بازگرداند. آرامتر از پیش گفت:
- فاصلهی پارت تا مطب زیاد نیست، میتونی سر وقت برسی. مراقب خودت باش.
با شنیدن لحن ملایم او، لحظهای آرام گرفت. خیره به چشمهای مهربان اندرو، نفس عمیقی کشید که اضطراب را از خود دور کند و بعد، دو دستش را بند زنجیر طلایی کیفش کرد. هرچند کوتاه لبش را کش داد و پاسخش را چنین گفت:
- توام همینطور اندر. قرصهات رو یادت نره!
اندرو مجدداً، اینبار به نشانه تفهیم و تأیید حرف او سر تکان داد که هایلی، حال با افکاری آرام خروجی پارک را پیدا، و آن را به عنوان مسیر خود برگزید. هیچ نمیدانست استرسش، چهگونه تنها با یک جملهی اندرو فرو ریخت. در آن لحظه، نگاه عمیق اندرو تنها در شصت و چهار ثانیه، او را به آرامش دعوت کرده بود. به راستی که چشمها دریچهای از روح خاکستری انسانها هستند. هایلی پشت به اندرو درحالی که همچنان دستانش به عادت همیشگی بند کیفش بودند، از فضای سبز پارک خارج شد.
ناظر: @پرتوِماه